روزهای من
روزهای من

روزهای من

شهرت

چند روزه وقتی از اداره بر می گردم خونه، یک گروه فیلمبرداری را می بینم که در حال کار هستند. قبلا هم چندین بار نظیر این گروه را دیده بودم ولی جالبه که همیشه خدا عوامل فیلم را میبینم و هیچ وقت نشده که یک بازیگر را ببینم بینشان... دیروز که بر میگشتم خانه و دیدمشان، باز هم طبق معمول، نتوانستم هنرپیشه معروفی را ببینم، یکباره یاد این موضوع جالب و تکراری افتادم که چقدر جالبه افراد معروف (بیشتر بازیگرها) خود را به تنگ و تا می اندازند تا مشهور شوند و همه بشناسندشان و هر جا که می روند همه به هم نشانشان دهند و چه ها و چه ها؛ ولی بعد به محض دست یافتن به نام و شهرت، به مرور زمان سایز عینک های آفتابیشان هم بزرگ و بزرگتر می شود، کمتر می توانند با دوستان و آشنایان در ملا عام ظاهر شوند، حسرت یک قدم زدن مشتی و جانانه تو پارک یا زیر برف به دلشان می ماند؛ مجبورند برای دوری از گزند دشمنان کمتر در میهمانی ها و عروسی های دوستان و فامیلشان شرکت کنند چون اگه شرکت کنند همین فردا صبحش عکسشان همراه مادر یا دوست یا خواهر یا برادر و یا همسرشان در اینترنت پخش میشود و حالا خر بیار و باقالی بار کن؛ الکی سر هیچ و پوچ ممنوع الکار یا تصویر می شوند. بعد یک وقت به خودشون می آیند می بینند که تنها شدند، تنهای تنها؛ نه می توانند با کسی ارتباط داشته باشوند، نه جایی بروند نه کاری بکنند؛ البته خوب از حق نگذریم پولش خوبه این کار (دو دفعه البته که بیشتر بازیگرای خوشگل و خوش تیپ و جوون الان اوضاعشون خوبه و اون قدیمیها طفلکیا از بازیگری فقط هنرش را دارند و نه پول) ولی به نظر من سینما فقط ظاهرش وسوسه گر و جادوییه و باطنش اصلا اونچیزی نیست که دیگران فکر می کنند... بیچاره ها همیشه باید بترسند که نکند یک وقتی حتی خصوصی ترین روابطشان به بیرون درز کند... حالا اینجا که خوبه کسی به طور رسمی نه حق و نه جراتش را دارد که دخالت را به آن حد برساند ولی در کشورهای دیگر این پاپاراتزی های ذلیل مرده یک آب خوش نمیگذارند از گلوی هیچ بنی بشر معروفی پایین برود و  آن افراد بدبخت بیچاره ی معروف، مجبورند به هزار کلک دست بزنند تا مثلا یک شب از خانه بروند بیرون و مثلا مک دونالد و همبرگر بخورند... سرکار خانم نگونبخت دایانا خانم را که یادتان هست، همین پاپاراتزیهای جز جگر زنده فرستادنش به دیار باقی! به نظر منکه نمی ارزد این پول و شهرت به اینهمه دردسر و تنهایی و انزوا...نه والا؟

نظرات 5 + ارسال نظر
نازلی سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام بهاره جونم
خوبی؟ تو چرا حالا نگران این هنرپیشه ها هستی گور باباشون میخواستن معروف نشن. اصلا ازشون خوشم نمی یاد و حاضر نیستم که برای یه لحظه جاشون باشم. به قول تو خودشون رو میکشن که معروف شن بعد میمونن توش. یه قیافه عاقل اندر سفیحی هم میگیرن وقتی میان بیرون که نگو نپرس.
رامان سرما خورده آب مثل شلنگ از دماغش میاد دیوونه کرده منو داره دوباره هم دندون در میاره خلاصه که نور علی نوره.
مراقب خودت باش عزیزم.
میبوسمت.

شاذه سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 03:44 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام دوستم
شهرت؟ نه دوسش ندارم. زندگی ساده ی خودم رو به شهرت هالیوودی ترجیح میدم.

آسمون(مشی) چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 08:54 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

شهرت چیز خیلی خوبیه...اما در حد معمولش...
بعضی وقتا این حس مشهور شدن آدمو هی قلقلک می ده...اما بعدش فک می کنی که اگه به ازاش باید آرامش خیالتو بدی ُبه هیچ دردی نمی خوره!
به نظر من خوشبختی یعنی آرامش خیال و روتین بودن زندگی دوستم...
من آرامش خیالمو با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کنم....با هیچ چیز... :)))

ترانه چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 09:29 ق.ظ http://zendegihaa.blogspot.com

بهاره جون خوبی ؟

منم شهرت رو دوست ندارمُ و پولی که از این راه بدست میادُ چون آسایش و آرامش رو از آدم میگیره

روحا چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://www.baloot.blogsky.com

سلام مهربون
میگن حرف درست و حسابی جواب نداره

ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوئیا بوی عود می آید

در انتظار حضورتان هستم
سربلند باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد