روزهای من
روزهای من

روزهای من

بازی+ قسمت چهاردهم

 این بازی را تینا جانم در وبلاگش گذاشته بود و همه دوستانش رو دعوت کرده بود به این بازی... منم فکر کردم بد نباشه بازی کنم.

کدوم رنگ رو همیشه دوست داری و کدوم رنگ رو نمی تونی هیچ وقت دوست داشته باشی؟

راستش یک رنگ خاص رو مدام دوست ندارم، قبلنا عاشق سفید بودم، بعد از چند سال به رنگ آبی علاقه‌مند شدم، بعد صورتی و حالا هم که سعی میکنم هرچی میخرم قرمز باشه! تازگیا تحمل دیدن رنگهای تیره رو ندارم.

یه آرزو بکن

آرزو داشتم و دارم در جایی سبز و قشنگ زندگی کنم بی‌دغدغه و نگرانی... جایی که مدام همه تو کار هم دخالت نکنند و به عبارتی هرکس سرش به کارخودش باشه...

کسی که بخوای سر به تنش نباشه؟

بارها و بارها گفتم و همتون میدونید... جناب بوزینه خان و اون پیر خراباتش!

کدوم یکی رو بیشتر دوست داری... یه ویلای لوکس کنار دریا و یا یه واحد تریبلکس بالای برج؟

معلومه دیگه ==> یه ویلای لوکس کنار دریا.

عشق یعنی چی...؟

دوست داشتن بیش از حد و از خودگذشتگی.

می خوای به معشوقت ٢٠ شاخه گل رز بدی... چند تاش رو سفید و چند تا رو قرمز انتخاب می کنی؟

همه رو سفید میدم.

 

بعد از صرف غذای لذیذی که در آشپزخانه کشتی تهیه شده بود و به وسیله دو نفر مهماندار کشتی، عرضه می شد، ماگنوس فین گفت: 

- برای من نهایت خوشوقتی است که بتوانم کتابخانه ام را به شما نشان بدهم. ولی در آنجائیکه مقصد ماست، کتابخانه خیلی مفصلتری وجود دارد ولی متاسفانه، کتابهای آن قدیمی می باشند. 

دلیسیا از فرصت استفاده کرد و گفت: 

- شما هنوز راجع به مقصدتان به من چیزی نگفته اید. من فکر می کردم که مقصد ما جزیره شیاطین یا دارتأدیبی است که فرار از آن غیرممکن می باشد! 

- شکی نیست که فرار از آن غیرممکن خواهد بود! ماگنوس فین این جمله را قاطعانه ادا کرد. 

- ولی گمان نمی کنم که آنجا را جزیره شیاطین بنامید. 

با گفتن این جمله، از جا برخاست. آنها به اتفاق، از پله ها پایین و به طرف گوشته کشتی که اتاق ماگنوس در آن جا قرار داشت رفتند. 

آنها وارد آپارتمان ناخدا شدند. همانطور که انتظار می رفت، این آپارتمان بی شباهت به اتاق یک قصر نبود. اتاق بزرگی بود با تختخواب و پشه بند سنتی و پرده های مخمل سرخ. به نظر می رسید که این ارتباط زیبایی و تجمل، سلیقه خود فین می باشد. 

در کنارش محل نشیمن قرار داشت که دلیسیا در عمرش نظیر آن را ندیده بود. 

یک دیوار، با دو تابلوی ارزشمند از اثر نقاشان معروف تزئین شده بود و دیوار دیگر، کاملا پوشیده از کتاب بود. نیمکت و صندلی راحتی، از چرم سرخ رنگ و متناسب با پرده ها بود. صندلی ها را روی زمینی که با قالی ضخیمی فرش شده بود، ثابت کرده بودند.  

گویی فین حدس زده باشد که او چه سؤالی خواهد کرد، بنابراین گفت: 

- من به دیدن رنگهای زنده عادت کرده ام و میل دارم همیشه دور و بر خود، چنین رنگهایی را ببینم. 

- کاملا درک می کنم، زیرا عقیده دارم که رنگ احساسات را تحریک می کند و به انسان قدرت می دهد. 

دلیسیا از گفتن این جمله، هیچ منظور خاصی نداشت و به همین دلیل متوجه تعجب فین نشد و بلافاصله به طرف کتابها حرکت کرد. 

تعداد زیادی کتاب موجود بود که هنگامیکه دلیسیا مشغول خواندن عنوان آنها بود، متوجه شد که مشتاقاست همه آنها را بخواند. 

راجع به هندوستان و خاور دور نیز کتابهایی موجود بود. درباره فلسفه نیز کتابهایی بود که قطعا مواقف سلیقه او بود و چیزی که هیچ انتظارش را نداشت این بود که کتابهای شعر زیاد بودند. 

به نظر می رسید که ماگنوس فین افکار او را خوانده است، چون خطاب به او گفت: 

-اگر شما بخواهید عشقی را که قبلا راجع به آن صحبت کردیم، با عشقی که شعرا توصیف می کنند،مقایسه کنید، باید بگویم که اشتباه می کنید. 

- چرا؟ 

- زیرا شعرا از عشقی سخن می گویند که بعضی از ما، در پی آن هستیم و هرگز آن را نمی یابیم و آن شوری است که در سالنهای شب نشینی یا نزد اشخاصی که فقط به دنبال پول و مادیات هستند، یافت نمی شود. 

ماگنوس فین مجددا با لحن تهاجمی و نیش دار که در بدو ورود به کشتی به کار می برد، صحبت می کرد. 

دلیسیا جوابی نداد و فقط کتابی برداشته و آنرا گشود. 

یکی از کتابهای والتر اسکات بود. چند ورق زد تا به جائیکه می خواست رسید و آهسته شروع به خواندن کرد، می گوید: عشق بهشت است و بهشت جایگاه عشق است. 

جوابی از ماگنوس فین شنیده نشد. او چند قدم از دلیسیا دور شد و نزدیک یک پنجره ایستاد و به دریا خیره شد. 

دلیسیا به طرف او برنگشت. فقط کتاب را بست و آن را زیر بغل گذاشت. سپس کتاب دیگری از طبقه دیگر برداشت که راجع به هندوستان بود؛ سؤال کرد: 

- آیا می توانم اینها را برای خواندن ببرم؟ قول می دهم که از آنها کاملا مراقبت کنم. 

- بله البته. 

او به دلیسیا نگاه نکرد و دختر جوان فکر کرد که او به فکر موضوع دیگری می باشد. لحظه ای او را با دقت برانداز کرد و گفت: 

- گمان می کنم شما مایل باشید بالا بروید و کشتی را هدایت کنید، آیا ممکن است برای اینکه سر راه شما نباشم، به اتاق خود بروم؟ 

- فکر می کردم شما دوست دارید روی عرشه باشید. 

- خیلی مایلم، درصورتیکه مزاحم نباشم. 

به نظرش رسید که ماگنوس فین از جواب او متعجب شده است ولی چون او را در انتخاب آزاد گذاشته بود، دیگر بدون تأمل رویش را برگردانده و روانه اتاق خود شد. 

وقتی کتابها را روی تختخواب گذاشت با لبخند به خود گفت: 

- حداقل توانسته ام او را نسبت به فلور خوش بین تر کنم.  

دلیسیا مطمئن بود ماگنوس، بیشتر انتظارظهور یک حمله عصبی یا ریختن اشک و التماس برای آزادی و برگشتن به خانه را از طرف دلیسیا داشته و به خود گفت: تا او متوجه شود که من فلور نیستم، بایستی عقیده او را نسبت به فاور به کلی عوض کنم و این کار بسیار دشواری است. 

فرامش نمی کرد که ماگنوس فین در بدو دیدارشان او را چقدر تحقیر کرده و مطمئن بود که او ازجمله مردانی است که سخت می توان عقیده شان را عوض کرد. 

قضاوت دلیسیا راجع به او این بود که او مرد بی رحم سخت دلی است و مانند صخره محکم است و جای تعجب بود که او کتابهای شعر را می خواند و صحبت از عشق خیالی می کرد که بعضی از ما، در جستجویش هستیم. 

چه کلمات عجیبی! شاید او در جستجوی چنین عشقی بوده و هرگز آن را نیافته است. شاید هم بدست آوردن و دوباره آنرا از دست داده باشد. 

شاید کلید معمای فین همین بود. 

با صدای بلند گفت: 

گمان می کنم عشق مطلوب، احساسی است که فلور نسبت به تیم شلدن دارد. 

تکلیف او این بد که این مطلب را نه به خودش، بلکه به ماگنوس فین ثابت کند. 

سر میز غذا با یکدیگر بیشتر راجع به مسائل کلی صحبت کردند و موقع شام دریا نسبتا طوفانی شده بود. 

بعد از غذا، ماگنوس فین گفت: 

- من خوشحالم که شما قبلا روی دریا سفر کرده اید وگرنه باید به شما یادآور می شدم که تکانها ممکن است شما را به یک سو پرتاب کند و در این ضمن ممکن است دست و پایتان بشکند. 

- نمی خواهم از خودم تعریف کنم، چون این کار بدشانسی می آورد، ولی بدانید که دریای متلاطمتر از این را هم دیده ام. 

- ولی با وجود این، صلاح شما در این است که به رختخواب رفته و کتابتان را بخوانید. ما فردا حدود ظهر به مقصد خواهیم رسید و احتمالا در ساعتهای آخر سفرمان، دریای آرامتری را خواهیم داشت. 

دلیسیا کمی صبر کرد، شاید او بخواهد بگوید که مقصدشان کدام طرف است، ولی به نظر می رسید که او مطلب دیگری برای گفتن ندارد. درنتیجه از جای خود بلند شده و با قدمهای کمی لغزان، از سالن خارج شد. 

به نظر می آمد که شب موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشته ولی خیلی مطمئن نبود. به قدری فین به خودش مطمئن بود و به قدری با قدرت و پیروزمندانه بر خود تسلط داشت که مثل یک معما در مقابل انسان ایستادگی می کرد. معمایی که حل آن برای با هوش ترین مردان مشکل بود،چه رسد برای یک زن جوان! 

ماگنوس فین، سر میز شام، لباس خودشدوختی به تن کرده بود ولی باز چنین به نظر می رسید که او به هیچ وجه اهمیتی به پوشش خود نمی دهد! مسلما هیچ شباهتی به آقایانیکه دلیسیا در میهمانی فلور دیده بود، نداشت. آنها به قدری خود را آراسته و یقه آهاری به تن کرده بودند که تکان دادن گردن برایشان مشکل بود. 

بقدری ظاهر ماگنوس فین جالب بود که اگر در رأس یک میز نشسته بود، محال بود که انسان رویش را از او برگردانده و به شخص دیگری جز او نگاه کند. 

شاید این جاذبه ای است که در وجود او می باشد. به خاطر می آورد که یکبار با پدرش راجع به جاذبه بعضی از اشخاص صحبت کرده بود. افرادی که انسان را بی اختیار مجذوب می کردند. این چه قدرتی است که بی اختیار انسان را وادار می کند، از اشخاصی مانند هرتسوک فین فن ولینگتن یا لرد نلسون پیروی کنند. 

ضمن صحبت پدرش خندید، ولی دلیسیا منظور او را درک نکرده بود. 

اکنون که راجع به ماگنوس فین فکر میکرد، اعتراف می کرد که او دارای همان قدرتی است که سبب می شود انسان از او بترسد و اشخاصی مانند فلور او را پادشاه پریان یا دیوها بپندارند. 

وقتی به رختخواب رفت، به خود گفت: او واقعا هراس انگیز است ولی من سعی خواهم کرد به خاطر فلور، به هیچ وجه از او شکست نخورم. 

سپس با لبخند، کتابی را که از او به امانت گرفته بود باز کرد و با خود اندیشید که موقعیتش ضمن اینکه ترسناک و عجیب است،خالی از تفریح هم نیست.

لباس رسمی دوست داری بپوشی یا اسپورت؟

اسپورت.

دوست داشتی چه شکلی باشی یا شبیه کی باشی؟ (از نظر ظاهری میگم)

خودم باشم فقط خیلی لاغرتر از اینی که هستم.

علم بهتر است یا ثروت؟

هیچ کدوم بدون اون یکی معنی نداره.

تو مدرسه از کدوم درس بیشتر بدت میومد؟

ریاضی، شیمی، فیزیک، زیست شناسی.

تا حالا دل کسی رو شکستی؟

هرچند دل شکستن هنر نمی‌باشد ولی جواب مثبته، گاهی سهوا و گاهی عمدا.

خودکشی خوبه یا بد...؟ چرا؟

فکر کنم بده؛ وا اینم سوال داره، خوب اگه من خودش با دستای خودش، خودش و بکشی، اونوقت زخم و زیلی میشم و خین و خین ریزی راه میفته منم که حساس... طاقت دیدن خون رو ندارم!

تا حالا کسی رو از خودکشی منصرف کردی؟

راستش تا حالا هیچ کی نگفته میخواد خودش و بکشه که من نخوام بذارم.

به طالع بینی اعتقاد داری؟

یس... شدیدا.

داری حسرت چی رو می خوری؟

یک هیکل مناسب، یک کشور امن و زیبا با آدمایی راحت و کم عقده.

به سرنوشت اعتقاد داری یا مختار بودن انسان...؟

راستش تازگیا دارم به این نتیجه میرسم که مختار بودن انسان و اختیارش همه کشکه و هرآنچه برای انسان رخ میدهد، بازی سرنوشته و یه نیرویی مافوق نیروی انسان داره زندگیش رو هدایت میکنه.

به نظرت آیا فرقی بین سیاستمدارها هست؟ چه حاکم باشه چه اپوزیسیون...؟

نوچ، همه شون از دم فکر منافع خودشون هستند ولاغیر.

از مرگ می ترسی؟

از خودش نه ولی از شب اول قبر، خیلی.

فکر می کنی در راه عشق می تونی تا آخر راه بری؟

نمیدونم... حس میکنم هنوز حس خودخواهی تو وجودم خیلی زیاده...

کدوم میوه رو بیشتر دوست داری؟

توت فرنگی، طالبی، پرتقال.

والاترین نشانه عشق چی می تونه باشه؟ بوسیدن یا بغل کردن...؟

نگاه... بوسیدن و بغل کردن عوارض عشقند ولی نگاه، علامت عشقه.

مرد بودن بهتره یا زن بودن؟

بستگی داره این سوال و کی ازم بپرسی، اگه الان بخوام جواب بدم، از زن بودنم خیلی راضی هستم ولی اگه هوس کنم نصفه شب تنها تو خیابون راه برم یا با مشکلی مواجه بشم خدا نکرده ولی بخاطر زن بودنم کلی سرم کلاه برم، و نتونم، آرزو می کردم که مرد می بودم.

انتقاد پذیری؟

منم مثل تینا، انتقادپذیریم ارتباط مستقیم داره به لحن منتقد و اینکه اصولا اوشون خودش چه جور آدمی باشه که بتونه از من انتقاد کنه، مثلا من برای انتقادهای شمسی خانم، تره هم خرد نمیکنم و هیچ وقت بهش اجازه نقدم کنه!

اجناس چینی....

آشغال و به دردنخور، اصلا خدا ذلیل کند این چین را!

به ریش سفیدها احترام میذاری؟

تاجاییکه ریش سفید احترامش دست خودش باشه بله، ولی اگه بخواد احترامش و بده دست من، نه! اخیرا اصلا حوصله توقعات بالا و خودخواهی های ریش سفیدان عزیز و ندارم که فقط به صرف اینکه ریششون سفیده هی بخوان از آدم فیری بکشند و سوءاستفاده کنند از رنگ ریششون! البته من هرچی فکر میکنم میبینم این عزیز جان ما ریش نداره فقط تا دلت بخواد گیس سفید داره.

فکر می کنی بتونی جلوی جمع سنت شکنی بکنی؟ می تونی نگاههای تحقیر آمیز مردم رو تحمل کنی...؟

نه، اصلا و ابدا تحمل نگاههای تحقیرآمیز رو ندارم، شاید چون اعتمادبنفسم پایینه و یا خیلی زیاد لوس و نازنک نارنجی تشریف دارم و یا شایدم زیادی ترسو هستم.

سه میلیون دلار پول داری! باهاش چیکار می کنی؟

دو میلیون و پانصد هزار دلارش و سرمایه گذاری میکنم، با بقیه پول میرم جاهایی رو که آرزو داشتم ببینم، میبینم.

کدوم ترشی رو بیشتر دوست داری؟

ترشی خور نیستم، ولی از چیزهای ترش مثل آلوچه، آب انار، لواشک انار و چیزایی تو این مایه ها خیلی خوشم میاد.

در مورد نوشیدنی ها...؟

آب آنار، اورنجینا و آب معدنی های طعم دار مخصوصا طعم هلو.

مردم در موردت چی میگن؟

همه از دم فکر میکنند که من خیلی مهربونم ولی همه شون از دم اشتباه میکنند، اونقدرا که فکر میکنن مهربون نیستم!

شکست یعنی چی؟

یعنی بدشانسی، یا اشتباه خفن، یا خیره‌سری!

آنالوگی یا دیجیتال...؟ (منظورم اینه که تو کارات دقیقی یا هرچه باداباد)

دیجیتال یعنی دقیق؟ من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگه انجام بدم خیلی دقیق و منظمم.

کدوم کارتون رو بیشتر دوست داری؟

بابالنگ دراز و مهاجران.

مطیعی یا سرکش؟

بستگی دار کی بهم چی بگه، ولی اصولا کاری رو که فکر میکنم درسته انجامش میدم و به حرف کسی هم گوش نمیدم.

حرف آخر...

همه تون دعوتید به این بازی... بازی کنیدها...

نظرات 12 + ارسال نظر
دختری به نام..خانومی.. چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 04:24 ب.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

ما رمز میخواهیم خواهر جان

سایه چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 06:41 ب.ظ http://sayeh86.wordpress.com/

وااااااااااای چه لذتی بردم من از این پستتان خانوم!!!رفتم که بازی کنم!!!!
در ضمن خصوصی هم دارین!!!!!!!!

rozita چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 08:47 ب.ظ http://www.oxinads.com/?i=31773

سلام وبلاگ قشنگی داری اگر می خوای از وبلاگت کسب درآمد واقعی داشته باشی توی لینک زیر ثبت نام کن http://www.oxinads.com/?i=31773

افسانه چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 10:07 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

چقدر مشترکات ...
از دوست داشتن رنگ سفید و متنفر بودن از بوزینه خان و پیر خراباتش بگیر تا ....
فقط ... مهاجران رو دوست نداشتم! با درسهای مدرسه هم رابطه م حسنه بود!
.......
هر چی باشه هر دو اسفندی هستیم دیگه

ف پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 08:11 ق.ظ

ممنون از ادامه داستان.یه سوال خیلی مونده تا تموم شه ؟بابا انتظظار اذیت میکنه!!!!!!!!!

Inموریx پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 01:25 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام....بعد از مدت طولانی هم وقت شد مطالب دوستانو بخونم و هم وبلاگمو به روز کردم.....شاد باشین و سلامت...

مادر معشوقه همسر جمعه 18 دی 1388 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.espenans.blogfa.com

سلام عزیزم وا یخدا چقدر سوال ا زخودکشی بودتو این بازی من خیل یبه خودکشی فکر میکنم راستش از این زندگیم خیل ینفرت دارم ول یخوب میدونم که هیچ وقت این کارو نمیکنم

آسمون(مشی) شنبه 19 دی 1388 ساعت 11:12 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

چه بازی خوبی!! منم عاچق بابالنگ دراز و لوسی می بودم!
اون ریش سفید و احترامو کاملن باهات موافقم!

بلوط شنبه 19 دی 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام!
هی....من همینجا بازی میکنم. البته به طور انتخابی
همه رنگها به استثنای مشکی
با آرزویت هم آرزویم!
منم از همون بوزینه خان!
ویلا خیلی بهتر تره!
ترجیحا لباس اسپورت
از فیزیک چون معلممون بد بود
عاشق طالع بینی ام ولی زیاد بهش اعتقاد ندارم
سنت شکنی رو دوست ندارم. دلم میخواد لااقل ظاهرا مثل بقیه باشم.
بستگی به شخصیت ریش سفید داره!
من تقریبا همه انیمه های ژاپنی بچگیام رو دوست داشتم. ولی بابالنگ دراز یه چیز دیگه بود
منم ظاهرم خیلی غلط اندازه! البته مهربون هستم!!! ولی گاهی خیلی بداخلاق و تند مزاج میشم.
دیجیتال دیجیتال!
در اکثر مواقع مطیع...البته اینم بستگی به طرف مقابلم داره
مواظب خودت باش دوست جون جونی

تینا شنبه 19 دی 1388 ساعت 02:05 ب.ظ

مرسی که بازی کردی... حالا بیشتر از قبل دوستت دارم... چون بیشتر از قبل می شناسمت...

روزهای تکراری سه‌شنبه 22 دی 1388 ساعت 09:58 ق.ظ http://ruzhayetekrari.persianblog.ir

سلام.
من چطوری تو رو پیدا کردم و اومدم تو وبلاگت؟؟
اسمت مثه اسمم بود(اسمه وبلاگ)یعنی تو یه مایه بودیم..
تو چطوری میتونی منو پیدا کنی؟؟؟
به سادگی
اگه بخای..
خوشحال میشماااااااااااااااااااااااااااا

آیلا سه‌شنبه 22 دی 1388 ساعت 10:20 ب.ظ

داستان داره خیلی جالب میشه. مرسی دوست جون
بازیم خیلی جالب بود. بیشتر باهات آشنا شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد