و در ادامه بخونید:
در آن لحظه فراموش کرده بود که ادعا می کند فلور است بلکه در مقام شخص خود صحبت میکرد. آنچنانکه مادرش از بچگی به او آموخته بود، از حس ششم خود استفاده می کرد. مادرش یک بار به او گفته بود:
-دختر عزیزم، فقط ظاهر را نگاه نکن، وقتی با کسی گفتگو میکنی، سعی کن بفهمی که انگیزه او چیست. خودت را به جای او بگذار. خیلی ساده است، شاید آنها بدبخت باشند، شاید بترسند، یا شاید عاشق باشند و درنتیجه رفتارشان خلاف انتظار تو ست.
در آن لحظه احساس میکرد که ماگنوس فین، آن پادشاه دیوها که فلور برای او ترسیم کرده بود، نیست، بلکه مردی است که در زندگانی در مقابل بسیاری مشکلات پایداری کرده و برای رسیدن به هدف، از نیرویی استفاده کرده که قویتر از خود او بوده است. در ضمن مردی بوده مثل همه مردم عادی دیگر. با احساساتی مثل دیگران. شاید او فقط یک فرمانروا نبود که فرمان صادر کرده و انتظار اطاعت داشته باشد.
افکار درهم در سرش دور میزد.
من اطمینان دارم که اگر شما محاسبه کنید، میبینید که از لحاظ معنوی، بیشتر از آنچه که از نظر مادی به دست آوردهاید، عایدتان شده است.
دلیسیا، این کلمات را با صدای آهسته ادا میکرد و در حالی که با خودش حرف میزد، اضافه کرد:
-من یقین دارم زندگی در شرق دور، بهتر از زندگی در انگلستان، توانسته به شما بیاموزد که مسائل روانی چقدر بیشتر از مادیات اهمیت دارد.
دلیسیا وقتی لب از سخن فرو بست، متوجه شد که ماگنوس فین با نگاه حیرتزدهای به او مینگرد و با لحنی خشن، گفت:
-چه کسی به شما چنین چیزی را گفته است؟ کی با شما راجع به من صحبت کرده است؟
صدای تیز ماگنوس فین، دلیسیا را از دنیای رویاها که در آن، بیش از آنچه به خودش بیاندیشد، درباره ماگنوس فین فکر کرده بود، بیرون آورد. سرخی ملایمی به گونههایش دوید و جواب داد:
-هیچ کس... من با کسی راجع به شما صحبت نکردهام فقط به من گفته بودند، شما شبیه پادشاه دیوها هستید و هرکس که با شما روبرو شود، مرعوب میشود.
دلیسیا احساس کرد که او را متقاعد نکرده است.
-چیزی که باعث تعجب من شد این بود که وقتی برای اولین بار شما را دیدم، متوجه شدم که خیلی جوان هستید در حالی که تصور می کردم، شما مرد خیلی مسنی با موهای سفید میباشید.
-پس حرفهای دیگری که الان میزدید، فقط اظهارنظر خودتان بود؟
-من فقط افکار خودم را به زبان آوردم.
ماگنوس فین دیگر چیزی نگفت. یک جرعه از نوشابهای در دست داشت، نوشید و با صدایی بیاعتنا، اضافه کرد:
-دوشیزه لانگفرد، شما من را متعجب کردهاید، ولی گمان میکنم، مطالعه زیاد، چنین افکاری را در مغز شما ایجاد کرده است. تا به حال هیچ یک از خانمهایی که با آنها شام صرف کردهام، چنین مطالبی را برای من فاش نکرده بودند.
-آقای فین گمان نمیکنم شما تا به حال با خانمهای جوان زیادی غذا خورده باشید. حداقل در چنین شرایطی که در حال حاضر بین ما حکمفرماست، غذا نخوردهاید!
-این حقیقت دارد.
-آقای فین آیا هیچ به فکرتان رسیده است که اگر مردم بفهمند که من کجا هستم و شما ندیمهای برای من تعیین نکردهاید بسیار حیرتزده خواهند شد؟
دلیسیا مطمئن بود که او در موقعی که نقشه فرار او را ترسیم میکرده، به این فکر نیافتاده است.
-نه اینکه فکر کنید این موضوع اهمیتی دارد، بلکه هرچه اشخاص کمتری از این عمل شما باخبر شوند، بهتر است. بخصوص، امیدوارم پدرم هرگز نداند که شما مرا به چه وضع تحقیرکنندهای دچار کردهاید.
ماگنوس فین کلمهای حرف نزد و دلیسیا با لذت دریافت که نقطه ضعف او را پیدا کرده و هیچ راه توجیهی برایش نگذاشته است. سپس ماگنوس فین مانند اینکه احساس میکند بایستی چیزی بگوید، اظهار داشت:
-دوشیزه لانگفرد، بخاطر شما، امیدوارم مراسم عروسی خواهرزادهام، هرچه زودتر برگزار شود، آنگاه شما میتوانید باز به آن زندگی که مورد پسندتان است و یقینا در اینجا آن را نمییابید، برگردید.
-آقای فین، من شکایتی ندارم. اگر حقیقت را بخواهید، همانطور که خودتان میدانید، من انتظار شرایط خیلی بدتری را در زندانی که شما برای من انتخاب کردهاید، داشتم.
و پس از لحظهای سکوت، اضافه کرد:
-اگر خاطرتان باشد، ما با هم راجع به درک حقیقت صحبت کردیم و من به شما خاطرنشان کردم که درک شما از اشخاص، چندان خالی از اشتباه نیست.
دلیسیا ضمن گفتن این جملات، با خود فکر میکرد که امتیاز بیشتری برای فلور به دست آورده است. شاید بتواند او را به این فکر وادارد که بعضی از عقایدی را که راجع به فلور داشته صحیح نیست و غافلگیر شد از اینکه دید ماگنوس رویش را به طرف او برگردانده و با صدای آرامی میگوید:
-حالا که ما با همدیگر بیپرده صحبت میکنیم، چطور است به من بگوئید که چرا آنگونه رفتار کردید؟
پس از یک فاصله زمانی، دلیسیا پرسید:
-در چه مورد؟
-شما خوب میدانید منظور من چیست. طریقه زندگیتان. رفت و آمدتان با مردهای فراوان، قبل از اینکه توجهتان را به خواهرزاده من معطوف دارید.
دلیسیا سکوت کرد و او پرسید:
-آیا وجود او برای شما اهمیتی دارد، یا فقط چون با دختری که بیش از حد تصور برای همسری او مناسب است نامزد بوده، شما از روی شیطنت، تصمیم گرفتید که او را غصب کنید؟
دلیسیا خشمگین شده گردنش را برافراشت؛ صدای او در تالار بزرگ طنین انداخت، بعد با صدای آرامتری اضافه کرد:
-من گمان میکردم که شما با حس ششمتان که در گذشته آنقدر به آن اعتماد داشتهاید و برایتان آنقدر پرثمر بوده، حقیقت را کشف خواهید کرد.
-آن حقیقت چیست؟
-که عشق حدو مرز نمیشناسد و کسی قادر نیست آن را زندانی کند، حتی شما باید این را قبول کنید.
-من اصلا با این عقیده موافق نیستم. برای اشخاصی که دارای قدرت خودداری هستند و مایلند که رفتار صحیح داشته باشند، عشق نمیتواند عذر قابل قبولی برای بدرفتاری و زیر پا گذاشتن قوانین اجتماعی، باشد.
-در این مورد اشتباه میکنید.
-دوشیزه لانگفرد، شاید عقیده شما این چنین باشد، ولی بیشتر اشخاص، عقیده دیگری دارمد.
-بیشتر اشخاص آنچه را در جستجویش هستند، نمییابند. نه از لحاظ مادی و نه از لحاظ معنوی. اگر شما با تعمق بیشتری در این باره فکر کنید، خواهید که آرزوی قلبی هر مرد و زنی با رویا و خواسته، همه یک چیز است، عشق!
ماگنوس فین با عصبانیت جواب داد:
-شما اشتباه میکنید، کاملاً اشتباه میکنید!
دلیسیا سکوت کرد و فقط سر را تکان داد. پس از چند لحظه، ماگنوس فین گفت:
-من به شما ثابت خواهم کرد که اشتباه میکنید و امیدوارم شما آنقدر شهامت داشته باشید که وقتی خواهرزادهام با نامزدش ازدواج کرد، به اشتباه خودتان اعتراف کنید.
***
چنانچه گویی حرفهای دلیسیا خلق ماگنوس فین را تنگ کرده باشد، رفتار ماگنوس فین بیش از پیش غیرقابل تحمل شده بود. به هر حال پیدا بود که عصبانیتر از قبل است و فقط با کلمات مقطع جواب حرف را میدهد.
دلیسیا آن شب خوابش نمیبرد و بیدار در رختخواب دراز کشیده و درباره رفتار او فکر میکرد. به نظرش ماگنوس فین آدم عجیبی میآمد.
ضمنا برایش جالب بود که مجبور است با چنین شخصی مبارزه کند تا شاید امتیازی به نفع فلور بدست بیاورد و اگر ماگنوس فین آدم صادقی بود، انکار نمیکرد.
صبح روز بعد، برایش پیام آوردند که ماگنوس فین، آن روز قبل از ظهر را گرفتار میباشد و ممنون او میشد اگر تمام صبح را در اتاق خودش در طبقه بالا میماند. در ضمن به اطلاعش رساندند که برای ساعت 2 بعد از ظهر، دستور آماده کردن دو اسب را برای سواری داده است.
این برایش تسلی خاطری بود.
دلیسیا دیگر کاملا احساس میکرد که یک زندانی است چون تا به حال هرگز به او نگفته بودند، حق بیرون رفتن از اتاقش را ندارد، درنتیجه، خشمگین بود. البته کتابهای زیادی آنجا بود که میتوانست مطالعه کند و برایش هم خیلی جالب بود.
غمگین بود که نمیتواند در چنین هوای آفتابی ملایمی، برای هواخوری بیرون برود. بدون اینکه علتش را بداند، از اینکه ماگنس فین او را تنها گذاشته و سراغ کارهای خودش رفته است، ناراحت بود.
با وجود اینکه نمیخواست به خودش اعتراف کند، ولی از ندیدن او ناراحت بود. پنجره را باز کرد و هوای تازه شور مزه را روی صورت خود احساس کرد. به فکر افتاد که صدها سال قبل، زنهای دیگری نیز مانند او، از این پنجره به بیرون خم شده و همین هوا را استنشاق کردهاند و در حالیکه به کشتیهای وایکینگها که روی آب شناور بودند، نگاه میکردند از این وحشت داشتند که وایکینگها بیایند و دار و ندارشان را به یغما ببرند.
از خود سؤال میکرد، آیا ارزش دارد که انسان برای دارایش بجنگد؟ آیا ماگنوس فین آنچنان به ثروت خود علاقهمند است که بخواهد جانش را در آن راه به خطر بیاندازد؟
برای اینکه سر میز ناها موضوعی برای صحبت داشته باشد، این یکی از سؤالاتی بود که خیال داشت از او بکند و چندین سؤال دیگر.
عاقبت یک مستخدم به او اطلاع داد که ماگنوس فین در انتظارش میباشد.
وقتی پایین رفت، دید که او هنوز بدخلق است. احساسی در نگاهش خوانده میشد که برای دلیسیا خوشایند نبود. دلیسیا، فکر میکرد که مانند پادشاه دیوها، بر سر نوع تنبیه یک قربانی، نقشه میکشد. به خودش گفت: افکار بیهودهای را در سر میپروراند و تصمیم گرفت ضمن صرف غذا، با او به گرمی صحبت کند ولی این کار، بسیار مشکل بود و بعد از غذا مختصر، مجبور بود به خودش اعتراف کند که در کج خلقی ماگنوس فین، هیچ تغییری حاصل نشده است.
برای صرفهجویی در وقت، صلاح دید با لباس سواری سر میز غذا حاضر شود.
خوشبختانه در جامهدان، یک دست لباس که از قرار معلوم، فلور برای سواری در روتنرو خریداری کرده بود، یافت. جنس لباس از پارچه ابریشمی ضخیمی به رنگ آبی بود که نوار سفید روی آن کار کرده بودند و برای زیر آن نیز یک بلوز نازک نخی توردوزی شده، در نظر گرفته شده بود.
لباس بسیار گانقیمتی بود و دلیسیا از خودش میپرسید که پدر، هنگام دریافت صورتحساب، چه خواهد کرد؟ البته خیلی شادمان بود از اینکه میتواند، چنین لباس گرانقیمتی را به تن کند و متأسف از اینکه کلاه زیبای مناسب با این لباس، جا مانده بود.
موهایش را به طرز زیبایی آرایش کرد و راضی شد به اینکه آفتاب گرم را، روی صورت خود، بدون مزاحمت کلاه، احساس کند. دستکشهایش در راهرو جا مانده بود و یکی از مستخدمین، شلاقی را که روز قبل برای سوادی از یک نفر قرض کرده بود، روی آن گذاشته بود.
وقتی برای آوردن این اشیاء به راهرو رفت، دید که ماگنوس فین جلوتر از او بیرون آمده و از پلههایی که اسبها در مقابل آن نگاه داشته شده بودند، پایین آمد و بجای اینکه طبق آداب اجتماع، در سوار شدن، به دلیسیا کمک کند، اسبش را زودتر به راه انداخت.
به نظر دلیسیا، رفتار ماگنوس فین خیلی خشن بود و دلیسیا، عمدا برای مرتب کردن دامنش بیش از حد لزوم، معطل کرد و روی اسب سعی کرد لباسش هرچه زیباتر جلوه کند. درنتیجه ماگنوس فین، مسافت قابل ملاحظهرا با او فاصله گرفت.
این بار، اسب شرورتری را برایش زین کرده بودند و او حدس زد که ماگنوس فین چون دیده که او سوارکار ماهری است، این اسب را انتخاب کرده تا او حوصلهاش سر نرود.
اسب سرحالی بود و از هر برگی که میافتاد، پهلو خالی میکرد. گاهی نیز از روی شوخ طبعی، ناگهان عقب میزد. پس از اینکه دلیسیا، توانست اسب را مهار کند، به خود گفت: حیف مهار کردن صاحبش مانند او میسر نیست!
انگار ماگنوس فین میخواست ثابت کند، اوست که حکم میکند. به این دلیل، درست در جهت مخالف خط سیر روز قبل، اسبش را میراند.
دلیسیا که قبلا، با خوشحالی فکر میکرد، از روی موانع طبیعی پرش خواهد کرد، اکنون میدید به محلی رسیدند که بوتههای بلندی دارد و معلوم بود، سالهاست که حرس نشدهاند.
به نظر میرسید، ماگنوس فین از دیدن آنها متعجب شد و برای اولین بار دهان باز کرد و گفت:
-نمیدانم چرا به این دشتها رسیدگی نمیکنند. فردا صبح باید به مباشرم این نکته را گوشزد کنم. ما باید از میان این بوتهها، یک راه در رو پیدا کنیم وگرنه باید برگردیم.
چون دلیسیا از رفتار خشن و بیاعتنایی که ماگنوس فین سر میز غذا به او کرده بود، عصبانی بود، با لجبازی گفت:
-من، دلیلی برای این کار نمیبینم، چون گمان میکنم این اسبها به براحتی قادرند از روی این موانع پرش کنند.
-چه بی معنی! آنها خیلی زیادی بلنند هستند و من محال است بگذارم شما چنین کاری را بکنید.
با لحنی که ماگنوس فین، این کلمات را ادا کرد، دلیسیا را بیش از پیش وادار به پافشاری نمود.
با یک نگاه سطحی، پرچین را معاینه کرد و تشخیص داد با وجود اینکه بلند است، ولی غیرقابل عبور نیست. ماگنوس فین، چون انتظار هیچگونه مخالفتی را نداشت، پس از اینکه آخرین کلام را ادا کرد، سر اسب را برگرداند تا از راهی که آمده بودند، برگردند. ولی دلیسیا بدون سخن گفتن، با شلاق اشاره به کپل اسب کرد و آنرا به سوی مانع راند. فاصله با مانع، برای دور خیز کردن کاملا کافی بود. حیوان، چنانچه گویی میداند، چه انتظاری از او دارند، از روی آن پرید و معلوم بود از بلندی هیچ ترسی ندارد.
با فاصله چند سانتی متر، از روی مانع گذشتند. وقتی آنسوی پرچین به زمین رسیدند، دلیسیا با تأسف مشاهده کرد که عجوانه رفتار کرده است.
برخلاف زمین خشک نقطه شروع پرش، این طرف زمین، خیس و نرم بود و دو سم جلوی اسب، به محض تماس با زمین، در گل فرو رفتند. تقلای اسب باعث شد که دلیسیا از روی زین به زمین پرتاب شود. البته هیچ آسیبی به او نرسید چون تابحال، سقوطهای خطرناکتری را تجربه کرده بود.
زمانیکه سر را بلند کرد، دید، اسب موفق شده، سمها را از توی گل بیرون بکشد و به روی چهار پا بایستد، دلیسیا چندان صدمهای ندید، ولی از اینکه زمین خورده است، ناراحت بود. همینکه خواست از زمین برخیزد، چشمش به ماگنوس فین افتاد که کمی پایین تر، از روی پرچین به این طرف پرید. تا ماگنوس فین بسوی او آمد، دلیسیا خواست با لبخند خجولانهای به او، نگاه کند. خیال داشت بگوید باوجود سقوط، استخوانهایش نشکسته است. ولی کلمات روی لبهایش خشکید.
هرگز در تمام عمرش مردی را این چنین خشمگین دیده بود! با نگاهی تاریک و ابروانی به هم گره خورده!
از اسب به زیر پرید، حیوان را رها کرد و با شتاب، دو سه قدم فاصله را طی کرد و با عصبانیت فریاد کشید:
-شیطان شما را ببرد! چطور جرأت کردید زندگیتان را اینطور احمقانه به بازی بگیرید!
شلاق را بلند کرده و با ضرب، روی شانه دلیسیا فرود آورد.
دلیسیا جیغ کوتاهی کشید. او شلاق را به یک سو پرتاب کرد و دلیسیا را در بغل گرفت و بوسید.
احساس درد شدید از شلاق، نزدیک بود عقل او را زائل کند. گیج و لاعلاج، فقط میفهمید که دفاع در مقابل او برایش محال است.
وقتی، تاریکی مطلقی که ناگهان بر مغز دلیسیا حکمفرما شده بود، رفته رفته از بین رفت، فهمید که بایستی به گونه ای در مقابل او، از خود دفاع کرده و خود را از پنجههای خشنش رها کند. ولی تلاش او بیهوده بود. چون ماگنوس فین چنان او را محکم در بغل گرفته بود که کوچکترین حرکتی برایش محال بود. ناگهان درد و ترس، جایش را به احساس ناشناخته اعجابانگیزی داد.
غیرممکن بود بتواند با کلمات شرح این احساس را بدهد و فقط با تمام وجود حس میکرد. میدید که این خوشبختی، توی تمام رگهای بدنش میدود و او را میلرزاند. سپس متوجه شد که این اولین باری است که کسی او را میبوسد و دید که به کلی با آنچه تابحال تصور میکرده، فرق دارد.
ماگنوس فین ناگهان او را رها کرد.
-برشیطان لعنت، شما قدرت دارید هر مردی را می خواره کنید!
دلیسیا چون برایش بسیار دشوار بود که تعادل خود را حفظ کرده و به زمین نیافتد، دستها را به سوی دراز کرد، ولی او دور شده بود.
نزدیک اسبش رفت، دهانه را گرفت و خور را روی زین انداخت. بدن اینکه سر برگرداند، چهار نعل، به راه افتاد و قبل ازاینکه دلیسیا درک کند که چه اتفاقی افتاده، ماگنوس فین دور شده و از معرض دید خارج شده بود.
پ.ن. وای پدرم درومد! 10 صفحه با فونت ریز براتون تایپ کردم و جبران همه ی کم کاریهام و کردم! شاید نرسم تا یکشنبه آپ کنم شایدم از خونه چند صفحه ای براتون گذاشتم... نمیدونم... فعلا برنامه ام مشخص نیست.
آخر هفته خوبی داشته باشید دوست جونا
سلام دوست جونم
وایییییییییییی خیلی عالی بود. چشم و دستت درست که این همه تایپ کردی. مرسیییییییییییییی
بیسمنت این کانال تو دوبیه! دوستم!! حالا برات تعریف می کنم