روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت شانزدهم

سرعت اینترنت اداره مون یه چیزی شده در حد باقالی؛ تلفن خونه هم فعلا یک طرفست تا پنجشنبه که وقت کنیم و قبض و ببریم مخابرات؛ از طرفی انقدر تو اداره سرم شلوغه که وقت سرخاروندنم ندارم؛ خیلی وقت کنم میرسم مابین کارهام و برای رفع خستگی چند دقیقه ای وقت پیدا کنم و بیام خونه ی چندتاتون و بعد دوباره فوری برگردم سر کارم. ببخشید که ادامه داستان رو انقدر با تاخیر میذارم براتون... فعلا داستان رو بخونید تا سرفرصت یه مطلب جدید بنویسم براتون.  

ماگنوس فین با همان لحن ادامه داد: 

- من خیال دارم  شما را اینجا نگه دارم و شما هیچ کاری نمی توانید بکنید. 

- شما مرا وادار می کنید بگویم که امتحان خواهیم کرد. 

- خب، شما اگر این راهی را که برای رسیدن به اینجا طی کرده ایم، شنا کنید، شاید موفق شوید، چون امکان دیگری وجود ندارد. شاید یک مرتبه بال دربیاورید یا قرار است که یک بالن دراختیارتان گذاشته شود. ولی من مایلم شما را از همه این امکانات برحذر دارم که بخواهید با آن خطی روی صورت حساب من بکشید. 

دلیسیا زد زیر خنده و متوجه شد که فین چگونه غافلگیر شده است. 

- من خنده ام میگیرد چون اصلا تمام وضع حاضر خنده آور است! 

- من معنی کنایه شما را نمی فهمم. 

- خب به دلیل اینکه باید قبول کنید که شما کارهای واجب تری دارید تا، وقت خودتان را صرف از دست دادن خوشبختی خواهرزاده تان کنید. آیا ارزش دارد، در مقابل یک زن بی دفاع این همه کوشش کنید؟ 

- بی دفاع... دوشیزه لانگفرد؟! اگر منظور شما داشتن یک هفت تیر یا چنین حربه ای است، بله. ولی به نظر من شما برای مغلوب کردن یک جوان بی تجربه، دارای سلام مؤثرتری هستید. 

- گمان میکنم، این اظهار نظر شما را بایستی به عنوان یک تمجید قبول کنم. ولی برای اینکه بی پرده سخن بگویم، رفتار شما حاکی از نداشتن هوش و فراست کافی است.

می دانست لحن صحبتش برخورنده است ولی دیگر برایش مهم نبود و به این مسائل اهمیت نمی داد. 

در حال حاضر دیگر نمی ترسید، ولی از تصور اینکه بعدا او خواهد فهمید که چقدر احمقانه رفتار کرده، شاد بود. 

متوجه شد که او در انتظار توضیحی برای اظهارات اخیرش می باشد و ادامه داد: 

- آنچه من می توانم بگویم، این است که  شما خواهرزداه تان را دست کم گرفته اید. به هر حال او یک مرد جوانی است با عقیده ثابت شخصی، ولی شما می خواهید او را وادار به ازدواجی کنید که در واقع او را با فشار، مجبور به قبول آن کرده اند. 

و پس از نگاهی به او باز ادامه داد: 

- باید قبول کنید که آنچه از او می خواهید، اینست که  درنهایت فروتنی، گوش به فرمان شما باشد و ازدواجی را قبول کند که بعدا فقط باعث از بین بردن غرورش می شود. جرأت کافی برای گفتن حقیقت فقط به مردی برازنده است که بتوان او را مرد نامید. 

ماگنوس فین خندید ولی در خنده اش ذره ای شادی وجود نداشت. 

- زنده باد دوشیزه لانگفرد. گواینکه خیلی دانشمندانه سخن می گوئید، ولی من چون اطمینان دارم شما اصولا فاقد شرایط لازم برای خوشبخت کردن یک مرد، بخصوص خواهرزاده من هستید، بنابراین قادر  نخواهید بود که   عقیده مرا تغییر بدهید. 

- آیا واقعا به خودتان حق می دهید راجع به دو نفر که عاشقانه یکدیگر را دوست می دارند، اظهار عقیده کنید؟ 

- جواب من مثبت است. قوانینی برای رفتار در اجتماع وجود دارد که هر مرد محترمی می تواند از همسر خود توقع انجام آنها را داشته باشد و شما دوشیزه لانگفرد قادر به انجام هیچیک از آنها  نیستید. چنانچه قبلا هم تذکر دادم با اطلاعاتی که از شما و رفتارتان به من داده اند، مطمئنم که اگر تیم با شما ازدواج می کرد، بزودی از کار خود پشیمان می شد و شاید چند ماهی نیز بیشتر طول نمی کشید. 

چنان ازخودراضی و مطمئن، اظهارنظر می کرد که چیزی نمانده بود دلیسیا از شدت عصبانیت به سر او بپرد. ولی می دانست، چنین عملی، فقط به ماگنوس فین ثابت می کند که عقیده اش صحیح است و فلور یک دختر سبک سری است که بعد از یک اشتباه، مرتکب اشتباه دیگری می شود. 

به این دلیل ساکت ماند و لب از سخن فروبست. 

ماگنوس فین جرعه ی دیگری از گیلاسش را نوشید و آن را روی میز کوچکی که نزدیک دستش بود، گذاشت. 

- تصور می کنم، مایلید اتاق خودتان را ببینید. 

به نظر می رسید که ماگوس فین نیز مانند دلیسیا به این نتیجه رسیده است که راجع به این مسایل، چیزی برای گفتن نمانده و دلیسیا جواب داد: 

- خیلی متشکرم. 

دلیسیا بلند شد و به دنبال او به طرف در به راه افتاد و او قبل از اینکه دستگیره را برای باز کردن فشار بدهد، گفت: 

- بگذارید یک بار دیگر به شما گوش زد کنم که در اتاق خوابی که برای شما انتخاب کرده ام، راه فراری وجودی ندارد. شبها در اتاق قفل خواهد شد تا یک و قت به سر شما نزند که چنین کار بیهوده ای را امتحان کنید. مایلم یادآور شوم که از پنجره تا پایین سی فوت فاصله است که سقوط از آن فقط می تواند منجر به شکستن گردنتان شود. 

- خیلی از محبت شما متشکرم که این مطلب را تذکر دادید. 

- آخر می دانید، برای من گفته اند که شما از بلندیها خوشتان می آید و راستش را بخواهید، خانم وینترتون خیلی دقیق تعریف می کرد که چگونه شما پسرش را وادار کرده اید که به دنبال شما روی یک دیوار بلند بالا برود و متاسفانه سر خورده و پرت شده و درنتیجه پایش شکسته است. 

دلیسیا چیزی نمانده بود که بگوید اصلا نام خانم وینترتون تا به حال به گوشش نخورده است، ولی خیلی زود متوجه شد که باز، این یکی از شیطنتهای فلور بوده که با آب و تاب بیشتری به گوش دایی تیم رسیده و او آنرا با شت بیشتری ضبط کرده است. به این دلیل، از اینکه برعکس اصولا از نگاه کردن به عمق زیاد بیم دارد، سخنی نگفت و به یادش آمد که فلور از بچگی، همیشه کارش این بود که به بالاترین نقطه پشت بام یا از درخت تا نوک آن بالا می رفت و او با وحشت، خواهرش را نگاه می کرد. 

دلیسیا حتی از نرده بان می ترسید و به راحتی بالا نمی رفت. ولی کلمه ای از این مطلب نگفت. درحالیکه ماگنوس فین او را تا پای پله ها همراهی می کرد، گفت: 

- خانم بارّو شما را به اتاقتان راهنمایی خواهد کرد. 

دلیسیا بدون اینکه به ماگنوس فین نگاه دیگری کند، به آرامی از پله ها بالا رفت. خانمی، با یک دسته کلید بزرگ که به کمرش آویزان بود و لباس مشکی پوشیده بود، در انتظارش ایستاده بود. 

چنانچه دلیسیا انتظارش را داشت، خوابگاه در طبقه دوم قرار داشت. خیلی قشنگ تزیین شده بود. آنجا یک تختخواب بزرگ چوبی منبت کاری بود که به نظر می آمد، خیلی راحت باشد و به هیچ وجه راه فرار امیدوار کننده ای در زوایای اتاق به چشم نمی خورد.  در یک سمت اتاق برج کوچکی قرار داشت که برای تعویض لباس آماده شده بود و روبروی آن، اتاق نشیمن کوچکی با یک گنجه کتابخانه دیده می شد. 

تقریبا مطمئن بود که کتابها را مطابق سلیقه او انتخاب نکرده اند، بلکه طوری تنظیم شده بودند که مهمانان مختلف، هر کس چیزی در آن می یافت. 

- خانم آیا مایلید قبل از ناهار لباستان را عوض کنید؟ 

- خیر متشکرم. 

 دلیسیا موهایش را مرتب کرد و پس از یک نگاه سریع در آینه، از پله ها پایین رفت.

نظرات 6 + ارسال نظر
نهال یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

آسمون(مشی) دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 10:24 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

سیندخت دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام بهاره خانوم. خوبی عزیزم.
قالب جدید مبارک. خوشگله من نارنجی دوست میدارم.
منتظر پست جدید هستیم.

نازلی دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام عزیزم
خوب عیبی نداره چرا ناراحت میشه هر وقتی تونستی بیا.
مراقب خودت باش.

آیلا سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 12:20 ق.ظ

مرسییییییی بسیار

ف سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 11:03 ق.ظ

سلام بهاره عزیزم.مرسی که با تموم دردسرات بازم مینویسی.من از محل کار قبلی ام بیرون اومدم و فعلا اینترنت پر سرعت ندارم.اما سعی میکنم چند روز یه بار به وبسایتت سر بزنم.موفق و شاد باشی.برام دعا کن.فردا مصاحبه دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد