روزهای من
روزهای من

روزهای من

حکم +قسمت سیزدهم

با محمد و آزاده و مهدی نامزد آزاده، در حال بازی حکم هستیم. من و آزاده یار هم هستیم و محمد و مهدی هم با هم. آن دو تا چند دست را پشت سر هم ما را می برند و ما بدجور حس می کنیم که این دو تا غازقولنگ با تقلبست که جلو افتاده اند! این را از نگاههای مرموز، لبخندهای بی موقع ژوکوند، و طرز بازیشان (اونی که نوبتش نیست اول میآید تا یارش بداند چه بیاید) می شود فهمید؛ یکباره لجمان میگیرد؛ اینها فکر کرده اند که ما تقلب بلد نیستیم و قط این دو تا پورفسور بلدند؟ نشانتان می دهیم! در یک فرصت مناسب تا مهدی برود به تلفنش جواب دهد و محمد هم برود برای خودش چای بریزد، به آزاده می گویم: هر وقت بهت گفتم آزاده حالت خوبه، حکم لازم کن، هر وقت گفتم ای خدا، تو خاج بازی کن؛ هر وقت گفتم....... . بعد از سه دست، نتیجه با یک حاکم کتی مشتی و جانانه، به نفع ما می چرخد و آقایون زرنگ غازقولنگ هم هی لجشان می گیرد و هی کاری از دستان بر نمی آید، مخصوصا زمانی که در کمال شگفتیشان کتشان کردیم، آی قیافه هاشان دیدنی می شود، آی دیدنی می شود تا فردا صبح هم که فکر کنند به مغزشان خطور نمی کند که ما چه تقلبی کردیم، فقط هی 6 دور به دور خودشان چرخیدند و آخر سر هم نفهمیدند از کجا خوردند؛ منتها از آنجائیکه خیلی خیلی پر رو تشریف دارند، هر دو با هم گفتند ما (یعنی خودشان) خیلی بد بازی کردیم یه وقت فکر نکنید بازی شما خوب بود ها! (پارازیت... یعنی واقعا رو رو برم!) هرچند ناجوانمردانه بردیمشان ولی این برد خیلی به دلم چسبید تا آنها باشند که نامردی بازی نکنند و هی جر نزنند!!! 

*** 

میشه لفطا یک کتاب جدید+ یک فیلم رومانتیخ گشه بهم معرفی کنید؟ هاین؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!  

*** 

تو میگویی دوشنبه را هم مرخصی بگیرم یا نگیرم آیا؟ هاین؟

با ناامیدی با خود گفت: 

- من حتی در نمایشهای بچه گانه ای که قدیم در خانواده خودمان ترتیب می دادیم نیز، هرگز هنریشه خوبی نبوده ام. 

اگر نتواند ماگنوس فین را در چنین اشتباهی نگاه دارد، پس دانایی او چه فایده دارد؟ رنج می برد از اینکه به ظن قوی حدس میزد، ماگنوس فین دارای حس ششم است و می تواند افکار هر کسی را که با او روبروست، بخواند. حسی که باعث موفقیت چشمگیر او در چنین سنی شده است. 

قاطعانه تصمیم گرفت نگذارد ماگنوس فین در مورد او از این حس خود  استفاده کند و مجددا به خودش گفت که بایستی تا سرحد امکان کوشش کند که دلربا باشد. 

تصور باطل او می توانست فقط نتیجه اطلاعاتی باشد که به وسیله زنهایی بدست آورده بود که به فلور حسادت داشتند. اگر دلیسیا موفق می شد که چنین تصویری را در نظر این شخص تصحیح کند، ممکن بود پیشآمدها طوری تغییر کند که تیم شلدن هرگز امیدش را در دل نداشت. مجددا دعا می کرد که فلور و تیم هرچه زودتر موفق به ازدواج شوند و کسی سد راهشان نشود. به نظرش رسید که برای اقامت نزد فین، احتیاج به لباسهای مناسب دارد و خوشبختانه ربایندگانش پیش بینی لازم را در کمک به او کرده بودند و یکی از جامه دانهای فلور را برایش آورده بودند. در جامه دان را گشود و دید که خوشبختانه در کنار لباسهای الگانت، چیز دیگری هم یافت می شود که در حال حاضر بیش از هرچیز مورد احتیاجش می باشد و آن یک ژاکت گرم بود. این ژاکت را قبلا ندیده بود و معلوم بود که آنرا برای پوشیدن روی لباسهای زیبا انتخاب کرده بودند. ژاکت با ظرافت بسیار با ساتن مغزی شده بود و آستر آن از پوست بود. واضح بود که پوست گرانقیمای است، ولی دلیسیا نمی خواست راجع به قیمت آن فکر کند، و اگر می خواست تمام وقت را در اتاق کشتی ننشیند، تنها ژاکت گرمی بود که لابد مجبور بود بپوشد. ولی با لباسی که برای رفتن به کلیسیا در برداشت، خیلی متناسب نبود. بنابراین لباسها را زیر و رو کرد و بین آنها لباسی را یافت که مطمئن بود برای پوشیدن زیر ژاکت انتخاب شده است. آن را پوشید. خوشبختانه تقریبا اندازه او و فلور یکی بود. وقتی خودش را در آینه مشاهده کرد، خنده اش گرفت. چون برای یک زندانی ماگنوس فین که شاید در راه دارالتأدیب باشد، خیلی زیاده از حد الگانت به نظر می رسید. از آنجائیکه کلاهش مچاله شده و قادر نبود به آن فرمی بدهد، یک شال بلند از حریر آبی را انتخاب کرد و آن را روی سر و گردنش پیچید. 

شال، صورت خوش تراش کشیده او را که وقایع ساعتهای اخیر، آن را رنگ پریده کرده و چشمهایش بیش از دیگر اعضا بر آن حکومت می کردند، احاطه کرد. 

براستی این آرایش، به ظاهر او حالت روحانی و زیبایی خاصی بخشید که به نظر خود او، با باطنش تفاوت داشت. 

دلیسیا معتقد بود که زیبایی او با فلور قابل مقایسه نیست. او فلور را خیلی از خودش زیباتر میدید. 

پس از تعویض لباس با حالتی مصمم، از اتاق خارج شد و پا به عرصه کشتی گذاشت. چون به اندازه کافی وارد بود، به طرفی از کشتی رفت که بادگیر نباشد. 

از هوای تازه لذت برد و با دیدن آفتاب و آرامش دریا، نه تنها خستگی روز، بلکه وحشتی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، از بین رفت. 

جایی را  برای نشستن پیدا کرد. تکیه داده و صورت خود را در معرض نور خورشید قرار داد. دریا را خیلی دوست می داشت و اگر در شرایط دیگری بود، چقدر می توانست برایش لذتبخش باشد.  

به نظر می آمد که ربع ساعتی در این حال بوده است. ناگهان احساس کرد سایه ای بین او و خورشید قرار دارد. 

وقتی چشم گشود، ماگنوس فین را مشاهده کرد که با حیرت او را ورانداز می کند. خود او نیز لباسهایی را که در اولین ملاقات به تن داشت، عوض کرد. اکنون یک ژاکت ملوانی با کلاهی که آفتابگیر داشت، به تن کرده بود. 

با صدایی که باعث تعجب دلیسیا شد (چون با لحن قبلی تفاوت بسیار داشت) پرسید: 

- دوشیزه لانگفرد آیا راحت هستید؟ 

دلیسیا با لبخند جواب داد: 

- قطعا منظور شما اینست که آیا دریا مرا مریض می کند؟ جواب من منفی است من به اصطلاح معمول، دریانودر خوبی هستم و اصولا دریا را خیلی دوست می دارم. ماگنوس فین در کنار او نشست. 

- تعجب میکنم، من تابحال خیال می کردم که خانمها در دریا فورا مریض می شوند و تمام وقت را با ناله در اتاق کشتی می گذرانند و منتظرند تا دوباره پایشان به خشکی برسد! 

- من تابحال چندین بار به اتفاق پدرم در دریای ناآرام، قایقرانی کرده ام. راستی برای قایق جدیدتان باید به شما، تبریک بگویم. آقای فین، قایق بسیار زیبایی است و من باید اعتراف کنم که تا به حال با چنین سرعتی روی آب حرکت نکرده ام. 

طوری با هم گفتگو می کردند که انگار دو نفر در یک مهمانی به هم معرفی شده باشند نه مثل یک رباینده و یک ربوده شده. 

ضمن صحبت دلیسیا مطلبی به نظرش رسید و باعث شد که او لبخند ملیحی بر لب بیاورد. 

- خودم هم از این قایق خیلی راضی هستم و اگر بدانم برای شما جلب است، میل دارم همه جایش را به شما نشان بدهم. تغییرات جدیدی به دستور من، در ساختمان آن انجام شده که تا بحال برای کشتی سازان انگلیسی ناشناخته بوده است. 

- با کمال میل دلم می خواهد آنرا تماشا کنم و به نظر من "شیر دریا" اسم مناسبی برایش می باشد.  

وقتی برای صرف ناهار مقابل یکدیگر نشستند، دلش می خواست درخصوص طرز رفتارشان با یکدیگر آزادانه بخندد! 

به نظر می رسید ماگنوس فین هم مانند او به این نتیجه رسیده که وقتی قرار است مدت نامعلومی را با یکدیگر بگذرانند برای چه دائم در حال جنگیدن باشند. 

طرز صحبت ماگنوس فین با او، طوری بود که انگار او، یکی از خانمهای میهمانش می باشد و در مقابل او نیز سعی می کرد، تا حد امکان رفتاری مطبوع داشته باشد و آنچه می دید، مورد ستایش قرار می داد. البته سعی می کرد بیش از حد لزوم، مستقیما او را نگاه نکند. زیرا در غیر اینصورت، ممکن بود در یکی از نگاهها ناگهان او حقیقت را بفهمد که احساس بدی نسبت به او دارد. 

اگر او واقعا آنطور که دلیسیا گمان می کرد، دارای حس ششم قوی بود، امکان داشت احساس او را بیشتر در نگاهش بخواند تا ضمن صحبت. 

به خودش می گفت: انسان خیلی راحت می تواند صدایش را عوض کرده و آن را بی تفاوت نشان دهد، گرچه تابحال هرگز امتحان نکرده ام ولی نمی شود نگاه را آنچنان تغییر داد که سر ضمیر را آشکار نسازد. 

ضمن صرف ناهار توانست ماگنوس فین را وادار کند که برایش از خاور دور صحبت کند. 

- آنطور که تیم می گفت، شما در هندوستان بوده اید. 

- بله من قبل از اینکه به سن فعلی خواهرزاده ام برسم، در آنجا شروع به کار کردم. در سالهای نخست برای کمپانی تجارتی هند شرقی کار می کردم و بعدا خودم مستقل شدم. 

- چگونه توانستید آنقدر قدرتمند و صاحب چنین ثروتی بشوید؟ 

با لبخن جواب داد: 

- دومی درست ولی اولی را چگونه حدس زده اید؟ 

- این ادعای شما شکسته نفسی است. چون از همه شنیده ام که شما مرد بی نهایت مقتدری هستید. 

- آیا شما از من وحشت دارید؟ ظاهرتان که اصلا چنین چیزی را نشان نمی دهد. 

- از من چه توقع دارید؟ انتظار دارید گه به پای شما افتاده و طلب مرحمت کنم؟ 

دلیسیا اعصاب فین را تحریک می کرد و اثر تعجب را در چشمان او می دید. او قبلا عادت داشت این رفتار را معمولا درباره فلور انجام دهد. 

چون به هیچ وجه نمی خواست باعث دلخوری او بشود، فورا اضافه کرد: 

- من آماده ام، مانند یک گناهکار آنچه را شما از من توقع دارید، انجام بدهم ولی مطمئنم پس از اینکه اسباب رضایت خاطر شما را فراهم کردم، بعدا رفتارم باعث تکدر خاطرتان خواهد شد.  

ماگنوس فین بی اختیار خندید... 

- دوشیزه لانگفرد شما به هر حال غیر قابل پیش بینی هستید. 

- از این تمجید شما بسیار ممنونم، خوشحالم، چون خودم شخصا عقیده دارم اشخاصی که عکس العمل یا عملشان قابل پیش بینی باشد، هیچ جالب نیستند و عقیده شما هم مطمئنا همین است. و قبل از اینکه فرصت بدهد او در جوابش چیزی بگوید، آهی کشید و اضافه کرد: 

- شما چقدر خوش شانس هستید. بی نهایت خوشبختید، چون تمام دنیا را سفر کرده اید. دلم میخواست این طور زندگی می کردم. شما با اشخاص مختلف از ملیتهای مختلف زندگی کرده اید درحالیکه من فقط راجع به آنها خوانده ام.  

باز آثار تعجب در صورت ماگنوس فین دیده شد! 

- در اطلاعاتی که راجع به شما داده اند، هیچ به این نکته اشاره نشده که شما اهل مطالعه هستید! 

- خب حالا که می دانید، امیدوارم که روی عرشه چند کتابی داشته باشید. 

- تصادفا من چند کتاب در اتاق دارم، ولی در اینکه مطابق سلیقه شما باشد، تردید دارم.  

دلیسیا بدون اینکه فکر کند جواب داد: 

- باز شما به جای اینکه ملاحظات خودتان را در نظر بگیرید، از روی شایعات قضاوت می کنید. 

مجددا از گفته خود پشیمان شد، چون فکر کرد که این طرز بیان ممکن است او را بیدارتر کند ولی او خدید و در جوابش گفت: 

-می توانم یک بار شما را امتحان کنم و چنانچه به هندوستان علاقه داشته باشید، من کتابهای زیادی راجع به آن سرزمین پر از اسرار که در نظر من خیلی جالب است، دارم. 

دلیسیا، ضمن صرف ناهار، سؤالات هوشمندانه ای از ماگنوس فین کرد و این باعث شد که برخلاف انتظارش، به او خوش بگذرد. مطمئن بود که در مورد ماگنوس فین نیز این احساس صدق می کند. 

نظرات 7 + ارسال نظر
آسمون(مشی) چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 12:34 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

اولندش که از من می پرسی 2 شنبه رم مرخصی بگیر و برو حالشو ببر!
دومندش خوب کردی! ما هم ازین کارها کرده ایم...در بازی شلم ،از ژوکر در پاچه شلوار گذاشتن تا دس کش رفتن را بلتیم!
تو که اند کتابی آفجی جونم!
بیا کتاب منو بخون که خیلی کشنگه!

بلوط پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 11:19 ق.ظ

کانال Gem چهارشنبه ها ساعت 8 شب و تکرارش پنجشنبه ها صبح ساعت 10 ، یک سریال خیلی قشنگ کره ای میذاره به نام princess hour . حتما ببین حیفه از دست بدی فکر کنم جمعه هم ساعت 11 صبح سه باره تکرار می کنه

علیرضا رزمی پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.firefly255.persianblog.ir

یه کاغذ سفید را هرچقدر هم که سفید و تمیز باشد کسی قاب نمیگیرد, برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت

رها پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 09:07 ب.ظ http://weblog.zendehrood.com/raha

سلام
فیلم عشق و تعصب رو ببین ...خارجی
چه نوع کتابی می خوای ؟
جاری باشید

بلوط جمعه 4 دی 1388 ساعت 12:42 ب.ظ

این کیست که اندر قلبها این گونه غوغا می کند
هنگام عاشورا چنین هنگامه برپا می کند

عاشورای حسینی تسلیت باد
التماس دعا دوست جون

نازلی دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام عزیز دلم
چطوری؟ خوب کردین بردین حال این مردارو گرفتین.
من دوتا فیلم دیدم که (بعد از مدتها بچه داری که به هیچ کاری نمیرسیدم فیلم دیدن غنیمت بود و خیلی چسبید) خیلی قشنگ بودن یکی:
the edge of love که انگلیسی بود و خیلی خوشم اومد و یکی هم my sister's keeper این هم خیلی دوست داشتم البته یه کمی گریه دار بود.
نمایشنامه های اریک امانوئل اشمیت رو خوندی اگه نخوندی همشون قشنگن. مثلا نوای اسرار آمیز
موفق باشی عزیزم.
راستی قرار بیرون چی شد؟؟؟؟؟

ف سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام بهاره جون.مرسی از ادامه داستان.امیدوارم سلامت و شاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد