روزهای من
روزهای من

روزهای من

سوپرایز پارتی

بعد از آن تماس کذایی که با اداره داشتم و بهم گفتند باید برگردی سر کار، سه شنبه و چهارشنبه ی دو  هفته قبل بالاخره بعد از 7 ماه و چند روز، رفتم اداره. حالا اینکه با چه حالی رفتم اداره و با چه حالی برگشتم بماند (بعد از ظهر معمولا حالم بد می شد و دل درد امونم رو می برید). از چند روز جلوتر محمد هی چپ رفت و راست رفت گفت رضا و خواهرش 4شنبه می خواهند بیایند دیدن تو. سه شنبه شب وقتی رفته بودم مسواک بزنم، یکهو یادم افتاد که ای دل غافل فردا 6 شهریور است و سالگرد ازدواج ما منتهی از آنجاییکه بنده آه در بساط ندارم در حال حاضر  که با ناله سودا کنم، پیش خودم گفتم چطورست الان به محمد بگویم فردا که رضا اینها می آیند اینجا، تو هم یک دانه کیک خوشمزه بگیر و اینگونه سالگردمان را جشن بگیریم. از دستشویی که بیرون آمدم فوری به محمد گفتم عزیزم فردا که رضا میاد اینجا تو هم یک کیک بگیر همینجوری دور همی بخوریم. محمد اول چشمانش گرد شد و بعد در حالیکه کاملا تابلو بود خودش را می زند به آن راه، گفت چرا؟ نکنه تولدم از 23م افتاده به ششم؟ گفتم حالا چرایش را نمی خواهد بدانی تو فقط کیک را بگیر! از آن طرف محمد که همیشه میرفت کارخانه امروز ویرش گرفته بودر برود دفتر (که تهرانه) و از آنجا با رضا بروند خرید که رضا نمی دانم چی بگیرد! گفتم تو که تا آنجا می روی یک تبلت مشتی هم برای من قیمت کن که می خواهم در اولین فرصت بخرمش. خلاصه از من اصرار و از محمد انکار که وقت ندارم و حالا اگر شد باشد می پرسم. خلاصه ساعت 1 زنگ زدم به محمد و گفتم من دارم میروم خانه اگر تو میرسی بیایی دنبالم، بمانم تا بیایی؟ گفت آره آره می آیم دنبالت. ساعت 2 آمد. رفتیم خانه، سارا خانه ی ما بود تا باران را نگه دارد تا رسیدیم دیدم طفلکی کل خانه را کرده یک دسته گل، همه جا از تمیزی برق می زند. گفتم سارا جان ما که با رضا و خواهرش رودرواسی نداشتیم کاش انقدر خودت را به زحمت نمی انداختی.  سارا اما در مقابل چشمان متعجب من تی را برداشت و افتاد به جان سنگها و خلاصه حسابی مرا شرمنده ی خودش کرد. این گذشت تا شب که دیدم آزاده و همسرش هم آمدند خانه ی ما، آزاده گفت می خواستیم برویم جایی دیدیم به شما نزدیکتریم تا خانه ی خودمان آمدیم تا من کمی سر و وضعم را مرتب کنم و بعد برویم!!! من همچنانکه شاخهایم داشت درمی آمد با تعجب گفتم خواهش می کنم منزل خودتان است. آزاده فوری حاضر شد و با همسرش رفت. تا بخواهیم به خودمان بیاییم رضا و خواهرش آمدند و پشت سر آنها هم یکی از همکاران محمد آمد دم در دنبال محمد که یک دقیقه بیا کارت دارم! محمد هم به رضا گفت بیا چند لحظه برویم پایین و بیاییم. این وسط فقط من عین مرغ سرکنده شده بودم از طرفی از عصری به این طرف هرچی به محمد گفتم برو میوه و تنقلات بخر هیچی در خانه نداریم، نرفت و انقدر دست دست کرد تا رضا اینها آمدند؛ از آن طرف هم بهش گفته بودم کیک بگیر خودش که نخریده بود بماند به رضا گفته بود بگیرد که او هم نگرفته بود خلاصه خیلی خورده بود تو پرم. به محمد گفتم حالا که عصر نخریدی الان که می روی پایین برو  تا مغازه ها نبستند میوه و تنقلات بخر. اما بعد از یک ساعت و نیم که دوباره با رضا برگشتند بالا دیدم هر دو دست خالی هستند!!!  به محمد گفتم چرا چیزی نخریدی؟ گفت هر کار کردم رضا نذاشت! دلم می خواست هر جفتشان را بکشم از زور عصبانیت؛ شروع کردم به جیغ جیغ که رضا گفت آخر مرد حسابی تو چرا گوش کردی و چیزی نخریدی؟ در همین حین و بین که بنده در حال جیغ جیغ یودم، بهنام آمد دم در و گفت هیس! چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت؟ یه دقیقه بیا اون طرف کارت دارم. (گفته بودم برایتان که واحد بغل دستی ما بهنام برادرم زندگی می کند). گفتم بعدا می آیم الان مهمان دارم. گفت یه لحظه بیا و زود برو. به ناچار همراه بهنام رفتم خانه شان و تا وارد شدم صدای دست و سوت و هورا بلند شد! ظاهرا آقا محمد سوپرایز پارتی تدارک دیده بودن برای بنده و کلی از دوستان رو دعوت کرده بود تازه آزاده و همسرش هم بودند فقط دلم سوخت که دوست جون نبود اونم چون چند بار با ابو تماس گرفته بوده محمد اما گوشی ابو خاموش بوده ظاهرا... دوستم خیلی جات خالی بود هیچی دیگر کلی سوپرایز شدم اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد محمد بتواند چنین کاری کند؛ چون معمولا اگر چیزی را مخفی کند فوری خودش را لو می دهد اما اینبار نمی دانم چه جوری شد که توانست پنهان کاریش را به بهترین وجه انجام دهد تمام این مدت دلم می خواست بیایم و این خاطره ی جالب را برای خودم ثبت کنم اما تا به این لحظه فرصتش دست نمی داد. 

پ.ن1.  کیک را آذرخش و مینا برایمان گرفته بودند. 

پ.ن 2. در ادامه چند تا عکس از باران و بهداد خاله می گذارم براتون.   

پ.ن3. اگر فکر کردید هدیه تبلت گرفتم سخت در اشتباهید... هدیه چیز دیگری بود که با عرض معذرت نمی تونم بگم چی بود یعنی می تونم بگما اما دوست دارم که نگم