روزهای من
روزهای من

روزهای من

تصور کن و یادت باشد...

دنیا رو تصور کن بدون جنگ و خونریزی، بدون دشمنی و عداوت، بدون بی احترامی مردمان به هم، بدون دروغ، بدون خیانت...

دنیا رو تصور کن پر از زیبایی، پر از صفا و صمیمیت، پر از آرامش، پر از عشق...

دنیا رو تصور کن بدون مرز، بدون تبعیض نژادی، بدون غرور و خودخواهی مردمان، بدون تحقیر... خوب دنیایی می شد مگه نه؟ حالا خودت رو تصور کن بدون خشم، بدون کینه و نفرت، بدون تزویر و ریا، بدون جفاکاری، بدون حسد... درعوض خودت رو تصور کن پر از عشق، پر از دوست داشتن، لبریز از گذشت، لبریز از آرامش، پر از صفا و صمیمیت... برای دنیا که کاری نمی تونی بکنی ولی برای خودت چرا، تو خوب باش، تو زیبا باش، تو خوش رفتار باش اونوقت دنیا هم برات رفته رفته زیبا و دلنشین میشه درست همونجور که می خوای و دوست داری.  

دیدی بعضی از آدما که شانس این رو دارند بدونن کی می میرند (مریض سرطانی مثلا)، چقدر مهربون و با محبت می شوند؟ دیدی صورتشون رو که چقدر پر از آرامشه؟ هیچ خبری از استرس و نگرانی تو وجودشون نیست... حالا که خیالشون راحت شده که فقط چند ماه دیگه زنده هستند، از خطاهای دیگرون براحتی می گذرند، دیگه به چیزهای کوچک و پیش پا افتاده توجهی نمی کنند، تا جاییکه بلدند و می تونند با مردم با احترام رفتار می کنند؛ حالا که می دونند فقط چند ماه وقت دارند در این کره ی خاکی زندگی کنند، دلشون می خواد همه ی دنیا رو بگردند یا حتی اینم نه، دوست دارند از کوچکترین لحظات و دقایق استفاده کنند؛ شده حتی تو بالکن اتاقشون بشینند و طلوع و غروب خورشید رو نگاه کنند، نهایت سعیشون رو می کننند تا از زیبایی طبیعت لذت ببرند. به فقرا کمک می کنند و دست و دلباز می شوند؛ آدمی که در زمان سلامتی کفر مردم رو درمیاورد و انقدر حرصشان میداد تا از روی عصبانیت عین گوجه فرنگی قرمز شوند و مثل اسفند روی آتیش هی بالا و پایین بپرند، حالا چنان مهربون شده که جیگر همگان را کباب کرده و هیچکس راضی به مردنش نیست... خوب چی میشد اگه این آدم این رفتار رو در زمون سلامتیش داشت؟ چی میشد به حق دیگرون احترام میگذاشت، با غرور و تکبر با مردم صحبت نمی کرد، مثل ریگ دروغ نمی گفت، تهمت نمی زد، چی می شد اگه دست محبتی می کشید رو سر آدم نیازمند محبت، دست فقیری رو می گرفت، بجای بدخواهی، خیر مردم رو می خواست؟ چی می شد آخه؟ هیچی... اینجوری فقط دنیا گلستان می شد... همین!  

مدتیه دارم سعی میکنم جوری رفتار کنم که انگار قراره همین فردا بمیرم... نمی خوام با کمترین انرژی برم پیش خدا... می خوام اینقدر خوبی کنم که سطح انرژیم هی بالا و بالاتر بره و بتونم با نیرویی مثبت و پرتوان به دیدن خدا برم؛ پس مدام به خودم یادآوری می کنم که: 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
و تنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر  

و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت، ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه، درس خروش بگیرم
و از آسمان، درس پاک زیستن
یادم باشد سنگ، خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم؛

نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان  

باگوش سپردن به آوازِشبانه ی دوره‌گردی که از سازش عشق می‌بارد؛
به اسرار عشق پی برد و زنده شد 

یادم باشد 

نظرات 13 + ارسال نظر
سانی دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 01:48 ب.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

بهاره جون
فقط میتونم بگم کاش می

مینا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

بهار جانم خیلی سخته . فکر میکنی بشه اینجور زندگی کرد؟
نمیشه سخته. یه کم ادامه بدی حرکات آدما حرصتو در میاره. دلت میخواد خرخرشونو بجوی.

میدونم مینا جان و باهات کاملا موافقم دوستم ولی میدونی باید کم کم تمرین کنیم که ببخشیم و بگذریم تا بتونیم راحت زندگی کنیم... آدمای در شرف مرگ رو برای همین مثال زدم... این آدما وقتی می دونند دارند میمیرند و دیگه وقتی برای زندگی کردند ندارند، دیگه ناراحتی و عصبانیت کلا تمام احساسات بد رو از خودشون دور میکنند و در عوض سعی میکنند از فرصتی که براشون باقی مونده کمال استفاده رو ببرند...

مینا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

در این دنیای بی حاصل چرا مغرور می گردی؟
سلیمان گر شوی آخر نصیب گور می گردی...

سارا... خونه مهربونی ها... دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

منم بعضی وقتا این حسو دارم...

تینا دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 04:11 ب.ظ http://asemoone-tina

حرفهای آشنا می زنی بهار.... حرفهایی که بوهای خوبی میدهد... خوش بوتر شده ای ... آشناتر شده ای.... صمیمی تر شده ای.... سلام بهاره جانم... سلاااااااااام رفیق

بانو دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 04:22 ب.ظ


اما این فکر موجب می شه امید کم بشه.. فکر فردامون نباشیم.. برای هدف های زندگیمون برنامه ریزی نکنیم..

سانی دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 04:27 ب.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

کی بقیه کامنت منو خورده؟
میخواستم بگم کاش همه این ها یادشون میموند
به قول سیاوش جهانی رو تصور کن...

شاذه دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 05:25 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

منم این روزا تلاشم همینه. بانو نوشته اونوقت اهدافمون چی؟ من این روزا هدفام کوتاه شده. محدود شده به پختن یه کیک برای لبخند بچه هام، به جابجا کردن وسایل خونه برای شادتر شدن هممون، به عزیزانم سر زدن برای این که خاطره ی خوبی از خودم به جا بذارم...
نه هیچ هدف بلندی ندارم. شاید که فردا نباشم.

رضا شبگرد دوشنبه 5 مهر 1389 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

جدن دل خیلی مهربونی داری

سارا... خونه مهربونی ها... سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 08:19 ق.ظ

خواستی بگو یادت بدم...

آسمون(مشی) سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 09:56 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

اگه اینطوری بود که دنیا گلستون می شد خواهر!!

بلوط سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 11:38 ق.ظ

راست میگی بهاره جان....اگه آدم هر روز فکر کنه که ممکنه فردا زنده نباشه سعی میکنه همیشه خوب باشه..مهربون باشه....
ولی چرا ماها یادمون میره

بهناز جمعه 9 مهر 1389 ساعت 03:48 ق.ظ http://concrete-jungle.persianblog.ir

من خیلی وقته که با خودم ازین قرار ها گذاشتم و اوایل میخواستم به سوراخ دیوار هم خوبی کنم ولی چه کنم که ظرفیت آدما خیلی کمه و خوبی آدم رو با خریت آدم اشتباه میگیرن و در زمانی بسیار کوتاه لطفت به وظیفه تبدیل میشه و واسه بقیه حکم سوراخ-فوری رو پیدا میکنی اینجوریه که واسه خوبی هم فیلتر میذاری و فقط واسه آدمش خوبی میکنی نه واسه همه!!!!!!!!
تو هم بعد از مدت کوتاهی به همین نتیجه میرسی. ببین کی دارم بهت میگم بهاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد