روزهای من
روزهای من

روزهای من

which one do you choose

میدونی همه چیز از یک انتخاب ساده شروع می شود. اینکه تو در آینده می خواهی چه کاره شوی؛ کدام رشته ی تحصیلی را انتخاب کنی، کدام دانشگاه درس بخوانی، دوستانت چه کسانی باشند، در کدام اداره مشغول به کار بشوی، به کدام خواستگار جواب مثبت بدهی یا با کدام دختر ازدواج کنی، آیا در آینده فرزندی خواهی داشت یا نه، قصد داری تا آخر عمر در این شهر یا کشور زندگی کنی؟ از انتخابهایی که انجام داده ای راضی هستی یا نه؟ قصد تجدید نظر و انتخاب گزینه ای دیگر را داری یا خیر...  

همیشه قبل از شروع به انجام کاری، بسته به موقعیتی که تو درش متوقفی، سؤالات بالا به ذهنت رخنه می کنند و معمولا بعد از گذشت مدتی که خوب به این قضیه فکر کردی، با اطمینان کامل و در بعضی مواقع از سر ناچاری، یک کدام از راههای پیش رویت را انتخاب می کنی و به راهت ادامه می دهی، غافل از اینکه انتخاب هرکدام از این راهها می تواند سرنوشت تو را تغییر دهد، انتخاب یک رشته ی تحصیلی، می تواند تو را با محیطی جدید، دوستانی جدید در دانشگاه و به تبع آن در محل کار آینده ات که مرتبط با رشته ی تحصیلی ات است، آشنا کند درصورتی که اگر رشته ی دیگری را انتخاب میکردی، لاجرم با افراد دیگری دوست و همکار می شدی که خوب معلومست یکایک این افراد بعدها می توانستند در زندگی تو نقش مؤثری را ایفا کنند.  

مثلا من زمانی که شغل تدریس را انتخاب کرده بودم، یاد گرفته بودم که فقط باید کار کرد و کار کرد و سر برج انتظار دریافت پول آنچنانی را نباید می داشت، از قدیم الایام درآمد تدریس پایین بوده و هست. در عوض، در آن محیط با افراد زیادی دوست و همکار شدم و خاطرات زیبا و به یاد ماندنی زیادی نیز از آن افراد و آن دوران برایم باقی ماند ولی دریغ از یک ریال پس انداز! پس، دچار تردید و تشکیک شدم، آیا قرارست من 30 سال تمام بروم سر کلاس و برگردم خانه و تازه بیمه ی کامل هم برایم رد نشود؟ آیا قرارست نه گذر بهار را حس کنم نه تابستان، نه پاییز و نه حتی زمستان را؟ سهم من از زندگی روزی 12 ساعت کار کردن و 12ساعت استراحت و خواب است و بس؟ نه قرارست که من از زندگی لذت ببرم، مسافرتی روم، در جمع خانوادگی شرکت کنم، وقتی برای علایقم داشته باشم؟ (در آموزشگاه سیمین یک معلم به هیچ عنوان حق مرخصی رفتن ندارد مگر اینکه فردی را پیدا کند که به جایش برود سر کلاسها و آن فردی که تو به هزار بدبختی پیدا میکنی (و در بعضی مواقع هیچ کس را پیدا نمی کنی و نهایتا مسافرتت را کنسل می کنی) به ازای هر جلسه، پول یک جلسه و نصفی تو را صاحب می شود) من در آن 4 سال و نیمی که تدریس می کردم، روی هم رفته دو هفته هم مسافرت نرفتم؛ هرچند تعطیلی بین ترمها بود ولی معمولا در زمان به دردبخوری نبود و تو نمی توانستی به نحو احسن از وقتت استفاده کنی مثلا وقتی کل دوستان و اقوامت تصمیم گرفته اند هفته ی اول تیر مسافرت دسته جمعی بروند و تو نمی توانی، دیگر مسافرت تک نفره ی تو در آخر شهریور به چه دردت می خورد؟ در نتیجه به فکر تعویض کار افتادم و بین زدن یک آموزشگاه زبان و کارمندی، بعد از کلنجار رفتن فراوان با خودم و اطرافیانم مجبور به انتخاب شغل کارمندی شدم (دبیران محترم فامیل نقش موثری در زدن رأی خانواده ی من برای حمایتم در تاسیس یک آموزشگاه زبان را ایفا کردند!) ولی حالا که سه سال و نیمست که کارمند شده ام، نمی گویم خیلی وقت آزاد دارم و خیلی کارها را می توانم انجام دهم و خیلی پول دارم، نه ولی هرچه هست 4 ساعت کمتر از شغل قبلی کار میکنم و تازه کارم هزار برابر راحت تر از شغل قبلیست، هم اتاقی شدن با بعضی افراد باعث شد شوق سفر در من هم زنده شود و دلم بخواهد جاهای دیدنی زیادی را ببینم، نوع نگرشم به زندگی تغییر کرد، دوستان جدیدی پیدا کردم و حداقل حالا توانسته ام مبلغی را به عنوان پس انداز برای خودم در نظر بگیرم، حقوقم از حقوق بخور و نمیری شغل قبلی، خیلی بیشتر است و من همه ی اینها را مدیون جسارتی هستم که به خرج دادم و شغل مورد علاقه و محبوبم را عوض کردم؛ چه اگر نکرده بودم این کار را، همچنان باید از 8 صبح تا 8 شب مدام صحبت می کردم و با افراد مختلف از بچه ی 5 ساله بگیر تا آدم 50 ساله سر و کله می زدم! 

همینطور در زمینه ازدواج و خیلی چیزهای دیگر، کلمه ی انتخاب نقش بسیار حیاتی و پر رنگی را برای آدمی ایفا می کند. 

حالا... بعد از سی و یک سال زندگی، دوباره سر دو راهی قرار گرفته ام و فکرم بدجور درگیر انتخاب راه درست است... مدام به خود می گویم دقت کن بهار، کدام راه؟ تغییر نحوه ی زندگی و کلا همه چیز به قیمت داشتن آینده ای بهتر و مطمئن تر، یا نه ادامه ی همین روند زندگی به قیمت نپذیرفتن هیچ ریسکی؟! اگر راه اول را بروی ممکنست نه تنها زندگی خودت را تغییر دهی که ممکنست حتی در تغییر جهت زندگی یکایک اطرافیانت و حتی فرزندان آینده ات مؤثر باشی... اگر راه دوم را انتخاب کنی ممکنست سالهای سال زندگی معمولی و شایدم خوبی را داشته باشی ولی بدون آرامش، بدون لذت و بدون امنیت... حال انتخاب با خودتست! 

دلم میخواست مثل خواندن کتابهای داستانم که اول، آخرش را می خوانم و وقتی مطمئن می شوم که خوبست آنوقت از اول می خوانمش، اینبار هم می توانستم اول آخرش را ببینم و بعد از اطمینان، کار را آغاز کنم! ای کاش اینگونه می شد...   

مخلص کلام اینکه این روزها بدجوری به to be or not to be افتاده ام...  

اضافه می شود: 

ده دقیقه هم از پابلیش این متن نگذشته که هراسون بهم زنگ میزنه: 

بهاره فوری این پست آخریت رو حذفش کن! همین الان!!! 

من:چرا؟ چی شده مگه؟ 

محمد: دیگه چی می خواستی بشه؟ اینجور که تو نوشتی الان همه فکر میکنن ما با هم مشکل داریم و می خواهیم طلاق بگیریم! اصلا چرا اینقدر گنگ نوشتی؟! همین الان پاکش کن!!!  

من: عمرا پاک کنم، فقط یه توضیحات بهش اضافه میکنم. 

اون: هر کار میکنی بکن، فقط زود!

دوستان بنده همینجا اعلام میکنم که کاری که می خواهیم انجام بدیم اصلا کار منفی و ناراحت کننده ای نیست... برعکس اگه بشه که انجام بشه خیلی کار خوب و مثبتیه فقط متاسفانه تا کارم نهایی نشه نمیتونم بگم که چیه؛ فقط همینقدر بدونید که خیره... خیلیم خیره

نظرات 16 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام بهار جان نمیدونی با خوندن این پست چه حالی بهم دست داد... من عشق تدریسم. تو دوران دانشجویی 6 ماه بدون حقوق داوطلبانه تدریس کردم البته به خاطر عشقی که به بچه ها دارم،خردسالان ACC درس میدادم.
هیچ پولی هم نگرفتم. البته ناراحت هم نبودم چون دانشجو بودم و واسه دلم این کارو میکردم. راضی هم بودم. ولی بعد ازدواج دیگه فرصت نمیکردم باید به همسری می رسیدم. اما الان که کارمندم خیلی ناراضیم و منتظرم درسم تموم بشه و برم دنبال تدریس. شغلمو اصلا دوست ندارم. ازون بدتر اینکه یه رئیس بخواد بهت بگه بکن نکن و این سیستم تبعیض و زیراب زنی که دیگه بدتر...
از بچگی عاشق تدریس بودم. ولی با این پست انگار آب سرد ریختن روی تمام افکارم. به هر حال صحبت های یک با تجربه خیلی بهتر از یک بی تجربه است... خوشحال میشم راهنمائی ام کنی...
راستی تصمیمت چیه که سر دوراهی بودن یا نبودن موندی؟

من عاشق تدریس بودم و هستم مینا جان ولی بعد از چند سال که زحمت کشیدی و هیچ نتیجه ای ندیدی در عوض، به فکر میفتی که نمیتونی روی شغلت به عنوان شغل حساب کنی... میتونی یه شغل دیگه داشته باشی و به تدریس به عنوان تفریح یا یک کار مورد علاقه نگاه کنی، هر کار که میکنی اصلا و ابدا نباید روی درآمدش حساب کنی، به هیچ وجه

سانی چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 09:34 ق.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

خیلی مرحله سختیه به خصوص اگه مثل من آدم مرددی هم باشی
مشورت با یک آدم صاحب نظر و دلسوز که تجربه شرایط الانتو داشته خیلی کمکت میکنه
امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری تو قبلا هم نشون دادی جسارت پذیرفتن تغییرات رو داری و نتیجه خوبی هم گرفتی

مرسی عزیز دلم... تو لطف داری به من

محمدرضا چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 11:35 ق.ظ http://fardashafagh.blogsky.com/

سلام
منظوری نداشتم فقط.....
خوب انتخاب مسیرزندگی بعضی وقتها خیلی سخته
ولی برای زندگی بهتر باید بتونیم ریسک کنیم
there is no doubt about it

سارا... خونه مهربونی ها... چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

آقایون فکرشون خرابه ها...من اصلاْ به طلاق فکر نکردم من به ریسک کردن فکر کردم که خودمم هم مدتهاست دارم بهش فکر می کنم...
اگه صلاح دونستی بعداْ بیا بگو چی بوده شاید برای ما هم مفید باشه... نکنه تصمیم گرفتی برین از ایران...
در هر حال برات دعا می کنم اونی رو انتخاب کنی که بهترینه و برات خیر و خوشی به همراه داره...

آسمون(مشی) چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

ایشالا هر تصمیمی گرفتی زودی به بار بشینه و به نتیجه برسه...دوستم!

مامی چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

قراره نی نی دار بشید؟؟؟؟

قراره برید خارج ؟؟؟

سارا... خونه مهربونی ها... چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 03:04 ب.ظ

با کمال میل بهت یاد می دم ...اول باید یه میل توی جی میل بسازی...اگه ساختی بگو بقیه اش رو بهت بگم...

مرسی عزیز دلم

سارا... خونه مهربونی ها... پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

برات ایمیل زدم...نمی دونم مفهوم هست یا نه...حالا اگه جایی سوال داشتی بپرس...ولی می دونی با گزینه هاش ور بری دستت می یاد چطوریه...

بانو پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

ایشالله موفق باشی... امیدوارم به هر چی که دلتون می خواد برسید...

رضا شبگرد پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

این دوراهی که می گی یکی از سخت ترین لحظه های زندگیه منم یه بار شغلمو عوض کردم الان تا حدودی راضیم نمی دونم آخرش چی می خواد بشه چه خوب گفتی کاش می تونستم آخرشو ببینم

هاشور پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.hhashoor.blogfa.com

خیلی سخته بین دوراهی که یه راهش ریسکه ولو بشیم.این جور مواقع سخت سمت استحاره میرم تا بعدش خودمو سرزنش نکنم.امیدوارم بهترین اتفاق بیفته.

بهناز جمعه 9 مهر 1389 ساعت 04:04 ق.ظ http://concrete-jungle.persianblog.ir

من یه بار توی ۱۵ سالگی یه انتخابی کردم که هنوزم دارم از بابتش میسوزم. عاشق موسیقی بودم و در عوض رفتم کامپیوتر خوندم و همچنان در آتش اون انتخاب گند دارم کباب میشم...
من فکر میکنم دارین اقدام میکنین برین خارج.... خدا کنه که اینجور باشه و حتما برین

ترانه شنبه 10 مهر 1389 ساعت 11:00 ق.ظ

ایشالا بهترین انتخاب رو داشته باشی خانومی. هر چی خیره برات پیش بیاد عزیزم.

گریز آناتومی رو می خواممممممم من فقط سیزن 1 و دو قسمت سیزن دو دیدم. بقیه اش رو از کجا میبینی؟

از برادرخانم برادرم می گیرمشون دوستم

ممول شنبه 10 مهر 1389 ساعت 11:08 ق.ظ

جالبه که محمد این طوری فکرکرده . منم اصلا و ابدا ذهنم به طلاق نرفت . من فکر کردم می خواین برین از ایران چون دقیقا خودمم دچار همین نگرانیها می شم وقتی به رفتن فکر می کنم .
آره واقعا کاش می شد اول تهشو ببینی اگه خوب بود انتخاب کنی البته که در اون صورت نه موفقیتت کیفی دشات و نه ریسک کردن رو یاد می گرفتی . امیدوارم و از ته دلم دعا میکنم که هر تصمیمی گرفتین به صلاحتون باشه و پر از موفقیت و آرامش

بلوط شنبه 10 مهر 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

امیدوارم تصمیم درست رو بگیری بهاره جون
ولی واقعا واقعا واقعا تصمیم گیری یکی از سخت ترین کارهای دنیاست...مخصوصا وقتی به سرنوشت آدم مربوط بشه.

مامی یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://www.meandmyson.blogsky.com

نگفتی چی شد بالاخره؟

آخه هنوز که کارم انجام نشده هروقت انجام شد... چشم میام میگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد