روزهای من
روزهای من

روزهای من

قدیما

 نیمه شب شنبه

خیلی وقت بود که نرفته بودم سراغش، یعنی اگر راستش را بخواهی از وقتی محمد لپ تاپ گرفت، من به کل کامپیوتر ثابتم را گذاشتم کنار؛ زمان درست و دقیقش می شود یک سال و نه ماه! تو این مدت فقط یکی دو باری روشنش کردم تا چندتایی آهنگ ام پی تری ازش بردارم و انتقالش دهم به لپ تاپ، همین. گذشت تا امشب، امشب هوس کردم بعد از مدتها بروم سراغش و یک سری به فایلها و عکس های قدیمیمان بیندازم. باورم نمی شد، به محض اینکه ویندوز بالا آمد، من مثل مسافری که بعد از مدتها به شهر و دیارش برگشته باشد، با صفحه ی قدیمیم روبرو شدم. 

به دنبال فایلهای مورد نظرم از درایوی به درایو دیگر رفتم ولی پیدایشان نکردم. هر چه به ذهنم فشار آوردم که اسم فولدرشان چه بود، حتی آن را هم نتوانستم به یاد بیاورم. این میان فرصتی دو ساعته یافتم تا نگاهی بیندازم به عکسهای قدیمی. انگار رفته باشم سر صندوقچه ی قدیمی خانوادگی و نشسته باشم پای آلبوم عکسهای زرد، کهنه و قدیمی شده، با این تفاوت که این صندوقچه، الکترونیکی ست و عکسهایش را هر وقت بازشان کنی تازه و تر و تمیز مقابلت ظاهر می شوند. باورم نمی شد اینهمه تغییر؛ از زمان گرفتن آن عکسها شاید چند سالی بیشتر نگذشته باشد ولی از تو چه پنهان با بهاره ی آن تو بدجور احساس غریبگی  می کردم. دوباره انگار تازگی و طراوت آن زمان جاری شد توی رگهایم و برگشت به وجودم... تک تک خاطرات این چند سال برایم زنده شدند و باعث شدند نصفه شبی اشک به چشمانم بی آید... 

باید هرچه سریعتر فکری به حال خودم بکنم؛ اینجور که پیداست زندگی ام مدام در حال گذرست و بدجور گره ام زده به روزمرگی، اینقدری که نه تنها از اطرافیانم که حتی از خودم هم غافل شدم. توی عکسها ما هنوز منزل قبلیمان هستیم، بهنام و خانمش تازه عروس و دامادند و از کوچولوی نازشون که الان یک سالش هست، هیچ خبری نیست.  

تولد 60 سالگی باباست و همه دورش حلقه زده ایم (بابا امسال 65 سالش کامل شد)... تو این عکس پدر محمد هنوز زنده است و دارد با شوق به دوربین لبخند می زند... در این عکس من انقدر لاغرم که حتی استخوانهای گردنم بیرون زده اند و در عکسی دیگر انقدر چاق شده ام که کم مانده تا منفجر شوم از چاقی... 

اینجا نه فقط پر از عکس و خاطره است بلکه محل نگاهداری مطالب بایگانی شده ی آن یکی وبلاگم هم هست... پس رفتم سراغ دانه دانه نوشته هایم... با اینکه آن یکی وبلاگ را هنوز دارم و ماهی یکبار به روزش می کنم ولی دیدن ظاهر 6 سال پیشش، حالم را بدجور دگرگون کرد... 

نمی دانم این روزها چشم شده ست... مرض نوستالوژی افتاده به جانم. تازه فقط این نیست... چند روز پیش دم دمای اذان مغرب زدم کانال دو و ناگهان یک لحظه هم خنده ام گرفت و هم گریه... یک ربنا گذاشته بود با همان ریتمی که شجریان می خواند با این تفاوت که بجای صدای صاف و زیبای شجریان، یک پسر نوجون تازه بالغ با صدایی دو رگه و خروسی می خواند، ولی همان صدای خروسی چون آهنگش یادآور ربنای محبوبم بود، پرتم کرد به سالها پیش سر سفره ی افطار مادرم در خانه ی پدری... آن زمانها که همه چیز لطف و صفای خودش را داشت و همه مان با ذوق و شوق انتظار این ماه مبارک را می کشیدیم، آن زمانها که کمتر در دلهامان کینه و نفرت روییده بود و مردم به گروه های مختلف تقسیم نشده بودند و همه یک دست بودند، آن زمانها که هنوز حرمت خیلی چیزها محفوظ بود و کسی جرات نمی کرد به راحتی آب خوردن دروغ بگوید و تهمت بزند و حق را بکشد و حق طلب را خفه نماید... دلم امشب بدجور هوس قدیم کرده است... 

پ.ن. پرشین بلاگ چی شده؟ نمی تونم برم پیش دوستان پرشین بلاگیم، صفحه شون باز نمیشه

نظرات 16 + ارسال نظر
mahmud یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام دوست عزیز
میتونید از مطالب سایت ما و یا انحمن ما در وبلاگتون البته اگه منبع بگید استفاده کنید
wwww.rl-down.com
www.forum.rl-down.com

iman یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.sem-eng.com

kotob va jozavate parse be sorate rayegan dar bashgahe mohandesane semnan...
---------------
dar talari ke takhasos darid modir shavid................
----------------------
tablighate rayagen dar bashgahe mohandesane semnan
-------------------------
www.sem-eng.com[??]

زهرا یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

اول بگم من اولی هم هاااااااااااااا

شاذه یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

هی هی هی یادش بخیر... منم بدجور هوای نوستالوژیها رو دارم. انگار از گذر زمان می ترسم و می خوام به گذشته چنگ بزنم...

زهرا یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

تو هم که بدتر از من گاهی نوستالزی میگیرتت بهاره جون....... البته خوبه! یه گریه ای یه غمی و بد کلی حالت بهتر میشه! میشه؟!!!

آلما دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 09:22 ق.ظ

می دونی چیه بهاره جون هر چی نارضایتی از حال بیشتر باشه این نوستالژی بدتر سراغ آدم میاد. شاید چون از شرایط الان خیلی راضی نیستی این نوستالژی بیشتر سراغت میاد.

آسمون(مشی) دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

قدر این لحظه های رو که الان داری توش زندگی می کنی رو بدون...چون چند سال دیگه باز غبطه این روزا رو می خوری...من از همه بیشتر زیر و رو کردن خاطرات بچگی رو دوست دارم...خیلی از اعزای فامیلو از دست دادیم اما به خاطر خاطره هاشون انگار هنوز زندن...

سانی دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 09:41 ق.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

الهی چه حسی نوستالژی به بچه دست داده
نمیدئنم چه جادویی در گذر زمان هست که وقتی گردش روی یه خاطره میشینه واسه آدم جذاب تر میشه شاید به خاطر غیر قابل دسترس بودنشه
ما آدمها همیشه چیزایی رو که نمیتونیم داشته باشیم بیشتر دوست داریم
ایسالا دوست جونم همیشه از گذشته ات راضی باشی و به آینده ات امیدوار

بلوط دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

عکسها برای آدم یک دنیا خاطره دارن....
منم خیلی دلم برای ربنای شجریان تنگ شده.... بی وجدانها....آخه این ربنا که به کسی کار نداشت :(

الی دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

پرشین بلاگ بعد از چند روز حالش خوب شد و من اومدم !
بهار جان اشک منو هم در آوردی . ن هم یاد ماه رمضانهای قدیم و صفایش افتادم . آنوقتهایی که خیلی هم دور نیست . همین شش سال پیش . بابا زنده بود و به مراسم افطاری و سحری ماه رمضان اهمیت خاصی می داد . نه مثل الانهای ما که سحری پا نمیشیم و...خدا رفتگان را در آرامش قرار دهد !
سالگرد ازدواجتون هم مبارک . خیلی خوشگل و ملیح شده بودی . از چشمهات معلومه .

بانو دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

اره واقعا این عکس های قدیمی دنیایی داره برای خودش...
منم این ربنا روشنیدم... مثلا می خواد مثل شجریان بخونه..
راستی اگه ماهواره داری... کانال 20 دقیقا 5 دقیقه قبل از افطار ربنای شجریان رو می ذاره... (20tv)

رضا شبگرد دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 09:09 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

این عکس های قدیمی بدجوری آه و افسوس میندازن به جون آدم
ولی الان باید گفت دم غنیمت است

سارا... خونه مهربونی ها... سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

واقعاْ دیدن عکسای قدیمی خیلی لذت بخشه...

ترانه سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 09:49 ق.ظ http://zendegihaa.blogspot.com/

حس خوبی داره وقتی عکس های قدیمی رو نگاه می کنیم. یه عالمه خاطره برامون زنده میشه. ایشالا بابات همیشه سلامت باشه و سایه اش رو سرتون.

خدا بابای محمد رو بیامرزه.
یاد قدیم ها بخیر.....

هاشور سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.hhashoor.blogfa.com

راستش آلبوم خانوادگی همیشه جزو دوست داشتنی ترین چیزای خونه ما بود.
تا هفت سال پیش که نمیدونستم غم یعنی چی کل عکسا رو زیر و رو میکردم.واسه مامان بزرگ و بابا بزرگم سیبیل درست میکردم تو کامپیوتر.
هفت ساله که جرات رفتن سراغ آلبوم رو ندارم.مادر بزرگ ندارم.لبخند ندارم.

هاشور سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.hhashoor.blogfa.com

سلام.با "خانواده آقای میخ" به روزم و منتظر نقد و نظرتون.شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد