یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذرانست تو که امروز نگاهت به نگاهی نگرانست باش فردا که دلت با دگرانست
من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله زهرمارم در صبوست مرگ او را از کجا باور کنم
بر مشامم عطر یاری می رسد شاد بنشین، غمگساری می رسد
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
بی همگان به سر شود...
بی تو به سر نمی شود...
درخت تو گر بار دانش بگیرد...
به زیر آوری چرخ نیلوفری را...
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
من گلی بودم در این گلشن تو خارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم
می روی و مژگانت فتنه ها برانگیزد...
دیدی ای دل که غم یار دگر بار چه کرد
چو بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
در شبی تاریک...
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت...
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک...
که ترا گفت که به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن
نگارینا دل و جانم ته دانی
همه پیدا و پنهانم ته دانی
یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم و حسرت نشانی
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سژارم به تو از چشم حسود چمنش
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم، سوختم این راز نگفتن تا کی
یکی را همچو مشعل برفروزی
میان شعله ها جانش بسوزی
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذرانست
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگرانست
باش فردا که دلت با دگرانست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت دهند آدمی
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
دروغ نگو!! من بچه نیستم دیگه!!
نی نای نای ناییییییییییییییی!
در وزش خاموشی ، سیما ها در دود فراموشی.
شهر تو را نام دگر ، خسته نه ای ، گام دگر.
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
تو مجنون را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس چو بریدیم، بریدیم
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوشت
تو کز لطافت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ای ول به دوست جونای خودم:
یکی صیاد مرغی بسته پر داشت
به بستان برد و بند از پاش برداشت
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
درین درگه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره به امروزت که از فردا نئی آگه
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
هر آنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و داند دل من
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه ی بدبین و بد پسند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
آخه هم از دال بود هم از سین
ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
دوست جونا قاطی پاتی شد
اینو بیایید:
از در درآمدی و من از خود برون شدم
گویی از این جهان به جهانی دگر شدم
میم بدید پلیز
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه ی شوخی و شیدایی تو بیدادی
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله
زهرمارم در صبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور....
"ر" بده!
بیا دوست جون:
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وز بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت