روزهای من
روزهای من

روزهای من

مردم آزاری

دم اداره ما آژانسی هست که صاحبش یک آقا رضا نامیست. آقا رضا فردی بسیار جدی بداخلاق و کم حوصله است. منکه هر وقت زنگ میزنم به آژانسشان و او گوشی را برمیدارد، کلی حرص می خورم از دستش چون تا می گویم الو؟ فوری جواب می دهد ماشین اومد خدمتتون و بعد گروپی ارتباط را قطع می کند و لج مرا اینور خط در می آورد! تا اینجا را داشته باش.  

خانم «ی» دختری ساده، مهربان، بسیار با ادب و خیلی خجالتیست. کافیست جلو جمع با او یک شوخی بکنید تا او عین گوجه فرنگی قرمز شود! دست بر قضا بنده با این خانم دوست داشتنی همکار و هم اتاقیم و از آنجا که اتاقمان خیلی کوچک و مختصر مفید است و جا برای سه نفر خیلی کم دارد، به ناچار میزهایمان را چسبانده ایم به یکدیگر و در نتیجه روبروی هم می نشینیم. 

بچه هایی که مرا خارج از دنیای نت می شناسند خوب می دانند که من علی رغم تمام این شلنگ تخته هایی که اینجا می اندازم، خارج از این محیط فردی ساکت و تقریبا میشه گفت جدی هستم اما از شانس بد خانم «ی»، نمی دانم چرا هرگاه او را می بینم، انواع و اقسام مرض ریختنها و احساسات مردم آزاری هجوم می آورند سمتم و من هم لاجرم تمامشان را روی خانم «ی» پیاده می کنممثلا یک روز که خانم مشغول گزارش نویسی بود و حسابی غرق نوشتن و از زمین و زمان غافل، خیلی آرام و آهسته رفتم کنارش و دستها را آوردم کنار گوشش و محکم کوباندمشان به هم: شترق!!! طفلک خانم «ی» عین موشک شهاب 3 که شوت شد به هوا، همانگونه پرید به آسمان؛ ولی بعدش حسابی از خجالتم درآمد بی رحم! 

یا چند روز بعدش باز دیدم خانم «ی» چنان غرق کار است که اصلا نه انگار در این عالم است. باز همان حسهای موذی آمدند سراغمبا صدایی کاملا متعجب و شوکه شده، گفتم: هیـــــــــن! خانم ی ی ی! بیا این را ببین! خانم «ی» هم بدتر از من فضول، فوری آمد ببیند این چیست که هیـــــن مرا درآورده است. برای اینکه کارم را راحتتر کنم، مانتیتور را چرخانده بودم سمت دیوار و او برای دیدنش مجبور بود سرش را بیاورد مقابل صورت من، به محض اینکه گوش خانم «ی» آمد جلو دهانم،با صدای بلندی گفتم: پــــــــــخ!!! و باز دوباره خانم «ی» راهی فضا و آسمانها شد...

روزی دیگر مسئول دفتر یکی از مدیریتها که با خانم «ی» کار داشت، اشتباهی داخلی مرا گرفت، بعد از کمی صحبت شماره ی خانم «ی» را بدو دادم و قطع کردم. این وسط من از لحن صحبت کردن دختره خیلی خنده ام گرفت بود برای همین ادایش را درآوردم و به خانم «ی» گفتم: این دختره چرا مثل اوا خواهرا حرف می زد: ببخشید را چنان با ناز و ادا می گفت که آدم غش می کرد، تازه با اونهمه قر و قمیش صداش هم تودماغی بود! و بعد دوباره ادای دخترک را درآوردم. 

خانم «ی» همینطور که با لبخند به حرفهای من گوش میداد، تلفنش را پاسخ گفت. یک آن من دیدم قیافه خانم «ی» اینجوری شد و بعد اینجوری البته این شکله سبزه ولی تو قیافه خانم «ی» را قرمز رنگ ببین! فهمیدم به سختی سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد و حدس زدم همان دخترک پشت خط باشد و به همین دلیل با شنیدن صدایش خانم «ی» خنده اش گرفته است. چیزی را که من نفهمیدم این بود که دخترک حالا ارتباط داده بود به رئیسش و حالا جناب مدیرکل پشت خط بودند نه او؛ من بی خبر از همه جا شروع کردم به مسخره بازی و با تقلید از صدای دخترک گفتم: ببخــــــــــــشید خانم «ی» اون فـــــنجــــونتون را بدید به من! (با لحن یک اواخواهر بخوان) یا خانم «ی» روون نویــــــس خدمتتون هســـــت؟! طفل معصوم دلدرد گرفته بود از بس سعی می کرد نخدد تا اینکه بالاخره مکالمه اش تمام شد و آمد سر وقت من........ این نقطه چینها باید همانگونه بمانند چون بچه از این جا رد می شود و اینجا خانواده زندگی می کند نمی توانم باقیش را بگویم. فقط همینقدر می گویم که بعد از آن بلاهایی که سرم درآورد، تازه گفت تلافیش را سرت در می آورم! اینهمه بلا سرم آورده بود کم بود و بازم میخواست بلای دیگری سرم دربیاورد! هرچه گفتم خانم جان جنبه داشته باش من فقط باهات شوخلوخ کردم،همین؛ ولی به خرجش نرفت که نرفت، تا دیروز... 

دیروز بعدازظهر زنگ زدم به آژانس آقا رضا زهلم گتمیش که ماشین بگیرم. تا گفتم الو؟ و تا آقا رضا بخواهد بگوید الان می فرستم ماشین را، دیدم خانم «ی» تمام هیکل افتاده روی میزش تا توجه من را به خود جلب کند، وقتی نگاهش کردم دیدم دستها را گذاشته کنار لبهایش، زبانش را درآورده تا آخر و تا آنجاییکه توانسته چشمهایش را چپ کرده درست مثل این:

 

 راستش را بخواهی من اصلا مثل خانم «ی» با حجب و حیا نیستم و در آن لحظه سرسوزنی به این فکر نکردم که بابا آنور خط آقا رضاست که منتظرست ها نه برگ چغندر، هیچ به این موضوع فکر نکردم و بدون اینکه خود را به زحمتی بیندازم، هرهر زدم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! دردسرت ندهم یک دقیقه ای من اینطرف می خندیم و از آقا رضا بعید بود که او هم آنطرف گوشی را نگاه دارد دستش و نکوفوندش سر جایش! فکرش را بکن آقا رضای گند دماغ، نه تنها دعوایم نکرد بلکه تازه خودش هم خنده اش گرفته بود و برای اولین بار در عمرش بجای اینکه بگوید ماشین اومد خدمتتون، گفت: ماشاالله به این خنده و بعد خنده کنان ارتباط را قطع کرد. بعد از اینکه خنده هایم تمام شد، بدون اینکه آن بلاهای آسمانی را سر خانم «ی» دربیاورم، خنده کنان فقط بهش گفتم: دستت درد نکند، تو باعث شدی این اخمالوخان برای اولین بار در عمرش بخندد! در جوابم گفت: واقعا که خیلی پر رویی؛ من اگر جای تو بودم همان موقع گوشی را قطع می کردم نه اینکه یک دقیقه گوشی را نگاه دارم دستم و غش غش بخندم 

حقیقتش را بخواهی انقدر از خنده های دیروز خوشم آمده که قصد دارم میزان اذیت و آزارهایم را چند برابر کنم بلکه خانم «ی» از این حرکات ژانگولری بیشتر از خودش دربیاورد خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم...

نظرات 30 + ارسال نظر
faryad سه‌شنبه 12 مرداد 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://2010shabshekan.mihanblog.com

تحریم چرا؟موافقیدیامخالف؟؟http://www.box.net/shared/huyccbizrk ----- http://i25.tinypic.com/16a8ab8.jpg

اینی که گفتید نظر بود؟!

بانو سه‌شنبه 12 مرداد 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://typesetlife.persianblog.ir

دختر چقدر شیطونی... بیچاره این خانوم همکار... گناه داره ...
ولی ثوابی کردی دلی این اقارضا رو شاد کردی..
من که سوالی ندارم... اما دوست دارم بخونمت...

زهرا سه‌شنبه 12 مرداد 1389 ساعت 07:21 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

وای منم خندیدم از این پستت ! میدونی کلا اونایی که اذذیت خورشون ملس باشه این بلاها سرشون میاد . منم همه اذیتم میکنن !! چرا خوب! مظلوم گیر آوردن !
ولی چه لذتی داشت که صدای خنده ای آق رضا بالاخره بلند شد. فکر کنم خیلی شیرین بود . اینکه خنده رو به یکی هدیه بدی. کار خوبی کردی قطع نکردی !
بهت نمیاد جدی باشیااااا

سارا... خونه مهربونی ها... چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 07:28 ق.ظ

بابا ماشاا...به این روحیت...

ترانه چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 09:11 ق.ظ http://zendegihaa.blogspot.com/

سلام به بهاره خانوم گل. من خوبم. تو خوبی ؟

نمیدونستم انقده شیطونی. طفلی پوست خانوم ی رو کندی.

حالا سوال. فضولییییییییییی. اسم واقعی تو و همسری. کجا کار می کنی . همینا. فضولیم در همین حد بود: دی

تینا چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 09:33 ق.ظ

ای واااااااااای چقدر خندیدم.... با تصور تک تک حرکات تو و اون خانوم همکار.... مرسی دختر بسی روحیه دار شدیم کله سحری

ترانه چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

ممنون عزیزم بابت اطمینانت و جواب ها:*

گلبونت برم دوست جون

ممول چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 12:31 ب.ظ http://memolejigholo.persianblog.ir

یعنی ترکیدم از خنده ها . یه چند تا پستت رو خوندم عاشقت شدم جیگر جان تا حالا کجا بودی من ندیده بودمت . بذار برم همه آرشیوت رو بخونم بر می گردم .
راستی اون فیلم پارانورمال اکتیویتی رو ما هم دیدیم . منم تا چند شب گرخیده بودم در حد اسب ها !

لطف داری خوشگل خانم... خوشحالم خوشت اومده

آسمون(مشی) چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://mashi.blogsky.com


نمی دونم....چی چی چی
که خلقی را بخندانی...
ای دوس چیطون بلای خودم!

لی لی چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://lililife.persianblog.ir

ممنون عزیزم بابت لطفت. جدی تو فکر نی نی هستی؟ مادر شدن حس فوق العاده ای هست. برات دعا میکنم هرچه زودتر تجربه اش کنی و خدا یه نی نی جیگر بهت بده!:)

بلوط پنج‌شنبه 14 مرداد 1389 ساعت 09:07 ق.ظ

منم خنده ام گرفت
این خیلی خوبه دوست جون که با شوخی و خنده فضای محیطتون رو از خشکی درمیارین ولی اینجور که تو همکارت رو توصیف کرده بودی اصلا بهش نمی اومد بتونه کسی باشه که اینجور شکلک دربیاره

نازلی شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام عزیزم
چه خوب بود ما هم کلی خندیدیم. دست شما درد نکنه.
میبوسمت.

شرلی یکشنبه 17 مرداد 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام بهاره جون
واااای چه بامزه بازم ازین کارا بکنین به ما هم بگین یه کم بخندیم
(آپم)

رها یکشنبه 17 مرداد 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام بهاره جونم
عزیزم دلم خیلی برات تنگه
می بینم که مردم آزار شدی ُ خوب که اینطور هنراتو یکی یکی رو می‌کنی
ولی چه کیفی داره کسی که هیچ‌وقت نمی‌خنده اینجوری بخنده حسابی کیف کردم که خندید .
با دلنوشته‌ای برای پسرم منتظر اون نظرای قشنگت هستم
راستی اگه دوست داشتی رمزتو برام بزار

شاذه یکشنبه 17 مرداد 1389 ساعت 10:32 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

خیییییییییییلی با نمک بود :)))))))))))))))
دستت درست دوست جونم

بانوی حروفچین یکشنبه 17 مرداد 1389 ساعت 11:07 ب.ظ http://typesetlife.persianblog.ir

پلیز پسورد...

سارا... خونه مهربونی ها... دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 08:20 ق.ظ

رمز لطفاْ...

در قسمت نظرات خصوصی برات گذاشتم دوستم.

آسمون(مشی) دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 11:04 ق.ظ

رمزززززززززززززززز!به من بده! رمزی منو دیدی؟ایمیل کردم ها!دیروز

الان میام پیشت دوست جون

ترانه دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 12:34 ب.ظ

منم رمز می خوام بهاره جون.

چشم دوستم الان میام و میگم بهت.

مامی دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://www.meandmyson.blogsky.com

من رمز می خوام
ممنون از نظر لطفتون نسبت به نی نی راستی وب منو از کجا پیدا کردین اسمتون اشنا بود با یه بهار دیگه اشتبا گرفتم

مامی دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 02:46 ب.ظ http://www.meandmyson.blogsky.com

این کجا با ادب و خجالتی است هر چی از دهنش در میاد بهت گفته چطور از رو نمیری (ببخشید البته)

راستی یه فضولی کجا کار می کنید

زهرا دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

واسه اون یکی پستت رمز بده بخونم ! خسته شدم رمزتو پس میدم

زهرا دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

راستی قالب جدید هم congrats !!

مرسی عزیز دلم

الی دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

رمز چی بیده ؟

علی سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://alistory.blofa.com

سلام وبلاگ با حالی داری توپ بود ما هم یک کلبه کوچکی دارم درسته کوچکه اما گذرانه اگر خواستی یک نگاهی بکن ممنون میشم

سوفیا سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://biomrzendegan.blogfa.ir

بازم خدا رحم کرده آدم با جنبه ایه
خدا نگهش داره برات

رها چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://raha1.blogfa.com/

سلام
خوب من رمز نداشتم ببینم چی نوشتی ..
جاری باشید

شرلی چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa

بهاره جون میشه رمزو بدی؟

رها جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 01:21 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

سلام به بهاره جون خودم
آپم دوست دارم زودی بیای پیشم گلم

ساناز یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام عزیم تازه با وبت اشنا شدم خیلی باحاله
من بعد مشتری میشیم جونم

خوش اومدی ساناز جان
تو لطف داری به من عزیزم... ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد