روزهای من
روزهای من

روزهای من

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

به نظرت من که از خداوند عالم سی و یک سال عمر گرفته ام و از 28 سالگی رسما از پدر و مادرم جدا شده ام و با همسرم زندگی میکنم، چند سال را با آنها زندگی کرده ام و در کنارشان بوده ام؟ چند سال از عمر من با مادر و پدر و خانواده ام گذشت؟ چند سال با دوستان؟ با پدر و مادرم 28 سال؟ با دوستان حدود بیست سال و شایدم کمتر؟ با محمد سال 1383 نامزد کردم و سال 1386 رسما ازدواج کردم، با او چند ساله که زندگی می کنم؟ 3 سال؟ 5؟ سال؟ 

این سوالات امروز کلی از وقتم را به خودشان اختصاص داده بودند؛ با محاسبه ی اینکه پدر و مادر من هر دو کارمند بودند و صبح ها می رفتند سر کار و حدود ساعت 5 عصر بر می گشتند خانه، من فقط از ساعت 5 عصر تا 10 شب فرصت با آنها بودن را داشتم تازه آنهم در کودکی نیم بیشتر وقت مامان در خانه صرف پختن شام ما و ناهار فردای خودش و بابا می شد و نیمی دیگر صرف تمیز کردن خانه و رسیدن به کار ما بچه ها؛ از کلاس اول راهنمایی من یک ساعت و نیم از با پدر و مادر بودن را از دست دادم چون بعدازظهری بودم و ساعت 6:30 می رسیدم خانه. دانشگاه که رفتم، از ساعات با خانواده بودن کمتر شد، بعضی روزها که از صبح کلاس داشتم تا عصر، نزدیکای 9 شب می رسیدم خانه، بعضی روزها هم که می رفتم قزوین از این ساعتم دیرتر می رسیدم؛ بعد که رفتم سر کار از ساعت 8 صبح کلاس داشتم تا 8:30 شب، 5 سال از عمر نازنین من در آموزشگاههای مختلف گذشت بدون اینکه وقتی پیدا کنم که به خودم برسم حتی دیگر چه رسد به دیگران! واقعا می گویم من آن 5 سال از بهترین سالهای عمر را نفهمیدم چطور گذراندم. بعد از آن هم که درست وقتی در این اداره مشغول به کار شدم، رفتم سر خانه و زندگی خودم، از آن زمان تا کنون من فقط می رسم گهگداری (تو فکر کن یک یا دو روز در هفته) پدر و مادر و برادرانم را ببینم و بس. حالا با توجه به مطالبی که برایت تعریف کردم، فکر میکنی من بیشتر از 12-10 سال را با خانواده ام طی کرده ام؟ با محمد طفلکی چند سال؟ بیشتر از دو سال؟ گمان نکنم. حتی حالا که زیر یک سقف زندگی میکنیم رسما از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد را با همیم و اگر محمد برود کارخانه، از ساعت 8:30- 9 شب به بعد.

هر وقت این فکرها به یادم می آیند، دلم می خواهد کار و بار و زندگی را رها کنم به حال خودشان و با تمام سرعتی که در توان دارم بدوم سمت خانه پدری و از آنجا تکان نخورم، من هنوز سیر از وجود مادر نشده ام، من هنوز گرمای دستان پدر را به قدر کافی حس نکرده ام، من هنوز دل برادر کوچکم را خوب به دست نیاورده ام، من هنوز خیلی از حرفها را به مادر نزده ام؛ من هنوز خیلی از حرفهای پدر را عملی نکرده ام، من هنوز فرصت نکرده ام تا مثل یک خواهر خوب برای برادر بزرگترم خواهری کنم... من هنوز با آنها کارها دارم و درست در این لحظه است که شعر معروف مولانا می آید به ذهنم که: 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم            که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم 

و باز درست در همین لحظه ی بخصوص، دلم می خواهد مولانا دم دستم بود تا با تمام قدرت کنار گوشش نعره بزنم که این حرفها را به من نگو لامذهب بی انصاف! تپش قلب می گیرم هرگاه که یادم می افتد این شعرت! غم عالم به جانم حمله ور می شود هرگاه که مجسم می کنم حرفت را... عوض این شعر، حرفی به خدا می زدی تا کاری می کرد و کاری بکند که من بیشتر کنار عزیزانم باشم و بهتر بتوانم از وجود پر مهرشون بهره ببرم! مادر را دیرتر پیر کند، حوصله پدر را دیرتر کم کند، توان حرف زدن به بهزاد بدهد مثلا. یا کاری کند تا درک کنیم و بفهیم معنی قدر دانستن را و محبت کردن را و دوست داشتن را...

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

                          که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

                         سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

                         چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

                         غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

                         چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

                         همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم، آشتی کن

                         که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

                        رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا 

                        به هستی متهم ما زین زبانیم

پ.ن. جریان سفر دوممون را به همراه عکس بعدا تو یک پست رمزدار با همون رمز سابق براتون میگذارم...الان اصلا حال و  حوصله ی نوشتنش را ندارم.

نظرات 12 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://boudan.blogsky.com/

شاید برا اینکه الفبای بودن رو در وجود ما نهادینه نکردن.
شاید واسه اینکه نیاموختیم که داشته های دم دست و حتی درونمون رو با جان مایه و ارزش واقعیش بفهمیم و درک کنیم.
کاش به دنیای درونمون سری بزنیم و با شناخت بیشتر از دل پنجره ای تازه به هستی و زندگیمون باز کنیم.

الی جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 03:04 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خوبه که الان که سلامت و زنده ایم اینطور چیزا رو بفهمیم . و قدر بدانیم هرچند که کلن کمتر کاری از دستمون برمیاد . مخصوصن در مورد پدر و مادرمون بعد از ازدواج .

افعی جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 06:24 ب.ظ http://serpentis.persianblog.ir

خیلی جالب بود.بعد از خوندن نوشته ت از نصیحت هایی که به دیگران می کنم تا از حالت نا خوشایندی مثل این بیرون بیان، خلع سلاح شدم.همه ی 70 میلیون نفر افسردگی خفیف دارن! چرا؟ نمی دونم شاید همه جای دنیا همینه.

ترانه جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام به بهاره خانوم گل. خوبی؟

درست میگی . نباید لحظات با هم بودن رو از دست بدیم.

آخر فرار از زندان مایکل میمیره.

آسمون(مشی) شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

اون نعره زدنو خوب اومدی...بعضی وختا این شاعرا یه شعرایی می گن که آدم عذاب وجدان می گیره...
منم حس می کنم اون چند سالی که با توله های مردم سروکله زدم،به باد رفته!!!

آرزو شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://rahgozareandisheha.blogfa

بهاره جونم سلامِ امیدوارم سفر بهت خوش گذشته باشه!!
من اون پست قبلیو نتونستم بخونم !! ( رمزشو ندارم) :(((((

مرسی عزیز دلم رمزمو برات اس ام اس کردم دوست جون

نازلی یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام
مهم نیست که چقدر باهاشون بودی مهمه که چطور باهاشون باشی و رفتار کنی. شاید ۵ دقیقه با کسی بودن برای همه عمرش کافی باشه.
البته قبول دارم ما این روزا بیشتر با همکارامون هستیم تا با خانواده مون.
مراقب خودت باش دوستم راستی با من هم که خیلی وقته نیستی:دی

بلوط یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام بهاره جان...می فهمم چی میگی.... ولی متاسفانه خود من خیلی وقتا وقتی کنار عزیزانم هستم قدرشون رو نمی دونم و گاهی هم ممکنه با هم دعوامون بشه!!!...ولی وقتی چند روز نبینمشون خیلی دلم تنگ میشه....

ساناز یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 01:20 ب.ظ

وقتی این پستتو میخوندم به اونجا که رسیدم نوشته بودی هنوز خیلی کارا واسه خانوادت نکردی...
اشک تو چشام حلقه زد
این زندگی ماششینی همه فرصتهارو ازمون گرفته
اگه اینجور کار نکنیم هم چرخش نمیچرخه

متاسفانه همه ی درد من هم همینه که اگه کار نکنیم زندگیمون می لنگه و اگرم کار بکنیم که اینجور از همه ی عزیزانمون اجبارا غافل میشیم

زهرا دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 10:41 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جون...
از گذر عمر که میشنوم قلبم تلپی میافته پایین. ... میترسم و به روی خودم نمیارم
من اولین بار یادمه وقتی 17 ساله بودم و برای کنکور میخوندم از تموم شدن عمرم زدم زیر گریه!! باور کن.....
یادمه دوست داشتم اسکیت یاد بگیرم و با خودم حساب کردم که الان که باید درس بخونم بعد دانشگاه سخته و بعد شوهر کنم و بعد کار وووووووو......
بعد هم دیگه هیچ وقتی برا اسکیت ندارم!!!!
یادمه چه گریه ای کردم......
اسکیت یاد نگرفتم اما خوب دیگه به پشت سرم نگاه نمیکنم. از افسوس میترسم

رها جمعه 29 مرداد 1389 ساعت 11:03 ق.ظ http://manetanha.persianblog.ir

بهاره جونم واقعا که راست گفتی ولی خوب بعضی وقتا نمی‌شه کاری کرد .
اما باید اون موقع که می‌تونی و باید ؛ برای عزیزانمان کاری انجام دهیم و محبتمان را ابراز کنیم که البته اگر به قدر کافی همدیگرو بشناسیم و بتونیم اونجوری که دوست دارن بهشون محبت کنیم .

مینام دیگه... چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

میشه رمز پست قبلی رو بدید؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد