روزهای من
روزهای من

روزهای من

بانو...

عسل بانو هنوزم پیش مایی
اگرچه دست تو، تو دست من نیست
هنوزم با توام تا آخرین شعر
نگو وقتی واسه عاشق شدن نیست
حالا هرجا که هستی باورم کن
بدون با یاد تو تنهاترینم
هنوزم زیر رگبار ترانه
کنار خاطرات تو میشینم 

بانو دلم برات تنگه... برای هم صحبتی و درد دل کردن با تو... برای خرید رفتن و خندیدن با تو... برای شوخی ها و سر به سر گذاشتنهات... برای بوسیدنها و بغل کردنهات... هستی پیشم، ولی ولی انگار که نیستی... به حرفام گوش میدی ولی نه با دقت... حواست و جمع کردی برای کار و جای دیگه... بانو! این مدت که انبوهی از مشکلات ناجوانمردانه حمله کردند سمتت، حس می‌کنم فرسنگها ازم دوری... به قول مریم: نه مهربونی، نه واسم میخندی، هر دری و من می‌زنم می‌بندی... دیگه نه حال و حوصله خندیدن داری، نه وقتی برای صحبت و درد دل کردن... دیگه حتی سر به سر محمد هم نمیذاری... بانو! ای کاش می تونستم و در توانم بود که یه جوری راضیت کنم... یه جوری کمکت کنم که دوباره خودت بشی... که دوباره بلند بلند بخندی... که دوباره محمد و بذاریش سر کار... که دوباره به بهانه خرید یواشکی با هم بریم بیرون و آب آنار محمد بخوریم... که دوباره هوس خرید چیزای شاخ در بیار بکنه دلت... بانو! حرفای تو سینه ام دارند خفه ام می کنند ولی نمیشه که باهات درمیونشون بذارم... تو دیگه ظرفیتت تکمیل تکمیله... ولی بانو! خودت میدونی که داره کم کم همه چی درست میشه... این سختی نهایتش تا یک ماه دیگه ست... تو رو خدا دوباره خودت بشو... آخه تو که اینجوری نبودی... تو که به این راحتیا خودت و به دست غم و غصه نمی دادی... تو که به این راحتیا نمی باختی خودت رو... پس چی شد که اینجوری شد؟ بانو! حس میکنم داری تلافی همه ی اون اوقات خوشی رو میکنی که با هم داشتیم... حواست هست داری از دماغم در میاری؟؟؟ بانو! تو رو خدا زودتر خودت بشو... خواهش میکنم ازت... التماست می کنم... آخه بابا! بانو جونم، مامان جونم! دلم برات خیلی تنگ شده، خیــــلی تنگ! 

عسل بانو، عسل گیسو، عسل چشم
منو یاد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگین نگاهم
بازم بارون دلتنگی بباره 

  

بالاجبار اضافه می‌شود:

ببین عزیز دل! بیخودی نه وقت خودت رو بگیر نه وقت من رو... من مایل به تبادل لینک با جنبالو نیستم... اصلنم زیبا و پر محتوی نمی نویسم... کی گفته؟ تو اصلا خوندی ببینی من چی گفتم که هی الکی میایی 2 خط به به و چه چه و 20 خط تبلیغ وبلاگت و میکنی؟! بیخودی هندونه تو زنبیل من ننداز... نه تنها نمیام پیشت بلکه نظرت رو هم تأئید نمیکنم... لطفا، خواهشا، پلیز، جون مرگ من نظر نذار برام لطفا!

نظرات 9 + ارسال نظر
ایده دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 11:22 ق.ظ

سلام سلام صدتا سلاااااااااام
راستش نفهمیدم مخاطبت کی بود... اما امیدوارم که رابطه تو و این خانوم عسل بانو دویاره همونطوری بشه که خودت میخوای و برین با هم آب انار محمد بخورین که محشرههههه

مرسی ایده جونم اینا:-*
مخاطبم مامانم بود:؛

نازلی دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 11:44 ق.ظ

وای بهاره جون چی شده؟ چرا بانو غم داره بابا بیخیال دنیا . ولش کن بزن به رگ بیخیالی.
میبینم که یه چیزی توی دلته که به هیچکی نمیتونی بگی و داری میترکی . مخصوصا اگه آدمی باشی که به نظر هستی حرفها سخت تو دلت میمونه بیشتر عذاب میکشی.
بهاره جونم مواظب خودت باش به امید اینکه بیام اینجا حالت خوب خوب خوب باشه.

نازلی جونم خوبی عزیزم:-*
آخه این مامان خانوم ما یه جا بند نمیشه ... همش در حال تکاپو و این طرف و اون طرف دویدنه ... همیشه هم یه سنگایی بر میداره ده برابر اندازه خودش... حالا یکی از اون سنگا رو برداشته ولی وسط راه مونده تو بلند کردنش... سر همین اصلا اعصاب مصاب نداره:(
منو خوب شناختیا... اصلا حرف تو دلم نمی مونه... البته فقط حرف خودم... از حرف کس دیگه خوب می تونم نگهدادری کنم پیش خودم (چشمک)
ممنونم خانوم گل که به فکرمی... من حالم خوبه عزیزم... مرسی:-*

آسمان(مشی) دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 12:27 ب.ظ http://mashi.blogsky.com


بهار جونم!
منم می خوام این روزا همینو به دونه بگم! خودت که خبر داری!‌ این روزا مث اینکه مامانا بیشتر از بچه هاشون مشغله دارن!‌ انگاری قبل بهار همه به تکاپو می افتن که کارای عقب مونده شونو انجام بدن!
بانوی خونه ما هم مشغله ش زیاد شده!!
همه چی درس می شه! همه چی!

نیلوفر دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 01:52 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

سلام سلام
الهی همیشه خدا مامانت رو برات حفظ کنه که واقعا فرشته هایی هستن .. من درکت می کنم یه وقتایی که تو شمال احساس دلتنگی می کنم بدجور دلم هوای مامانمو حرف زدن باهاش رو می کنه بعد که بهش زنگ می زنم بازم کیف نمی کنم چون دیدن و حرف زدن رو در رو یه چیزه دیگه س !! ..

بلوط دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 04:17 ب.ظ

من اینقده از این مامانای فعال خوشم میاد که نگو! ولی گاهی اوقات همین مامانا بس که به فکر دیگرون هستن ، خودشونو فراموش می کنن
مادر ، بزرگترین مونس و همدم آدمه...هیچ چیز مثل درد دل کردن با اون آدمو سبک نمی کنه.

بهاران سه‌شنبه 24 دی 1387 ساعت 12:45 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

بهار جونم هیچ می دونی که تو هم مثل مادر خانومیه گلت هستی...خیلی شبیه همین...خصوصیات اخلاقیتون شبیه همه...احساس من که همینه...امیدوارم این گرفتاریها از نوع خوبش باشه و به زودی بهاره جونم و مادر خانومیه گلش بتونن بازم باهم باشن و از با هم بودنشون لذت ببرن...آمین
بخش بالاجبار اضافه شده هم حرف نداشت

اینموریکس پنج‌شنبه 26 دی 1387 ساعت 09:27 ب.ظ

امیدوارم مامانمتون وقت کنه و یه دل سیر بشینین گپ بزنین

افسانه شنبه 28 دی 1387 ساعت 11:23 ب.ظ http://affa.persianblog.ir


از مشغله ها که خلاص شه یه دل سیر با هم حرف می زنین ... ولی این بار خیلی خیلی خیلی این حرف زدن می چسبه :)

افسانه شنبه 28 دی 1387 ساعت 11:33 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

چراااااااااااااااااااااااااااااااا؟
کلی برای پست بالا نوشتم ... گفت ... امکان درج نظر وجود نداره!!!!!!!!!!!!
چرااااااااااااااااااااااااااااااا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد