روزهای من
روزهای من

روزهای من

آنها

راننده٬ نمی‌دانم چه در آهنگهای هندی دیده است که تنها آنها را گوش می‌دهد! آهنگها هم انصافا همه ملایم و قشنگند و صدای جیغ مانند خواننده ی زنش عین سوزن در گوشت فرو نمی‌رود. یک جورهایی ملایم و آرام است صدایش. همینطور که به آهنگ گوش می‌هم٬ آرام آرام در ذهنم سالهای عمرم را می‌روم عقب٬ عقب و باز هم عقبتر؛ آنقدر عقب می‌روم تا می‌رسم به کلاس سوم راهنمایی؛ یعنی همان زمانی که فیلم «دل» امیر خان خیلی بین ایرانیها گل کرده بود؛ همان زمان که با آنها قرار می‌گذاشتم که فیلم از آنها و دستگاه ویدئو از من٬ همان تابستانی که بعد از رفتن مامان و بابا به اداره با آنها مجلس جشنی راه مینداختیم و دعوتشان می‌کردم خانه‌مان و سه تایی با هم هی فیلمای مختلف امیر خان را تماشا می‌کردیم و اینجاست که یادم میاید چقدر آن زمانها عاشق امیرخان بودم!!! مامان آن وقتها زیاد خوشش نمیامد با آنها نشست و برخاست کنم چون... 

آنها هماسایه روبرویی ما بودند آنها جنوبی و ما شمالی. پنجره ی اتاق خواب من درست روبروی پنجره ی آشپزخانه ی آنها بود و کافی بود تو دلت برای یک کدامشان تنگ شود٬ دلتنگیت زیاد دوامی پیدا نمی‌کرد چون هر ۱۰-۱۲ دقیقه کله ی یک کدامشان از پنجره بیرون بود و کوچه را تماشا می‌کرد. پدرشان کارگر بود و آنها جمعا ۶ خواهر و برادر بودند ۴ پسر و ۲ دختر. پسرها در خانه ی آنها پادشاهی می‌کردند و خوب مسلم است هر کجا پادشاهی باشد کنیز و کلفتی هم هست!!! دیگر معلوم است کلفت آن خانواده چه کسانی هستند دیگر==> مادر و دو دخترش! کوچکترین دختر از من ۸ سالی بزرگتر بود و خواهر بزرگترش غلط نکنم ۱۲-۱۱ سال از من بزرگتر بود. بزرگه نامش شهربانو و کوچکه نامش شهناز بود. کلا خانوادگی ضریب هوشیشان خیلی پایین بود اما ماشاءالله پشتکارشان مثال زدنی بود منکه ندیدم هرگز دست از تلاش بردارند. حتی یکی از برادران بخاطر هوش خیلی خیلی پایینش از سربازی معاف شد. البته همان معافی را هم مدیون تلاش بی‌وقفه ی خواهر بزرگترش بود که آنقدر رفت و آمد و مدارک پزشکی رو کرد تا توانست معافی برادرش را بگیرد. در آن خانواده شهناز از همه باهوشتر و زیبا بود و تا همین ۵ سال پیش که در آن محل زندگی می کردم٬ شاهد بودم که بالاخره بعد از اینهمه سال و درس خواندن در مدارس شبانه و غیره و غیره توانست به هر بدبختی خودش را وارد دانشگاه کند! به دلیل همان زیباتر بودن از خواهرش یکبار نامزد کرد اما سر مسائل اعتقاداتی٬ نامزدیش بهم خورد و دیگر هرگز ازدواج نکرد. کلا خانوادگی آدمهای مومنی بودند پدر و برادرانش بسیجی بودند و مادرش حتی یک رکعت نماز را در خانه اش نمی‌خواند٬ صبح و ظهر و شام وقت نماز زینب خانم در مسجد بود همیشه و خوب یادم است آن وقتی که بابا ماهواره خرید و دیشش را گذاشت در ایوان٬ چقدر همگی می‌ترسیدیم که نکند زینب خانم برود لومان بدهد چون به طور جدی فکر می‌کرد هرکه ترانه‌های آنورکی گوش کند مشکل اخلاقی دارد دیگر تو خودت حساب کن چه جور می‌خواست با وجود ماهواره در همسایگیش کنار بیاید٬ لابد خانه ی ما را خانه چیز (...) می‌دانست پیش خودش. دیگر کار به جایی رسید که دو خواهر به ما پیشنهاد دادند قبل از اینکه دیش ماهواره به رویت زینب خانم برسد٬ ما حصیری چیزی بگذاریم جلوی دیش تا از دید زینب خانم در امان بماند. بخاطر همین اعتقادات سیخنوکی بود که دو خواهر به هیچ عنوان دست به سر و صورت خود نمی‌بردند و همیشه ساده و بی آرایش بودند یعنی اجازه نداشتند حتی آن کرکهای پشت لبشان را بردارند چون اگر یک تار مو از پشت لبشان کم می‌شد٬ پدر و برادرانشان خون به پا می‌کردند (آخه مرد هم اینقدر بی کار؟!) اما اگر دستی به صورت می‌بردند به جرات می‌توانم بگویم که هر دو از دختران زیبای محل به شمار می‌رفتند (در عروسی دختر یکی دیگر از همسایگانمان چون پدر و مادرشان حضور نداشتند هر دو کمی آرایش کرده بودند و هنوز یادمه که چقدر زیبا و دوست داشتنی شده بودند) شهربانو٬ خواهر بزرگتر٬ در ۲۵ سالگی مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها مجبور شدند قلبش را عمل کنند٬ بعد از عمل تا مدتها از نظر روحی و جسمی آسیب دیده بود اما کی به او توجهی می‌کرد٬ تنها توجهی که به بیماری او شد در مورد خواستگارنش بود٬ تمام فامیلشان مواظب بودند دیگر کسی را برای او نفرستند چون چه کسی حاضر است با یک دختر بیمار مریض قلبی ازدواج کند؟ از طرفی اکثر مواقع در خانه شان جنگ و دعوا بود چون پدر وحشیشان چپ می‌رفت و راست می‌رفت زینب خانم بدبخت بیچاره را به باد کتک می‌گرفت و حالا که دیگر پسرها بزرگ شده بودند و زور در بازویشان گندیده شده بود٬ آنها هم به حمایت از مادر بلند می‌شدند و درنتیجه خانه می‌شد محشر کبری! حتی یکبار یکی از پسرها برای پدر چاقو کشیده بود و اگر خواهرانش هراسان و متوحش نیامده بودند در خانه ی ما و با گریه و زاری پدرم را با خود نبرده بودند٬ هیچ معلوم نبود حسین آقا هنوز هم زنده باشد! در نتیجه بخاطر تمام این داد و بیدادها٬ اهل محل هم کسی را برای دختران آن خانواده کاندید نمی‌کردند و همین شد که هر دو دختر علی‌رغم آنکه دوست داشتند ازدواج کنند٬ هرگز ازدواج نکردند! اما چیزی که جالب بود٬ اخلاق و روحیه این دو خواهر بود. هر دو به طرز اعجاب انگیزی عاشق فیلمهای هندی بودند و هر کدام کشته مرده ی یک نفر٬ شهناز عاشق امیر خان بود و شهربانو از همان زمانی که سلمان خان آمد تا همین الان٬ عاشق و شیدای اوست. خودش می‌گفت من تا سلمان نیاید سراغم ازدوج نمی‌کنم (نمی‌دانم شاید اینها به ضریب هوشیشان مربوط می‌شد) خلاصه... علی‌رغم دعواهای مامان برای معاشرت نکردن من با آنها و علی‌رغم فاصله سنی زیادمان من اما دوستشان داشتم. دخترانی مهربان و درنوع خودشان (نسبت به خانواده‌شان) روشنفکر بودند. بخاطر همان شرایط خانوادگیشان بود که مامان اگر می‌فهمید من چپ و راست آنها را میاورم خانه و سه تایی با هم فیلم هندی تماشا می‌کنیم٬ روزگارم را سیاه می‌کرد! حتی یادمه چندباری هم در نبود اهل منزل آنها٬ من دستگاه ویدئو را بردم خانه‌شان و در کنار هم به تماشا ‌نشستیم فیلمهای هندی را. یادش بخیر... چه دورانی بود. بعدها که دیگر من دبیرستانی و پشت بندش دانشجو شدم و راستش را بخواهی دیگر علاقه‌ام را به فیلمهای هندی از دست دادم٬ ارتباطم با آنها کمتر کمتر شد و دیگر گهگداری در خیابانی جایی می‌دیدمشان و سلام و احوالپرسی می‌کردیم با هم. بعد از ازدواجم و بعد از جابجایی مامان اینها از آن محل که دیگر به کل رابطه‌مان قطع شد با هم. تا.... این چند وقته نمی‌دانم چرا مدام تلفن منزلشان میامد مقابل چشمانم تا اینکه دیروز بالاخره از اداره تماس گرفتم باهاشان. شهربانو گوشی را برداشت و چقدر خوشحال شد از اینکه بعد از مدتها جویای حالشان شدم (یعنی دیروز حالم از خودم بخاطر اینهمه بیمعرفتیم بهم خورد!) اما بعد از رد و بدل کردن چند جمله و بعد از انکه من شروع کردم تک تک حال همه‌شان را پرسیدن٬ حال خودم گرفته شد اساسی! ظاهرا شهناز دچار بیماری سرطان سینه (بدخیم) شده است٬ عمل کرده و قسمت بیمار را خارج کرده‌اند از بدنش و شیمی درمانی شده و نهایتا تمام موهایش ریخته. دیروز اما خانه شان نبود با پدر و مادرش رفته بود به دهاتشان بلکه کمی آب و هوا عوض کند و حالش بهتر شود. خواهرش می‌گفت دکتر گفته باید ۱۷ تا آمپول بزند هرکدام به قیمت ۴ میلیون!!! و چون پدرشان ندارد (نه آنکه نداشته باشد ها نمی‌خواهد خرج دخترش کند وگرنه همان خانه ی ۳۰۰ متریشان را اگر بفروشد چیزی معادل یک میلیارد و ششصد یا هفتصد میلیون تومان گیرش میاید و می‌تواند براحتی ۱۰۰ میلیونش را بگذارد برای مداوای دخترش و با مابقی دومرتبه خانه‌ای بخرد اما موضوع اینجاست که خوب نمی‌کند این کار را دیگر) دکتر گفته فعلا قرص می‌دهم بخوری تا ببینیم بدنت چه طور جواب می‌دهد. راستش را بخواهی خیلی خیلی حالم گرفته شد از شنیدن این خبر. بیشتر دلم به حال مظلومی این دو خواهر و سرنوشت نه چندان دوست داشتنیشان سوخت آنهم نه یک ذره و دو ذره ها٬ خیلی دلم سوخت برایشان. شاید به همین دلیل بود که وقتی شهربانو ازم سراغ بچه‌ام را گرفت به دروغ گفتم فعلا خیال بچه دار شدن نداریم! 

واقعا از صمیم قلب دعا می‌کنم برای شهناز تا دوباره سلامتیش را به دست بیاورد. دیروز که کلی غصه خوردم و امروزم که این راننده با این آهنگ هندیش دوباره مرا برد پیش آنها. اصلا می‌گویم نکند این هم یک نشانه است و لابد باید من کاری بکنم؟ حالا چند وقت دیگر که شهناز آمد و تا قبل از اینکه من خیلی بیشتر از این چاق و تابلو شوم٬ حتما یا خودم می‌روم به دیدنشان یا دعوتشان می‌کنم که آنها بیایند پیشم فقط امیدوارم بیایند پیشم. 

نظرات 10 + ارسال نظر
بهناز دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 12:48 ب.ظ

متاسفم، برای هر دو دختر.من نمی دونم چرا خدا به اینجور آدمها بچه میده؟!!!!!!!!
اونوقت من کسانی رو می شناسم که در آرزوی بچه می سوزند.
مرده شور اون پدر و مادر و برادرها رو ببرند
عصبانیم در حد انفجار
کاش می شد براش پول جمع کرد معالجه بشه

راستشو بخوای منم موندم در کار خدا که آخه این چه سرنوشتهاییست که برای بعضی از بندگانش در نظر میگیرد؟ اینها مگر چه چیز شاخدار و دمدار از خدا میخواستند که اینجور کرد باهاشون؟ نهایتا هر دو یک همسر و یک یا و فرزند میخواستند با خانه ای که دیگر درش از جنگ و دعوا خبری نباشد... نمیدونم چرا این خواسته از نظر خدا اینقدر برای این بدبختا زیاد بود بابا بهنازی مادرضشون بدبخت روزگار بود... بیچاره با اینکه ۴ تا پسر گنده داشت و ماشین زیر پای شوهرش بود، همیشه ی خدا تنهایی میرفت خرید و کیسه های به چه گندگی رو دست میگرفت و هن و هن کنان میاورد خونه ما که هر وقت میدیمش هر کجای کوچه بودیم بازم سوارش میکردیم چون خوب میدونستیم وزن اون کیسه ها شاید چند کیلویی از خود زینب خانم سبکتر باشند... یعنی اینقدر مفتخور و بی غیرت بودند اون مرد و پسراش!
تو خودتو حرص نده عزیزم... بالاخره هر کسی یه جور قسمت و تقدیری داره برای خودش دیگه.
نه نمیشه براشون پول جمع کرد طفلکیا اینقدر مناعت طبع دارند و با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میدارند که اصلا به کسی اجازه نمیدهند حتی فکر کمک کردن بهشون رو به ذهن راه بده

بهناز دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 12:50 ب.ظ

اون غیرت پدر و برادر ها هم به درد همون کرک پشت لب دخترها می خوره ، وگرنه اگر غیرت داشتند که نمی گذاشتند کار این دختر به این جاها برسه

دقیقا همینه که میگی... غیرتشون فقط در همین حد بود اما این که دنبال معالجه دختر و خواهرشون برند چون هم پول لازم داره و هم غیرت اصلا بهش فکرم نمیکنند و اصلا اوصولا دختر در خونه ی اونا بود و نبودش یکسانه البته نبودش فقط بخاطر کارهای خونه ای که زمین میمونه مهمه وگرنه وجود خود دخترا به جز مادرشون برای احدی مهم نیست تو اون خونه

مموی عطربرنج دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 01:55 ب.ظ http://atri.blogsky.com

چقدر ناراحت شدم برای شهناز...بعضی پدر مادرها با نا آگاهی و شوت بازیاشون چه به سر بچ هاشون که نمی یارن!خوب بگو تو که بلد نیستی بچه بزرگ کنی و می ندازی به امون خدا تا رشد کنه و به فکر خونه 300 متریتی،واسه چی 6 تا بچه راه انداختی؟؟؟

همینو بگو... دوستم از بد روزگار این دو تا خواهر بچه های بزرگتر هستند و پدرشون هم آسمون میچسبیده به زمین و زمین به آسمون باید حتما پسردار میشده حالاهمه زندگیشو این دخترا اداره میکنند ها اما مرتیکه فقط پسراشو دوست داره و براشون همه کار میکنه

مامان سمیر دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 02:23 ب.ظ

چقدر ناراحت شدم ایشالا زودتر حالش خوب بشه ...بعضی پدر مادرا چی فکر میکنن؟یعنی چه چیزی میتونه مهم تر از سلامتی بچه شون باشه ...ولی یه چیزی :میشه خواهش کنم جنابعالی با این اوضاع و احوالی که داری به دنبال مسائل خوب بگردی و شاد باشی و فکرای خوب بکنی ؟؟؟
ایییییییی بابا یه ذره به فکر خودت باش بهاری جون....

ایشالا.
نه من ناراحت نیستم فقط دلم میسوزه برای این دو تا دختر... خوب آخه این طفلکیا هم حق زندگی دارند خو.
چشم دوستم... تا جاییکه بتونم سعی میکنم فقط دور و بر مسائل خوب خوب بگردم

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 09:44 ق.ظ

دلم سوخت فقط ...
طفل معصوما
...
بهاری چند تا پست قبل رو هم خوندم. خدا رو شکر که سفر بهت خوش گذشته عزیزم
این آتیه چیه؟ فیلمه؟ رستورانه؟ سریاله؟
معرفی کن لطفا

مرسی عزیزم
مینا گلی آتیه قهرمان فیلم ماهی ها عاشق می شونده... اگر ندیدیش حتما ببینش خیلی قشنگه اگه نداری میخوای من دارم برات رایتش کنم

شاذه سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 10:09 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

بیچاره ها...

بهناز سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 12:49 ب.ظ

فیلم ماهی ها رو چه سالی ساختند؟
دیشب شبکه 20 ، سنتوری رو نشون می داد ، کلی حالم گرفته شد نگران علی کوچولو شدم و آینده اش

مال سال ۸۵ یا ۸۶ هست و خیلی قشنگه البته به قول محمد هر فیلمی که توش پر از غذاهای رنگارنگه برای تو جذابهاما خالی از شوخی یه جور آرامش خاصی تو این فیلم هست که آرومت میکنه و تا دلت بخواد از رنگای زیبا و زنده تو این فیلم استفاده شده.
منم سنتوری رو دوست ندارم کلا میدونی دیگه با هر موضوعی که بریزدم بهم و ناراحتم کنه میونه خوبی ندارم.
دور از جون علی کوچولو... اون علی سنتوری تو یه خونواده ی بسته ی مذهبی و متعصب بزرگ شده تو که اونجوری نیستی عزیزم... مسلمه که تربیت تو با تربیت یک آدم دگم و متعصب از زمین تا آسمون فرق میکنه... توکل کن به خدا و نگرانی به خودت راه نده
این عکس علیه که گذاشتی؟

بهناز سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام
نه عکس علی نیست، عکس یه نی نی بامزه است در اینترنت پیدا کردم
پس با حساب اینکه تو فیلم های پر غذا رو دوست داری باید از فیلم مهمان مامان هم خوشت بیاد؟ من که عاشق اون فیلمم

آره واقعا هم بامزه ست
آره اونم خیلی دوست دارم

افسانه سه‌شنبه 14 شهریور 1391 ساعت 08:04 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

ای بابا چه خانواده هایی تو این شهر درندشت پیدا می شه! می دونی به نظرم دختر داشتن لیاقت می خواد که خب از قرار این همسایه قدیمی نداشته ولی خدا بهش لطف کرده!
طفلکی ها! خدا کنه که زودتر زودتر زندگیشون دستخوش تغییرات خوب بشه... برن سر زندگی خودشون و از این مشکلات نجات پیدا کنن... هر چند فک کنم اونها عادت کرده باشن به این شرایط...
راستی خاله بهاره حرف از ویدئو و فیلم افتاد یاد خاطرات خنده دار خودم افتادم! فک کن نزدیک 20 سال پیش کلا یه فیلم شعله بود و یکی دو تا فیلم ایرانی قبل از انقلاب بعد ما هر وقت دوستامون دور هم جمع می شدن می نشستیم برای بار صدم اونها رو نگاه می کردیم... تازه آخرش هم شو ضبط شده بود... فک کن ما از چه چیزهای پیش پا افتاده ای لذت می بردیم

همینطوره خاله... خدا خیلی بهش لطف کرده بوده چون واقعا تمام زندگیشو این دوتا دختر می گردندوند ولی خوب از قدیم گفتن عقل که در سر نباشد جان در عذاب است... بی عقله اون پدر دیگه کاریشم نمیشه کرد.
دیگه خاله کدوم زندگی شهناز که الان باید ۴۲-۴۳ سالش باشه شهربانو هم دیگه نزدیک ۵۰ ست البته هر دو به طرز عجیب غریبی بیبی فیسند یعنی اگه شهنازو ببینی عمرا فکر کنی ۳۴ بیشتر داشته باشه شهربانو از اونم جوونتر میزنه صورتش.
خاله خیلی عجیبه من اینهمه فیلم هندی دیدم اما هیچ وقت نتونستم شعله رو ببینم با اینکه خیلیم دوست داشتم ببینمش ولی نمیدونم چرا گیرم نیومد هیچ وقت.
خاله بچگیای ماها همینا بود دیگه مثل بچه های حالا نبودیم که هزارتا چیز تفریحی خفن دور وبرمون باشه تازه آخرش بازم حوصله مون سر بره کلا نسل ماها نسل بچه های ساده و بی آلایش بود

طناز چهارشنبه 15 شهریور 1391 ساعت 08:16 ق.ظ

بهار جان ای میلت را برایم بگذار. یک کتاب خیلی قشنگ پی دی اف خوانده ام برایت ای میل کنم. فکر کنم خوشت بیاید.

آخ جـــــــــــــــــــــــــــونمرسی طن جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد