روزهای من
روزهای من

روزهای من

مردم شهر

خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر می‌گشودم
می‌رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب و هوایی

دم بانک تو ماشین نشسته ام و منتظرم تا محمد برگرده. کار خاصی ندارم انجام بدم جز زیر نظر گرفتن مردمی که مقابلم در حال عبور و مرورند. دخترکی ریز نقش و لاغر اندام موبایل به دست از پاساژ روبرویی میاد بیرون. روسری مانتو شلوار و کلا هر آنچه که مربوط به اوست سیاهست. تنها نقطه ی رنگی در او موهای شرابی رنگش است و بس! با خودم فکر می کنم معمولا افراد چاق و تپل هستند که بالاجبار لباسهای تیره و سیاه می‌پوشند ولی او چرا سیاه‌پوش است؟! زنی چادری دارد با سختی سربالایی را می‌آید بالا. او هم سراپا مشکی است ولی نه... آن دو ساک بزرگی که در دست دارد و معلومست که خیلی سنگینند... یکی قرمز و دیگری سبزرنگ هستند و هر دو کمک می کنند به این قضیه که خانم سراپا سیاه نباشد! مردی تقریبا پنجاه ساله با ریش انبوه و سراپا مشکی از پس زن می‌آید. به سمتی دیگری نگاه می‌کنم پرایدی نقره‌ای رنگ با تلاش فراوان در حال پارک کردن است... بالاخره پارک کرد. دختر جوانی با مانتوی سبز کمرنگ و شلوار لی و روسری سفید از ماشین بیرون می‌آید... چه عجب بالاخره یکی پیدا شد که مشکی نپوشیده باشد! رو به آسمان می‌کنم آبی او هم دیگر صلابتی ندارد رنگش به جای آبی فیروزه‌ای و نشاط‌آور خاکستری مایل به سفید است! یکهو دلم می‌گیرد از اینهمه سیاهی... از اینهمه تیره رنگی... خود این آب و هوای کثیف شهر بس نیست برای دوده‌ای و تیره رنگ کردن فضای شهر آنوقت ما خودمان هم با انتخاب رنگهای سیاه و تیره دستی دستی کمک می‌کنیم به این دلمردگی و دلگیری حال و هوای شهر. یکدفعه
دلم روستا می‌خواهد کوهستانی با آب و هوایی پاک و تمیز... آنجا که آسمانش آبی فیروزه‌ای رنگست و هیچ هاله ی خاکستری رنگی مانع دیدن آسمانش نمی‌شود... آنجا که درختان انبوهش همه طرف محاصره‌ات کرده‌اند و سبزی برگهایشان آنقدر زنده است که گویی همراه با تو در حال نفس کشیدنند... دلم روستا می‌خواهد کوهستانی با چشمه‌های روان و آبهای پاک و زلال... آنجا که زنان و دخترکانش نه تیره‌پوشند و نه سیاه‌پوش! آنان با تیرگی و سیاهی میانه‌ای ندارند و برعکس غرقند در رنگهای شاد و نویدبخش... آنجا که خانه‌هایش نه آجری و سیمانیست و نه از سنگ گرانیتی برای تزئینش استفاده شده است بلکه چوبی و کاهگلیند و در عین سادگی، صفا و صمیمیتی دارند که هیچ خانه ی زیبا و پرطمطراق شهری ندارد آن صفا و صمیمیت را!  

دلم روستا می‌خواهد...  

نظرات 15 + ارسال نظر
افسانه شنبه 18 تیر 1390 ساعت 10:29 ق.ظ http://ninidari.bloghfa.com

روستایی بودن خوبه اما روستایی موندن شرطه...
ولی بهاره به موضوعی رو می خوام قاطعانه بهت بگم اینکه برای ما شهر نشین ها زندگی روستایی جالب و دوستاشتنیه اما اگه قرار باشه هر روز و هر روز با همون شرایط زندگی کرد باید قبول کنی که سختی های خیلی زیادی هم داره. یک صبح تا عصر یه روستایی حتی یه لحظه استراحت هم بر نمی داره. همش کار و کار. من یک هفته با یک گروه از عشایر زندگی کردم. دو روز اول خیلی جالب و خوب بود اما آخر هفته داشتم لحظه شماری می کردم برم خونه و بیشتر از همه دلم برای دوش گرفتن توی حموم خونمون تنگ شده بود. صبح که پا می شی تا عصر نه برق هست نه تلوزیون نه بخاری نه کولر نه آب گرم کن نه اجاق گاز و نه هیچ چیز دیگه ای باید همه چیز رو خودت درست کنی از نون و ماست و پنیر گرفته تا هر چیز دیگه ای. می خوام بگم واسه خودشون خیلی سخته و از نظر ما جالب و دوست داشتنیه. اما در کل روستایی بودن خوبه اما روستایی موندن شرطه. من هم مثل تو زندگی روستایی رو خیلی دوست دارم و احساس می کنم دغدغه هاشون واقعا کمتر از ما شهرنشین هاست

طناز شنبه 18 تیر 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

والله دوستم من خودم به شخصه هر چیزی که همین الان پوشیدم سیاهه! حتی لباس زیر مانتو! یه جورهایی مربوط میشه به کودکیمون گمونم.

به کسی نگو دوستم ولی من امروز خودمم دقیقا مثل توام... حتی بلوز زیر مانتوم هم سیاهه

مموی عطربرنج شنبه 18 تیر 1390 ساعت 12:58 ب.ظ http://attrr.com

به خاطر جو حاکمه دوستم...من خودم عاشق رنگم!!
بی خیال چاقی و وزن!

مینا-دفتر خاطرات شنبه 18 تیر 1390 ساعت 01:18 ب.ظ

بهار چقدر عکسی که انتخاب کردی صمیمی و قشنگه... انگار بهار که بشه دور اون نهر پر از سبزه و گل میشه... چه لباسایی پوشیدن...
کاش من جای همون دخترک کم رویی بودم که سرش پائینه و داره انگار با یه چیزی ور میره...
کاش منم کنار اینا بودم و با تمام وجود هوا رو سر میکشیدم...

شاذه شنبه 18 تیر 1390 ساعت 02:04 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

کامنتا رو خوندم. دیگه بلوز زیر مانتو چرا دوست جونم؟؟؟ من که اصلاً تحمل سیاه رو ندارم. خیلی دلگیرم می کنه. مخصوصا برای بلوز. فقط وقت عزا اونم به زور سیاه می پوشم. همونم دست و پام می لرزه که برسم خونه درش بیارم!

fafa شنبه 18 تیر 1390 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.tobealone.blogfa.com

خدا کنه دلامون سیاه نشه...

بانو شنبه 18 تیر 1390 ساعت 06:54 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

اصلا رنگ سیاه تو دینمون مکروه...
دینمون چیزهای خیلی قشنگتری داره که اینا!!! نمی خوان ببینن...
متاسفانه...

ساعت سپید شب شنبه 18 تیر 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://whitehour.persianblog.ir/

آبی او هم دیگر صلابتی ندارد

چقدر قشنگ توصیف کردی

به دل نشست

من لباس مشکی رو برای لباس شب فقط دوست دارم

بی سرزمین تر از باد شنبه 18 تیر 1390 ساعت 08:07 ب.ظ http://sdaeidi.persianblog.ir

سلام بهاره ی عزیز
عصرت به خیر.چند وقت ژیش رفته بودم به یکی از دوردست ترین نقاط ایران که بافتش روستایی هستش و عمرا هم تغییر نمی کنه.اونجا یه بنده خدایی که اگه اینترنت و به خصوص فیس بوک رو ازش بگیزی هیچ شخصیت دیگه ای نداره داشت گله می کرد از اون دهات. وقتی توضیح دادم بهش که چیزی که تو داری الکیه و بازی ای بیشتر نیست و نفس زندگی همین جاست اولش باورش نشد.اما وقتی برخورد گرم مردمانی رو دید که حتی اونو نمی شناختن باورش شد که زندگیه حقیقی چیزیه که ما لمسش می کنیم.

الی یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 08:56 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

بهار جان بعضیها خودشونم مشکل دارن درسته بعضی جاها باید تیره بپوشیم ولی بیرون که میریم باید راحت باشیم من همیشه سعی میکنم مانتو و پالتوی بیرونم روش باشه چون واقعاً آدم شاد میشه من عاشق رنگ به رنگ بودنم

ژویزل یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://zohrha.blogfa.com

این تصویری که گذاشتی بیشتر آدم رو وسوسه می کنه...
منم عاشق روستا هستم... زیبایی و آرامش خاصی داره... و رنگ ... رنگ هایی که دوستشون دارم...

از رنگ های تیره بدم می آد... نه فقط سیاه... اما فقط به کودکی بر نمی گرده... گشت ارشاد هم مانعیه خیلی بزرگ...
همیشه رنگای روشن رو دوست داشته م... قشنگن...

نوستالوژِی یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:03 ب.ظ

میدونی بهار جون ، من الان احساس هورابودن بهم دست داد چون از بچگی عین دهاتیها ، عاشق لباسها و کفشای رنگی بودم...الانم روسریم بنفشه و کیفم بنفشه و جوراب بنفش پاهامه، جالبه شورتمم بنفشه!تو اداره معروفم به ست کردن رنگها...هرچی هم زیرآبمو زدن ، ککم نگزید...

ای ول به تو سمیه جان رنگ دوستم... ای ول

سانی یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:13 ب.ظ http://khatesevom.blogsky.com/

چه کنیم که به اسم دین رنگ مکروه اسلامو توی ذهن ما به عنوان رنگ برتر جا انداخته اند
احتمالا پای برادران زحمتکش هنوز به روستاها باز نشده وگرنه اونجا هم همه باید مشکی پوش میشدند

اون وقت این خانومای توی عکس توروهم کت بسته مینداختن توی ون

سارا...خونه مهربونی ها... یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 03:20 ب.ظ

کاملاْ باهات موافقم...
منم از رنگ سیاه متنفرم...

نازلی دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 09:16 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام عزیزم
منم از رنگ سیاه بدم میاد و تا اونجایی که بتونم ازش دوری میکنم . البته باید اعتراف کنم که سیاه یه رنگیه که آدم رو خیلی شیکتر ظریفتر و باکلاستر نشون میده شاید هم تبلیغات راجع بهش زیاد شده ولی منم عاشق رنگم و رنگی که خیلی خیلی دوست دارم سفید و آبی کمرنگه باید این رنگا به نوشته هام هم بیاد کلا از رنگهای روشن و کمرنگ خوشم میاد.
ولی متاسفانه الان بخواهی بری خرید کنی توی هر رگال که بگردی بیشتر مشکی هستش و ناگذیر مجبور میشی که مشکی بخری.
چقدر حرف زدم.
میبوسمت مراق بخودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد