روزهای من
روزهای من

روزهای من

گذر عمر

دقت کردی تا وقتی بچه و کوچیکی غم و مشکلاتت هم کوچیکند؟ کسی توقع زیادی ازت نداره، تو دوران نوجونی سرحال و خوشحالی، گاهی انقدر خوشحالی که حتی خودتم به سلامت روانت شک میکنی! خودت هم نمیدونی چرا ولی با هر بهونه‌یی خوشحال میشی... گاهی تلاقی نگاهی با نگاهت قلبت و میلرزونه (پارازیت ... حالا خوبه قلب منو فقط لرزوند تو قلب بعضیا که شنیدم زلزله اومده بود 7 ریشتری!) هر روز منتظری اتفاق قشنگ و شیرینی برات بیفته؛ اخبار دور و برت زیاد میشند؛ هرچی فکر می‌کنی و دور و برت رو نگاه می‌کنی مشکل چندانی نداری، تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشی و سنت میرسه به بیست... با فوت کردن بیستمین شمع کیک تولد، یهو با دنده خلاص و بی ترمز، میفتی تو یه سرازیری پر شیب... با هر بار باز و بسته کردن پلک چشمهات یک سال از عمرت گذشته؛ کم کم به خودت میایی... از هیاهوی دور و برت کم و کم و کمتر میشه... دوستهای دورو برت یکی یکی دست و بالشون بسته میشه... اخبار دور و برت کم و کمتر میشند... دیگه مث قبل هر روز منتظر یه اتفاق خوب و ساده نیستی؛ اگرم قرار باشه اتفاقی بیفته سالی یکبار- دو سالی یکبار ممکنه بیفته... یواش یواش از شادیهات کم میشه و شروع میکنی به ذخیره کردن غم و غصه تو دلت (لزوما نباید بدبختی و مصیبت تو زندگی آدم باشه، همینکه آدم مدام دلش برای قدیما تنگ میشه خودش غم و غصه است دیگه... نـــــــــــــــــــــه؟ غلام؟) یدفعه انگار یکی محکم میزنه پس سرت، یا نه، اصلا نمیزنه... با سه شماره خوابت میکنه و افسار زندگیتو از دستت میکشه بیرون... حالا چیکار کنم؟ کی اینجوری شد که نفهمیدم... بیست که هیچی سی رو هم پشت سر گذاشتی بدون اینکه حتی بفهمی جوونی چه لذتی داره... ناخودآگاه تن به کارایی میدی که قبلا محال بود انجامشون بدی... با آدمای دور و برت مشکل پیدا میکنی... اخمو، بداخلاق، کم حوصله و غرغرو میشی... دیگه چیزی راضی و خوشحالت نمیکنه... نمیدونی فقط تویی که اینجوری هستی یا همه به سن تو که میرسند اینجوری میشند؟! همین سردرگمی بیشتر از هر چیز عصبیت کرده... میون اینهمه اتفاق اما اتفاقاتی هم هستند که خوشایندند مث استقلالی که تا دیروز نصفه نیمه داشتیش ولی الان دیگه تمام و کمال صاحبشی... الان دیگه وقتی حرفی می‌زنی یا کاری می‌کنی مردم روشون فکر می‌کنند و همینجوری سرسری از کنارت نمی‌گذرند... اگه تو دلت نخواد کسی نمی‌تونه ازت بازخواست کنه و و و و ولی ته همه ی اینا من عطای دنیای بزرگسالی رو به لقاش می‌بخشم... می‌خوام صد سال سیاه بزرگسال نباشم... دنیای بزرگسالی هیچی نداره جز غم، اندوه، غصه، مسئولیت، گرفتاری و دلمشغولیهای مداوم! آدم هرچی بیشتر بفهمه و بیشتر عقل و مغزش کار کنه بیشتر افسوس خیلی چیزا رو می‌خوره و ناراحت و مغموم می‌شه! دنیای کودکی و نوجونی دنیای بی خبری و رهاییه...به قول طرف، بنده از بزرگسالی انصراف می‌دم فقط مرحمت بفرمایید بنده را برگردانید به دوران کودکی و بی خبری... فقط همین یک بار!  

اما خوب از طرفی آدم باید برای رسیدن به کمال نه به گذشته که به جلو تمرکز کنه و تا می‌تونه به آینده خوش‌بین باشه... خوش‌بین باشه که دوباره میاد روزی که دوباره همه چی درست بشه، حق به حقدار برسه، زندگی آسونتر از اینی که هست بشه، که دوباره گرد شادی و خوشبختی پاشیده بشه همه‌جا... خنده‌ها رو لبا برگردند... که غم و اندوه فراری بشند از دلها و ... اگر این امید به آینده بهتر نبود، نمی‌دونستم الان می‌خواستم دلمو با چی آروم کنم؟ اصلا آروم می‌شد؟

 

پ.ن. دست خودم نیست قالبای سنگین اذیتم می‌کنند... حوصله ندارم ۵ دقیقه صبر کنم تا صفحه‌ام کامل باز بشهدر نتیجه دوباره از قالبای خود بلاگ اسکای استفاده می‌کنم.

نظرات 25 + ارسال نظر
نینا یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.n-shop.mihanblog.com

اره شاید اینده بهتر از حال باشه.


به فروشگاه من سری بزن.

MojtabaMax یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.AloneMax.blogsky.com

سلام...قشنگ بود...
آدم رو به فکر وا میداشت...
به وبلاگ منم یه سر بزن...
نظر فراموش نشه...

مهراد یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:47 ق.ظ http://wonderful.blogsky.com

سلام انگار خیلی طرفدار داریاااااااااا!!!!!!!!! البته خوبم می نویسی.
خوشحال میشم توی نظرسنجی من شرکت کنی.

نازلی یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام بهاره جونم
فکر کنم دوباره دلت گرفته . میدونی وقی آم افکارش هی سر از قدیما در میاره یعنی اینکه دلش گرفته و حال راضی اش نمیکنه.
منم خیلی دلم میخواد دوباره بشم بچه مدرسه ایی الان تعطیل باشم صبح سه ساعت پای میز صبحانه بشینم و هی لم بدم اینور هی لم بدم اونور اونقده بیکار باشم که دیگه آخرای تابستون دلم برای مدرسه و درس و تکالیف تنگ بشه. ولی افسوس که نمیشه.
مراقب خودت باش دوست قشنگم.

مادر سفید برفی یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

ای گفتی گیلاس یخی ... چقدر من این گیلاسی که شسته . آماده توی یخچال چند روز می مونه و بعد عین یه تیکه یخ سرده و هر چی غمه از دل می بره رو دوست دارم کلا از لحاظ میوه ای تابستون رو بیشتر از هر فصلی دوست دارم..
گذر عمر...انگار خاصیت زندگی همینه ... ولی من با تموم وجود دارم باهاش مبارزه می کنم تیر تولدمنه الان داشتم فکر می کردم چند سالم شده غصه م گرفت داریم می ریم به سوی میان سالی

شاذه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 11:07 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

پارسال کلی سر سی ساله شدنم غصه خوردم. ولی امسال تصمیم گرفتم پا شم و زندگی کنم.

خوب و خوش باشی بهاره جونم

fafa یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 11:34 ق.ظ

می خونمت عزیزم همیشه الانم خیلی خوشحالم که کامنت دونیت برام باز میشه...ممنون که همیشه هستی

می می یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

جانا سخن از زبان ما می گوییییییییییی
فقط امیده
که آدم رو
توی سخت ترین شرایط نگه میداره

مموی عطربرنج یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 01:32 ب.ظ http://attrr.com

هنر اونه که آدم بتونه خودشو خوب و سرحال نگه داره...
اما از یه طرف هم راست می گی...سن که بالا می ره انگار همه چی بهت فشار می آره...

افسانه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 06:14 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

راست می گی تا کوچولویی همه شادی هات تو خریدن یه اسباب بازی جدید؛ اومدن یه مهمون سر زده که یه بچه هم سن و سال تو داره؛ رفتن به پارک توی عصر تابستون؛ خریدن لباس نو و هزاتا چیز مثل این خلاصه می شه و واسه همه اینها یه دنیا خوشحالی می کنی و کل غصه هات گرفتن نمره ۱۹ تو دیکته و رفتن برق موقع دیدن برنامه کودک مورد نظرته... اما حالا شادی ها کمرنگ و ناراحتی ها پررنگ شدن
برات آرزو می کنم همیشه شاد باشی مثل دوران کودکی همه شادی هات موندگار باشن

فرداد دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 10:27 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام
حالا هرچی به چهل سالگی می رسی اوضاع وخیم تر میشه..
یکبار تو یک کشوری دیگه موردی خیلی برام جالب بود...اونجا آدمها رو تازه از سن 40 به بعد تحویل میگرفتن و قاتی آدما می دونستن...هرچی پیر تر بودی بیشتر خوش می گذشت...برعکی تو کشورما از سن 35به بعد دور از جون باید به فکر مردن باشی...
هی...هی...
خیلی زود گذشت...

مموی عطربرنج دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 12:09 ب.ظ http://attrr.com

بلاگفا رو می گی دیگه؟ای خاک تو گورش!

الی دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 12:33 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

چقدر عکس مناسبی گذاشتی . ولی من با این وجود دوست ندارم به یه دوره هایی از زندگیم برگردم . باید روحیه و دلمون رو جوون نگه داریم . و بیشتر دوست پیدا کنیم . درسته تو بزرگسالی دوست های زیادی از زندگیمون کم می شن.

طناز دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

چه خوب گفتی بهار جان! تازگی ها انگار حرفهای من را می‌نویسی!
راستی! من خیلی در کتاب صورت فعال نیستم دوستم.

الی دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

چقدر حرفات آشناست خیلی خیلی
راستی برای نمایش کد بلاگفا چند حرفی تایپ کن ظاهر میشه

Nima سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://popcrazy.blogsky.com

فی الواقعه قلبمان شکست و روحمان لبریز از غمن و اندوه گردید ...
حالا طوری میشد شما رمز رو به ما هم میدادین ؟
باشه بابا چرا میزنین ؟
اصلا نخواستیم.

fafa سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://WWW.LONGLIVEAHMAD.BLOGFA.COM

خانوم اجازه منم رمز؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Nima چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 08:48 ق.ظ

فیروزه چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

منم رمززززززززز

تینا چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://asemoone-tina

بهار به منم رمز می دی لطفا؟

affa چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 02:55 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

شادی برات آرزومندم یک عااااااااااااااالمه :)

شرلی جمعه 10 تیر 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااااااام
میشه رمز اون پست تو بدی؟

خورشید جمعه 10 تیر 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://koochedeleman.persianblog.ir

عزیزم من اون پست رمز دارت رو با اون رمزی که برامگذاشته بودی نمی تونم باز کنم .می دونم دیره ولی من تازه امروز بعد از یک هته مریض داری تونستم بیام نت ببخش
راستی من نمی دونستم تو به وبلاگ دیگه هم داشتی؟!

مادر سفید برفی شنبه 11 تیر 1390 ساعت 12:19 ب.ظ

به منم رمز می رسه یا نه؟

رمزو که همون روز برات فرستادم... الان دوباره میام میگ بهت

فرداد شنبه 11 تیر 1390 ساعت 04:24 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

خدا کنه که بازم به وبلاگم سر بزنین...
دلم گرفت....
....

آخه چرا بهتون سر نزنم؟ چرا دلتون گرفت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد