روزهای من
روزهای من

روزهای من

روز میلاد من

امروز دهم اسفنده و روز تولد من؛ شاید نباید خوشحال باشم از اضافه شدن مجدد سالی به سالهای عمرم، شایدم ته ته قلبم هم همینطور باشه؛ ولی اصولا اینجور دوست دارم که روز تولدم را باید شاد باشم و بی خیال. بی خیال اینکه سی و یک را تمام کردم و در حال آماده سازی خود هستم برای رویارویی با سی و دو (که احتمالا این آماده سازی تا سال دیگه همین موقع طول میکشه)؛ بی خیال اینکه هنوزم حس میکنم بیست ساله هستم و پر از شور جوونی درصورتی که واقعیت با احساس من تقریبا ده یازده سالی با هم تفاوت دارند؛ بی خیال اینکه ... بی خیال دیگه؛ وقتی میگم بی خیال پس بی خیال؛ دیگه لزومی نداره چیزای دیگه رو به یاد بیارم و بعد که به یاد آوردمشون بی خیالشون بشم! روز تولد را عشق است و بس؛ مگه نه؟

میدونی دیشب حدودای ساعت یک بعد از نیمه شب بود که رفتم بخوابم. من معمولا شبا چند دقیقه ای قبل از خواب به خودم و مسائل اطرافم فکر میکنم. دیشب هم فکرم پرواز کرد به 31 سال پیش؛ بعد با خودم گفتم سی و یک سال پیش دور و بر ساعت دو و نیم سه نیمه شب درد زایمان مادرم شروع شده بود و تا ساعت 5 صبح هم ادامه پیدا کرده بود تا سرکار خانم بهاره خانم هلپی پا به عرصه ی وجود بذاره؛ بعد فکر کردم چطور اون روز وحشتناک و سراسر درد برای مادرم، خاطره انگیز و زیباست (این و خودش میگه همیشه)، چطور یاد آوردن اونهمه درد و روزهای دردناک بعد از اون براش ناراحت کننده نیست و برعکس زیبا و خاطره انگیزه؟ بعد فکر کردم شاید چون مادر نشدم نمی تونم حس یک مادر رو خوب درک کنم، شاید روز تولد فرزند تو ذهن همه مادرا موندنی و خاطره انگیز باشه، نمیدونم؛ ولی اینو میدونم که مادر شدن نیازمند داشتن جسارت خیلی زیادیه که من فکر نکنم داشته باشمش. اگرم داشته باشم، بازم فکر میکنم روز تولد فرزندم به عنوان دردناکترین روز عمرم به یادم بمونه؛ بازم نمیدونم، همه ی اینا فعلا در حد حرفه، من مادر نیستم و احساس مادرا رو هم نمیتونم خوب درک کنم؛ شاید من اشتباه میکنم و اگر روزی خداوند عالم فرزندی بهم هدیه داد، روز تولدش رو به عنوان بهترین روز زندگیم به یاد بیارم، نمیدونم.   

نظرات 9 + ارسال نظر
آسمون(مشی) دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

تفلد تفلد تفلدت مبارک دوس جونم!
فک کنم پریروز من اولین نفر بودم که بهت تبریک گفتم!!!
ایشالا شمعهای روی کیکت سال به سال بیشتر و بیشتر بشن....

آیلا دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

تولدت خییییییلی مبارک دوست جونم
حس مادرانه گفتنی نیست. باید تجربه اش کنی که ببینی به چه راحتی آدم از عاشقترین ها عاشقتر میشه!

ن دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام
زیبا می نگارید
بازهم بنگارید

نهال سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 08:27 ق.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

تولدت مبارک عزیز دلم.

شهرام سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 11:41 ق.ظ http://saharfilm.blogfa.com

سلام
تولدت مبارک.
انشاا... که ۱۳۱ سالگیتو جشن بگیری.
خیلی واسم جالبه که تو با این صراحت سن واقعیتو اعلام کردی.این چیزیه که خانمها کمتر باهاش کنار میاند.
در ضمن زنده بودن کودک درون خیلی خوبه.و ۱۱ سال تفاوت سنی بین واقعیت و احساس معقوله.
موفق باشید.

نوستالوژی سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.nostalogy.persianblog.ir

تولدت مبارک باشه بهاره عزیز

بهاره جمعه 14 اسفند 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

سلام بهاره خانومی عزیزم!
شرمنده من دیر رسیدم....تولدت رو از صمیم قلب تبریک میگم دوست گلم و برات عمری طولانی همراه با عزت و سلامتی آرزو می کنم.بوسسسسس

بلوط جمعه 14 اسفند 1388 ساعت 11:45 ق.ظ http://balutgallery.blogspot.com/

واییییییییی ببخشید بهاره جونم! چقدر دیر اومدم.....!!!
این روزها به خاطر کارهای عید خیلی سرم شلوغ شده...واقعا شرمنده ...
تولدت مبارک باشه دوست جونم...ایشالا که صد سال عمر بابرکت داشته باشی عزیزم
مواظب خودت باش

نازلی یکشنبه 16 اسفند 1388 ساعت 09:17 ق.ظ

یعنی من خیلی خرم که این پست رو ندیدم . واقعا ببخشید.
تولدت با تاخیر مبارک باشه تازه توی دو تا پست بعدی که تشکر کرده بودی فهمیدم که من یه دونه رو ندیدم تقصیر این نقشه خونه تون بود. حواسم رو پرت کرده بود.
مراقب خودت باش امیدوارم سالی پر از خوشی برات باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد