روزهای من
روزهای من

روزهای من

شماره تلفن زوری!

صبح که میومدم اداره، سر پیچ یادگار امام اتفاق جالب و عجیبی افتاد. یکی از سرنشینان ماشین جلویی ما که یک پژو آردی سبز رنگ بود، یک کاغذ گرفته بود دستش و به زور میخواست به هر ماشینی که راننده اش خانم بود، بده! داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، آخه اینجا هم جا بود واسه این کار؟! جل الخالق. بعد نمیدونم چرا این سریش بازی اون سرنشین من و یاد خاطره ای از سالهای دورم انداخت. 

چند سال پیش (تقریبا 7-8 سال)، یه روز با دوستم از دانشگاه بر میگشتیم، سر خیابون منتظر ماشین بودیم که دیدیم هی ماشینای مدل بالا و جینگول پینگول با راننده هایی جینگول پینگولتر از خود ماشینا هی برامون بوق و چراغ میزنند و بعضیاشونم که خیلی سمج بودند چند لحظه ای پیش پامون نگه میداشتند و هرچی ما ازشون فاصله میگیرفتیم، اونا هم هی دنده عقب میومدند و اذیتمون میکردند، آخر سر تصمیم گرفتیم بریم تو باغچه کنار خیابون بایستیم و هر وقت یک تاکسی یا ماشین خطی دیدیم، بیاییم تو خیابون. از شانس بد ما هرچی منتظر شدیم، نه ماشین خطی اومد و نه تاکسی. بالاخره بعد از کلی معطل شدن، دیدم یک پیکان قراضه و لکنتی داره از دور میاد، برای اینکه همینم از دستمون نره، فوری دست تکون دادیم و سوار شدیم. نمیدونم کی بهمون گفته بود ماشینای مدل بالا خوب نیستند و ماشین قراضه ها خوبند؟! چند دقیقه بعد از حرکت ماشین، دیدم راننده داره یه صداهای عجیب غریب از خودش درمیاره و از تو آینه برام شکلک در میاره! با نگاهی اخم آلود و متعجب نگاش کردم که یعنی مگه خل شدی، این کارا چیه! دوستمم که حالا متوجه حرکات راننده شده بود، بجای اخم و تخم برگشت بهش گفت: چی؟ چی میگی نمیفهمیم؟! پسره به من اشاره کرد بعد به دوستم و یه چیزی گفت که ما بازم نفهمیدیم. تازه فهمیدم کرولاله! دوستم دوباره گفت: چی؟ درست بگو ببینم چی میگی؟ اینبار پسره یک کاغذ برداشت و روش نوشت: خواهرید؟ خنده ام گرفته بود؛ اینهمه خودش و کشت که اینو بپرسه؟ دوستم گفت: نه، دوستیم. پسره دوباره به من اشاره کرد و یه چیزی گفت. نمیدونم چرا اون روز من لالمونی گرفته بودم، فقط بر و بر نگاش کردم. اینبار برگشت به دوستم نگاه کرد و من و بهش نشون داد و یه چیزی گفت؛ بازم نفهمیدیم. دستش و آورد بالا و انگشت حلقه اش و نشون داد؛ تازه فهمیدیم می خواد بدونه من ازدواج کردم یا نه؛ تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها! می خواستم اخمم و صدچندان کنم ولی نمی دونم چرا یهو خنده ام گرفت، ولی تاجاییکه لب و لوچه ام اجازه میداد سعی کردم با جدیت جوابش و بدم و گفتم: بله ازدواج کردم؛ بعدشم شما فکر نمیکنی زیادی داری حرف میزنی و باید حواست به کارت باشه تا زن و بچه مردم؟! در کمال پر رویی نگام کردید و با خنده گفت:نه! (پارازیت... کرو لال بود ولی لب خونی بلد بود و از رو حرکات لب میفهمید چی میگیم) دوستم که سرش و گرفته بود پشت کلاسورش و غش کرده بود از خنده. انقدر لجم گرفته بود که نگو، ما اینهمه ماشینای مدل بالا رو رد کرده بودیم که کسی به خودش اجازه نده بهمون جسارت بکنه و خودش رو محق بودنه در کمال راحتی و وقاحت درمورد مسائل خصوصیمون از مون بپرسه، اونوقت این ایکبیری با این ماشین درب و داغون و لکنته اش پیش خودش فکر کرده عاشق چشم و ابروش بودیم که سوار ماشینش شدیم؟! پر رو. با حرص روم و گرفتم سمت پنجره. دوستم همچنان داشت می خندید و مسخره ام می کرد که همه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی؛ که ایندفعه پسره با نیش باز به دوستم اشاره کرد که یعنی تو چی؟ سرکار خانم دوست هم که یهو هول شده بود، برگشت گفت من نه، ازدواج نکردم!  پسره بیشتر نیشش باز شد. سریع یه کاغذ برداشت و شماره تلفنش رو نوشت روش و داد به دوستم. حالا نوبت من بود که بزنم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند. نه فقط بخاطر دیدن صورت وحشتزده ی دوستم از کار غیر عادی پسره (آخه تمام هیکل برگشته بود عقب و به زور می خواست شماره اش و بده به دوستم) بلکه به این دلیل که آخه بالام اینکه کر و لاله، چطور می خواد تلفنی صحبت کنه. از شانس خوب دوستم دیگه به مقصد رسیده بودیم. منکه از خنده ی زیاد بی حس شده بودم و با هزار بدبختی پیاده شدم، ولی دوستم گیر افتاده بود؛ بند کیفش و پسره گرفته بود و با اصرار میخواست شماره اش و بندازه تو کیف دوستم. بالاخره دوستم بالاجبار شماره رو گرفت، پسره که خیالش راحت شد کیف دوستم و ول کرد و برگشت سر جاش، دوستم هم سریع پیاده شد و عین مستر بین که یک کاری و یواشکی انجام میده و کلی ذوق مرگ میشه از کاری که کرده، فوری تلفن پسره رو پرت کرد تو ماشینش و در ماشین و بست. دیدن این حرکت آخری دوستم کافی بود تا من بشینم کنار خیابون و دلم و بگیرم از خنده! شاید گفتن ماجرا خنده دار نباشه ولی باور کن موقعیتی که توش بودیم خیلی خنده دار بود؛ برا همینه که بعد از اینهمه سال تا یکی و میبینم داره به کسی با زور شماره میده، یاد اون پسره میفتم.

نظرات 9 + ارسال نظر
غزلک یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 11:41 ق.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

خیلی باحال بود...

آسمون(مشی) یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 11:52 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

یعنی من ترکیدم از خنده!
همین مونده بود که اون به شماها شماره بده!!!! اونم چه جوری؟؟به زور!!

آیلا یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 12:51 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

واااااا مگه عاشقش نشده بودی دوستم!!!!!!! پس چرا با این عجله سوار ماشینش شدی؟؟؟؟ :)))))))))))
نه خداییش این شماره دادنش خیلی باحال بود :))))))))))

نازلی یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام بهاره جون
خوبی؟ راستش رامان شدیدا سرما خورده و حال خوشی نداره منم سرما خوردم و اصلا حوصله ندارم .
این موضوعی که نوشتی منو یاد خاطرات گذشته ام با دختر عمه های بی معرفتم انداخت.
بعضی از اتفاقات در جای خودش خیلی خنده دار میشن ولی موقع تعریف کردن خیلی نه.
ولی با مزه بود. مراقب خودت باش عزیزم .
برسم بهت زنگ میزنم.

زیتون یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 01:24 ب.ظ http://zatun8.persianblog.ir

خیلی عالی نوشتی انشاالله یه نویسنده شهیربشی
خنده دارهم بود
خنده دارترازچیستان سمابعدک من
خوب کردید
احتیاطوکردید

شهرام یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 03:02 ب.ظ http://saharfilm.blogfa.com

سلام
تمام شرایط یه داستان رومانتیک کمدی رو داشت.
اجازه میدید یه جایی توی فیلمهام ازش استفاده کنم؟
متشکرم.

افسانه یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 09:25 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

بهاره جوووووونم تولدت مباااااااااااااارک :)
امیدوارم زندگیت پر از لبخند و شادی باشه.

الی دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 02:19 ق.ظ http://www.elidiary.persianblog.ir

من هم از تجسم اون صحنه کلی خندیدم .
پناه آورده بودین به چه کسی !

sara دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.joking.ir

http://www.joking.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد