روزهای من
روزهای من

روزهای من

معرفت

باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی_ با عشق,اندیشه,ایمان,شادی....
چاره یی نیست عزیز من!
سهم ما ازمیلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ئ ناچیزیست.
این سهم را, چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی, با کسالت, دو دلی
به تباهی بکشی؟
باور کن!
زندگی را, پر  باید کرد
اما, نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کدر و کثیف
و نه با هر چیزی که انسان شریف
از آن, شرمش می آید.
زندگی را, پر پر باید کرد: لبریز و دائما سر ریزکنان:
پر و خالی.
باور کن!
از هر حفره که در گوشه کنار زندگی مان
پدید آید
رنگ دلمردگی و پوچی میریزد_زشت
بر جمیع حرکات من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث,منطق
و حتی خندیدنمان
.......
هرگز نباید به فردا واگذاشت
چرا که خالی دلمردگی را از امروز تا فردا, همچنان, خالی نگه داشتن...
خطر کردنیست مصیبت بار
و بی دلیل
زندگی را پر پر باید کرد 

نادر ابراهیمی 

ساعت نزدیک هشته و من حسابی دیرم شده؛ زنگ می زنم آژانس و درخواست ماشین میکنم. تو فاصله ای که ماشین برسه، سریع وسایلم و جمع میکنم و میرم دم در منتظر ماشین می ایستم. بعد از چند دقیقه میرسه. نمیدونم چرا آفتاب امروز اینقدر کور کننده ست، به دنبال عینک آفتابیم، دست تو کیفم میکنم ولی هرچی میگردم، پیداش نمیکنم؛ یهو یادم میفته که روی اپن آشپزخونه جا گذاشتمش. به ناچار دستها را حائل چشمها میکنم و سعی میکنم  نیمه باز نگهشون دارم که خیلی اذیت نشوند. راننده آژانس که یه پسر 23-22 ساله ست، یه نگاهی از تو آینه میکنه و آفتابگیر سمت شاگرد و میده پایین (من پشت صندلی شاگرد نشستم). فکر می کنم بخاطر خودش آفتابگیر و داده پایین شایدم آفتاب از اون سمت اونم اذیت میکنه؛ برا خودش بود یا برای من، این کارش هیچ کمکی به من نکرد و آفتاب از سمت راست بدجوری اذیتم میکنه هنوز؛ از تو آینه یه نگاه بهم میندازه و یهو بی مقدمه عینک آفتابیش و از چشمش درمیاره و میگیره سمت من: 

- خانم خواهش میکنم عینک منو بگیرید، من هم آفتابگیر دارم هم یک عینک دیگه. 

هم تعجب میکنم و هم خنده ام گرفته! ازش تشکر میکنم ولی هرچی از اون اصرار و از من انکار، راضی نمیشه عینک و پس بگیره؛وضعیت خنده داری درست شده بود! آخر سر، جایم رو عوض میکنم و اینجوری دیگه آفتاب رو صورتم نیست؛ همین موضوع را هم به او میگم و اینبار دیگه رضایت میده.  

ولی کارش خیلی رویم تأثیر  گذاشته، اصلا یادم نیست آخرین بار خودم کی به فکر سلامتی و راحتی یک نفر دیگه بودم، دیگه چه برسه به اینکه یادم باشه آخرین بار کی به فکر سلامتی من بوده! جالبه که گاهی اوقات بعضی از آدما کارهایی رو انجام میدهند و حرفهایی را می زنند که انسان را متعجب می کنند و به این فکر وامیدارندش که هنوز هم بین مردم صفا و صمیمت و مهرورزی وجود داره؛ پس زیاد نباید از گذشت و رأفت آدمای این دوره زمونه ناامید بود، نه؟ 

نظرات 13 + ارسال نظر
آسمون(مشی) سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 10:20 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

منم همیشه این سوالو می پرسم...
شاید اینقدر تو روزمرگی غرق شدیم که اگه یکی به اون یکی کمک می کنه هم برامون تعجب آوره!!
به نظر من هرکی خوبی بکنه،اگه همونجا جوابشو نگیره،بعدها می گیره...

نازلی سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام بهاره جون
خوبی خانم ؟ من خودم به فکرتم به یادتم به فکر سلامتی هستم خلاصه که خیلی مخلصیم .
با ما قهر کردی سر نمیزنی؟
راستی دوباره شماره ام رو ایمیل کردم . امیدوارم که اینبار برسه.
مراقب خودت باش
راستی با نظر شما در پستتون هم موافقم.

زیتون سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 03:27 ب.ظ http://zatun8.persianblog.ir

خدایارت

بلوط چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام بهاره جونی!
خوبی؟
چه شعر قشنگی بود...
آره...آدم خوشحال میشه که می بینه هنوز انسانیت نمرده...هنوز آدمهایی هستن که قلب مهربونی داشته باشن....
مواظب خودت باش دوستم :)
ممنون که پیشم اومده بودی

زیتون پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 07:15 ق.ظ http://zatun8.persianblog.ir

سلام ممنون ازمحبتتون
شاداب باشی انشاالله
پول وقدرت راکه زنهاهم دربرابرش زانو می زنند تفاوتی بامردهادراین موردندارند
خوشمزه تراست

زیتون پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 07:16 ق.ظ http://zatun8.persianblog.ir

س+ک معکوس است

زیتون پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 07:21 ق.ظ http://zatun8.persianblog.ir

پاسخ رادرتگهای احادیث معاشقه ویانامزدی ومعیارانتخاب همسرو...دنبال نمائید
تگ روان شناسی زناشوئی خانواده درمانی راکلیک کرده روی جدول غورکنید

الی پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 12:20 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

خوبه که یادی از نادر ابراهیمی کردی .
راست میگی اونقدر ذهنمون شرطی شده که برای کمک به دیگران چندان پیش قدم نمیشیم و مدام فکر میکنیم نکنه طرف فکر دیگه ای بکنه !!
اون راننده ی آژانس پسر با معرفتی بوده .
و دوباره راست میگی در مورد فروشنده ی کتاب و اصلن هر فروشنده ای . باید به دل بشینه فروشنده .

نرگس جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 12:31 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

نمی دونم چرا این روزا هرجا میرم یه ردژایی از نادر ابراهیمی میبینم ! :-؟
ظاهرا هنوز یه نیمچه امیدی هست !
میشه یه رمان خوب بهم معرفی کنین ؟!
فقط غمگین نباشه لطفا !

سانیا جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.banuye.blogsky.com

و چه حس خوبی به آدم می ده این مهربونی های بی انتظار نا منتظره.....

آیلا شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 02:02 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

چقدر قشنگه این محبتها....
سلام دوست جونم
امیدوارم حالت خوب خوب باشه
بوووووووووووووووس

نازلی یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 08:46 ق.ظ

سلام بهاره جون خوبی؟
چرا پس این همه نیستی دوستم؟
ایشا لا که خوبی نگرانت شدم.
مراقب خودت باش.

وفا یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 10:31 ق.ظ

امیدوارم همین طوری باشه.. اما باور کن در خیلی موارد اینطور نیست .. اینقدر کمه که وقتی یکی می بینیم تعجب می کنیم.. دلم نمی خواد بد بین باشما اما با کمال خوشبینی کمتر این چیزا رو می بینیم ! ممنون که سر زدی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد