روزهای من
روزهای من

روزهای من

طلا، وقته!

فکر اینکه زمان شده جن و ما بسم الله و هرچی بدوی هم به گرد پاش نمیرسی، بد عذابم میده... فکر قدیما که میشه همین چند سال پیش خیلی خیلی نزدیک، انقدر نزدیک که فکر میکنی همین دیروز بود، مدام آزارم میده. آخه چطور میشه وقت به این سرعت بگذره و آدم هیچی ازش نفهمه؟ تازه هر روز هم داره سرعت دورش و بیشتر و بیشتر و بیشتر تر میکنه! انگار همین دیروز بود که رفتم مدرسه...همین دیروز ها! نه پریروز و پس پریروز.... همین دیروز که با مریم و پریسا و نسا ء آشنا و بعدش دوست شدم؛ همین دیروز بود که دانشگاه قبول شدم ... اینبار با نواز و لیلا و مصی و سمیرا دوست شدم ... انگار همین دیروز بود که از حسابداری به مترجمی زبان تغییر رشته دادم و با سهیلا و نیلوفر و آرزو دوست شدم ... همین دیروز که رفتم سر کار و با مهشاد و بهاره و آزاده و افسانه و تینا دوست شدم؛ همین دیروز که با محمدرضا آشنا شدم؛ همین دیروز که ازدواج کردم. همین دیروز که تدریس و بوسیدمش و گذاشتمش کنار و شدم کارمند... حالا با سارا و ندا و فرزانه دوستم ....الان که گهگداری شاگردای چند سال پیشم و می بینم (آخه آموزشگاهی که تدریس میکردم نزدیک خونه مون بود درنتیجه با همه شاگردام بچه محل بودم)، باورم نمیشه که اینهمه بزرگ شده اند... باورم نمیشه منی که همیشه به حافظه ئ خودم می بالیدم حالا باید برا بخاطر آوردن اسم شاگردام کلی به مغزم فشار بیارم و دست آخر ازش بپرسم: عزیزم میدونم شاگردم بودی ولی هرچی فکر میکنم اسمت یادم نمیاد! یعنی همچین بزرگ شدند که اینهمه تغییر قیافه داده اند؟ آخه چرا اینقدر زمان زود میگذره؟ هاین؟ چرا نمیشه یه کاری کرد که اسلوموشن حرکت کنه؟ اینهمه دانشمند و پورفوسور و نابغه و باهوش تو دنیا پس دارند چی کار میکنند؟ چرا یه فکری برا زمان نمی کنند؟ مامانم میگه قدیما میگفتند وقت طلاست ولی حالا میگن طلا، وقته!!! اه! دارم دیوونه میشم! یکی جلوشو بگیره! بابا!  یکی جلوشو بگیره!!!  

نظرات 11 + ارسال نظر
ایده شنبه 2 آذر 1387 ساعت 09:30 ق.ظ

اااااااااااااااااااااااااا... فک کن! همین دیروز تو چقده کار کردی.... من که عمرن یه روزه به این همه کارای مهم مهم برسم

ققنوس شنبه 2 آذر 1387 ساعت 11:25 ق.ظ

یاد گذشته بخیر
دوران دانشجویی و دوستامون
ngo ها و سفرای اردویی که می رفتیم.
واقعا زمان به سرعت می گذره
روزگار به کام عزیزم.

افسانه شنبه 2 آذر 1387 ساعت 11:39 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

خیلی تند می گذره ... حیلی ... یاد اون روزا به خیر
...............
راستی بهاره جونم این جمله رو که خواندم کلی خندیدم ... یاد تو افتادم که نظرت در مورد لاغرها چی بود ... ببین چقدر ما ها مشکل داریم
: «درون هر آدم لاغری، انسانی چاق و فربه زندانی شده که برای رهایی فریاد می‌کشد.»

مهشاد سابق مشی امروز! شنبه 2 آذر 1387 ساعت 11:50 ق.ظ http://mashi.blogsky.com



آره بهاره جونم!‌ انگاری افتادیم تو سرازیری!‌انگاری لحظه ها از ما فرار می کنن و ما دنبالشونیم که بگیریمشون تا در نرن! به قول تو شدن جن و ما م شدیم بسم ال...!‌
اون روزا خیــــــــــــــــــــلی زود گذش و بدیش اینه که لحظه های خوش زودتر می گذرن!‌ و تو حسرتشونو خیلی می خوری! منم مث تو این روزا فقط به بچگی هام برگشتم! الان که بابابزرگیم که تنها بازمونده از نسل گذشته س تو بیمارستانه تازه یاد اون بی خیالیهام و روزای خوبی که تو خونه ش با خاله و دخترخاله و خواهرام داشتم می افتم!‌ اون روزا اینقده زود گذشتن که انگاری دیشب من بچه بودم و در عرض یه شب بزرگ شدم!‌
فک کنم فردا صب که چش وا کنم شده باشم مادربزرگ و 2 تا نوه دسته گل زنگ بزنن بپرن تو و بگن مادربزرگ : از شعرای جوونیات واسمون بخون!!!!

بلوط شنبه 2 آذر 1387 ساعت 12:19 ب.ظ

دست رو دلمون نذار خواهر!!! منم خیلی از این همه سرعت زمان ناراحتم. وقتی می بینم بچه هایی که من کاملاً نوزادیشونو به خاطر دارم، حالا واسه خودشون خانمی شدن و بعضی هاشون دارن عروس میشن یه طوری میشم! به نظرم هنوزم همون بچه های دیروزن و نمی تونم بهشون به چشم یک آدم بزرگ نگاه کنم! حالا حتی اگه یه بچه هم توی بغلشون باشه!!!

inموریx شنبه 2 آذر 1387 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.inmorix.persianblog.ir

سلام باهات موافقم....همینجور الکی الکی میبینیم شدیم شصت هفتاد ساله و منتظر حضرت عزراییل که بهمون وقت بده و بیاد سراغمون

بهاران یکشنبه 3 آذر 1387 ساعت 12:53 ب.ظ http://chalesh.blogsky.com

امان از گذر عمر...نگو که دلم کبابهبعضی وقتا آدما آرزو می کنه بعضی روزا تو زندگیش زودتر بگذرن ولی خبر از گذر عمر نداره
یادی از اون روهای خوب با هم بودن کردی و دلمو حسابی کباب...مگه نمی دونی این روزا بوی دل کبابه من افاقو گرفته حالا هی بیشتر بسوزون

آرام دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 08:33 ق.ظ http://aaram-helma.persianblog.ir

حق با شماست . هم در مورد وقت و گذر زمان و هم در مورد کامنتتون در وبلاگم . خوب و خوش باشید ....

چمدان حرفهایم دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 09:32 ق.ظ http://mysecrets.blogfa.com

خواستم بگم من اومدم....
بشینم پست انگلیسی تو بخونم و بقیه پستاتو تا سری بعد درست حسابی بیام

فعلا عرض ادب کردیم
تا بعد...

افسانه دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 10:27 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

I can sit there to000oooo00o0oo00

inموریx دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.inmorix.persianblog.ir

این کامنت دونی پست بالاییت رو سریع فعال کن تا جوابتو بدم.....این شریفیا الان میان اینجا رو میخونن فکر میکنن خبریه نمیدونن همش توهم فانتزی هستش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد