روزهای من
روزهای من

روزهای من

شماره بانک

تو بانک نشستم و منتظرم تا نوبتم بشه... هیچی همراهم نیست تا تو این احتمالا یک ساعتی که باید منتظر بشم باهاش سرم و گرم کنم... انقدر با عجله اومدم که فراموش کردم یه کتابی یا مجله ای چیزی همراهم بیارم...به ناچار چشم به کفش فردی که روی صندلی جلویی نشسته می دوزم و میرم تو فکر... امروز خیلی کار باید انجام بدم... دارم کارها رو تو ذهنم به ترتیب میکنم که یهو یه بسته آدامس باز گرفته میشه جلو صورتم... سرم و بلند میکنم و خانم ۳۲-۳۳ بغل دستم و میبینم که داره آدامس تعارفم میکنه... تشکر میکنم و دوباره سرم و میندازم پایین...(پارازیت... تا جایی که بشه دوست ندارم تو صورت آدما نگاه کنم...نمیدونم چرا ولی خوشم نمیاد از این کار...خوب تو اون فسقل جا اگه سرم و بالا کنم هی باید به مردم نگاه کنم) دوباره میرم تو فکر ... ولی این بار توجهم و صدای مرد جوونی به خودش جلب میکنه که داره بلند بلند از متصدی بانک در مورد وام ۲میلیونی ازدواج می پرسه...صحبتش که تموم شد بر میگرده که بره که خانوم کناردستی من جلوشو میگیره و میگه آقا ببخشید اگه ممکنه شمارتون و بدید به من ... مرد شمارش و میگیره سمت خانومه ولی تا چشم خانومه به شماره میفته لب و لوچه اش آویزون میشه: اه.. مرسی آقا... شما تازه ۱۰ تا شماره بعد از منید! مرد شونه ای بالا میندازه و میره... این پایین انداختن سر یه مزیت دیگه هم داره و اون اینکه چون تو از قدرت بیناییت در اون لحظه استفاده نمیکنی قدرت شنوایین در اون لحظه برات قدرت نمایی میکنه... پس اینبار صدای دو تا آقای مسنی و که در صندلی پشتی نشستند میشنوم... یکی از اون ۲ نفر یه شماره اضافی داره که میده به اون یکی و اون یکی هم یه تشکر بلند بالا از نفر کناریش میکنه...موقعی که این اتفاق افتاد خانوم بغل دستی من چند لحظه از بانک رفته بود بیرون و نفهمید جریان از چه قراره... خلاصه اون آقا اولیه که شمارش و داد و به اون یکی آقاهه نوبتش شد و رفت...اون رفت و اون خانومه اومد... بعد از ۱۰ دقیقه از صدای نشستن کسی پشت سرم فهمیدم که یه نفر نشسته پیش اون آقاهه... داشتم پیش خودم فکر میکردم که از این به بعد منم ۲ تا شماره میگیرم که اگه مثل امروز یه خانوم یا آقای مسنی و دیدم که زیاد نمیتونه منتظر بشه شماره اضافیم و بدم بهش...آخه بیشتر یاد مادربزرگ و مامانم بودم که پا درد شدید دارند و همیشه با مصیبت عظمی می رند بانک و برمیگردند با خودم گفتم اگه یکی بهشون این لطف و بکنه که تا حالا چند بار اتفاق افتاده چقدر خوشحال میشند....تو این فکرا بودم که شنیدم آقاهه شماره قبلی خودش و داد به خانوم کناریش و گفت این اضافه است... یهو خانومه که پیش من نشسته بود یه تکونی خورد و برگشت با صدای بلند به من گفت: واقعا که! بعضیا چقدر بی ملاحظه اند... یارو رفته برا خودش شماره گرفته بعد به جای یکی ۲ تا گرفته که بیاد خودشیرینی کنه و شماره اضافیش و بده به این اون...خوب حق بقیه که خیلی وقته منتظرن چی میشه پس؟ ... انقدر نادون و نفهم بود که نمیدونستم چی بهش بگم... فقط نگاش کردم... تو دلم بهش گفتم تو خودت از راه نرسیده و با پر رو بازی میخواستی شماره اون پسره رو بگیری که خیط شدی... حالا چون خودت نتونستی اینجور با بی ادبی در مورد مردم حرف میزنی؟ اگه به تو میداد خوب بود؟ ولی چون به یه نفر دیکه داده بد شده؟ بیچاره آقاهه صداشم درنیومد... والا خیلی مردم محترمی بود وگرنه هر کس دیگه ای بود فوری جواب خانومه رو میداد و مینشوندش سر جاش... چرا بعضیا اینجوریند؟ این حسودی چیه که آدم با تمام قوا سعی در نگهداری این خصلت زشت در خودش میکنه؟ خوب اگه خانومه حسودی نکرده بود هم آبروی خودش و اونجوری نمی برد هم کمک مردم و با این طرز حرف زدنش ضایع نمی کرد... چون هم اون خانوم پشتیه که شماره آقاهه رو گرفت کلی خجالت کشید هم اون آقاهه بیچاره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد