روزهای من
روزهای من

روزهای من

میمیری اگه حرف نزنی؟!

دیشب سروش صحت تو پیج خودش (در فیس بوک) یه مطلب نوشته بود با این مضمون که سوار تاکسی بوده و تو ترافیک بسیار خفنی گیر کرده بوده یعنی انقدر بد بوده وضعیت که در یک ساعت ماشین اینا نیم متر هم جلو نرفته بوده بعد عابر پیاده ای که داشته از بین ماشینا رد میشده، به سرنشینان ماشینها خبر میده که خیلی امید نداشته باشید راه باز بشه چون اون جلوترها نبش چهار راه یه نفر رفته بالای ساختمونی و قصد خودکشی داره، پلیس هم راهو بسته که بتونه یه کاری بکنه. خلاصه هر کی تو ماشین اینو می شنوه یه حرفی میزنه بعدشم بعد از یه مدتی ماشین آقای صحت از کنار ساختمون رد میشه! همین . انگار مهم رد شدن ایشون از ترافیک بوده و دیگه اینکه خواننده چه حسی پیدا می کنه از بلاتکلیفی آخر داستان اصلا براشون مهم نبوده. بابا درسته گفتن آخر بعضی از ماجراها رو بذارید باز بمونه تا مخاطب خودش حدس بزنه که چی شد (که من متنفرم از این داستانهایی که پایان باز دارند چون حس میکنم تمام شخصیتهای داستان همینجور رو هوا می مونند یعنی چی پایان باز؟ خوب نویسنده که همه چیو گفته این آخرشم بگه دیگه) ولی دیگه یه جریان واقعی رو که دارید تعریف می کنید که نباید باز بذارید آخرشو که! انقدر لجم گرفت و ناراحت شدم که زیر مطلبشون نوشتم خوب بالاخره چی شد؟ خودشو انداخت پایین و شما از کنار جسدش گذشتید یا نه نجاتش دادند و دیدید که سالمه طرف؟ بعد زیر کامنت من یه خانم برام نوشته حالا برای تو چه فرقی می کرد؟! من نمی دونم بعضیا اگه حرف نزنن فکر می کنند مردم میگند اینا لالند؟ یا دوست دارند فقط حرفی زده باشند؟ براش نوشتم من دلم برای مادر اون جوون و خودش سوخت و برام مهم بود بدونم آخرش زنده موند یا مرد برای خودت چی؟ فرقی میکرد یا نه مهم نحوه ی پرسیدن من بود برای دونستن پایان ماجرا؟! حالا لجم از این خانمه گرفته و کاری به نوشته ی آقای صحت ندارم! چقدر بعضیا ... هستند ها!

معرفی کردن یا نکردن مساله این است!

با خانم پرستار دیدار کردیم، به نظرم خانم خوب و فهمیده ای بود. حدودا پنجاه و چند ساله بود، 5 فرزند داشت که دوتاشون پزشک و سه تاشون مهندس بودند؛ ایشون با تنها پسر مجردشون زندگی می کنند. ظاهرا همسرش چند سال پیش شلوارش دو تا میشه و این خانم هم خونه و زندگی رو ول می کنه و جدا میشه از همسرش و چون خونه دار بوده و شغل رسمی نداشته و از طرفی هم نمی خواسته سربار بچه هاش بشه، روی میاره به پرستاری، تا همین یک ماه پیش پرستار یک بچه ی دیگه بود اما بچهه دیگه امسال میره مدرسه و نیازی به ایشون نیست. برای سرگرمی تشریف می برند اینترنت و اهل کتابند شدید. یه جلسه امتحانی پریروز اومد که باران رو ببینه و نگهش داره ببینه چه جوریاست که هم من خوشم اومد ازش و هم او خیلی از باران خوشش اومد، بیشتر برای اینکه می گفت بچه ی آرومیه و الکی جیغ و داد راه نمیندازه. اما عدل همون دوشنبه شب که ما رفتیم باهاش صحبت کردیم ظاهرا قانون 9 ماه مرخصی زایمان رو دیگه همه ی آقایون تصویب کردند و قراره اعمال بشه و شامل حال تمام مادرانی که فرزند زیر 9 ماه دارند، میشه؛ البته خانم مسئول مرخصیای اداره ما گفت اون ملاک نیست ملام تاریخ ابلاغشه!!! خدا کنه زودتر ابلاغ کنند تا من مرخصیم تموم نشده. به خانمه گفتم که اینجوریه؛ آخه قرار بود از اول مرداد بیاد که با این اوضاع 9 ماه از اول مهر باید بیاد... حالا ببینم خدا چی می خواد.
در راستای شکستن طلسم کتاب خونیم، تسلیم نگاه از هایده حائری رو بالاخره شروع کردم و الان تقریبا 100 صفحه ش مونده تا تموم بشه، کتابش بد نیست مهمترین خصوصیتش که برام دوست داشتنی بود تیکه های جالب و بامزه ای بود که شخصیتای داستان بهم مینداختند و تو این کتاب برای اولین بار جناب قهرمان مرد داستان از خودراضی و افاده ای و مغرور نبود!!! برعکس یه جور بامزه ای شیرین و شیطونه و آدم خواه ناخواه ازش خوشش میاد. مسلما کتابی که از اول تا نزدیکای آخرش شاد و شیرینه پایان خوبی هم داره. بنابراین می تونم بگم من از این کتاب خوشم اومده راستی یه چیزو میخواستم درمورد کتابایی که میخونم و دوست دارم و به بقیه هم معرفی می کنم، بگم. راستش اخیرا فهمیده ام که سلیقه ی کتابخونی من ممکنه با سلیقه کتابخونی خیلیا جور نباشه، البته تازه اینو فهمیدم، قبلنا فکر می کردم اغلب کتابایی رو که خوندم و دوست داشتم بقیه هم دوست دارند (برای فهمیدن این موضوع من معمولا از افراد می پرسم فلان کتاب رو خوندیدی؟ نظرتون چی بوده در موردش؟ بعد اونوقت نظر خودمو میگم) اما بعد از صحبت با چند نفر و خوندن وبلاگ چند نفر از دوستان، یه ذره دچار شک و تردید شدم که آیا اصلا درسته من بیام تبلیغ کتابای دوست داشتنیم رو بکنم؟ مثلا چند نفر این اواخر بهم گفتند که اصلا و ابدا کتاب همخونه رو دوست نداشتند و به نظرشون داستان یخی بود و ابدا کشش نداشت!!!! تا قبل از اون به نظر من همخونه یکی از جذاب ترین و پرکشش ترین کتابهایی بود که من تو 7-8 سال اخیر خوندم! و چاپهای پی در پی این کتاب خود گواه بر این دلیله که خیلیا این کتاب رو دوست داشتند و دارند. یا مثلا کتاب گوشه های پنهانی که برای من سراسر لذت و آرامش بود، برای یه عزیز کسل کننده و بی محتوا بود! یعنی من اول به سلیقه ی خودم شک کردم بعد که ازش در مورد نویسندگان محبوبش پرسیدم دیدم از نظر ایشون کتاب دوست داشتنی یعنی کتابای فریده شجاعی و نیلوفر لاری و مودب پور! حالا ایندفعه به سلیقه اون عزیز شک کردم چون من هرگز هرگز هرگز سمت کتابای این سه نفری که برای دوستم محبوند، نمیرم و از همینجا به این نکته رسیدم که شاید درست نباشه من بیام و اینهمه سفت و سخت از کتابای محبوبم حرف بزنم. شاید بهتر باشه فقط معرفی کنم یعنی خلاصه داستان رو بگم و همین. والا با این قیمتای بالای کتاب اصلا درست نیست من سنگ کتاب و نویسنده ای رو به سینه بزنم و دوستان برند بخرند و اونوقت خدایی نکرده از کرده شون پشیمون بشوند! هان؟ نظر شما چیه؟ بی رودرواسی بهم بگید تا حالا چند بار از کتابایی که معرفی کردم بهتون بدتون اومده؟ یا اون کتابایی که دوست داشتید چند تا بودند؟
درسته گفتم بهتون کتاب فقط دو تا خوندم اما شاید درستترش این باشه که کتابی که فیزیکش دستم باشه فقط دوتا بوده وگرنه کتاب الکترونیکی 8 تا خوندم: قرار نبود، توسکا، جدال پرتمنا و افسونگر از هما پوراصفهانی (کتاباش بد نیست ولی راستش موضوعاتش یه حورایی تینیجریه اما از طرفی اصلا برای تینیجرا مناسب نیست!!! حالا خودتون پیدا کنید پرتقال فروش رو!) نبض تپنده از یکی از کاربران انجمن 98یا، نثر و موضوع داستان راستش یه جوریه، من بدم نیودم اما بازم میگم یه جوری بود. اشرافی بدنام از کاترین آرچر، اینم خوب بود آدم رو یاد جین ایر میندازه البته جین ایر کجا و این کجا اما خوب برا یه بار خوندن بد نبود. فرشته ی نگهبان از پاتریشیا ویلسون اینو دوست داشتم داستانش مثل داستانای باربارا کارتلند و لیلین پیک بود. پاتریشیای تنها از هربرت جنکینز اینم ای، بدک نبود البته یه ذره به نظرم لوس بود. الانم دارم به موازات تسلیم نگاه کتاب برای او رو می خونم از سوزان مالری که به نظرم اینم کتاب خوبیه و آدم رو یاد کتابای پیک و کارتلند و کینزلا میندازه.
باد برای خانم پرستار پیغام داد که دارم حرفشو میزنم، الان تماس گرفت و حال باران رو پرسید.
خوب فعلا همینا... تا بعد.
پ.ن. بعضیاتون با من قهر کردید آیا که باهام حرف نمی زنید هیچی؟مگه من چی کاره بیدم؟

این روزا

صفحه ی مدیریت بلاگ اسکای عوض شده و یه خرده زمان می بره تا اون احساس غریبگی که باهاش دارم از بین بره، هرچند امکانات زیادی اضافه شده بهش اما نمی دونم چرا باهاش راحت نیستم؛ ولی خوب بالاخره عادت می کنم بهش.
این روزا هر چی زمان جلوتر میره، ترس منو بر میداره که آخه چه جوری دختر رو بذارم و برم سر کار؟ امروز میخواهیم با خانم پرستاری که قراره بیاد و باران رو نگه داره صحبت کنیم. نمی دونم دلم یه جوریه، کاش مامان یه خرده جوونتر بود که میتونستم باران رو بذارم پیشش ولی هم دیگه مامان سنی ازش گذشته هم با وجود بهزاد دیگه انصاف نیست منم زحمت بدم بهش. این خانم قراره از 7 صبح بیاد تا 2:30 بعد از ظهر، نمی دونم چه جور آدمیه ولی رابطمون که معرفیش کرده بود بهم خیلی بهش ایمان داره و ازش تعریف می کنه؛ امروز میرم اگه به دلم ننشست قبولش نمی کنم. راستش دم اداره مون یه مهدکودک هست برای بچه های 6 ماه تا 2 سال ولی خانم مشاور گفت به هیچ عنوان تا 3 سالگی بچه رو مهد نذارید؛ البته اونم نمی گفت خودم این کارو نمی کردم، از اینکه بچه ها اونجا مریض بشند و باران ازشون بگیره خیلی می ترسم، برای همین قضیه مهد هم منتفیه؛ حالا امروز بریم ببینم چی میشه.
چند روزه باران خیلی جیغ جیغو شده، تا می بینه از بغل دستش بلند شدم رفتم شروع میکنه به سرو صدا کردن، یه جوری که انگار داره واقعا آدمو صدا میکنه، اول یه صدایی درمیاره از خودش مثل (ایننه) بعد ایننه تبدیل میشه به اینننننننننه بعد ایننننننننننننننننننننه و نهایتا با قدرتمندترین صدایی که میتونه از گلوش دربیاره ایــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بعد که میرم پیشش و میگم چیه؟ میبینم داره می خنده، خانم فقط میخواد بنده دست به سینه بشینم کنارشون!
خانم مشاور بهمون گفت روی یک تشکی که  قطرش بین 5 تا 10 سانته، بارانو روی شکم بخوابونیمش بعد یه بالش نرم و نازک بذازیم زیر سینه ش بعد یه توپ یا عروسک رنگی که توجهشو جلب کنه بذاریم مقابلش و تشویقش کنیم که سینه خیز بیاد جلو و  اون توپ یا عروسکو بگیره؛ می گفت این کار باعث میشه بچه وقتی  رفت مدرسه، ریاضی رو خوب یاد بگیره! خیلی برام جالب بود. بعد یه چیز دیگه هم می گفت، گفت براش آهنگای موتزارت رو بذارید گوش کنه، آهنگای موزارت خاصیتی که دارند اینه که باعث میشوند دو نیم کره ی مغز با هم رشد کنند و در آینده درک مطلب و حفظیات کودکتون به یه اندازه قوی میشه! اینم نمیدونستم. بعدشم فرمودند باید از همین الان ببریدش اتاق خودش وگرنه بعد از 6 ماه دیگه نمیتونید از خودتون جداش کنید.
خلاصه از اونروز تا حالا دارم کارایی که خانم گفته رو انجام میدم بجز تغییر اتاقش، راستش برای این کار باید کل دکور اتاقشو تغییر بدیم چون تخت باران درست زیر پنجره ست و جاش خطرناکه باید کمدو بیاریم سمت دیوار و تخت رو بذاریم جای اون؛ این هفته دیگه باید این کارم انجام بدیم.
از کتابای نمایشگاه همچنان فقط همان دو کتابی رو خوندم که خونده بودم یکیش کتاب دوست جون بود، ایستگاه آخر که دوسش داشتم یکیشم کتاب غزل شیرین عشق. امروز اگه خدا بخواد میخوام یک کتاب جدید دست بگیرم البته هنوز تصمیم نگرفتم چیو بخونم فقط میخوام این طلسم دو تا رو بشکونم حالا هرچه پیش آید خوش آید.