روزهای من
روزهای من

روزهای من

حالا میفهمم که ...

حالا میفهمم که تو، اگه تو دلت از غصه بمیری هم، اگه نخوای، احدی از دلت با خبر نمیشه... 

حالا میفهمم که تو، اگه بی خیال ترین آدم دنیا هم باشی، باز گاهی دلت میخواد ناراحت باشی و یه گوشه بشینی و بزنی زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن، همینجوری الکی و بی دلیل! 

حالا میفمم که تو اگه واقعا واقعا واقعا ناراحت و غمگین و پژمرده باشی و عنقریبه که بزنی زیر گریه، میتونی خودت رو سوپرایز کنی وعوض گریه، بزنی زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! 

حالا میفهمم که اگه از دست کسی خیلی خیلی خیلی ناراحت باشی و دلت بخواد سر مبارکش رو از تنش جدا کنی، به محض ابراز اولین غلط کردم طرف، فوری خر میشی و پیش خودت فکر میکنی اینکه آدم خوبی بود پس من چرا اینهمه ازش بیزار بودم؟! 

حالا میفهمم که بزرگترین دروغی که آدم میتونه به کسی بگه، دروغیه که به خودش میگه و بدترین صدای گوشخراشی که میتونه بشنوه، صدای وجدان پر حرف خودشه! 

حالا میفهمم که هرچقدر تلاش کنی تا بعضی خاطرات و وقایع رو از ذهنت پاک کنی، بازم یه جریاناتی اتفاق میفتند تا تمام اون خاطراتی و که با هزار زحمت از ذهنت بیرون کرده بودی، دوباره به یاد بیاری، پس عزیز من بیخود به خودت زحمت نده و بذار خاطرات همونجور تو ذهنت باقی بمونن!  

حالا میفهمم که تو اگه از روی خیرخواهی حرفی را به کسی بزنی، ممکنه عقل ناقص طرف بهش اجازه نده نیت پاک تو رو بفهمه و منظور تورو 180 درجه برعکس بفهمه! پس بیخود خودت رو اذیت نکن و بذار طرف با سر بره تو دیوار! به تو چه اصلا؟ سر خودشه دلش میخواد بشکوندش! 

حالا میفهمم که بعضی از مردم خیلی عوضی و بی وجدان تشریف دارند و تا یه خانوم تنها رو میبنن که داره از اون طرف خیابون میاد، فکر میکنن بی سر و صاحابه و اون پدرسوخته ها حق دارن با نگاهشون درسته قورتش بدن و اینجور میشه که چشم ازش بر نمیدارن و همینجور رگباری بارون متلکه که به خورد خانومه میدن تا به نزدیکیشون برسه، ولی حساب اینو نمیکنن که بابا خانومه داره میاد سمت اونا ولی خوب بدبخت بیچاره چی کار کنه شوهرش پشت سر اون عوضیا ایستاده و منتظرشه! حالا میفهمم که چقدر دلم خنک میشه وقتی یادم میفته محمد چه پدری ازشون درآورد! 

حالا میفهمم که چقدر چیز هست تو دنیا که من نمیدونم و بازم نمیدونم چقدر وقت لازم دارم تا همه اونا رو بفهمم...پـــــوف

نظرات 5 + ارسال نظر
سایه یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 03:06 ب.ظ http://sayeh86.wordpress.com/

سلام بهاره جونم.خوبی؟دلم برات تنگ شده بود خانومی.

آسمون(مشی) دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 04:14 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

ای جونم! محمد خوف کاری کرد که حق اون غضنفرا رو کف دستشون گذاش!!

محمد رضا دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 07:48 ب.ظ http://myhut.blogfa.com

تمام حرف هاتون، اولش "حالا" ست. دیروز هم حالا بود، فردا هم حالا خواهد بود...

شاید بی ربط ولی این نوشته خواهد مرد. دیروز، فردا.

سیندخت چهارشنبه 6 آبان 1388 ساعت 09:10 ق.ظ

سخت نگیر عزیزم. خوبی ها رو ببین از بدی ها چشم پوشی کن. اینجور راحت تر زندگی می کنی بهر جون.
خوبی عزیزم ؟

افسانه چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

چقدر عمیق بود این نوشته بهار جونم ... حسابی خوشم اومد ...
هر کدوم از « حالا می فهمم » ها ... پر از حرف بودند ...
.........
شعرای فریدون مشیری رو دوست دارم
.........
حالت چطوره دخترک؟ ۲ کیلو و نیم رو هم تبریک می گم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد