روزهای من
روزهای من

روزهای من

باران این روزها

 یک عالمه مطلب هست که دلم میخواهد بیانشان کنم اما کلمات یا زمان درستی به سراغم نمی آیند یا از بس می آیند و در را به رویشان باز نمی کنم، می روند و تا مدتها پیدایشان نمی شود. گاهی وقتها هم پیش می آید که مثل الان حرفها می آیند، اما تاپیک وار، یعنی تنها عنوان مطلب در ذهنم بولد می شود و باقی فراموشم می شود، حرفایی مثل: 

1- میخواهم پیشنهاد دهم به کارخانجات تولید اتومبیل تا زیر آن عبارت (اجسام از آنچه شما فکر می کنید به شما نزدیکترند)، بنویسند: "صورت شما از آنچه که این آینه نشان می دهد، زشت تر است!" چون من هر بار خودم رو از تو آینه بغل ماشین دیدم به نظرم اومده اون روز صورتم چه خوب شده اما به محض اینکه آینه را آورده ام نزدیکتر و از روبرو خودم رو دیدم، فهمیدم که هیچ هم به آن خوبی که آینه نشان می دهد نیستم که نیسم! 

2- بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودمان و پرستار باران، به این نتیجه رسیدیم که دخمر رو ببریمش مهد کودک. حالا از سه هفته ی پیش تا الان خانم می رود مهد، هرچند روزهای اول به محض اینکه چشمش به در مهد میفتاد بنا می کرد به گریه و زاری و جیغ و فغان، اما با امروز می شود دو هفته که با لبخند می رود مهد. از طرفی بارانی که در حال عادی ما را به خدا می رساند تا دو لقمه غذا بخورد، حالا به محض ورود به خانه انقدر گریه و زاری می کند تا غذا بخورد (ظاهرا مهد ساعت 12 به بچه ها غذا میدهد اینها هم بعد از غذا یا بازی می کنند یا می خوابند که در هر دو صورت بعد از سه چهار ساعت گرسنه می شوند) بعد که غذایش را خورد کمی دور خودش می چرخد و بازی می کند (معمولا می برش حمام تا هم آب بازی کند و هم اینکه حسابی خسته و گرسنه شود) بعد حول و حوش ساعت 8-8:30 شامش را می خورد، پوشکش عوض می شود و نهایتا ساعت 9 شب باران خانم دیگر خواب خواب است. اتفاقی که این وسط میفتد این است که ما از ساعت 9-9:30 شب به بعد دیگر کاری برای انجام نداریم، غذا که آماده است باران هم که خواب است حالا بدبختی اینجاست دلمان تنگ می شود برای شیطون خانم. 

3- باران این روزها خوب می تواند منظورش را به ما برساند، آبی اگر بخواهد، وسیله بازی اگر بخواهد و خلاصه بالاخره به طریقی حالیمان می کند که چه می خواهد. شیطنتش غیرقابل کنترل شده است بطوریکه اگر لحظه ای بگذاریش زمین، لحظه ای دیگر باید از روی دیوار بیاریش پایین! دخترم دست بزن پیدا کرده یعنی در واقع وقتی می بیند می تواند موهای بلند مادرش را بگیرد و با تمام قوا بکشد و از آن طرف جیغ مامان جان برود به آسمان، خوب چه بهتر و مفرحتر از این؟ چرا نکشد؟! می کشد و من بدبخت جیغ می زنم و حضرت والا قاه قاه می زنند زیر خنده!!! خیلی زیاد این روزها عاشق بیرون رفتن شده است، جرات داری ببرش پارک بعد که بردی حالا جرات داری از آنجا برش گردان، آن پارک را به سرت خراب می کند اگر بخواهی مسیر خانه را در پیش گیری، حتی یه یادمه یه روز بردیمش پارک بعد با کلی جنگ و جدل، برش گرداندیم خانه چون مسیر نزدیک بود پیاده رفته بودیم، باران اولش جیغ و داد کرد ولی وقتی دید کسی محل نمی دهد دیگر جیغ نزد و آرام ماند تا مثل بچه آدم بگذاریمش زمین تا خودش راه بیاید باور کن تا دو چهار راه آنورتر، تا می گذاشتیمش زمین عین کش بند تومبان راه رفته را دور می زد و به سمت پارک می دوید! آخرسر برای اینکه ول کند، راه میانبر را انتخاب کردیم تا راه را نتواند پیدا کند! 

4- هفته ی پیش در اثر یک لحظه بی احتیاطی من و محمد و درست در مقابل چشمانمان از روی صندلی غذایش با صورت خورد زمین! من داشتم غذا در دهانش میگذاشتم محمد هم داشت از شیرین کاریای باران فیلم می گفت که یکهو بلند شد روی صندلیش ایستاد و بعد پاش رو گذاشت روی پشت صندلی، در این لحظه تا من بخوام بگیرمش یا محمد به خودش بیاد، پشتی صندلی خالی کرد و از اون بالا بچم رو انداخت پایین. بلافاصله روی پیشونیش اندازه ی گردو قلنبه شد و اومد بالا البته روش یخ گذاشتم و ورمش فروکش کرد اما باد اون ورم فرداش پیچید روی چشم دختر و هم چشمش پف کرد هم اینکه حسابی کبود شده. اون روز انقدر تو سر خودم زم که خدا می دونه، فکر کن تو نیم قدمی بچه ات باشی ولی نتونی بگیریش، خدا نصیب هیچ کس نکنه

5- پنجشنبه بالاخره آخرین واکسن باران (18 ماهگی) رو هم زدیم و با اینکه طفلکی خیلی درد کشید ولی خدا رو شکر خوب تونست از پسش بربیاد و خیلی اذیت نشد

خلاصه دیگه همینها... امیدوارم نماز و روزه ی همگی قبول باشه و خسته نباشید روزه داران عزیزپیشاپیش عیدتان مبارک

باران در آستانه ی نه ماهگی

دخترک این روزها بسیار بسیار خواستنی و بامزه شده است. دیگر می تواند سوار بر روروئک با سرعت تمام در خانه جولان دهد، از میز بگیرد و بایستد و یا چهار دست و پا به دنبالت بیاید به هر کجای خانه که می روی! تا پیش از این تنها می توانست سینه خیز و مانند قورباغه حرکت کند؛ اما همانطور که گفتم حالا تواناییهایش گسترش پیدا کرده اند. از طرفی این روزها برای جلب توجه و گاهی اعتراض صداهای جالبی از گلو خارج می کند یا آنقدر روی روروئکش بالا و پایین می پرد تا نگاهت را به خودش جلب کرد و وقتی انجام دادی کاری را که او می خواهد، یک لبخند بامزه ی به پهنای صورت میزند بهت و آن دو دندان اشانتیونی را که درآورده است، نشانت میدهد، بعدش تو دلت میخواهد بگیرش در آغوش و آنقدر بچلانیش که حد ندارد. 

هفته ی گذشته برایش یک استخر بادی خریدیم و پرش کردیم و برای اولین بار باران را گذاشتیم درون استخر؛ جایتان خالی که ببینید اولش دخترم چه قشقرقی به پا کرد و آنقدر کولی بازی درآورد تا مجبور شدیم از آب بیاریمش بیرون اما بعد ترسش که از آب ریخت، دلش می خواست آب را با دستش بگیرد که خوب نمی توانست و همین برایش کلی باعث تفریح و سرگرمی شده بود 

کودک آزاری

این روزا سرعت حرکتم زیاد شده؛ قبلنا باید مامانی یا بابایی دستشون رو میذاشتن پشت پاهام تا من پاهامو تکیه بدم به دستشون و بعد خودمو سینه خیز هل بدم جلو، اما حالا دیگه به کمکشون نیاز ندارم و خودم دیگه می تونم خودمو بکشونم جلو البته خوب که فکرشو می کنم می بینم هنوز یه ذره به کمکشون نیاز دارم و اونم اینکه باید یه چیزی که می دونن من دوست دارم بذارند جلو چشمام ولی با فاصله ی زیاد تا من به هوای رسیدن به اون شی ء دوست داشتنی با حداکثر سرعتی که در توانمه خودمو برسونم بهش! دیشب که نتیجه تلاشامو خوب نشونشون دادم و تا میذاشتنم زمین من سه سوته خودمو می رسوندم به دمپایی مشکیه ی مامان ولی همچین که می خواستم دمپایی رو بکنم تو دهنم یکیشون می دید و دمپایی رو پرت می کرد اونورتر بعد به دوباره مشغول کار خودش می شد من بیچاره هم مجبور می شدم دوباره برای رسیدن به دمپایی سینه خیز برم جلو بعد دوباره تا میرسیدم به دمپایی باز ازم دورش می کردن؛ ببینم این موضوع کودک آزاری شامل این کار مامان بابای منم میشه؟ حالا یا کودک آزاری یا مردم آزاری فرقی نداره بالاخره یکیو آزاری؟ منکه کار به کارشون نداشتم فقط می خواستم ببینم اون دمپایی از چی درست شده همین ولی اینا انقدر اذیتم کردند که پاک از نفس افتادم! دیشب انقدر این آزار دادنشو ادامه دادند و منم انقدر تقلا کردم که درست موقع شام و وقتی داشتند سوپ بهم میدادند، همونجا پشت میز غذا از خستگی بیهوش شدم اوناها مدرکشم موجوده! تازه یه آزار دیگه هم بهم میرسونند این دندون چیه که تو دهن آدم رشد می کنه؟ انگاری دو تا از همونا تو دهن من درومده حالا هی چپ میرند و راست میرند تا منو می بینند ذوق می کنند بعد دستشونو میشورند و فرتی می کنند تو دهن من و میزنند به لثه هام!!! آخه یکی نیست بهشون بگه اگه یکی همین کارو با خودتون بکنه خوشتون میاد؟ منم که می بینم اینجوریاست با تمام قدرت دستشونو گاز می گیرم اما هرچی بیشتر زور میزنم اونا بیشتر خوششون میاد و هی غش غش بهم می خندند!!! ظاهرا دردشون که نمیاد هیچ تازه کلی هم قلقلکشون میاد خو اینم یه جور کودک آزاریه دیگه نه والا؟ میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از این مامانی و بابایی شکایت کنم آیا؟ هان بازم یادم افتاد... منو بغل می گیرند و می برند سر سفره بعد هی جلو چشام من دولپی غذا می خورند!!! اصلا انگار نه انگار که منم بشرم و دلم میخواد بعضی وقتا که یه نوشیدنی می خورند که قرمزه آقا من انقدر این نوشیدنی رو دوست دارم... یکی دو باری مامانی اجازه داد بابایی بهم از اونا بده من انقدر خوشم اومد ازش که می خواستم همه ی لیوانو بخورم اما فقط چند قلپ بهم دادند ولی چند روز پیش که عمه سهیلا اومده بود پیشمون تا دید بابایی داره بهم از اونا میده دعواشون کرد و گفت به بچه نباید چای بدید چون تمام آهن بدنشون از بین می بره... هیچی دیگه از اون روز تا حالا هی جلو چشم من چای می خورند اما یه قلپ هم نمیدند من بخورم خوب بابا دیگه کودک آزاری به چی می گند پس؟ اینا همش دارند منو آزار میدند میگم شما جایی سراغ ندارید من برم از حق خودم دفاع کنم؟ هاین؟

من از بیگانگان هرگز ننالم که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و توانایی هام

این روزا نافرم احساس قدرت می کنم؛ آخه کم الکی که نیست==> من میتونم قل بخورم!!! من میتونم اون مکعب پارچه ای رو که مامان میذاره نزدیک صورتم، با دو تا پاهام بگیرم و پرتش کنم اون طرف! از قل خوردن گذشته من بازم می تونم==> پستونک رو از دهنم دربیارم بیرون، یه ذره نگاش کنم بعد دوباره بذارمش تو دهنم!!! تازشم یه کار دیگه هم هست که میتونم انجام بدم==> بالشمو از زیر سرم دربیارم بیرون و فرتی بکنمش تو دهنم!!! فکر کنم همه ی این تواناییها مربوط به همون 4 ماه و ده روز معروفه که اگه آدم رد کنه دیگه خیلی سرش میشه، هم آروم شده هم قدرت بیناییش بیشتر شده و هم قدرت حرکتیش؛ ولی با همه ی اینها یه کار لعنتی هست که هنوز نمی تونم انجام ندم؛ نه اشتباه تایپی نیست، برعکس همه ی اون کارایی که میتونم انجام بدم این یکی رو انجام میدم اما میخوام انجام ندم اونم==> نخوابیدن با صدای لالایی مامانه!!!! یعنی من از این کار متنفـــــــرم! وقتی مامان یه عالمه تکون تکونم میده که بخوابم و نمیخوابم، وقتی پستونک میذاره دهنم که بخوابم و نمی خوابم، وقتی باهام بازی می کنه که خسته بشم و بخوابم ولی نمی خوابم؛ اونوقت دیگه مامان در کمال نامردی برگ برنده شو رو می کنه و تا برام میخونه: یه شب تو خواب وقت سحر... شهزاده ای زرین کمر؛ من ناخودآگاه چشمام رو هم میفتند و هرچی زور می زنم که نیفتند رو هم، لامصبا بازم بسته میشند، آخه این آهنگه یه جور ناجوری آروم و خواب آوره؛ دیگه تا مامان برسه به شهزاده ی رویای من شاید تویی... آنکس که شب در خواب من آید تویی، من دارم خواب 7 تا پادشاه رو با هم می بینم! ولی دارم رو این نقطه ضعفم کار می کنم حسابی؛ من از حالا میخوام در مقابل حرف زور سر خم نکنم؛ حالا می بینیم مامان خانم؛ فقط به شرطی که نامردی نکنی و تا من مقاومتم رو مقابل این آهنگ بالا بردم، با یه آهنگ آروم دیگه خوابم نکنی!


شهزاده ی رویا (کلیک)