روزهای من
روزهای من

روزهای من

بوی خوش خاطره‌انگیز

سوار آسانسور می‌شوم و کلید 10 را فشار می‌دهم، قبل از اینکه آسانسور حرکت کند یکی از همکاران هم وارد می‌شود و بالاخره سر می‌خوریم سمت بالا. آقای همکار طبقه ‍پنجم پیاده می‌شود و همزمان با باز شدن درب آسانسور، بوی خوراک لوبیا می‌پیچد در دماغم؛ ناگهان به سرعت نور برمی‌گردم به دوران کودکی و آن زمان که همراه مامان به اداره‌اش میٰرفتم. برای رسیدن به اتاق مامان باید از مقابل آبدارخانه می‌گذشتیم و همیشه خدا آنوقت صبح (۸) بوی خوراک لوبیا آبدارخانه و محوطه ی اطرافش را پر می‌کرد. یکباره دلم برای آن وقتها تنگ تنگ تنگ شد! دوباره از باورم دور شد که زنی سی و چند ساله هستم و در حال حاضر در انتظار به دنیا آمدن فرزندی! دوباره فراموشم شد که مامان ۹ سال است که دیگر در آن اداره کار نمی‌کند و اصلا من قریب به 25 سال است که دیگر ساعت ۸ صبح با مامان راهی اداره‌اش نشده‌ام! اول صبحی دلم مادرم را می‌خواهد و دنیای زیبای کودکی را! دلم می‌خواهد مامان دستم را بگیرد و همراه خود بکشاند در خیابانها؛ هرکجا که باشد او فقط دست مرا بگیرد و درحالیکه تند تند از کنار دکانها و مغازه‌ها می‌گذرد، به من اجازه ی بهانه‌گیری و خواستن چیزهای زیبای پشت ویترین مغازه‌ها را ندهد! دلم آن وقتها را می‌خواهد... این برای بار چند هزارم است که یک بوی خاص مرا پرتاب می‌کند به گذشته‌های دور...
امروز شد 13 روز که مامان اینها رفته‌اند مکه. عین این 13 روز را هم من منزل آنها بوده‌ام و در خانه خودم شاید جمعا 10 دقیقه هم نمانده باشم. هرچه در این چند ماه خودم را لوس کردم و دست به سیاه و سپید نزدم، جایتان خالی که ببینید چگونه چون کوزتی وظیفه شناس و فعال، عین فرفره در خانه ی بابا جان میچرخم و انواع و اقسام غذاها را درست می‌کنم، صبح زود از خواب برمی‌خیزم و بهزاد را راهی مرکز می‌کنم، صبحانه ی خودم، محمد و بابا و گاهی حدیث و دانیال را آماده میٔکنم و بالاخره راهی اداره می‌شوم! خدا پدر این سرماخوردگی را بیامرزد که گریبانم را گرفت و مجبورم کردم دو روز بیفتم در بستر و استراحت کنم تا حداقل به این دلیل آن ورم ترسناک پایم فروکش کند، وگرنه داشتم از ترس می‌مردم بخاطر آنهمه ورم! اما اینجا هیچ حسنی که نداشته باشد یک حسن دارد و آن هم همین دور هم نشستنهای شبانه‌مان است. روزهایی که حدیث هم میاید پیشمان (ولااقل من را از تنهایی درمیاورد، چون بابا که می‌رود در اتاقش، بهزاد هم همینطور، محمد هم که۹ شب میاید) می‌نشینیم مقابل تی وی و اول تکرار بفرمایید شام را میبینیم چون شب قبلش ما ۱۰ شب خواب هستیم، بعد حریم سلطان را میبینیم و نهایتا عمر گل لاله را. در این فاصله بنده شام را پخته ام، داده‌ام خلایق خورده‌اند و بعد بقیه ظرفهای کثیف را در ماشین می‌گذارند و بعد از شام همگی ازخستگی غش می‌کنیم. خلاصه که زندگی جالبی داشته‌ام این چند وقته
خواستم بیایم و از خودم و این روزهایم بگویم برایتان... شما چطورید؟

نظرات 15 + ارسال نظر
ساینا دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 02:25 ب.ظ

دلم واست تنگ شده بود

منم همینطور دوستمولی چه کنم که خیلی گرفتارم این روزا

مموی عطربرنج دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 03:05 ب.ظ http://atri.blogsky.com/

دیگه داری نی نی دار می شی و نی نی خانوم باید دستتو بکشه و ببرتت پشت ویترین مغازه و پا بکوبه زمین براش عروسک بخری!!!

دوست جون حالا که خوب فکرشو میکنم میبینم کار درست رو همون مامانم میکرد.. به بچه نباید رو داد وگرنه پدر صاحب بچه رو درمیاره

بانو دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 03:25 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

خوبی مامان خانومی...
پریشب داشتم یه مطلبی می خونم... اسم شخصیتش رادا بود...
بعد نوشته بود رادا به معنی اسمانه... یه دفعه یاد تو و دخترت افتادم...

مرسی عزیز دلم
تو چطوری؟
اه چقدر جالب... حتما بهش فکر میکنم دوستم مرسی که گفتی عزیزم

شاذه دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 09:43 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

خوشحالم که روزهای جالبی داری. برای ورم پرهیز نمک مفیده. من که کلا تو ایام بارداری به غذا نمک نمیزنم. اعضای خانواده رو غذای خودشون نمک میپاشن. حتی یک وعده غذای نمک دار یک کیلو به وزنم اضافه میکنه و ورم میکنم. همینطوریشم در حال انفجارم چه برسه نمکم بخورم!!!!

مرسی شاذه جونم
تو چطوری دوستم؟ نی نی تو چطوره؟ خودت چی کار میکنی؟
منم اتفاقا خیلی پرهیز میکنم دوستم اما غذای بی نمک رو اصلا نمیتونم تحمل کنم ولی خوب من کلا کم نمک میخورم و عادت به غذاهای شور ندارم... ورم پاهام هم بخاطر سرپا موندنهای مداوم این روزام بود از بسکه بدوبدو کردم اما خوب جمعه و بیشتر شنبه که خوب خوابیدم و استراحت کردم، کلی از ورم پام خوابید خدا رو شکر
از انفجار نگو که دوباره استرس میگیرم... انقدر چاق شدم که خدا بدونه

افسانه سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 02:59 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

سلام خاله عزیزم.
خسته نباشی از این همه تکاپو
ولی خونه پدری بودن هم صفایی داره و با خودش یه نشاطی هم همراه می کنه. خصوصا اینکه برای تو با توجه به محل کارت موندن اونجا بهتره. چشم به هم بذاری چند روز باقی مانده هم تموم می شه و مادر و برادر برگشتن. ولی خاله بهاره یه خرده بیشتر به خودت استراحت بده. تو الان به استراحت بیشتری نیاز داری این ورم پای لعنتی هم باور کن به خاطر افتاده بودن پا در تمام مدت سرکار به خاطر نشستن روی صندلی و بعد ایستادن هاته. اگه بدونی پاهای من شبیه پای شرک شده بود. فک کن من شماره پام 38 بود الان دارم کفش 40 می پوشم. ولی از وقتی تو خونه ام و بیشتر دراز می کشم ورمش کمتر شده. خلاصه خیلی مراقب خودت باش خاله عزیزم.

سلام خاله
مرسی عزیزم تو هم همینطور عزیز دلم
آره دقیقا... یه آرامش خاصی داره خونه پدری که آدم اون آرامش رو هیچ کجا نمیتونه پیدا کنه...نزدیکی به محل کار رو که نگو باقلواست بخدا... ۷ دقیقه به ۸ حرکت میکنم و ۸ نشده کارت میزنم دقیقا همینطوره که میگی خاله چشم هم گذاشتیم و باز کردیم ۱۵ روز گذشت دیگه از امروز میفتیم تو سرازیری تا مامان اینا برگردند
خاله چیکار کنم اگه غذا درست نکنم و غذای مونده براشون بذارم بابام طفلی حرفی نمیزنه اما خوب چون غذای مونده دوست نداره، میشینه فقط نون و پنیر و انگور یا طالبی میخوره یا نون و ماست!!! خوب وقتی اینجوری میکنه دیگه مجبورم یک روز در میون لااقل غذا درست کنم براشون... اون یکی دو روز پاهام به حالت عادیبرگشته بود اما این چند روزه که دوباره افتادم به کار، باز داره پام ورم میکنه.
خاله جونم تو هم خیلی مراقب خودت باش من حتما امروز باهات تماس میگیرم و تلفنی هم جویای حالت میشم عزیزم.
خوبه که دیگه انتظارمون برای دیدن بهداد گل خاله داره به پایان میرسه

ترانه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 10:20 ق.ظ

امیدوارم خوب خوب باشی همینطور نی نی بانو خوب خوب باشه.

خیلی خیلی ممنونم ازت ترانه جونم
خودت خوبی؟
همسر مهربانت خوبند؟

بهناز چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام
به به مادر خانومی ، خوبی؟ نی نی خوبی؟ مامان خوبی؟ بابا خوبی؟(ترکی بخونش)
انشاا... که به زودی مادر و برادرت به سلامت برگردند ، و این روزهای خوب و پر خاطره برات به خوشی طی بشه.
ورم هم در بارداری عادیه ، همون نمک نخوردن دوای درده و پاهات آویزون نباشه. من که ماههای آخر انقدر کمرم درد می کرد که به پیشنهاد دکتر کفش طبی با پاشنه پرستاری گرفتم ، خیلی کمکم کرد.
دوستم سعی کن خودت غذاهای تازه بخوری ( اگر کلسترولت بالا نیست ، جگر ، بلدرچین و ... بخور . ماهی و گردو و مویز فراموش نشه) شکلات تا جایی که می تونی نخور ( من 2 سال لب به کاکائو نزدم) مویز هم 10 تا دونه( هرچند شنیدم که برای بچه بیش فعالی میاره؟!!!)
سعی کن خرما و انجیر خشک و برگه و گردو همرات باشه و در طول روز ازش استفاده کنی که هم انرژی داشته باشی هم برای نی نی مفید باشه.
دکنر فکر کنم قرص پرناتال بهت داده ، اگر هم نداده ازش بخواه برات بنویسه.
دیگه دیگه چیزی یادم نمیاد ، یادت نره این روزا رو به خودت سخت نگیری که بعدا افسوسش رو بخوری

بهناز پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام
من دارم کتاب (و فقط خاطره هاست) رو تیکه تیکه می خونم، یه جوریه.
تو کتاب چی می خونی؟
فیلم هم بعد از چند سال رغبت کردم استرالیا رو تو ام بی سی دیدم ، بدم نیومد
دلم می خواد برم سینما کلاه قرمزی رو ببینم اما با علی نمیشه. دلم هم نمیاد بذارم پیش کسی ، برم.
صفحه لب تاپم علی شکونده ، با یه مصیبتی ازش استفاده می کنم تا تب و تاب دلار بخوابه و بتونم یه ال سی دی جدید براش بخرم( الان یه ال سی دی بزرگتر از لب تاپم با چسب چسبوندم فعلا استفاده می کنم)
خودتو واسه شیطنت های نی نی ات آماده کن مه مثل من موهات سیخ نشه

وفا پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 11:12 ب.ظ http://va-fa-86.blogfa.com

وایییییییییییییییییییییی بهاره نی نی داری؟
چه کیفی داره خونه مامان این ا
جای مامان خالی نباشه
به سلامتی برگردن
چند وقته نی نی داری؟ چند وقته من به این وبلاگ سر نزدم ؟

شاذه جمعه 21 مهر 1391 ساعت 08:32 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

از چاقی نگو دوستم که عین اون موجودات تو سرندیپیتی می زنم زیر گریه! :((((( شیش ماهه ده کیلو اضافه شدم. خدا رحم کنه. فقط سعی می کنم و به نینی و سلامتیش فکر کنم و امید این که بعداً با رژیم و ورزش برش می گردونم انشاءالله. الان که حرکتم خیلی کم و سخت شده. وقتیم راه میرم رد بخیه های سزارینهای قبلی و سنگینی نینی اذیتم می کنه. امیدوارم تو هم خوب خوب باشی و به سلامت این دوره رو طی کنی

بهناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام
خوبی؟نی نی خوبه؟
من دارم کتاب روزهای هاشور خورده رو می خونم، قشنگه نثرشم به دل میشینه ، تو خوندیش/؟

سلام
مرسی عزیزم ما خوبیم... تو چطوری؟ علی کوچولو خوبه؟
راستش ۵۰-۶۰ صفحه شو خوندم و گذاشتمش کنار البته نه اینکه بدم امده باشه ها نه... اما خوب خیلی جذبم نکرد

طناز سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 08:44 ق.ظ

مرسی برای یادآوری خاطرات خوب.

بهناز سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 10:58 ق.ظ

سلام
خوبی؟دختر خانمت خوبه/؟
چه خبرا............؟
دوستم من کتاب روزهای هاشور خورده رو خوندم، قلم نویسنده اش خیلی گیراست منو یه جورایی یاد بهیه پیغمبری میندازه. اما نمیدونم چرا اینقدر اصرار داره شخصیتهاش رو بکشه؟!!!!!!!!!!!!!
آدم کشی هم حدی داره وا...
من که دلم واسه امیر علی کباب شد نویسنده اش فکر نکرده ما از صبح تا شب درگیر زندگی سختی هستیم بابا لامصب غصه قهرمان داستانت رو هم بخوریم؟
می دونم سیر داستانیش خوبه و بد تموم نمیشه اما؟؟؟
به هرحال من هپی اند اینجوری دوست نمی دارم.
دوستم تو این روزا چی می خونی؟ چی می بینی؟

منم هپی اندی که قبلش بزنه پدر قهرمان داستانو دربیاره و فقط آخرش خوب تموم بشه دوست ندارم اصلا
الان دارم کتاب جدید سیمین شیردل با نام تنها من رو میخونم البته فعلا تا صفحه ۸ خوندم و برای همین هنوز هیچیش معلوم نیست

بهناز سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 11:36 ق.ظ

دوباره سلام
نظرت رو در مورد کتاب (سروین) بیتا فرخی ، کوچه(مهریزی مقدم)، به راستی دوستت دارم(سیسیلیا آهرن)
اگر خوندی بگو. من تو سایت شادان اینا رو پیدا کردم گفتم از دوستانم بپرسم اگر خوب بودش سفارش بدم
راستی یه کتاب هم از اعظم طیاری در دست چاپ دارند

سروین رو نخوندم... کوچه رو اصلا طرفشو نرو که حالت بد میشه... براستی دوستت دارم هم درام ولی زیباست... از روی این کتاب فیلم PS. I love you رو ساختند.
اون کتاب اعظم جون رو از پارسال تا حالا گذاشته اند رو سایت اما کتابش هنوز مجوز چاپ نگرفته دوستم... معلوم نیست کی بیاد بیرون و اصلا بیاد یا نه

مامان سمیر یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 10:10 ق.ظ http://fasamir.blogfa.com

سلام مامانی وای چقدر دلم برات تنگ شده بود ...اما شرمنده فرصت نکردم بیام سراغت ...خوبی خوشی ؟خسته نباشی واقعا ...کوچولو چطوره ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد