روزهای من
روزهای من

روزهای من

قسمت یازدهم

قیافه بسیار خوشایندی داشت؛ با هیکلی باریک و شانه های پهن. 

گرچه لباسش بی نهایت خوشدوخت بود، ولی به نظر می رسید که راحتی خودش را به مد و اینگونه قیود ترجیح می دهد. 

همچنان که دختر جوان به او خیره شده بود، او دلیسیا را با حالتی مخلوط از خشم و تحقیر نگاه می کرد و به هیچ وجه سعی در پوشاندن احساس خود نمی نمود. 

کلمه ای حرف نزد و باوجود اینکه حرکت کشتی اینکار را دشوار می نمود، دلیسیا چند قدم محکم به طرف او برداشت وقتی خیلی به هم نزدیک شدند دلیسیا زانو را کمی خم و راست کرد و جلوی او صاف ایستاد. بالاخره مجبور شد دستش را به به پشتی یک صندلی بگیرد که او کوتاه و خشک گفت: بنشینید! 

دلیسیا اطاعت کرد و تا جائیکه می توانست به آرامی این کار را انجام داد تا ثبات خود را تا جائیکه می شد، نشان بدهد و روی لبه صندلی که به نظر می رسید بسیار راحت است، قرار گرفت و دستها را روی دامن گذاشت و به آنها خیره شد. با خود فکر می کرد، تا چند لحظه دیگر ماگنوس فین از اینکه او را با فلور عوضی گرفته است، از او عذرخواهی خواهد کرد. 

در همان حال می دید که قلبش به شدت می تپد و باز ترس وجودش را گرفت. 

- «دوشیزه لانگفرد» من گمان می کنم شما از اینکه روی عرشه کشتی من هستید، تعجب می کنید ولی من قاطعانه تصمیم دارم مانع این بشوم که شما زندگی خواهرزاده ام را به تباهی بکشید. 

اینجا فین حرفش را قطع کرد و منتظر بود که جوابی بشنود ولی دلیسیا عمدا ساکت ماند و او ادامه داد: 

- وقتی امروز صبح شنیدم او را وادار کرده اید که با شما فرار کند، وحشت زده شدم و فقط با این سرعت عمل بود که توانستم، مانع انجام یک چنین کار شرم آوری بشوم. 

او با صدای خشن و حمله ور این کلمات را ادا می کرد. دلیسیا به خودش گفت «قطعا او با زیردستانش با این لحن سخن می گوید؛ پس حق داشتند او را یک دیکتاتور جبار بپندارند» و لحظه به لحظه حس کینه اش نسبت به او شدیدتر می شد. 

ماگنوس فین ادامه داد: 

- زمانیکه از شرق دور مراجعت کردم، اطلاع پیدا کردم که چگونه شما و خواهرزاده ام در خانه پدرتان زندگی می کردید. تصور نمی کنم آقای کندریک از رفتار شما مطلع باشند و مایلم به شما هشدار بدهم که نخواهم گذاشت که خواهرزاده ام را جوابگو و مسئول عاقبت چنین اعمال ناپسندی بدانند. 

برای چند لحظه دلیسیا متوجه معنی حرفهای او نشد. سپس مانند صاعقه زده ای، فهمید که منظور او اشاره به بچه دار شدن احتمالی فلور می باشد. 

هرگز چنین چیزی به خاطرش خطر نکرده بود، ولی حالا که ماگنوس فین این کلمات را ادا می کرد،نزدیک بود استخوانهایش خرد شوند. چیزی نمانده بود، زبان به اعتراض بگشاید و بگوید که چنین چیزی از محالات است که ناگهان فهمید ازدواج فلور با لرد شلدن تا چه حد اهمیت دارد. ناگهان در تاریکی مطلقی که او را احاطه کرده بود، نوری از امید تابید. این تقدیر بود که بایستی به جای فلور او در اینجا باشد. 

همزمان با سخنهای ماگنوس فین که اعمالی را به فلور نسبت می داد که او هنوز باورش نمی شد، خواهرش مرتکب آن شود، فلور و لرد شلدن در حال خارج شدن از انگلستان بودند.  

اگر آنها در انگلستان با یکدیگر ازدواج نکرده باشند، مطمئنا به محض رسیدن به خارج، این کار را انجام خواهند داد. 

با گذشتن این افکار در مغزش، برای دلیسیا روشن شد که اینک وضع به کلی عوض شده است. هر اتفاقی هم که بیفتد، به هیچ وجه نبایستی مانعی برای ازدواج فلور و شلدن باشد. 

هنوز برایش مشکل بود باور کند، فلور که دلیسیا عاشقش بود و حاضر بود همیشه حمایتش کند، مرتکب چنین عمل ناپسندی شده باشد که به مردی قبل از ازدواج اجازه بدهد که او را دوست داشته باشد. 

از همه بدتر اینکه چطور تشخیص نداده بود، این اعمال چه نتیجه ای ببار خواهد آورد. فقط می دانست که فلور و لرد شلدن یکدیگر را دیوارنه وار دوست می دارند و شب گذشته نیز با هم بوده اند. بنابراین تنها کاری که از دستش بر می آمد، این بود که دعا کند زندگی خواهر عزیزش با داشتن یک بچه غیرقانونی، برای همیشه به تباهی کشیده نشود. 

تابحال در افکار نامطلوبش، چنین احتمالی را نگنجانده بود. ولی اینک فقط می دانست بالاترین یدبختی این است که ماگنوس فین دخالت کرده و آن دو را از یکدیگر جدا کند. مدام این جمله را با خود تکرار می کرد:  

آنها باید ازدواج کنند، باید ازدواج کنند! 

تنها راه این بود که او نگذارد کسی بفهمد که او فلور نیست. تا اینکه ازدواج آن دو رسما اعلام شود. آن زمان ماگنوس فین دیگر قادر نخواهد بود تغییری در وضع آنها بدهد. 

از فکر انجام این کار مشکل، تنش می لرزید، باوجود اینکه ناخنها را در گوشت دستش فرو می کرد، خود را مجبور می کرد که صاف مانند شمع، در جای خود بنشیند و فقط به پایین نگاه کند.  

- شما باید بفهمید که من آنقدر شما را اینجا نگاه خواهم داشت، تا خواهرزاده ام سر عقل آمده و با دختری که نامزد رسمی اوست، ازدواج کند. 

وقتی سخنش تمام شد، دلیسیا بدون اینکه به او نگاه کند، فهمید که از سکوتش متعجب شده است. و چون فکر می کرد که بایستی به نوعی از فلور دفاع کند با صدای پرقدرتی جواب داد: 

- آقای فین، متوجه شدم که شما هیچ به فکر خوشبختی خواهرزاده تان نیستید! 

- خوشبختی؟ یقینا، منظور شما اینست که او آنقدر احمق و جوان است که فکر می کند، با شما می تواند خوشبخت بشود. 

باز سکوت کرد و منتظر جواب دلیسیا شد. ولی چون دلیسیا همچنان ساکت ماند ادامه داد: 

- خانم لانگفرد، من وظیفه خودم دانستم که راجع به گذشته شما اطلاعاتی بدست بیاورم. گرچه خیلی طولانی نیست، ولی خیلی رنگارنگ و با پیش آمدهایی که به هیچ وجه باعث سرافرازی شما نیست، می باشد.  

در این زمان، دلیسیا سرش را بلند کرده جواب داد: 

-آقای فین نمی دانم که شما چگونه به چنین نتیجه ای رسیده اید! 

- شما طالب شنیدن جزئیات هستید؟ بسیار خب، به من گفتند که شما چگونه مارکی فن گاتسه بروک را دنبال کردید تا از لندن به مزرعه پناه ببرد. چگونه چندین جوان را وادار کردید به شما عشق بورزند، تا خانواده و یا شعورشان، آنها را از اینکه به شما پیشنهاد ازدواج بدهند بازداشت. سپس با لحن تمسخرآمیزی افزود: 

- من می توانم به شما اطمینان بدهم که با سن کمی که دارید، شهرت اجتماعی شما اصلا قابل ستایش نیست. به خصوص تصمیم اخیری که برای فرار در سر داشتید. دیگر پس از این درهای میفر، به روی شما بسته خواهد شد. 

لحن سخن گفتن او که حاکی از رضایت خاطر بخصوصی بود، دلیسیا را بیش از پیش خشمگین می کرد و فکر می کرد، اینکه بگوید، مارکی پیشنهاد ازدواج کرده بود و خیلی هم به این ازدواج اصرار داشت و فلور پیشنهادش را رد کرده بود، کاملا بی فایده ست. چون با وجود اینکه او کاملا حرف خواهرش را باور می کرد، می دانست که ماگنوس فین محالست چنین چیزی را قبول کند و متاسفانه مجبور بود، تصدیق کند که یک مقدار از اتهامات را نسبت به خواهرش قبول دارد؛ ولی احساس می کرد لازمست هنوز از فلور دفاع کند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ف یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 08:35 ق.ظ

ممنون بهاره جان که ادامه دادی.من خیلی مشتاقم که ادامه داستانو بدونم.لطفا بیشتر و تندتر بنویس(راستشو بگو پشیمون شدی از داستان نوشتن؟؟؟!)

نه عزیزم پشیمون نشدم... فقط موضوع اینه که من دارم لابه لای کارهای ادارم این داستان و تایپ میکنم یعنی در واقع هر وقت سرم خلوت شد... اونوقت یه همکار بیکار فضول هم دارم که میزش روبروی میز منه و مدام داره سرک میکشه ببینه من دارم چی کار میکنم... اینه که مجبورم با حرکات ژانگولری تایپ کنم داستان رو... ولی دارم سعی میکنم هر روز یه قسمت را براتون بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد