روزهای من
روزهای من

روزهای من

بازی سرنوشت قسمت چهارم

فعلا قسمت چهارمم براتون میذارم تا شنبه

وقتی جامه‌دانهایش را به اتاق آوردند، یک لباس تازه انتخاب کرد، لباسی را که در طول مسافرت به تن داشت عوض کرد، سپس به تالار بزرگ رفت. ساعت کمی به 4 مانده بود. از شنیدن مطالبی که با آمدن فلور روشن می‌شد کمی احساس ناآرامی می‌کرد. 

مدت زیادی انتظار نکشید، ناگهان در راهرور سروصدایی به گوش رسید و بعد از چند لحظه فلور، مانند پرنده‌ای به داخل تالار پرواز کرد. 

لباس بسیار قشنگی به تن داشت و کلا زیبایش که با پر تزیین شده بود، به قدری به زیبایی او می‌افزود که به توصیف نمی‌آمد و چشم را خیره می‌کرد. 

- عزیزترینم، چقدر از دیدنت خوشحالم، چطور شد به لندن آمدی؟ پاپا را چکار کردی؟ 

- او به چلتنهام رفت. 

- و تو همراهش نرفتی؟ 

- دکتر یاتس به هیچ وجه موافقت نکرد. او گفت وظیفه من نسبت به پاپا کاملا انجام شده که البته تا حدی حق داشت. و من بایستی برای استراحت به لندن می‌آمدم. 

فلور خندید: برای استراحت؟ خیال ندارم به تو چنین فرصتی بدهم! 

دلیسیا پرسید: چرا که نه؟ 

- زیراکه دلیسیای عزیزم من می‌خواهم تو را وارد اجتماع لندن بکنم، اجتماعی که من در آن مثل یک ملکه بدون تاج حکومت می‌کنم. 

طرز حرف زدن فلور درست مانند زمانی بود که هر دو کوچک بودند و او می‌خواست به دلیسیا ثابت کند که عروسکش از عروسک دلیسیا بزرگر و زیباتر است. 

دلیسیا پرسید: نمی‌فهمم! نیومن به من گفت که تو اینجا با خانمی زندگی می‌کنی که ندیمه جدیدت می‌باشد. 

برای چند لحظه به نظر رسید که فلور دست پاچه و بلافاصله با یک جمله کوتاه جواب داد: 

- دخترعمه سارا و من با هم اختلاف پیدا کردیم. 

- سر چی؟ 

- سر چی؟ خب البته سر مرد دلخواه من! 

- منکه نمی‌فهمم. 

- می‌خواهی حقیقت را بدانی؟ از جوانی که من انتخاب کرده‌ام خوشش نمی‌آمد و وقاهت را به حدی رساند که ورود او را به خانه قدغن کرد. من هم از خانه او بیرون آمدم. 

- اوه فلور، چطور بعد از آنهمه محبت که به تو کرد، توانستی چنین کاری کنی؟ 

- از اینکه او می‌خواست در زندگی شخصی من دخالت کند خوشم نیامد و درنتیجه همانطور که نیومن برایت تعریف کرده، یک ندیمه دیگر انتخاب کردم. 

- آخر فلور... 

(دلیسیا جمله خود را ادامه نداد) فلور دستها را بالا برده پرخاش کرد: 

- نه! هیچ چیز نگو! هنوز از راه نرسیده شروع نکن به غرغر که اصلا به حرفهایت گوش نخواهم داد. من تصمیم گرفته‌ام هر طوری که دلم می‌خواهد زندگی کنم. تفریح کنم، خوش باشم و نگذارم نه دختر عمه سارا و نه هیچکس دیگر برایم سرمشق بنویسد که چه باید بکنم و چه نباید. 

دلیسیا با صدای آرامی گفت: «من نمی‌خواهم از رفتار تو انتقاد کنم، فقط از بدون اطلاع پاپا، تو را برای زندگی در اینجا می‌بینم، غافلگیر شده‌ام! 

- من از او سؤال نکردم، چون به احتمال قوی او خواسته‌ام را رد می‌کرد... تو خواهی دید که ما در اینجا چقدر راحت هستیم، من یک آشپز فوق‌العاده ماهر برای میهمانی‌هایم استخدام کرده‌ام و نیومن، دو نفر پیشخدمت زیردست خود دارد که به او کمک می‌کنند. 

دلیسیا پرسید: «خرج اینها را از کجا می‌آوری؟» و فهمید که سؤال پردردسری کرده، فلور برای چند لحظه ساکت ماند، مثل اینکه دنبال جواب می‌گردد. عاقبت گفت: «خانم ماتلاک خیلی ثروتمند است و اتفاقا میل دارد که مدتی با من زندگی کند، بخصوص در این روزها» 

طرز سخن گفتن فلور بدون اینکه کلمات زیادی به کار ببرد به دلیسیا فهماند که در پس شخصیت و رفتار خانم ماتلاک دلیل مرموزی نهفته است. 

و در حالیکه فکر می‌کرد که بدون اینکه کنجکاو به نظر برسد، چگونه سؤالات دیگری را مطرح کند، خانم ماتلاک وارد تالار شد. 

در اولین نگاه، زیبایی خیره کننده ی او، نفس را در سینه ی دلیسیا حبس کرد. حتی باوجود آرایش مخصوصی که به هیچ وجه مورد پسند دلیسیا نبود، نمی‌شد منکر وجاهت او شد. 

درحالیکه دستش را به سوی دلیسیا دراز می‌کرد گفت: «از آشنایی با خواهر فلور بینهایت خوشحالم. اکنون که شما به لندن آمده‌اید، ما جدا تصمیم داریم کاری کنیم که به شما خیلی خوش بگذرد.» 

دلیسیا دست او را فشرده و در جواب، به زحمت این چند کلمه را ادا مرد: «رفتار شما بسیار دوست داشتنی است.» در ضمن برایش کاملا واضح بود که وجودش برای خانم ماتلاک به هیچ وجه جالب نیست و فقط بخاطر خواسته فلور حاضر شده که او را تحمل کند. 

همینکه نشستند، یک پیشخدمت با سینی چای وارد شد و آن را درست به همان ترتیبی که مادرش دوست می‌داشت، روی میز قرار داد. 

دلیسیا متوجه شد که تمام نقره‌ها را از گنجه بیرون آورده و با دقت تمیز کرده‌اند. مقدار زیادی خوراکی‌های فوق‌العاده خوشمزه و متنوع، روی میز گذاشتند و دلیسیا با تعجب دید که لیدی ماتلاک به پیشخدمت دستور داد که برایش یک  گیلاس شامپاین بیاورد. ضمناً میز جدیدی در قسمت عقب سالن جلب نظر او را کرده که روی آن گیلاس‌های متعدد برای مشروبهای مختلف چیده شده بود. 

دلیسیا با مشاهده ی فلور که به نوشیدن یک فنجان چای اکتفا کرد، نفس راحتی کشید. در نظر او برای یک خانم، به هیچ وجه پسندیده نبود که در این ساعت شامپاین بنوشد، بخصوص کسی به جوانی خانم ماتلاک. 

موضوع صحبت همانطور که او بلافاصله دستگیرش شد، شرح عالیت‌های 24 ساعت گذشته بود که فلور و خانم ماتلاک با کلماتی عجولانه برای او شرح دادند و طرح برنامه مفصل شب و روزهای آینده. از دلیسیا در این میان هیچ توقعی نداشتند جز اینکه با چشمان مشتاق، به برنامه‌هایی که برای او تنظیم می‌شد، توجه کند. فلور به اطلاع او رساند: 

- امشب یک مهمانی شام مخصوص خواهیم داشت، بخصوص میل دارم تو با یکی از میهمانان آشنا بشوی. 

دلیسیا پرسید: «این شخص کیست؟» و متوجه شد که خواهرش نگاه پر معنایی به لیدی ماتلاک انداخت!  

- لرد شلدن تیموتی، دوست بسیار نزدیک من است. 

طرز بیان این کلمات برای دلیسیا فاش می‌کرد که تیموتی جای ناشناخته‌ای را در فکر خواهرش پیدا کرده ولی فلور دیگر کلمه‌ای راجع به او نگفت و با برشمردن نام بقیه مهمانان حرفش را ادامه داد. فلور در خاتمه، با نگاه کجی به سوی لیدی ماتلاک اضافه کرد: 

- فراموش نشود که یکی از محترمترین مهمانان امشب ما در اینجا، آقای هرتسوک فن هاستینگ است. 

خانم ماتلاک اضافه کرد: «اگر بتواند خودش را آزاد کند.» 

و  فلور افزود: «البته، ولی من تقریبا مطمئنم که موفق خواهد شد.» 

لیدی ماتلاک گفت: «من خیلی دلخور می‌شوم اگر غیر از این باشد.» و گیلاس خالی را روی میز گذاشت و ادامه داد: «چون می‌خواهم بیش از پیش زیبا باشم، بایستی بروم و استراحت کنم. آرایشگر ساعت 7 خواهد آمد فلور اگر تو احتیاج به او داری، بهتر است اول نزد تو بیاید، وگرنه ممکن است دیر به مهمانی برسی.» 

فلور گفت: ‌«به مستخدمین خواهم سپرد که او را اول به اتاق من راهنمایی کنند.» 

دلیسیا می‌خواست از فلور خواهش کند که او را کمی بیشتر در جریان شخصیت لرد شلدن بگذراد ولی فلور  که ظاهرا هنوز افکارش، خانم ماتلاک را دنبال می‌کرد، گفت: «امیدوارم هرتسوک در آخرین دقیقه عذرخواهی نکند، چون در این صورت بآتریس بی نهایت خشمگین خواهد شد و زوجها هم سر میز ناجور می‌شوند.» 

دلیسیا پرسید: 

- چرا فکر می‌کنی ممکن است عذرخواهی کند؟ 

- بخاطر زن لوسش! مثل یک سگ ماده به شوهرش بند است و بأتریس دیوانه‌وار هرتسوک را دوست می‌دارد، ولی هاستینگ نمی‌خواهد تا هنوز تصمیم قطعی به فرار با او نگرفته سر و صدا راه بیندازد. 

فلور با چنان حالتی صحبت می‌کرد که انگار ساده‌ترین مطلب روزگار را بیان می‌کند. تازه وقتی صورت حیرت‌زده و نگاه متعجب خواهرش را دید، فهمید که این جریان بایستی غیرعادی باشد.