روزهای من
روزهای من

روزهای من

یه ذره غر غر + قسمت اول بازی سرنوشت

گاهی اوقات تو زندگی آدم لحظاتی فرا میرسند که آدم رو سر دو راهی قرار میدند و او نمیدونه که در مقابل موقعیتهای پیش آمده چه عکس العملی را از خودش نشون بده؛ مثلا در مقابل آدمی که در جواب خوبی تو بهت بدی می‌کنه، باید چی کار کرد؟ در عوض کارش تو هم صدچندان بدتر از خودش بهش بدی کنی؟ ببخشیش؟ بذاری به حساب نادونیش؟ بیشتر بهش خوبی کنی بلکه خجالت بکشه؟ یا نه اصلا حواله‌اش بدی به دو دست بریده حضرت ابوالفضل آیا؟ یا در برابر بچه دوازده سیزده‌ای که خیلی گنده‌تر از دهنش حرف میزنه باید چه جور رفتار کنی؟ شپلق یک کشیده ی آبدار بخوابونی تخت گوشش؟ یه جوری باهاش حرف بزنی که خودش خجالت بکشه؟ عین آدمای بی دست و پا بری چقلیش و به پدر و مادرش بکنی؟ دیگه از این به بعد محل سگ بهش نذاری؟ یا اصلا به روی خودت نیاری که چی شنیدی؟ یا فورا یه دروغ شاخدار ازش دربیاری و جلو چشم خودش تحویل همگان بدی بطوریکه شدت دروغ اونقده گنده باشه که اشک بچه رو در بیاره؟  

پیش آدمایی که نمک میخورند و نمکدون میشکنند باید چه جور رفتار کرد؟ دستها را مشت کرد و درحالیکه تخت سینه می‌کوبونیشون بگی: الهی جیز جیگر بگیری؟! تو هم نمکدون اون و برداری و بکوفونیش به دیفال که دلت خنک بشه؟ دیگه بهش نمک ندی تا چشمش درآد؟  

من در اینگونه لحظات برای تصمیم گیری واقعا دچار مشکل میشم و نمیدونم چه شیوه ی رفتاری رو انتخاب کنم که هم دلم خنک بشه و هم طرف مقابلم بفهمه کارش اشتباست و کمی خجالت بکشه... دیروز روز بدی رو گذروندم و از دست بعضیا ناراحتی زیادی رو تحمل کردم، هنوز جای زخمای روحی‌ای که برام باقی گذاشتن درد میکنه، فکر میکنم برای التیامشون به زمان نیاز دارم اونم نه یه ذره دو ذره، خیــــــــــــــــــــــــــلی ذره باید بگذره تا یادم بره و بتونم اون آدما رو ببخشم 

دوستان تصمیم گرفتم برای شروع کار کتاب بازی سرنوشت رو براتون بذارم. فقط قبلش لازم میدونم اینو بهتون یادآوری کنم که معملا روال داستانهای بارابارا کارتلند اینجوریه که اول داستان منظورم 10-20 صفحه ی اول داستانه، خیلی پر حرفی میکنه و تقریبا آدم رو کسل و خسته میکنه ولی از همون صفحات به بعد دیگه داستانهاش جذاب میشه و آدم و به دنبال خودش میکشونه، اینو گفتم که بدونید اگه دیدید کمی اوایلش خسته کننده ست ناراحت نشید

نام کتاب: بازی سرنوشت 

مؤلف: باربارا کارتلند 

مترجم: اختر حجت 

سال انتشار: 1374 

انتشارات: نشر کیوان 

آشنایی با «باربارا کارتلند: 

باربارا، فعالترین نویسنده معاصر و خالق پرفروشترین آثار جهان بود. وی 583 عنوان کتاب به رشته تحریر درآورد که به 32 زبان مختلف ترجمه شده است و فروش کل آنها به 600 میلیون نسخه می‌رسد. در هر یک از سالهای 1977، 1980 و 1981، این نویسنده پرکار 24 عنوان جدید نگاشت و در سال 1991 به پاس خدمات ارزنده به فرهنگ و ادبیات، مفتخر به دریافت لقب «بانو» (Dame) از ملکه انگلستان گردید. وی در سال 2002 در سن 100 سالگی دار فانی را وداع گفت. 

نقل از کتاب رکوردهای جهانی گینس (ترینها)

 

دلیسا لانگفرد از درشگه سبک پستی نیمه کروکی که او را از مزرعه به لندن می‌‌آورد فرود آمد، بی‌اراده به بنای عظیمی که در برابرش بود خیره شد. مدتها می‌گذشت که پا به آنجا نگذاشته بود و اکنون از دیدنش احساس نگرانی می‌کرد. اطمینان داشت هزاران کار در پیش دارد که به محض گذشتن از این در باید با دقت به آنها رسیدگی کند، اما چندان خسته و کوفته بود که آن لحظه آرزویی بجز استراحت نداشت. ولی خود را از این کار منع میکرد و به خود می‌گفت باید این خواسته را فراموش کنم چون خواهرم فلورا قطعا به کمک من نیاز دارد، خانه لندن نیز حتماً بی سرپرستی  او نظم و ترتیب را از دست داده است. 

بیش از یک سال قبل پدرش که سوارکاری بسیار آموزده و زبردست بود از اسب افتاد و سخت مجروح شد و به توجه او احتیاج مبرم داشت و او می‌بایستی تمام شبانه‌روز را بی‌وفقه، صرف پرستاری و مراقبت از او کند. 

سرِ کندریک لانگفرد مردی بود بسیار عاقل و باهوش؛ و پرورش‌دهنده ی اسب شناخته شده‌ای بود که تمام ساکنان روستاهای اطراف او را تحسین می‌کردند. 

اما هیچ کس، حتی معتقدترین مریدانش هرگز نمی‌توانستند ادعا کنند که او بیماری خوش برخورد است. حادثه ی سوارکاری او به قیمت شکستن یک پا و ترک برداشتن چند دنده و جراحات بسیار برایش تمام شده بود و التیام آنها به زمانی نسبتاً طولانی نیاز داشت و چون محال بود پرستار قابل اعتمادی جز مامای دهکده که شبها گاه‌گاه با سر کشیدن یک جرعه خود را بیدار نگاه می‌داشت، پیدا شود، انجام این وظیفه به دختر بزرگش دلیسیا محول شده بود که پدرش سر کندریک را مراقبت کند بی آنکه در مقابل این محبت و زحمت کلمه‌ای حاکی از قدردانی یا تشکر بشنود. 

در موقعیکه سرنوشت او را بدین روز نشانده بود و فقط می‌توانست از درد فریاد برآورد، دلیسیا می‌بایست ناله‌های او را بشنود و تحمل کند. ولی دلیسیا پدر را دوست می‌داشت و فدایی او بود. 

دلیسیا در روزهای سلامتی پدر نه‌تنها مشتاقانه به همراه او به سواری می‌رفت و با او گفتگو می‌کرد، بلکه با کمال میل به سخنان او گوش فرا میداد. 

سر کندریک مردی بود بسیار روشنکفر و درباره ی مسائل مختلف آگاهی بسیار داشت و چو (با کمال تأسف) پسری نداشت دلیسیا را مانند پسران بار آورده بود. 

با دخترش راجع به اسبها مشورت می‌کرد و دلیسیا آماده بود هر لحظه سرکش‌ترین آنها را سوار شود. به او روش بکار بردن سلاح را آموخته بود و با او به شکار کبک و قرقاول و کبوتر و خرگوش می‌رفت. البته وقتی دوستان به قصد شکار در منزل گرد هم می‌آمدند، دلیسیا در این ورزش کاملاً مردانه شرکت نمی‌کرد اما رفته رفته این دخترک تقریباً مانند پدرش شکارچی ماهری از آب درامده بود. 

متاسفانه تمام این تفریحات ناگهان با آن حادثه لعنتی به پایان رسید. بعد از آن آقای کندریک بستری شد و روز به روز چنان توقعات او از دلیسیا بالا می‌گرفت که سرانجام پزشک خانوادگی آنها در جریان مداخله کرد و با صدای محکم به آقای کندریک گفت: 

- شما دیگر حالتان بهتر شده و من تأکید می‌کنم به یکی از مراکز تندرستی مثلا «چلتنهام» بروید! اطمینان دارم با مراقبتهای پزشکی مانند ماساژ و حمام گرم و غیره، آخرین آثار حادثه از وجود شما رخت برخواهد داشت. 

سر کندریک در ابتدا به شدت با نظر دکتر مخالفت کرد و اصلا حاضر نبود چنین پیشنهادی را بشنود ولی عاقبت بر خلاف میل خود به قبول آن تن در داده و گفته بود: «شاید شما حق داشته باشید، من نمی‌خواهم باقی عمر را مانند معلولان بسر ببرم.» 

- چنین احتمالی کاملاً مردود است اما برای آنکه بزودی روی زین قرار بگیرید به روش صحیح معالجاتی نیاز دارید که در اینجا از ما ساخته نیست. 

- بسیار خوب، بالاخره خواست شما را انجام می‌دهم. بی‌شک دلیسیا خواهد کوشید کاری کند که من میان آنهمه معلول حوصله‌ام سر نرود. 

- دوشیزه دلیسیا شما را همراهی نخواهد کرد. 

آقای کندریک از این گفته دکتر یکه خورد و گفت: «چه گفتید؟» 

پزشک پاسخ داد: «من باید با شما کاملاً بی‌پرده گفتوگو کنم سر کندریک؛ زیرا مدتهاست با شما آشنا هستم و یک یک خانواده شما برای من ارزش بسیار دارند و نسبت به هر یک ارادتی خاص دارم.» پس از لحظه‌ای تأمل، وقتی سر کندریک می‌رفت چیزی بگوید، ادامه داد: 

- من میل ندارم درمان معلول دیگری را در این خانواده به عهده بگیرم و اگر دوشیزه دلیسیا فورا به استراحت نپردازد این ناگزیر پیش خواهد آمد. 

آقای کندریک با اوقات تلخی پرسید: 

- اصولا شما راجع به چه چیز حرف می‌زنید؟ 

- واضح بگویم، شما دخترتان را طوری خسته کرده‌اید که می‌ترسم با این وضع، دچار افسرگی شدید اعصاب شود. 

آقار کندریک با پرخاش گفت: « در تمام عمرم، چنین سخن احمقانه‌ای نشنیده بودم.» 

دکتر جواب داد: «آیا توجه دارید که او در این مدت بیش از یک سال، روزی چند ساعت به شما خدمت کرده است؟ کمی راحت بنشینید و حساب کنید، همین هفته گذشته چند بار او را صدا کرده و از رختخواب بیرون کشیده‌اید؟» 

در چهره ی سر کندریک آثار قبول گناه پیدا شد و دکتر دامه داد: 

- در چلتنهام بهتر از هر مکان دیگر، همه‌گونه وسیله استراحت و تفریح برای شما فراهم است. اگر شما به  آنجا بروید من دلیسیا را بخاطر شخص خودش به لندن خواهم فرستاد، کاری که در واقع برای او مناسبتر از آنست تا اینکه اینجا مثل یک پرستار بی هیچ مزد و منتی کارآموزی کند.  

آقای کندریک می‌رفت مخالفت خود را اعلام دارد که دکتر مهلت نداد و ادامه داد: 

- در ضمن گمان می‌کنم شما دیگر می‌توانید بدون دوشیزیه دلیسیا گلیم خود را از آب بیرون بکشید، اما ممکن است دختر کوچکتان فلور به وجود او احتیاج مبرم داشته باشد. 

سر کندریک کاملاً متوجه شد که منظور دکتر از تذکر این نکته یادآوری کدام مطلب است. در این شهرستان دور افتاده، بوسیله خویشاوندانی که گاه‌گاه برای آگاهی از وضع مزاجی آقای کندریک سری به ایشان می‌زدند، یا از طریق دوستان داستانهایی درباره ی فلور به گوششان رسیده بود.  

اتفاقا دو روز پیش آقای کندریک از دخترش پرسیده بود: «آیا فلور آنجا مشغول به چه کاری است؟» 

و دلیسیا گفته بود: «نمی‌دانم پاپا، کوچکترین اطلاعی ندارم، میدانی که او در نامه‌نویسی بسیار تنبل است. دیروز به این فکر می‌کردم که مدتهاست که فلور به نزد ما نیامده است.» 

- می‌خواهم او را ببینم. 

دلیسیا بر آن شد که خواست پدر را اطاعت کند، ولی وقتی پشت میز نشست و قلم بدست گرفت با خود گفت این کار جز اتلاف وقت نتیجه‌ای ندارد. خوب می‌دانست که فلور از زندگی در مزرعه و بیش از آن، از مشاهده ی کسالت پدرش که به هیچ وجه تحمل دیدن آن را نداشت، بیزار بود. 

آخرین بار که آمده بود می‌گفت: «اینجا مثل نمایشگاه جنازه است، پیش از زمین خوردن پاپا، اقلاً گاه‌گاهی چند مهمان برا مذاکره درباره اسبها اینجا می‌آمدند یا می‌توانستم همراه او به سواری یا شکار بروم و می‌دانستم در این میان با اشخاص جالبی آْشنا می‌شوم ولی حالا............. و جمله‌اش را با یک حرکت دست پایان داد و خواهرش را نگریست. 

دلیسیا فهمید، بعد از زندگی پرآشوب لندن، زندگی در باکینگهام شایر بایستی حقیقتا برای خواهرش خسته کننده باشد، زیرا خود نیز از بهم خوردن برنامه ی شکار زمستانی و سواری و دیدار دوستان پدر که باعث سرگرمی او در این جای دورافتاده می‌شدند بسیار ناراضی بود. 

دوستان، اوایل مکرر به دیدار پدرش می‌آمدند تا از سلامتی او آگاه شوند و رفته رفته وقتی کسالت او ماهها بطوا انجامید، از دیدارها کاسته شد. دلیسیا چنین می‌پنداشت که برای دوستان مدتی در کنار تختخواب او نشستن و به ناله و شکایت از درد، گوش سپردن، چندان جالب توجه نیست. 

اینک دلیسیا با کمک پزشک مهربان از تمام این دشواریها رها شده بود ولی نگران بود که در لندن دشواری دیگری در انتظار اوست و آن خواهرش فلور بود. 

ادامه دارد ...

نظرات 7 + ارسال نظر
یـــــک شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 09:44 ق.ظ http://onee.blogsky.com

سلام!

چی بگم ... شاید اگه من باشم بیشتر وقتها طرف رو حواله می کنم یه جایی
و ... امیدوارم دیگه هیچ روزی رو بد نگذرونی

سیندخت شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 12:02 ب.ظ http://taranomeabi.persianblog.ir/

به نظرم باید طوری باهاش رفتار کرد که بفهمه رفتارش غلط بوده. یعنی مثل خودش باهاش رفتار کرد.

اون بچه رو هم باید نشوند سر جاش جوابش رو خودت بدی.

به نظرم با آدمای نک نشناسم همونجور که گفتم باید مثل خودشون رفتار کرد که بفهمن.

فرصت کنم داستان رو هم می خونم.

خودتو ناراحت نکن عزیزم.

مستانه شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 01:33 ب.ظ http://baadbaadak.com

آخه اینجوری کتاب خوندن اصلا مزه نمی ده! کتاب و باید گرفت توی دست و خوابید روی تخت تا مزه بده. ولی دستت درد نکنه. کار قشنگی کردی

بلوط شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام بهاره خانومی!
خوبی؟
منم مثل تو این جور موقع ها دچار مشکل میشم و نمی فهمم باید چی کار کنم...از اون زخم ها و درد سوزناکی که داره ، منم دارم خواهر....گاهی وقتا اینقدر اثرش عمیقه که آدم دلش میخواد آرزوی مرگ کنه...
داستان رو هم الان که دیسکانکت شدم می خونم دوستم

آ * ن * ت * ی * گ * و * ن * ه یکشنبه 11 مرداد 1388 ساعت 10:53 ق.ظ http://havinjoooooooori.persianblog.ir/

من معمولا توی اینجور شرایط خودم رو اذیت نمیکنم و بی خیال طرف میشم ...

بهنام دوشنبه 12 مرداد 1388 ساعت 12:03 ب.ظ

بهتره با بچه دهن به دهن نشید.چون امکان داره چیزی بگه که معنیش رو نمیدونه٬ اما ابروی آدم رو میبرهبزرگا را باید نشوند سرجا...چه با لگد چه با مشت خانم چه سوالهایی میپرسید..می ترسم در اخر بایدکتاب رو امتحان بدیم
امیدوارم اخرین روز بد سال برایتان باشد

مینا سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

بهاره خانوم به خدا من تبلیغ وبلاگ نمیکنم. اصلا اسم وبلاگمم نمینویسم ولی لپتو بیار ماچ کنم . هندونه بیار قاچ کنم. لی لی لی
وای خدا من خودمو کشتم تا این کتابو پیدا کنم.........
یعنی الان میتونم بخونمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسییییییییییی

بخون و لذتش رو ببر میناخانومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد