روزهای من
روزهای من

روزهای من

آتش

نمی‌دانم پرییشب خواب بود؟ رویا بود؟ توهم بود یا واقعیت؟ ولی می‌دانم هرچه بود بسیار شب سختی بود...

چهارشنبه مثل بقیه ی روزها با خانم همکار راهی خانه شدیم. به میدان شهرک که رسیدیم، پیرمردی ژنده‌پوش را دیدم که ظاهرا نشسته بود برای گدایی؛ از پشت سر که نگاهش می‌کردی چیزی را در آغوش داشت که به نظر من آمد کودکی را همراه خود به گدایی آورده به همین دلیل در دل گفتم به او کوفت هم نخواهم داد که با این سنگدلی طفل معصومی را در این سرما آورده گدایی! اما از کنارش که گذشتم دیدم اشتباه فکر کرده بودم و آنچه که او در آغوش داشت کیسه ی سیاهی حاوه سیم ظرفشویی بود و بس! با این وجود همچنان به راهم ادامه دادم اما چند قدم که رفتم، به خودم گفتم او زحمت خود را برای کار کردن می کشد باقیش دیگر با ماست که کمکش کنیم، پس راه رفته را برگشتم و از قیمت سیمهایش پرسیدم: سه تا، دو هزار تومن. خریدم هزارتومن هم بیشتر گذاشتم کف دستش و به راهم ادامه دادم. شب قرار بود آزی و همسرش میهمان ما باشند چون محمد و همسر آزی قرار بازی پلی استیشن داشتند با هم. شب حدودای ساعت 10 و نیم باران خوابید منم نیم ساعتی بیدار بودم بعد شب بخیر گفتم و خوابیدم. نیمه شب یادم است محمد آمد خوابید و چراغ خواب هم روشن بود. دوباره خوابم برد تا اینکه باز چند لحظه ای بیدار شدم اینبار برقها رفته و همه جا تاریک تاریک بود؛ اهمیت ندادم، لابد برقها رفته‌اند دوباره خودشان باز می‌گردند؛ دوباره خوابیدم! فکر نمی کنم زیاد از خواب مجددم گذشته بود که همزمان صدای شلیک شنیدم و متعاقب آن ساختمان لرزید! هراسان بلند شدم و محمد را صدا کردم: بیدار شو فکر کنم دارند یکیو تو کوچه می‌کشند! پاشو!!! او هم غرغر کنان از اینکه چقدر من فضولم و به همه چیز کار دارم، از خواب بیدار شد. رفتیم کنار پنجره ولی هرچه سعی کردیم نتوانستیم پایین را ببینیم اما چشمان من در کمال وحشت به پنجره‌های ساختمان روبرویی افتاد که همگی رنگ سرخ را نشان می‌دادند این یعنی هر چه هست به ساختمان خودمان مربوط است و بس! هراسان رفتیم از خانه بیرون بلکه از پنجره‌های راه پله بتوانیم بفهمیم چه خبر است. همچین که در را باز کردیم، بوی دود و سوختگی مشاممان را پر کردم! یا حضرت فیل این دود از کجاست؟ تا محمد دو تا پله رفت پایین صدای یکی از همسایه‌هایمان از پایین آمد که لوله گاز ترکیده و آتیش سوزی شده! نصفه شبی فقط دنبال دلیل سرو صدا و دود و آتیش بودم و وقتی شنیدم، تو سر زنان برگشتم داخل خانه و دیگر اصلا به این فکر نکردم که آخر عقل کل اگر لوله گاز ترکیده و آتش گرفته بود که تو الان باید جزغاله شده باشی! در آن لحظه تنها به این فکر می کردم که باران را بیدار کرده برایش شیر آماده کنم؛ محمد را هم بفرستم برایش چند بسته شیر خشک بگذارد داخل ساکش و چند دست لباس گرم برایش بردارد. اما تنها رسیدیم باران را لباس گرم بپوشانیم و برایش یک شیشیه شیر درست کنیم چون چند لحظه بعد مأمورین آتش‌نشانی در واحدمان را زدند و گفتند سریع خانه را تخلیه کنیم. فکر کردم باید برویم پایین اما گفتند پایین نمی‌شود و باید بروید پشت بام! بیچاره شدیم حتما آتش تمام پله را ها را گرفته خوب حالا پشت بام هم رفتیم آنجا باید منتظر باشیم تا آتش بهمان برسد و کبابمان کند؟ مأمور آتش‌نشانی گفت آتش نیست خانم دود همه جا را گرفته، تمام کونتورهای برقتان آتش گرفته به همین دلیل دود زیادی ساختمان را پر کرده و اگر پایین بروید خفه می‌شوید. بعد دستور داد یکی برگردد داخل خانه و تمام پنجره‌ها را باز کند تا دود خارج شود. دردسر ندهم این فرآیند ترس‌آور تا 3:30 صبح ادامه داشت بعدش دیگر اجازه دادند برگردیم داخل خانه‌ای که مثل فریزر سرد شده بود. شرح ماوقع به این ترتیب بود که ظاهراً همسایه ساختمان بغل قرار بوده 5شنبه اسباب کشی کند به همین دلیل تا دیروقت بیدار بودند و مشغول بسته بندی وسایل خانه که ناگهان بوی سوختگی را حس می‌کنند، اول به خیال اینکه یخچالشان اتصالی کرده، آن را از پریز می‌کشند اما وقتی از بوی سوختگی کم که نمی‌شود هیچ تازه بیشتر هم می‌شود، پنجره را باز می‌کنند که ببینند چه خبر است که می‌بینند از پارکینگ ساختمان ما دود و آتش است که بیرون می‌زند پس اول زنگ می‌زنند 125 و بعدش خودشان می‌آیند و با آهن می‌کوبند به در ورودی ساختمان بلکه اهالی ساختنمان را بیدار کنند، این همان صدای تلق تولوقی بود که من شنییده بودم و با صدای شلیک تنفگ اشتباهش گرفته بودم، همسایه‌های طبقه اول و دوم زودتر از دیگران متوجه می‌شوند و میایند از خانه بیرون، خدا به همسایه طبقه دوممان رحم می‌کند اینجا چون تا وارد پارکینگ می‌شود و آتش را می‌بیند، شلنگ آب را برمی‌دارد که بگیرد روی کونتور برق تا آتش را خاموش کند، خدا به دادش رسید که همسایه دیگر متوجه می‌شود و اجازه نمی‌دهد تا این کار را انجام دهد. بعد دیگر آتش‌نشانی سریع می‌رسد و خلاصه  آتش را مهار می‌کنند و تازه حالا زمانی است که ما از خواب بیدار شده بودیم!!! نمی‌دانم بخاطر کمک به آن پیرمرد ژنده‌پوش بود یا به خاطر کمک محمد به پیرزنی در مترو یا بخاطر کارهای خیری که دیگر همسایگانمان انجام داده بودند که خدا رحمش آمد و رندگی دوباره بهمان داد. چون اگر همسایه بغلی بیدار نبود و آتش‌نشانی را خبر نمی‌کرد و اهالی ساختمان را بیدار، قطعا آتش به کونتور گاز که با فاصله ی اندکی با کونوتور برق داشت می‌رسید و از آن طرف هم آتش به ماشین‌ها می‌رسید و خلاصه 5 شنبه صبح شما در روزنامه‌ها می‌خواندید که اهالی محله‌ای در غرب تهران در آتش سوختند! به همین سادگی.اینهمه شنیده بودم که مرگ به قدر نفسی با آدم فاصله دارد اما هیچ وقت اینقدر از نزدیک حس نکرده بودمش!

نظرات 9 + ارسال نظر
الی جمعه 6 دی 1392 ساعت 08:14 ب.ظ http://saabzz.blogsky.com/

وای خدای من چه اتفاق بدی. خدا رو شکر که سالم هستین.خدارو شکرررر.اینکه دست به خیر داشته باشه ادم خوبه. اگر ادم عمیق به این موضوع فکر کنه واقعا باید عاقل باشه و به خودش بیاد و راهش رو راست کنه.یا حتی هستن موضوعات شبیه به این تلنگری . چه بسا که یا زود فراموش میشه یا اینکه اصن تاثیری نکنه روی طرف و بعضی هارو به فکر فرو نبره. انشالله خدا خواسته باشه با این کارش تلنگر و نگاه ویژه ای داشته باشه بهتون که واقعا مرگ رو به این نزدیکی تون حس کردین و حالا خدارو شکر صحیح و سالم و سلامت ازش می نویسین و بهش اهمیت میدین. این نشونه ها خوبن و کمک می کنه به ادم ولو ادمش هم بخواد! این مهمه !!! دوستت دارم بهاره عزیزمبوووووووووس

ممنونم الی جان... واقعا خدا رحم کرد بهمون. من قبلا شنیده بودم که انجام کارهای خیر ممکنه مرگ رو از آدم دور کنه اما هیچ وقت اینجور مملوس حسش نکرده بودم؛ البته منکه کار خاصی نکردم همش سه هزار تومن خرید کردم اونم پول خرد زیاد همراهم نبود وگرنه شاید بیشتر ازش می خریدم؛ ولی فکر میکنم یکی از اهالی ساختمان کار خیلی خیلی خوبی کرده بوده که به واسطه کار خیر اون خدا به هممون رحم کرده.
قربان محبتت الی جان.. امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی و خنده هیچ از وقت از صورت قشنگت دور نشه

غزل جمعه 6 دی 1392 ساعت 10:53 ب.ظ

واییییییییییییییییییییییی بهاررررررررررررر خدا خیلی بهتون رحم کرده وای خدا منکه بودم هنگ کرده بودم

ظاهرا عمرمون به دنیا بوده غزل جون... باور کن هنوز تو شوکم و هر وقت یادم میفته که اگه اون همسایه بیدار نبود ممکن بود چه بلایی سرمون بیاد مو به تنم سیخ میشه، مردنم مهم نبود اما نوعش چرا، به نظرم مرگ تو آتیش یکی از سخت ترین و بدترین انواع مرگه... خدا نخواد برای کسی خیلی وحشتناکه

مموی عطربرنج شنبه 7 دی 1392 ساعت 12:50 ب.ظ http://atri.blogsky.com/

یا خدا! دوست جون...
خدا رو شکر که موضوعحل شد و گذشت.به ابو گفتم گفت شاید آب رسیده به کنتور برق و اتصالی کرده و ترکیده...
خدا رو شکر که به طبقات بالا سرایت نکرد...

دوستم اتفاقا یکی از احتمالاتی که دادند همون اتصال پمپ آب بوده
نمیدونم خلاصه هرچی بود که بر گذشته خدا رو شکر:

غزل شنبه 7 دی 1392 ساعت 01:45 ب.ظ

الهی امین عزیزم

افسانه دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 01:03 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

وای خدا من!!
نصفه عمر شدم تا تموم شد متنت!!!
خدا رو شکر که به خیر گذشت. مطمئنا کمک کردن به آدم های اطراف و دعای خیر اونها بی تاثیر نیست... خود من هم یکی دو باری از همچین بلاهایی جون سالم به در بردم... باز هم خدا رو شکر
حتما صدقه بذارید...
در هر حال خدا شما و آقا محمد را برای باران و باران رو برای شما دوتا حفظ کرده مراقب خودتون خیلی خیلی باشید...

خاله خیلی خدا رحم کرد بهمون هنوزم بعد از یه هفته وقتی فکرشو میکنم وحشتم وجودم را میگیره
مرسی خاله جانم ایشالا خدا تو و علیرضا خان رو براى بهداد پسر و او را هم براى شما سلامت نگه داره

یادداشت های مینا دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 03:19 ب.ظ

وای مامان بهاری بلا دوره ایشاله... چه اتفاق بدی...
واقعا آدم بعضی وقتا با بعضی اتفاق ها حس میکنه که مرگ از یک قدمیش رد شده...
خدا رحم کرده ...
شاید دل همون پیرمرد رو به دست اوردین که...
صدقه زیاد بذار مامان بهاری...
وقتی میخوندم مو به تنم سیخ شد... اون قسمت که نوشتی کنتور برق و گاز به هم نزدیک بود واقعا وحشتناکه...

قربانت مینا جان بد نبینی عزیزم
آره من همیشه فکر میکردم این اتفاقا فقط تو فیلمها و براى دیگرون میفته ولی وقتی براى خودم افتاد اصلا باورم نمیشد ولی خوب خدا خیلی رحم کرد بهمون، صدقه که دادم هیچی با همسایه ها قرار گذاشتم گوسفند بکشیم
تو هم مراقب خودت باش مینا گلی

نغمه چهارشنبه 11 دی 1392 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام ، بابا جواب گوشیتو بده نگرانتم ، تو که ماشاا... زنگ نمی زنی ، منم که تماس میگیرم میره رو منشی تلفنت ، امیدوارم حالتون خوب باشه ، مواظب خودتون باشید ، باران رو ببوس

سلام بخدا نرسیدم، هی میخوام زنگ بزنم هی یه کاری پیش میاد ، نگران نباش خوبیم خدا رو شکر مرسی الان خونه نیستم جمعه برمیگردم، برسم خونه زنگ میزنم بهت، تو هم مراقب خودت باش، علی رو هم ببوسش از طرف من

elena پنج‌شنبه 12 دی 1392 ساعت 06:17 ب.ظ http://elen.blogsky.com

Iman daram k komak kardan o niki b digaran baztabesh samte mast dobare...merci ba in postet imanamo ghavi tar kardi bahar jan

ممنون که وقیت گذاشتی و خوندی النا جان

بهاره جمعه 13 دی 1392 ساعت 03:26 ب.ظ

خدایا!بهاره فکر میکردم داری خواب تعریف میکنی..مو به تنم سیخ شد دختر!
خدارو هزار مرتبه شکر که اتفاق بدی نیفتاد..حالا به هر دلیلی که خدا لطف کرده و خطر رو از سر همگیتون دور کرده ازش ممنونم.

باور کن بهاره جان خودم هم که اونجا حضور داشتم هم فکر می کردم دارم خواب میبینم از بس که همه چی ترسناک بودممنونم عزیزم از محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد