سیندخت نازنیم دعوت کرده ازم که در بازی وبلاگیش شرکت کنم. بازی اینجوریه که باید اگر دخمر هستید، مرد رویاهای کودکی، و یا اگر پسر تشریف دارید، زن رویاهای کودکیتون رو بنویسد.
من اووووووووووووووهههههههه چند تا شخصیت داستانی بودن که دوستشون داشتم. اولیش یه کارتونی بود که اسمش یادم نیست ولی اینش یادمه که یه پسری بود که تبدیل به اسب سفید شاخدار میشد و ظاهرا شخصیت منفی هم بود ولی لامصب انقدر خوشگل بود که آدم دلش نمیومد ازش بدش بیاد... درنتیجه بنده بسی بسیار زیاد دوستش میداشتم
شخصیت دوم گیلبرت بود تو کارتون رابین هود... اونم خیلی دوست میداشتم (پارازیت... از بس جنسم خرابه از همه ی شخصیت منفیا خوشم میومد
).
نفر بعدی جناب آقای جرویس پندلتون در کارتون بابا لنگ دراز بود.
اگه اینا همه رو دوست داشتم عوضش عاشق جناب دیو کارتون بیوتی اند د بیست بودم.
بعد دیگه جونم برات بگه دیگه کی آهاننننننننن!!! زورو.... ایشون رو هم خیلی دوست میداشتم
اینا شخصیت کارتونیا بودن ... از هنرپیشه های واقعی هم از:
اون پلیس خوش تیپه بود تو سریال شمال 60 که آخرش کشتنش تو فیلم.. اون.
جناب کالین فرث خان در سریال غرور تعصب (پارازیت... البته وقتی از ایشون خوشمون اومد همچین بچه ی بچه هم نبودیما)
دیگه دیگه .... دیگه هیش کی یادم نمیاد خواهر
حالا نوبت شماهاست... همه تون رو دعوت میکنم که این بازی رو انجام بدید انجام بدیدا... از قصد اسم نیاوردم که همه تون تو بازی شرکت کنید
یک خدمتکار نسبتا مسن در اتاقش منتظر او بود و پس از اینکه در عوض کردن لباسش از او کمک گرفت، با لبخند گفت: «من خسته هستم و گمان میکنم شما هم خسته باشید.»
- بله خانم، همینطور است. در طول هفتههای اخیر، کارمان خیلی زیاد بود، تقریبا هر شب مهمانی داشتیم، مهمانانی که برای شام میماندند.
دلیسیا چیزی نگفت ولی وقتی تنها ماند بجای اینکه خوابش ببرد افکار نگران کننده راجع به فلور او را بیدار نگاه داشت.
چگونه او و پدرش از روش ناپسند زندگی فلور غافل مانده بودند. گرچه فقط دو ماه بود که او این زندگی را پیش گرفته بود ولی در همین مدت کوتاه قطعا پول زیادی خرج کرده بود یا شاید لیدی ماتلاک خرج میکرد. در هر حال این رویه به نظر دلیسیا نمیتوانست ادامه پیدا کند. اما اگر فلور همانگونه که لرد شلدن عاشق بیقرار او بود خاطر شلدن را میخواست، مشکل حل میشد.
سپس مثل اینکه یک مگس دور سرش پرواز کند، یادش آمد که هوگو لودگراو راجع به یک فاجعه صحبت کرد که او نتوانسته بود منظورش را درک کند. منظور او از فاجعه چه بود؟
شاید پدر شلدن تازه مرده بود در این صورت او نمیتوانست قبل از سال پدرش ازدواج کند. ولی این مانع قابل ملاحظهای نبود.
دلیسیا احساس میکرد که رفته رفته از نگرانیش کاسته میشود و با لبخند به خواب رفت.
صبح روز بعد دیرتر از معمول از خواب بیدار شد و زنگ زد تا مستخدم را احظار کند. خدمتکار با کمی تأخیر وارد شد و گفت:
- شما صبح خیلی زود بیدار میشوید خانم!
- صبح زود؟ مگر چه ساعتی است؟
- هنوز ساعت 10 نشده خانم!
دلیسیا در رختخواب نشست و گفت: «بسیار خوب من از دهات میآیم و برای من این ساعت دیر است، آیا کس دیگری بیدار نیست؟»
دخترک خدمتکار درحالیکه پردهها را عقب میزد با خنده جواب داد:
- خانم هرگز تا به حال قبل از ظهر زنگ نزده و میس فلور اغلب تا موقع ناهار میخوابد.
به نظر میرسید که امکان دیدار با خواهر قبل از ظهر آن روز وجود ندارد. هنگامیکه مستخدم با سینی صبحانه برگشت به او اطلاع داد که خانم فلور شب قبل پیغام گذاشتهاند که ناهار آن روز را با یکدیگر خارج از منزل صرف خواهند کرد.
دلیسیا لباس پوشید و پایین رفته منتظر خواهرش شد تا فلور آمد. کوچکترین اثری از خستگی شب گذشته روی صورتش مشاهده نمیشد و مثل همیشه بینهایت زیبا بود.
- صبح بخیر عزیزترینم، دیشب تو چقدر زود میهمانی را ترک کردی درحالیکه تازه بعدا مجلس خیلی گرم شد. عدهای که بعدا آمدند خیلی شاد بودند و با گفتن جوکهای شیرین همه را سرگرم میکردند، البته ممکن بود برای تو خیلی جالب نباشد.
دلیسیا جواب داد:
- به من خیلی خوش گذشت ولی خیلی خسته بودم و فکر کردم چقدر زننده است اگر من میان جمع به خواب بروم.
فلور خندید: «در این صورت هم خیال میکردیم تو زیاد نوشیدهای!»
دلیسیا زیر لب گفت: «به نظر میآمد که یکی دو نفر از آقایان کمی زیادی نوشیده بودند.» برای گفتن این جمله از لهجه محلی استفاده کرد تا کلامش زیاد حالت نکوهش نداشته باشد!
فلور دولاره خندید:
- این تازگی ندارد، یکی از میهمانان که به نظر من آدم بینمکی هم هست نتوانست بدون کمک دو نفر خدمتکارش از پله پایین بیاید.
دلیسیا جوابی نداد. فلور مثل اینکه از قیافه خواهرش فهمیده باشد که در ذهن او چه میگذرد، گفت: «بیا، اگر اینجا بنشینیم و وراجی کنیم دیر میرسیم.»
- برای صرف ناهار به کجا خواهیم رفت؟
- تیم ما را به رنلاگ میبرد و بعد به تماشای یک بازی چوگان خواهیم رفت.
در همین موقع مستخدمی در را گشود و اعلام کرد:
- جناب لرد منتظرند و خواهش میکنند عجله کنید چون اسبها ناآرامی میکنند.
حرکت شتابان فلور به طرف در از نظر دلیسیا مخفی نماند. انگار در نگاه او ناگهان نوری مثل آتش درخشید. لرد شلدن در درشکه ظریف بلندش منتظر آنها بود و خدا را شکر کرد که هر دو لاغر بودند چون درشکه فقط برای دو نفر ساخته شده بود.
در هر حال دلیسیا، از اینکه خواهرش سعی میکند او را با تمام برنامههای زندگی خودش آشنا سازد، احساس رضایت میکرد.
در راه تا رنلاگ برای او بیش از پیش روشن شد که لرد شلدن و خواهرش چگونه عاشق بیقرار یکدیگر میباشند. گذشته از آنچه گفته میشد و نگاههایی که بینشان رد و بدل میگردید، لحظاتی پیش میآمد که احتیاج به کلمات نبود تا به افکار یکدیگر پی ببرند.
برای ناهار تقریبا همان مهمانان دیشب دعوت داشتند و برنامه هم تقریبا همان بود با این تفاوت که بعضی از مهمانان بعدا به بازی چوگان مشغول شدند.
دو دلداده نزدیک یکدیگر نشسته و با هم مشغول نجوا بودند بدون اینکه فکر کنند بقیه حاضرین متوجه آنها میباشند. دلیسیا با ناراحتی متوجه شد که بعضی از آنها با نگاههای تمسخرآمیزی میاندازند ولی خوشحال بود که خواهرش را اینگونه خوشبخت میبیند و کاملا روشن بود که همه حاضرین این نظر را نداشتند.
هنگامیکه مجددا با درشکه به لندن برمیگشتند، نگرانی او بیشتر قوت گرفت، چون میدید، یک مانعی که او هنوز به آن پی نبرده بود، در کار آنهاست.
وقتی به منزل رسیدند لرد شلدن مهار اسبها را کشید و آنها را متوقف کرد. شنید که فلور به او میگوید:
- آیا امشب برای شام نزد ما خواهی آمد؟
- امیدوارم عزیز دلم، ولی نمیدانم شاید دائیم بخواهد با من صحبت کند.
- آیا هنوز چیزی نگفته؟
لرد سر تکان داده گفت: «هنوز نه.»
یک مستخدم برای پیاده شدن به دلیسیا کمک کرد و وقتی سرش را برگرداند دید که لرد چگونه مشتاقانه دست خواهرش را میبوسد.
فلور به دنبال او از پلهها بالا رفت و دلیسیا از اینکه به نظر میرسید کسی در منزل نیست خوشحال شد، حتی خانم ماتلاک دیده نمیشد.
- میخواهم با تو صحبت کنم فلور.
- انتظارش را داشتم. بیا با هم به اتاق خواب من برویم. من باید قبل از عوض کردن لباسم برای شام قدری استراحت کنم.
دلیسیا به دنبال خواهرش به اتاق خواب بزرگی که قبلا محل استراحت پدرش بود رفت؛ در خاطره ی او این اتاق قبلا خیلی ساده و تقریبا مردانه بود، ولی اکنون خیلی با ظرافت زنانه تزیین شده بود. هر طرف گلدانهای بزرگ پر از گل به چشم میخورد زیر رو تختی توری لحاف ساتن فیروزهای دیده میشد و روی صندلیها و نیمکت اتاق پر از بالشهای پر نرم بود.
دلیسیا از خواهرش پرسید.
- چه شد که تو این اتاق را انتخاب کردی؟
- بآتریس اتاق مامان را خواست چون خیلی قشنگتر از این اتاق بود. چون هرتسوک میل دارد زنهایش ظرافت بخصوصی داشته باشند!
دلیسیا یکه خورد ولی احساس کرد بهتر است ساکت بماند و چیزی نگوید و فلور بدون اینکه متوجه شود خواهرش را چگونه متعجب کرده، ادامه داد:
- اتفاقا من برای این اتاق پرده مخملی بلوطی سفارش دادهام که اتاق را روشنتر خواهد کرد، مخصوصا با قالی خوش نقشی که هفته گذشته در باوند استریت دیدهام.
- فلور کی پول همه اینها را میدهد؟
- این درست نیست که تو اینهمه سؤال بکنی.
- عزیز دلم من مجبورم. تو خوب میدانی که وقتی تو آنقدر ولخرجی در مورد برپا کردن مهمانی از قبیل مجلس رقص دیشب بکنی پاپا این صورت حسابهای به این مفصلی را که تو تهیه میکنی نخواهد پرداخت.
- تو این مسائل را به عهده من بگذار و خودت را هیچ دردسر نده.
دلیسیا روی یکی از صندلیهای راحتی که پر از بالشهای نرم بود، نشست و پس از کمی تأمل گفت: «ما هرگز رازی را از هم پنهان نکردهایم.»
- این حقیقت است.
فلور از آینهای که در آن به صورت خود خیره شده بود روی برگرداند و با صدایی که به کلی تغییر کرده بود گفت:
- آه دلیسیا من خیلی بدبختم!
- بدبخت؟! برای چه عزیز دلم؟ من فکر میکردم ... من مطمئن بودم که تو عاشق شدهای؟!
- بله من عاشقم. من و تیم یکدیگر را دیوانهوار دوست میداریم.
- خوب پس مشکلتان چیست؟ من دیشب پیش خودم فکر میکردم که تو میتوانی تا آخر تابستان عروسی کنی چون در آن موقع باغ ما خیلی باصفاست، یا شاید ترجیح میدهی، در لندن جشن بگیری!
- اگر فقط امکان داشته باشد با تیم ازدواج کنم برای من فرقی نمیکند کجا عروسی کنم.
فلور کلاهش را از سر برداشت و خود را روی یک صندلی جلوی بخاری انداخت سر را میان دو دست گرفت.
- آه دلیسیا به من بگو چه کنم.
دلیسیا از جا پرید خود را به خواهرش رسانده کنار او روی صندلی که به زحمت جا برای دو نفر داشت قرار گرفت انگار هنوز یک بچه است دستها را دور گردن او انداخت او را محکم در آغوش گرفت.
- بیا هرچه هست برایم درست تعریف کنم عزیزم. من درست نمیفهمم تو چه میگویی، به کلی گیج شدهام.
فلور با صدای گرفته شروع کرد به صحبت.
- من خیال میکردم تو تا به حال از یک جایی جریان را شنیدهای.
- من؟ ... جریان را؟
- اینکه تیم نامزد دارد.
- نامزد؟
- بله، دو ماه قبل از اینکه ما با یکدیگر آشنا شویم، آنها نامزدیشان را اعلام کرده بودند.
- ولی پس در این صورت ...
دلیسیا جمله خود را ناتمام گذاشت.
- بله میدانم، میدانم که کار ما دیوانگی بیش نیست و همه را متحیر کرده ولی ما یکدیگر را دوست میداریم... من او را همانقدر دوست دارم که روزی مامان پاپا را دوست داشت و او میگوید از دقیقهای که مرا دیده قادر نیست به هیچ زن دیگری فکر کند.
دلیسیا خواهرش را سخت در آغوش گرفت.
- حالا خیال داری چه کار بکنی؟
- این سؤالیست که او دائم از من میکند.
دلیسیا میدانست که یک نامزدی رسمی برای یک مرد کاملا حکم ازدواج انجام شده را دارد. شاید برای یک زن امکان داشت که نامزدی را بر هم بزند ولی برای مرد غیرممکن بود. در چنین صورتی او روی تمام قوانین نوشته نشده اجتماع پا میگذاشت!
پ.ن. در قرن هفدهم و هجدهم، نامزدی تقریبا به منزله ازدواج تلقی میشد و طرفین را متعهد میکرد. مراسم نامزدی بدین ترتیب انجام میشد که طرفین در حضور شاهدی دست یکدیگر را میفشردند و حلقهای رد و بدل میکردند. در فرانسه حتی حضور یک روحانی در این مراسم از واجبات بود. در میان اشراف انگلستان رسم بر آن بود که نامزدی در روزنامه آگهی شود. بعدها این آگهی حتی در روزنامههای رسمی تایمز و مورنینگ پست منتشر میشد. در اروپا هنوز این رسم باقی و متداول است.
اما با وجود تمام این قیدها چه بسیار نامزدیها که به هم میخورد و چه بسا اتفاق میافتاد که یکی از دو طرف، تعهد خود را نادیده میگرفت. ویلهلم فاتح، عاشق ماتیلدا زن جوانی شد که با دیگری قول و قرار گذاشته بود و از او تقاضای ازدواج کرد. ماتیلدا هم که عاشق ویلهلم شده بود تقاضای او را پذیرفت و نخستین زنی بود که تاج ملکه انگلستان را بر سر نهاد.
به نقل از شرح پشت جلد کتاب
من چون از آن شرلی خوشم می اومد،عاشق گیلبرت نقش مقابل آن شرلی بودم!


عسلی و خوش تیپ و ریزه میزه بود!
...دیگه...
بعدشم جرویس پندلتون اولش مال من بوده بهاره خانوم!من اول دوسش می داشتم!
تو دوران نوجوونی هم یه سریال انگلیسی بود به نام وایکینگها ، تو اون سریال عاشق شخصیت بو ژست بودم که موهاش بلُند بود و خیلی خوشگل بود پست فطرت!
بعدشم یه فیلم فرانسوی دوبله شده دیدم به نام فانی،عاشق هنرپیشه نقش اول مردش بودم که اسم اصلیش هوست بوخوست بود!یه چشایی داش !!!
بسه دیگه!من برم! الان شوهری سرمو می بره که اینقذه هیز بودم!!!
حالا که تو گفتی منم یادم اومد... راست میگی اون گیلبرته هم خیلی خوشگل بود... ظاهرا تمام گیلبرتا خوش تیپ و خوش قیافه اند:)
بچه پر رو من از تو ۶ ماه بزرگترم در نتیجه جرویس جون اولش مال خودم بود :دی
سریال واگینگها رو یادم نیست ولی بوژست یادمه که خیــــــــــــلی خوشگل بود:)
اون فیلم فرانسوی که میگی رو من ندیدم:(
باشه برو دوست جون... من به ابو نمیگم که تو چقدر هیز بودی تو هم به محمد نگو که من چقدر هیز بیدم... خوف؟:دی
دوست جونم چقدر سلیقه هامون شبیه همه!!!!
یادش به خیر... چه دورانی بود ها!
گیلبرت بلایت و جرویس پندلتون و آقای دارسی رو هستم فجیع!!!
از دوران بچگی هم چیز زیادی یادم نیست , به جز شازده کوچولو( که البته آخرش نفهمیدم دختر بود یا پسر؟) از کاکروی فوتبالیست ها هم خوشمان می آمد
اینم ار اعترافاتمان!
تو فوتبالیستها من از اون دروازه بان نقش منفیه خوشم میمومد:)))))))))))))
مستر دارسی تو فیلم خاطرات برجیت جونز بازم نقش آقای دارسی رو داره و همچنان جذابه دوست جون:)
مرسی از لطفی که در حقم داشتی
اختیار دارید... کاری نکردم... من فقط نظرم و گذاشتم:)
چه چیز بامزه ایی پرسیدی راستش خیلی زیاد بود هر وقت که توی سریالها یه هنرپیشه خوشگل بود آدم عاشقش میشد و هر شب بهش فکر میکرد یه هفته هم منتظر میشد که دوباره ببیندش. نمیدونم گاهی فکر میکنم که چقدر بیچاره بودیم که اینا مرد رویاهامون بود. منم سریال گالی بارلدی خود هنرپیشه اش رو دوست داشتم یا سریال رکس اون مرده که موهاش بلند بود خیلی ازش خوشم میومد.
چه میدونم خیلی زیاد بود. الان دیگه یادم نیست.
بووووووووس
آره راست میگی... اون مرده هم تو سریال رکس خوش قیافه بود...:)
اصولا بهاره خانوم از آدم های خوشتیپ خوشش میاد چه نقش مثبت چه منفی

دعوا نکنین اون بابا لنگ دراز خودمه . فک کنم من از دوتاتون بزرگترم
از هنرپیشه فیلم ها من ننوشتم ایرانی می دوستم. محمد رضا فروتن
سیندخت جونم نداشتیما! تو عمرا از من بزرگتر باشی:) دهه!
تو ایرانیا من از شکیبایی خیلی خوشم میومد:؛
ممنون که دعوتمو لبیک گفتی
خواهش میشه عزیزم... مرسی که دعوتم کردی:-*
چه باحال بید ها..خوشمان آمد.همچین بذ سلیقه نبودی
مرسی خانمی جونم... پس چرا از سلیقه خودت نگفتی؟ هاین؟:)