ایران نیستم. در متلی کنار دریا ساکنم. پیش روم تصویریست از دریاییست به رنگ آبی لاجروردی با ساحلی پوشیده از شنهایی نسکافه ای رنگ... به قدری این دریا زیبا و قشنگه که آدم دلش میخواد مدتها بهش خیره بشه و یه لحظه چشم ازش برنداره. تو ساحل، تک و توک آدمایی رو میبینی که تنهایی یا دو نفری دارند روی شنها قدم میزنن و از تنهایی خودشون یا از وجود همدیگه نهایت لذت رو میبرند. من اما رو بالکن اتاقم ایستادم و ناظرم بر این تصاویر زیبا؛ و همالان و در این لحظه، ذهنم خالیه از هر فکر و خیالی و در عوض پرم از آرامش، پرم از لذت و پرم از احساس پر شور جوونی... یکباره هوس میکنم دستها رو از دو طرف باز کنم و یه نفس عمیــــــــــــــق بکشم، همین کار و میکنم و ... ییهـــــــو؛ از خواب بیدار میشم! تازگیا خوابای جالب و نشاط آوری میبینم که هر کدومشون کلی بهم آرامش میدن و تا چند روز شارژ شارژ نگهم میدارند. دلیلش هرچی که هست مطمئنا خیال راحت نمیتونه باشه چون روزهای خوبی رو پشت سر نذاشتم ولی دیدن این خوابای خوشگل باعث شده که بتونم لحظات سخت رو تحمل کنم و چقدر من ممنونشونم. خدایا مرسی که برام انرژی مثبت میفرسی.
پریروز یدفعه دلم خواست فیلم سوپرستار و ببینم؛ رفتم از سوپری محل (پارازیت... اسمش سوپریه ولی لامذهب دست هرچی ویدئوکلوپه از پشت بسته) پرسیدم ببینم فیلمش اومده یا نه که دیدم هنوز نیومده؛ با لب و لوچه آوزیون داشتم برمیگشتم خونه که دیدم این آقای فیلمی که هر روز بعدازظهر میاد سر کوچهمون، اومده. پیش خودم گفتم حالا که سوپراستار نشد برم چند تا فیلم دیگه بگیرم. باورم نمیشد بین فیلمای خارجکی، دیدم دی وی دی سوپراستار و آورده با کلی ذوق و شوق برش داشتم. به آقاهه گفتم اگه پردهای باشه فیلمت پست میدما، گفت خیالت راحت پردهای نیست؛ و راستم میگفت پردهای نبود فقط این فیلم رو از (واحد بازرگانی صدا و سیما جهت بازبینی) کش رفته بودن و این جمله مزخرف و اعصاب خرد کن از اول تا آخر فلیم درست وسط صفحه تلویزیون جا خوش کرده بود ولی عوضش کلی خندیدم از دست این دخمله رها و شهاب حسینی
برای التیام درد وجدانم هم عارضم خدمتتون که به محض اینکه فیلم به صورت قانونی پخش شد، حتما یک نسخهاش و میخرم که خدا نکرده یه وقت حروم خوری نکرده باشم
پ.ن. اگه بعضیاتون داستان و نمیخونید، بگم که اشتباه میکنیدکمی که بگذره خیلی جذاب و خوشمل میشه ماجرا... حالا از ما گفتن و از شما نشنیدن باشه اکشال نداره ولی من میخوام اوایل داستان و تند تند بنویسم براتون تا برسه به جاهای خوف خوفش اونوقت دیگه هی کشش میدم
دلیسیا شرمنده سر را پایین انداخت و گفت: «عزیز دلم راست میگویی، تقصیر من است ولی اگر تو زودتر به من خبر داده بودی که خواهی آمد من از روستا چند نفر را برای کمک خبر میکردم زیرا تا پاپا مریض است صحیح نیست که من اشخاص بیشتری را برای کمک دائمی استخدام کنم این کار فقط نتیجهاش این میشود که آنها، در خانه پای یکدیگر را لگد کنند چون کار زیادی نیست. دفعه آینده باید حداقل 24 ساعت قبل به من خبر بدهی.» ولی در حین گفتن این مطالب از صورت خواهرش میخواند که دفعه آیندهای وجود نخواهد داشت.
دلیسیا به فلور التماس کرد:«فلور خواهش میکنم دوباره به منزل برگرد تا برایم تعریف کنی چه کارهایی میکنی، نمیدانی چقدر نگرانم که مبادا با نبودن مامان در آنجا، تو مرتکب اشتباهی بشوی که تا عمر داری احساس پشیمانی کنی.»
- چنین تصمیمی ندارم و با وجود اینکه دختر عمه، تمام وقت به گوشم میخواند که با یک هرتسوک عروسی کنم نظر خود من در درجه اول اینست که به دنبال خوشبختی بروم.
- این بسیار عقیده عاقلانه ایست و من عقیده تو را میپسندم.
ضمن گفتن این جمله دلیسیا بخاطر آورد که شاید در انتخاب ندیمه مناسبی برای فلور کوتاهی کرده باشد ولی جریان این بود که او اصلا توجه نکرده بود که خواهرش به چه سنی رسیده، به سنی که رفته رفته تحمل محدودیتهای زندگی در مزرعه برایش مشکل و غیرقابل قبول میباشد. وقتی به گذشته نگاه میکرد، به نظرش میرسید که اگر موقعیت را بهتر درک کرده بود ندیمهای مناسبتر از خانم بارلو برای فلور در نظر میگرفت ولی افسوس که زمان را نمیشود به عقب برد و صبح روز بعد وقتی خواهرش را در کالسکه ظریفی دید که در کنار جوان برازندهای که عنان اسبها را در دست دارد نشسته و جوان دیگری آنها را سوار بر اسب همراهی میکند به نظرش رسید که فلور به سوی یک دنیای خیلی دور سفر میکند که دیگر هرگز موفق به دیدنش نخواهد شد ولی اکنون به اصرار پزشک، خود او به اندن آمده بود.
یک نفر مستخدم با یونیفورم مخصوص خانواده لانگفرد که اندام مناسبش را پوشانده بود در خانه قدیمی را باز کرد.
- صبح بخیر، گمان میکنم که آقای رایتسون آمدن مرا به شما اطلاع دادهاند؟
- بله خانم.
پیشخدمت پس از این جواب به طرف درشکه رفت تا چمدانها را پایین بگذارد. قبل از حرکتش آقای کندریک به دلیسیا گفته بود اینک که تو به لندن میروی مایل نیستم مانند فلور به خرج جیب خویشاوندانم زندگی کنی، به رایتسون بگو که خانه لندن را دایر و همه چیز را برای تو مهیا کند.
- خانه لندن؟ خانه خودمان؟ دلیسیا متعجب شده بود: «آنجا که فقط سرایدارها زندگی میکنند؟»
پدرش در جواب او گفته بود که: «چند نفر استخدام شدهاند، من به رایتسون اطلاع دادم که فلور هر زمان مایل باشد میتواند سری به آنجا بزند و چند نفر از دوستانم هم که به لندن رفتهاند، چند روز را در آنجا گذراندند.»
- پاپا تو راجع به این جریانات با من حرفی نزده بودی؟
- یقینا فراموش کردم که به تو چیزی بگویم، به هر حال دوستانم از این مهماننوازی بسیار تشکر کردند، فکر میکنم در آنجا وسایل راحتی برایمان فراهم شده است.
دلیسیا واقعا حیرتزده شده بود چون اصلا فکر نمیکرد که درهای خانه لندن به روی کسی گشوده شده باشد، زیرا پدرش به ندرت آنجا میرفت، حتی اگر دلیسیا گاهی اتفاقا به یاد آنجا میافتاد در نظرش مبلهای روکشدار و کرکرههای بستهای مجسم میشد، خانهای که فقط در طبقه همکف آن زن و شوهر سرایدار زندگی میکردند. دلیسیا حدس میزد که فلور از اینها، به عنوان پناهگاهی برای رهایی از زندگی در خانه دختر عمهاش، استفاده میکرده است.
رایتسون فقط وکیل کارهای لندن پدرش نبود، بلکه حل مسایل اقتصادی نیز با او بود بخصوص پرورش اسبها و پرداخت هزینه دستمزد مستخدمین همه و ... توسط او انجام میشد. دلیسیا انتظار داشت او را در خانه ملاقات کند ولی در عوض چشمش به صورت آشنای سرپیشخدمت افتاد که روزهای کودکیاش را بیاد او میآورد. با قدمهای خسته از راهروی تاریک پشت پلهها صدای پایش شنیده میشد. به نظر میآمد که کفشها دیگر اندازه پاهای جمع شده او نیستند.
- از دیدن شما خوشحالم خانم دلیسیا، (این کلمات را با صدای خسته ادا کرد) من شنیدم که حال ارباب خیلی بد است و تصور نمیکردم که شما را در شهر ببینم.
دلیسیا با لبخند گفت:
و حالا من آمدهام، شنیدهام مدتی است که از خانه استفاده میشود.
نیومن پیر جواب داد: «بله ما چندمین مهمانی حسابی اینجا داشتیم، دوشیزه فلور، هفته گذشته یک مهمانی شام خیلی مفصل، اینجا دادند و از خدمات ما بسیار راضی بودند.»
دلیسیا سعی میکرد حیرت بیاندازه خود را نشان ندهد.
- آیا میس فلور میداند که من امروز خواهم آمد؟
- بله خانم ایشان به من گفتند به اطلاعتان برسانم که ساعت 4 برمیگردند.
- خیلی متشکرم.
بیاراده دلیسیا به طرف سالن همکف رفت. او یادش آمد، پدرش در موقع اقامت خود در لندن از آن جا استفاده میکرد.
نیومن گفت: «خانم تالار بزرگ را مجددا گشودهایم. میس فلور تازه آنجا را تزئین کردهاند و من مطمئنم که مورد پسند شما خواهد بود.»
دلیسیا با تعجب از پلهها بالا رفت. چطور فلور یک کلمه در نامههایش عنوان نکرده بود که از تمام اتاقهای خانه استفاده میکند. به نظرش عجیب میآمد که فلور شخصا مهمانی بدهد، درصورتیکه در صحبتهایش به او گفته بود که دخترعمه سارا خیلی خوشحال است از اینکه میتواند از مهمانان او در منزل شخصی خود در ایسلنگتون اسکویر پذیرایی کند. به خود میگفت، اینجا چه خبرهایی ممکن است باشد؟ وقتی به تالار نظر انداخت، دید با وجود اینکه مبلها در جای معمول خود که مادر همیشه آنها را قرار میداد نیستند، ولی با این وجود منظره جالب و خوشایندی دارند. یک دریای گل، تالار را زینت میداد و فقط یک نگاه کوتاه به کارتها کافی بود تا او بداند که همه آنها به خواهرش تقدیم شده بودند. سبدهای پر از ارکیده، میخکهای اصیل گرانقیمت، بر روی کارت هر یک از آنها، نام تقدیمکننده آن به چشم میخورد.
چقدر عجیب به نظر میرسید به طور قطع تمام این هدایا به اینجا فرستاده شده بودند؟ دلیسیا به طرف نیومن که تازه به دنبال او از پلهها بالا رسیده بود برگشت و پرسید:
- آیا میس فلور در اینجا زندگی میکند؟
و نیومن با تعجب جواب داد: «ایشان دو ماه است که اینجا زندگی میکنند.»
- هیچ اطلاعی از این جریان نداشتم، من فکر میکردم او با لیدی بارلو زندگی میکند، شاید آن خانم محترم از منزل خود به اینجا نقل مکان کرده باشد.
- خیر خانم، گمان میکنم آن خانم محترم با میس فلور کمی اختلاف پیدا کردهاند. در هر حال هرچه شده، میس فلور آمدند اینجا و گفتند من در اینجا زندگی خواهم کرد. اینجا متعلق به من است.
دلیسیا کمی این حرفها را مزه مزه کرد.
- ولی ببینم، آیا ایشان ندیمهای دارند؟
- بله، خانم ماتلاک با ایشان زندگی میکند.
- گمان نمیکنم با ایشان آشنا باشم.
نیومن توضیح داد: «خانم محترم بیوهای هستند. میس فلور عقیده دارند که چون ایشان و خانم ماتلاک از سوئیت اصلی استفاده میکنند، یقیناً شما از اتاق صورتی استفاده خواهید کرد.»
به نظر دلیسیا خیلی عجیب میآمد که خواهرش در خانه لندن از خوابگاه پدرش استفاده کرده، بدون اینکه کلمهای به خود او یا دلیسیا گفته باشد. قابل درک نبود که چرا او نبایستی اتاقهای سادهتری را که در کودکی به او تعلق داشته و در آن زمان، روزگار خود را در آن اتاقها گذرانده بود، انتخاب کرده باشد.
او سالنی را محل پذیرایی قرار داده بود که صرفا تعلق به پدر و مادرشان داشت و محل پذیرایی آنها بود. خود او، در این مدت، زیاد به لندن نیامده بود، فقط گاهی در زمان حیات مادرش برای خرید لباس یا مراجعه به دکتر دندانپزشک میآمدند. پس از فوت مادرش فقط یک بار آمده بود که پدرش را برای شرکت در حراج اسب همراهی کند.
هیچ زمانی نمیتوانست فکر کند که ممکن است فلور، خانه لندن را به میل و اراده شخصی خود اداره کند و بدون صلاحدید پدرش با ندیمه ناشناختهای همخانه شده باشد که قطعا از طرف خانم بارلو تایید نمیشد!
به نظرش میرسید که در سرزمین ناشناختهای پا گذاشته که هرگز انتظارش را نداشت و مشکل بود بتواند از آن خارج شود. ضمناً حوصله نداشت که راجع به رفتار خواهرش با یک مستخدم سخنی بگوید درنتیجه بهتر دید، به اتاقی که برای او در نظر گرفته شده بود، برود.
درود بر تو ...قلم خوبی داری به کارت ادامه بده ....اگه مایل به تبادل لینک هستی منو لینک کن...بعد خبرم کن تا من هم تو رو بلینکونم
چشم... چون شما گفتید حتما به کارم ادامه خواهم داد!!!
در مورد لینک هم... راستش من زیاد از شلوغ بازی خوشم نمیاد... ترجیح میدم دوستان محدودی را انتخاب کنم و با همانها معاشرت داشته باشم.
از لطفتون ممنونم.
موفق باشید.
من که دارم داستانو می خونم، ازش هم خوشم اومده
منم گاهی می بینم....بعد تا آخر روز شارژم!
خیلی خوبه که خواب های آرامش بخش می بینی...
من که میخونم و بصورت غیرقانونی کپی هم میکنم
حرام که نیست؟
فچ نکن حرام باشد:دی
سلام
ممنون از لینک، فقط یه ؛یک؛ جا انداختی!
یادداشتهای یک متولد ماه تیر
ببخشید... درستش کردم :؛
چقدر خوبه که رویا های شیرین و دوست داشتنی میبینی که حتی یادآورشون هم برات لذت بخشه
من که دارم داستانو دنبال می کنم و با یک لبخند شیطانی همه رو پرینت می گیرم دوسم!!
کپی و پرینت بدون ذکر منبع که اکشالی نداره؟؟هاین؟؟؟
راسی !! سوپر استارو تو سینما دیدن لطفش بیشتره دوسم!! البته یه کم نمی گنجید اااااااااا!آخه یه دختر تهنا بیاد بره تو خونه یه سوپر استار قالتاق که بگه من بچه تم؟؟یه کم باورپذیریش کم بید!
فعلن که همه فیلم سازامونو گرفتن دیگه انگ صیاصیم بهشون نمی زنن می گن مواد فروش بوده!
فچ کنم دیگه حتی همین فیلما رم نتونن بسازن!
ممنون از زحمی که میکشی
قسمت۴ کپی شد
حلال کنید