پرواز

خسته و کوفته سوار ماشین میشم؛ امروز انقدر کارهای فوری فوتی انجام دادم و از مغزم کار کشیدم که دیگه حس میکنم سرم داغ شده حسابی. برای کمی خنک شدن و تمرکز گرفتن، سرم و میچسبونم به شیشه پنجره و غرق میشم تو دریای پرتلاطم فکر و خیال==> به نظرت چرا خانم همکار امروز اینجوری کرد؟ نکنه از حرف من ناراحت شده بود؟ و بعد بدون اینکه هیچ ربطی به هم داشته باشه افکارم، فکرم رفت سمت بالن==> خاک بر اون سر نفهمم بکنن که تا یه کی یه چی میگه فوری باور میکنم و میرم انجامش میدم! آخه فایده ی این بالن چی بود که اینهمه هم خرج گذاشت رو دستم و هیچ غلطی هم نکرد برام؟! ها؟ چی بود؟ تو کل این سه ماه همش 6 کیلو کم کردم ولاغیر! پرخوری هم که نمیکنم پس چرا جواب نداد؟ ..... خوب شد این قسطای پارسیانمون تموم شد و یه بار گنده از رو دوشمون برداشته شد... از آخر این ماه  دیگه باید کم کم کارای خونه تکونی عید و شروع کنم... منکه فقط جمعه ها رو وقت دارم تازه اونم یه در میون... میگم نکنه یه وقتی....... گرومپ!!! گارامپ!!! تق!!! توق!!! تالاپ!!! تولوپ!!!  نخیر... اینا دیگه جزء افکار بنده نبود بلکه صدای تلاقی سر مبارک اینجانب با سقف ماشین می باشد که این تلاقی ناشی از پرواز جناب راننده از روی دست اندازها و سرعتگیرها می باشد! برای بار هزارم ازت میپرسم آخدا هدفت از خلقت غیرمستقیم این پیکان چی بوده؟ هاین؟ نه خدایی چی بوده؟ 

پ.ن. بلوط جانم من نمیتونم تو فتو بلاگت نظر بذارم هی میام اونجا و هی ذوق مرگ میشم از دیدن اونهمه تصاویر زیبا و قشنگ اونوقت هی نمیوتنم نظر بذارم... اونجایی که نوشته «کامنت از:» هر کدوم از گزینه هاش رو که انتخاب میکنم.... باز ارور میده چی کار کنم؟

فیل و فنجون

نمیدونم داریم به کجا میریم؛ نمیدونم چی می خواد بشه؛ نمیدونم بالاخره حق بر باطل پیروز میشه یا نه؛ نمیدونم حق طلبان به زودی به حقشون میرسند یا باید 20 سال دیگه بگذره تا حق به حقدار برسه؛ اصلا خود حق، چیه این وسط؟ حرف حساب کی چیه؟ فقط اینو میدونم که مرده شور نفت و گاز و منابع طبیعی ایران، و انگلیس و روسیه و چین و ونزوئلا و اعراب و این کارتر پدرسوخته ی بی همه چیز رو با هم ببره که اگه نبود نفت و گاز و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه، مردم من اینهمه مورد هجوم و تاراج و شرق و غرب و شمال و جنوب قرار نمی گرفتند و این سیاست کثیف و لعنتی خون پاک اینهمه هموطن پیر و جوون من رو رو زمین نمی ریخت! از 50 سال پیش به این طرف هی داره خون مردم من رو زمین ریخته میشه و باز تمومی نداره (تازه من به خونهای ریخته شده در طول تاریخ کاری ندارم)، یه زمون سیاست غرب اینجور رقم میخوره که پهلوی بره و بجاش روحانیون بیایند رأس کار... حالا باید اینا برند و معلوم نیست کی بیاد بجاشون... دوباره 30 سال بعد همین آش و همین کاسه... این روند انقدر ادامه پیدا میکنه تا بالاخره هرچی که داریم از دستمون بره، اونوقت دیگه دست از سر کچلمون بر میدارند و اجازه میدن خودمون یه خاکی تو سرمون بکنیم و بعد از اون در آرامش و صد البته بدبختی و نداری، به زندگیمون ادامه بدیم. ولی عوضش ما رو با بدبختی هامون تنها میذارند!

این روزا دوباره حالم بد شده و دوباره همون حس و حال اول انتخابات رو دارم... دوباره یه بغض قد یه  گردو گیر کرده تو گلوم و نه میره پایین و نه میشکنه...

 

هفته پیش در یک حرکت انتحاری، رفتم آرایشگاه و صورت را صفا داده، ابروها را یه نموره روشن کرده، موها را کوتاه کرده و سر مبارک را یک فروند مش استخوانی پر نمودم؛ نتیجه از فردای اونروز==> بنا به گفته ی خیلیا این کله تکانی اخیر بسی بسیار زیاد بهمان میاید؛ خانم همکار میگوید اگر میدانستم انقدر تغییر میکنی و خوب میشی، انقدر رو مخت راه میرفتم تا زودتر این کار رو انجام بدی! از طرفی محمد خان جان را هم دچار دردسر نمودم، راستش بعد از اون باری که داشتم از خیابون رد میشدم که برم سوار ماشینمون بشم و اون راننده ها اونهمه هیزبازی درآورند و یکیشون بهم متلک گفت و خلاصه اون جار و جنجال راه افتاد، محمد یه خرده حساس شده و تا  یکی بهم نگاه میکنه فوری دستم و میگیره و یه چپ چپ هم به طرف نگاه میکنه که یارو خودش با همون یه نگاه بمیره از ترس؛ اگر روسریم خیلی رفته باشه عقب تذکر میده که موهات و بکن تو، حالا فکرش و بکن موهام که خودبخود میاد بیرون، مش استخوانی هم هست، صورتم هم که سفید شده، رژ لب پر رنگ هم که میزنم، خوب من چی کار کنم خوشگل میشم مردم نگام میکنند دیگه، طفل معصوم همش خیالش ناناحته؛ از بس هم بدجنسه میگه هیچم این رنگی بهت نمیاد و همون رنگ مشکی موهای خودت خوبهعصری میرم خونه و عکسم و میذارم تو اون یکی وبلاگم و شماها بگید بهم میاد یا نه

حکم +قسمت سیزدهم

با محمد و آزاده و مهدی نامزد آزاده، در حال بازی حکم هستیم. من و آزاده یار هم هستیم و محمد و مهدی هم با هم. آن دو تا چند دست را پشت سر هم ما را می برند و ما بدجور حس می کنیم که این دو تا غازقولنگ با تقلبست که جلو افتاده اند! این را از نگاههای مرموز، لبخندهای بی موقع ژوکوند، و طرز بازیشان (اونی که نوبتش نیست اول میآید تا یارش بداند چه بیاید) می شود فهمید؛ یکباره لجمان میگیرد؛ اینها فکر کرده اند که ما تقلب بلد نیستیم و قط این دو تا پورفسور بلدند؟ نشانتان می دهیم! در یک فرصت مناسب تا مهدی برود به تلفنش جواب دهد و محمد هم برود برای خودش چای بریزد، به آزاده می گویم: هر وقت بهت گفتم آزاده حالت خوبه، حکم لازم کن، هر وقت گفتم ای خدا، تو خاج بازی کن؛ هر وقت گفتم....... . بعد از سه دست، نتیجه با یک حاکم کتی مشتی و جانانه، به نفع ما می چرخد و آقایون زرنگ غازقولنگ هم هی لجشان می گیرد و هی کاری از دستان بر نمی آید، مخصوصا زمانی که در کمال شگفتیشان کتشان کردیم، آی قیافه هاشان دیدنی می شود، آی دیدنی می شود تا فردا صبح هم که فکر کنند به مغزشان خطور نمی کند که ما چه تقلبی کردیم، فقط هی 6 دور به دور خودشان چرخیدند و آخر سر هم نفهمیدند از کجا خوردند؛ منتها از آنجائیکه خیلی خیلی پر رو تشریف دارند، هر دو با هم گفتند ما (یعنی خودشان) خیلی بد بازی کردیم یه وقت فکر نکنید بازی شما خوب بود ها! (پارازیت... یعنی واقعا رو رو برم!) هرچند ناجوانمردانه بردیمشان ولی این برد خیلی به دلم چسبید تا آنها باشند که نامردی بازی نکنند و هی جر نزنند!!! 

*** 

میشه لفطا یک کتاب جدید+ یک فیلم رومانتیخ گشه بهم معرفی کنید؟ هاین؟ هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!  

*** 

تو میگویی دوشنبه را هم مرخصی بگیرم یا نگیرم آیا؟ هاین؟

ادامه مطلب ...

راز خلقت+قسمت دوازدهم

می دونی یه وقتایی که با خودم تنها میشم، به خیلی چیزا فکر میکنم، گاهی به خودم و زندگیم، گاهی به آینده کشورم، گاهی به فرزندان آینده مون، گاهی به زیبایی خورشید، گاهی به ذات لایتناهی حق و بالاخره گاهی هم به راز خلقت؛ که اگه راستش و بخواهی این راز خلقت بدجور رو مخ بنده راه میرود آنگاه که من نفهمم هدف از خلقت یه موجود، چه بوده! مثلا من هنوز که هنوزه نتونستم از راز خلقت مگس سر در بیارم! آیا مگس خلق شده تا خوراک و غذای مارمولک و قورباغه شود؟ اگه اینطوره اصلا خود قورباغه و مارمولک برای چی خلق شدند؟ مارمولک برا این خلق شده تا با دیدنش خانم باردار همسایه ما از ترس فرزند در شکمش را بیندازد؟ یا مثلا آن یکی خانم همسایه با دیدنش درجا سکته نماید؟ هاین؟ نه آخه من میخوام بدونم هدف از خلقت مارمولک چه بوده که مگس را باید خلق می کردی بخاطرش؛ هاین؟! حالا مگس که خوبه، بدبخت بینوا فقط یه وزوز اعصاب خرد کن می نماید و نهایتا کثیفی را جابجا میکند، این پشه ی فسقلی جیزگولک که از مگس بدتر است؛ لامصب لامروت خون آدم را میخورد تازه وقتی یک لیتر خون آدم را کوفت زهرمار کرد، آنوقتست که جایش میسوزد و درد میگیرد و آدم متوجه ی نیش پشه ذلیل مرده میشود! راز خلقت این پشه چه بوده آخدا؟ خلقش کردی که باهاش یه نمرود بدبخت را بکشی؟ یا بکنیش عامل مرگ خیلیای دیگه یا بکنیش ناقل ویروس اچ آی وی آیا؟ هاین؟ اصلا این جانوران و حشرات موذی مارموز را ولش کن؛ خیلی زود تند و سریع بگو هدفت از خلق پیکان چی بوده؟ نه خدایی چی بوده؟ که از این طریق کفر کائنات من رو در بیاوری؟ که رانندگانش بزنند حال ماشین های مدل بالا را بگیرند؟ که عامل ایجاد تصادف بشوند؟ که سر پیچ یادگار هی بپیچند جلوی ماشینی که من درش ساکنم و اعصاب مصاب راننده ماشین را خط خطی نمایند؟ که مدام آلودگی صوتی و تنفسی ایجاد کنند؟ حالا اصلا این پیکان رو هم ولش کن؛جان من، حضرت عباسی بگو هدفت از خلقت این امیرعلی هست خان داداش جناب افشین خانِ خواننده که در کلیپهای برادرش شرکت می نماید و آن حرکات چندش آور را از خودش در می آورد، او را برای چه آفریدی؟ که حرص و لج و چندش من را توأمان با هم در بیاوری؟ که یک عده خزوخیل خوششان بیاید از این حرکات؟ نه، جان من بگو آخه هدفت چه بوده از خلق این موجودات...هاین؟ اصلا هیچی بابا ولش کن، بازم من به راز خلقت فکر کردم و به هیچ نتیجه درست و درمونی نرسیدم!  

بریم سر ادامه داستان فچ کنم بهتر باشه... 

ادامه مطلب ...

قسمت یازدهم

قیافه بسیار خوشایندی داشت؛ با هیکلی باریک و شانه های پهن. 

گرچه لباسش بی نهایت خوشدوخت بود، ولی به نظر می رسید که راحتی خودش را به مد و اینگونه قیود ترجیح می دهد. 

همچنان که دختر جوان به او خیره شده بود، او دلیسیا را با حالتی مخلوط از خشم و تحقیر نگاه می کرد و به هیچ وجه سعی در پوشاندن احساس خود نمی نمود. 

ادامه مطلب ...

قسمت دهم

بنا به درخواست دوست جدیدم «ف» عزیز، ادامه داستان بازی سرنوشت و براتون مینویسیم... راستش من دیدم کسی نمیخونه داستان رو، پیش خودم فکر کردم حتما دوست ندارید بنابراین ننوشتم ادامه ش رو با عرض معذرت...

قسمتهای اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم و نهم را خوندید حالا قسمت دهم و باقی ماجرا رو...  

ادامه مطلب ...

وجعلنا من بین ایدیهم سدّا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تصور کن

تصور کن تو یه جاده داری راه میری مثل این... لذتبخشه؛ نه؟  

تصور کن حیاط خونه تون یه چیزیه تو مایه های این... چی؟ دلم بسوزه که تو اینو داری ولی من ندارم؟ بی جنبه! 

تصور کن هر وقت که خسته میشی میری تو این خیابونه راه میری... 

تصور کن 5شنبه که با دوستات میخوای قرار بذاری، میرید یه جایی شبیه به این...

حالا همینجوری ییهو و بی ربط، تصور کن دعوای مستر بوزینه با انترزاده اش را! سکوت.... چیه بابا؟ دارم تصور میکنم خوب...  

تصور کن همون جناب مستر رو در حال ورزش صبگاهی

و باز هم تصور کن همین جناب رو با خانوم والده محترمشان!

تصور کن چه ذوقی داره میکنه این! با اون عینک مسخره اش! 

تصور کن عشق زمان پیری را...

تصور کن به فاصله یک روز چنان وقایع و اتفاقاتی برات بیفته که حس کنی به انداره 10 سال پیر شدی! اصلا خوشایند نیست؟ هنوز تو شوکی؟ به من چه مگه من فضول مردمم؟! خوب حالا چرا میزنی؛ من فقط سوال کردم؛ وا!  

تصور کن یک قرون ته جیب و از اون بدتر ته حسابت نیست، بعد یهو بهت خبر میدن اداره میخواد بهت پاداش بده؛ ذوق مرگ میشی، نه؟ نیشم و جمع کنم؛ یه بار گفتی به من چه؟! خیلی خوب بابا!  

تصور کن از یه نفر انقدر بدت بیاد که حاضر نباشی حتی یه لحظه ریخت نحصش (نحس؟) رو تحمل کنی، اونوقت دست بر قضا با همین آدم همکار میشی... تا اطلاع ثانوی عصبانی هستی نه؟ چی؟ مرده شورم رو ببره با این تصوراتم؟ عجبا! 

حالا از من و تصوراتم که بگذریم بدی یا خوبیه ماجرا اینجاست که همه ی این عکسا (اون قشنگا رو میگم) واقعی هستند و نه تصورات من! فکر کن همه اون جاهای زیبا وجود دارند و خیلی ها از وجودشون لذت می برند فقط من نمیدونم چرا اونهمه تصورات خوب مال دیگرونه ولی این تصورات بد مال من؟ هاین؟ چرا آخه اینجوریه؟ زیرا که اینگونه از خود پرسیده ام و چومکه انتظار این وقایع رو میکشم؟ اتفاقا اصلنم اینجور نیست و من تا جاییکه بتونم نیمه پر لیوان و میبینم و تا اونجا که بلدم، به افکار منفی اجازه جولون نمیدم منتهاسو من نمیدونم چی میشه که اینجوری میشه! 

پراکنده...

بهاران جونم دیشب خواب دیدم با هم رفتیم آمریکا... یعنی یه جورایی قسمت شده که بریم تو فکر کن لاتاری گرین کارت و برنده شده بودیم تو خواب... ولی تو اصلا بهم محل نمیدادینکنه ازم ناراحتی؟ انقذه دلم برات تنگیده بود که نگو.... بابا من همینجا رسما اعلام میکنم دلم براتون تنگ شده بیایید بریم بیرون.... یه کافی شاپ دنج پیدا کنیم و بریم اونجا... الان خیلی میچسبه... من یک جای دنج اطراف پارک پرواز بلدم که اون پشت مشتاس و تو جای کم ترددی قرار داره به نظر هم دلنشین میاد... هاین؟ چی میگید؟ مشی جونم قابل توجه تو هم بود ها... پلیـــــــــــــــــــز! یه وقتی بذارید همدیگه رو ببینیم...

هوا که اینجوری میشه ها، من انگار میخوام دیوونه بشم عجب هوایی شده... ناز، ملس، خووشجله 

شماها هم شنیدید آقای حیدری (مجری خبر شبکه دو که بیشتر تفسیر خبر میکرد) از ایران رفته خارج و پناهنده شده؟ من فقط شنیدم رفته خارج اینکه کدوم کشور رفته و اصلا چرا رفته رو نیدونم!  

به نظرت چی میشد اگه میشد؟ هاین؟ وای چی میشد اگه میشد 

ترا گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب            بدینسان لحظه ها را با تو زیبا میکنم هر شب  

تظاهر به خوشبختی، ناشی از یک بدبختی بزرگه! (پارازیت... یچ جمله فیلسوفانه از خودش! با دگت توجه کن؛ خیلی موهومه این موضوع!)  

کتاب رعنا رو یه ذره خوندم، پرتش کردم اون طرف؛ کتاب آهنگ دیدار و یه ذره خوندم، پرتش کردم این طرف؛ فیلم کارترین هیگل رو یه ذره دیدم، سوتش کردم سطل آشغال؛ فیلم کیاناریوز و هم یه ذره دیدم بازم سوتش کردم آشگال سطیل! گیر ندئه اسماشون یادم نیست...

فچ کنم نیازی نباشه من بگم تو خودت خوب فهمیدی که حسابی گاتی پاتیم و خل شدم رفت پی کارش...نــــــــــــــه؟ غلام؟  

صبح که می اومدم اداره، راننده از اتوبان همت می خواست وارد یادگار امام بشه ولی درست سر پیچ لاینها هرکی به کی شد و همه هی می پیچیدن جلو همدیگه؛ راننده اول هیچی نگفت تا اینکه یه سی لوه داشت می پیچید جلوش که دیگه عصبانی شد و با حرکات ژانگولری خلاصه نذاشت ماشینه ازش جلو بزنه؛ بعد در ادامه کارش گفت اینا عجب آدمای پررویی هستند! خجالت نمیکشه لاین خلاف اومده به زور هم میخواد راه آدم و ازش بگیره! دلم میخواست الان به من بزنه، اونوقت من میدونستم و اون! گفتم: بله... رانندگیا واقعا بد شده... ولی خیلیم نمیشه سر به سر این آدما گذاشت؛ واقعا یه اعصاب فولادین میخواد. گفت: بله درسته؛ منم دارم اعصاب فولادین رو... الان حیف که شما اینجا بودید وگرنه من میدونستم و اون! چند وقت پیشا خانوم یه پرایده هی پشت سر من چراغ میزد و سپر به سپر من میومد منم یه جا ترمز زدم و پرایده زد بهم؛ بعدم افسر که اومد گفت مقصر پرایدست؛ من از قصد ترمز زدم که بخوره بهم تا ادب بشه و دیگه سپر به سپر کسی نیاد! تازه اون که خوبه یه بارم یه پراید دیگه همین کار و باهام کرد منم همین بلا رو سرش آوردم البته این یکی سرعتش خیلی بیشتر بود و وقتی بهم زد تمام کاپوت ماپوت ماشینش داغون شد؛ البته ماشین خودمم داغون شد ولی عوضش اون پر رو ها رو ادب کردم! 

نمیدونم چی بگم... یعنی ادب مردم به چه قیمت؟ آخه اگه یکی یه چیزیش میشد این وسط تکلیف چی بود؟

بدم/خوشم میاد از اینکه ...

از اینکه لقمه رو تا نیم قدمی لبم نزدیک کنم و بعد یهو تلپی از دستم بیفته رو زمین بدم میاد! 

از اینکه برای گرفتن مرخصی استحقاقیم مجبورم کلی استرس داشته باشم که بالاخره مرخصی رو میگیرم یا نه، بدم میاد! 

از اینکه وسط کارم  یا درست زمانی که حواسم و متمرکز کردم تا مطلبی را بنویسم یا به یاد بیارم، خرمگس لعنتی معرکه میپره وسط و حواسم و پرت میکنه، بدم میاد! 

از اینکه برسم خونه و از خستگی در حال متلاشی شدن باشم و درنتیجه بخوام یه نموره استراحت کنم ولی هی تلفن زنگ بزنه یا مهمون بیاد خونم و نهایتا دچار سردرد بشم، بدم میاد! 

از اینکه این بوزینه رو چپ و راست تو تلویزیون ببینم که در حال دروغ بافیه و تازه چقدرم از خودش متشکره، بدم میاد! 

از اینکه برم سراغ کتابای نخونده ام ولی هیچ کدومشون جذبم نکنن، بدم میاد! 

از اینکه هی برم رو ترازو و ببینم وزنم هی گرم گرم کم میشه، بدم میاد! 

از اینکه تا حالا پولش نبود ولی حالا که هست خودم وقت نمیکنم برم یک بوت و کیف حسابی بخرم، بدم میاد! 

از اینکه محمد هی سر دفاع از علی دایی با دیگرون بحث میکنه، بدم میاد! اصلا از خود علی دایی هم بدم میاد! 

از اینکه بعضیا بعضی توقعات زیادی ازم دارن، بدم میاد! 

از اینکه این چند وقته انقدر سرم شلوغ شده که وقت نمیکنم به خودم برسم، بدم میاد! 

از اینکه مدام از کلمه (هی) استفاده میکنم، بدم میاد! 

از اینکه اون طرف من و مثل خودش احمق حساب میکنه و مدام برام خالی میبنده و فکر هم میکنه من خزعبلاتش و باور میکنم و قد حمار هم بارم نیست، بدم میاد! 

از اینکه چرا دلم نمیاد حال همون طرف رو بگیرم، بدم میاد!  

از اینکه هی از همه چی بدم میاد، بدم میاد!  

عوضش: 

من از  این ۵ روز تعطیلی (پارازیت... مرخصی رو جرفتم)، خوشم میاد! 

از خوردن سیب زمینی تنوری با نون سنگک و کره، خوشم میاد!  

از این سوتیایی که خانم همکارم میده، خوشم میاد! (پارازیت... زنگ زده آژانس که برای جهان کودک ماشین بگیره، میگه یه ماشین میخوام برای دنیای کودک!)

از فیلم درباره ی الی که تا همین پریشب ندیده بودمش، وحشتناک خوشم میاد!  

حالا از آخر فیلم خوشم نیومد، خوب نیومده باشه، عوضش از بازیهای عالی بازیگراش؛ خیلی خوشم میاد! 

از لرزیدن تو این هوای سرد و خزیدن زیر پتوی گرم، خوشم میاد! 

از خوندن کتاب همخونه، تلافی، یاغی عشق و رویای روی تپه برای بار هزارم، خوشم میاد!  

از خوردن ماست میوه ای هلو؛ خوشم میاد! 

از پیاده روی تو این پارکه و راه رفتن روی جدولهاش، خوشم میاد! 

از دیدن قیافه مثل لبوی محمد وقتی من و با این قد و قواره رو جدول میبینه؛ خوشم میاد! 

از بوی شامپوی جدیدم، خوشم میاد! 

از تمام جوکهایی که برای مستر بوزینه میسازند، خوشم میاد! 

از جناب اوباما خیلی خوشم میاد! 

از خوندن مطالب قدیمی وبلاگم، خوشم میاد!  

از راه جدید مچ گیری ای که تازه یاد گرفتم، اساسی خوشم میاد! 

فعلا همینا باشه تا یادم بیاد دیگه از چی خوشم میاد...

های!

دوباره هوا سرد شده و زندگی برای من زیباتر؛ دوباره سوز و سرما و بارندگی شروع شده و فرو رفتنهای من در عالم خلسه بیشتر؛ دوباره پاییز داره به اواسطش نزدیک میشه و من هنوز پاییز تموم نشده دلم براش تنگه... آخدا! چی میشد این دو فصل آخر سالت و یه جورایی بیشتر کشش میدادی؟ چی میشد روزای زمستون طولانی تر از روزای تابستونت بود؟ هاین؟ چی می شد آخدا؟ 

فیلم پروپوزال رو بالاخره دیدم و جاتون خالی کلی خندیدم... من کلا فیلمای ساندرا بولاک و خیلی دوست میدارم شماها چی؟ فیلم جدید چی دیدید؟ کتاب جدید چی خوندیدید؟ رو کنید بدونم که از بازار فیلم و کتاب حسابی بی خبر بی خبرم

چند شبه با محمد میریم پارک نهج البلاغه (پارازیت...حمل بر خودستایی نشه ها بنده مخلص مولا هم هستم ولی آخه اینم اسم شد که گذاشتند رو پارک به اون قشنگی؟) همون پارکی که تو دره پونک ساختند؛ جونم برات بگه که آقا در راستای اصلاح الگوی مصرف، دکی جان چنان چراغونی ای راه انداخته اونجا که بیا و ببین... ولی واقعا دستش درد نکنه... دره ی به اون بی ریختی رو که تنها فایده اش انداختن اجساد گمنام در اونجا بود رو تبدیل کرده به جایی زیبا و دست داشتنی که آدم دلش میخواد هی توش راه بره... اگه منزلتون غرب تهرانه حتما برید و خودتون از نزدیک ببینیدش  

اینم همینجوری: 

رفتم  ز  پی ات در همه دنیا تو  نبودی 

از  شهر  گرفتم ره صحرا تو نبودی 
دنبال تو  گشتم  چه بسا  باغ  جهان  را 
گل بود ولی در بر گل ها، تو  نبودی 
یک شب همه شب دیده ی من سوی فلک بود 
من بودم و مه بود و ثریا، تو  نبودی 

با عشق تو  پروانه شدم بر سر گل ها
ماهی  شدم  و در دل دریا، تو  نبودی 
در شهر  خیالم  چه بسا گشتم  و گشتم 

خوبان همه بودند در آنجا، تو  نبودی
یک شب اگرم بود سری بر  سر  بالین  

در  آینه ی روشن  رویا، تو نبودی
چون دور  جوانیت  گذشت ...  آمدی  از  در 
ای  وای تو بودی برم  اما، تو نبودی
 

شاعر:مهدی سهیلی

فعلا همینا باشه... تا بعد...

Contact Person

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلتنگی

دل به دریا اگر زدی، بزن و با دریا باش
هیهات از درد غریبی، تو غریب الغربا باش
آهای آهای کی پس خدا بود؟
کی پشت چین پرده ها بود؟
آهای آهای کی ناخدا بود؟
از عشق بمرد و بی صدا بود
تو خدایی... تو ناخدایی... تو بی صدا و با صدایی
تو کجای؟ بگو به عالم که مشت ما و پشت مایی

دیگه باید چه جوری و با چه زبونی بهم بفهمونه که هست و پیشمه و هوام و داره؟ با چه زبونی حالیم کنه که هرچی بهم داده و نداده به صلاحم بوده؟ من با چه رویی تو چشاش نگا کنم و بگم همه اینا رو خودم میدونم، فقط از خجالت و شرمندگیمه که مدام دست پیش و میگیرم که پس نیفتم و همیشه دوقورت و نیمم باقیه... با چه زبونی بهش بگم به اندازه تمام زندگیم از همه اشتباهات و کوتاهی هایی که انجام دادم پشیمون و نادم و خجلم؟ زیاده خواهی نیست اگه ازش طلب بخشش کنم؟

بگو بگو تو جنس بادی، بوی علف را تازه کردی
بگو بگو بارون که نم زد، رسم و بهم زد، باز می گردی
اگه شورم، شور تو دارم؛ ای کس و کارم، تو رو دارم،
 تورو دارم، شکرگزارم، شکر تو گفتن، شهرت کارم

پ.ن. اتفاق خاصی نیفتاده فقط دلم برا خدا تنگ شده... برا صحبتاش و حرفای گرم و لطیف و عاشقانه اش... دلم براش بد جوری تنگه.

تعطیلات

زندگی مگه چطور باید باشه؟ چی باید داشته باشه که نداره که همه آدما ازش ناراحت و ناراضی هستند؟ چرا همه از یکنواختی و روزمرگی بیزارند؟ مگر نه که همین جریان روزمرگی خودش از خوبی و روال عادی زندگی آدم ناشی میشه؟ پس چطور میشه که همه ازش شاکیند؟ بعد چطور میشه که روزی روزگاری اگه چیزی یا کسی بهم زد این روزمرگی رو، داد همه درمیاد که این موضوع یا فلان کس مزاحم زندگی ما شد؟ چطور میشه اینجور میشه و اصلا بگو ببینم حرف حساب ما آدمها چیه؟ چی از جون خدا و زندگی و سرنوشت و اینجور چیزها میخواهیم؟ هاین؟  

داره کم کمک حرفام ته میکشه و گمونم منم مثل خیلی ها، برای مدت نامعلومی (شاید تا ابد شایدم نهایتش دو روز دیگه... کی میدونه؟ همه اینا بستگی به حس و حالم داره) اینجا رو تعطیلش کنم... باید دوباره خودم رو پیدا کنم و بشم همون آدمی که بودم... نمیدونم چرا و به چه دلیل ولی حس میکنم برای انجام هیچ کاری حوصله ندارم... باورت میشه منی که یک لحظه کتاب از دستم نمیفتاد الان سه هفته ست که هیچ کتابی دست نگرفتم؟ حتی مهر من رو هم تمومش نکردم؛ الان داره نزدیک به دو ماه میشه که هیچ فیلمی ندیدم و دو ماهه که از عالم هنر کاملا دور دورم و ازش بی خبر؛ از وضعیت خودم و خونه زندگیم که دیگه نگو؛ انگار دارم تو یه خلاء زندگی میکنم، هیچی برام مهم نیست... نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شدم؛ البته از بعضی جهات این بیتفاوتی به نفعم شده و دیگه مثل سابق هی بیخودی حرص و جوش نمیخورم. ولی به هر حال راضی نیستم از وضعیتی که برا خودم درست کردم.

مطلب دیگه اینکه از اخبار جدید در مورد خودم جونم برات بگه که خدا رو شکر با این تغییر شغلی و جابجایی که انجام دادم، کلی شرایط کاریم بهتر شده و خیلی بیشتر از قبل از کارم رضایت دارم.  

دوم اینکه بعد از نود و بوقی یک فروند گوشی تلفن از شوشو جان کادو گرفتم

خلاصه همینا دیگه... 

پس... تا دفعه بعد که نمیدونم کی باشه، مواظب خودتون باشید و خوش و خرم بزییید 

پ.ن. راستی بخش نظرات و باز میذارم.