تقریبا یک سال پیش همین وقتها من تنها نگران به دنیا آمدنت بودم دخترکم و هیچگونه نظری نداشتم که بعد از به دنیا آمدنت زنده می مانم آیا یا نه، از بس که دکترهای محترم مرا از خطر آمبولی و چه و چه ترسانده بودند. یک سال پیش همین وقتها من جدای از ترس از آمبولی مثل چی از خود زایمان هم می ترسیدم و فکر می کردم جراحی برابر است با درد و سختی وحشتناک. یک سال پیش همین وقتها من خبرم نبود از دنیای عجیب ولی دوست داشتنی مادر شدن. من خبرم نبود از لذت نگاه کردن به چهره معصوم و صورت دوست داشتنی تو و نمی دانستم چگونه قرار است کوهی از مسئولیت و نگرانی برای تو درست با به دنیا آمدنت سمت دلم و قلبم روانه شوند یک سال پیش همین وقتها!
ولی تو به دنیا آمدی ساده و راحت؛ و درست که درد داشتم اما نه به آن وحشتناکی که فکر می کردم و در ضمن خبری از آمبولی نیز نبود! چشمان من چه زیبا به آب نشستند با دیدنت برای اولین بار... هنوز روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودم و قادر به چرخاندن سرم نبودم که دکتر صورت قشنگ و کوچکت را آورد مقابل صورتم و گفت این هم از دخترت مامان خانمی؛ تو آنجا بودی دلبرکم در آغوش دکتر اما من هنوز باورم نشده بود که دیگر مادر شده ام و نمی دانستم چه لذتبخش و چه سخت است مادر شدن. قبول کن شیرینم اینکه بدانی آینده و سرنوشت آدمی بستگی به نوع رفتار و تربیتی دارد که تو با او داشته باشی خیلی ترسناک و دلهره آور است؛ بعدها خود مادر می شوی و حال مرا درک خواهی کرد. اما خوبیش می دانی چیست؟ اینکه پدری داری عزیزکم دلرحم و دلسوز و متاسفانه همانگونه که از قبل حدس می زدم بسیار بسیار مهربان و این یعنی آنکه نقش خانم هاویشام خانه را من باید بازی کنم و این حتی از آن حسهای مسئولیت و نگرانی و مادرانه هم سختتر است! خیلی سختتر!
یک سال از زمان به دنیا آمدنت گذشت و من در باورم نمی گنجد که چگونه؛ وقتی خوب فکرش را می کنم می بینم هیچ سالی مثل این سالی که گذشت اینقدر لحظه لحظه اش به یادم نمانده است. هنوز دو ماهت تکمیل نشده بود که در کمال تعجب اولین قلت را زدی، گذاشته بودیمت روی تشک و به توصیه دکتر روی شکم خوابانده بودیمت تا باد معده ات گرفته شود اما ظاهرا این به روی شکم خوابیدن به مذاقت خوش نیامده بود، آنقدر خودت را به این ور و آنور تکان دادی و آنقدر زور زدی تا بالاخره توانستی کامل بچرخی و از آن وضعیت ناراحت کننده (برای خودت) خود را نجات دهی و با این کار لبخند رضایت را بر لبم و نور امید را در دلم نشاندی و روشن کردی چون فهمیدم تو از آن دسته افراد خواهی بود که برای رسیدن به هدف دست از طلب برنخواهی داشت و طی این یک سال گذشته نمونه این کار را بارها و بارها انجام دادی و نشان دادی که برای رسیدن به هدف ثابت قدمی! کافیست نیت کنی کاری را انجام دهی، زمین برسد به آسمان تو باز هم کار خود را انجام می دهی. بنا به گفته ی مشاور از 5 ماهگی به روی شکم می خواباندیمت و دستها را پشت پایت می گذاشتیم و تشویقت می کردیم که سینه خیز حرکت کنی، این کار علاوه بر اینکه باعث شد تو خیلی زودتر از دیگر همسالانت چهار دست و پا حرکت کنی ظاهرا قرار است کمکت کند در آینده ریاضی را خوب یاد بگیری حالا سینه خیز رفتن چه نسبتی با یادگیری ریاضی دارد را دیگر باید از خانم مشاور پرسید!
مثل فیلم هنوز مقابل چشمانم است که چطور قهر کردی با من وقتی یک شبانه روز بخاطر عملی که انجام دادم در بیمارستان ماندم و ندیدمت؛ تا ده روز تمام محل سگ هم به من ندادی؛ نه انگار که 5 ماه تمام مونس شب و روزت بودم و این یعنی خدا به داد برسد که در لجبازی و سرتقی دست مرا هم از پشت بسته ای و وقتی قهر کنی حالا حالاها از خر شیطان پیاده نخواهی شد!
این روزها هم که برای خودش داستانی است وقتی چیزی می خواهی و بهت نمی دهیمش چنان داد و هوار راه میندازی که مجبور می شویم مثل بچه آدم یا آن چیز را بهت بدهیمش یا چیزی مشابه آن را که خطرناک نباشد؛ فقط خوشم میاید لوس و ننر و نق نقو نیستی، فقط عتاب خطاب می کنی اما از گریه خبری نیست... هنوز کلمات را خوب ادا نمی کنی (هرچند انتظار داشتم زود به حرف بیفتی) اما با همان نصفه نیمه ها نیاز خودت را برطرف می کنی، ظاهرا از عدالت و برابری هم آکاهی داری زیرا که هم مرا و هم پدرت را بایی خطاب میکنی، چون بابا ترا خطاب می کند باران بابایی و همه گان مرا خطاب می کنند بهاره و خوب هم بابایی ب دارد و هم بهاره پس تو خود را راحت کرده و هر دو را بایی صدا می زنی که قربان آن بایی گفتنت بروم! عزیز مادر.
چه خوب که از آسمانها به زمین آمدی، چه خوب که ما را به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی، چه خوب که به زندگیمان هدف و انگیزه دادی، چه خوب.
عزیزکم یک سالگیت مبارک