اصلا فکرشم نمیکردم که دوران باردای به این سرعت طی بشوند! چشم رو هم گذاشتم و باز کردم دیدم شوخی شوخی چهار ماه گذشت! راستشو بخواهید حالا که دارم به عقب نگاه میکنم، یه جورایی دوست ندارم تموم بشه این دوران! بله اینا رو بهارهای داره میگه که از همون اول جریان شوک زده بود و متعجب و ترسیده! اما حالا دوست دارم هی کش بیاد زمان. هنوز هیچ کار خاصی برای نی نی نکردم؛ اتاقشو مرتب نکردم، وسیله نخریدم و خیلی کارای دیگه. ولی میترسم با این سرعتی که زمان داره میگذره یهو به خودم بیام و ببینم 5 ماه بعدی هم گذشت بیاونکه من کارامو انجام داده باشماما خوب بالاخره شروع میکنم. حالا فقط کارم شده اینکه بشینم از خدا بخوام اتفاقی برای نی نی نیفته و صحیح و سالم به دنیا بیاد؛ با تمام وجود دعا میکنم هم برای بچه خودم و هم برای تمام بچههای کوچولویی که تو دل ماماناشونند و منتظرند تا نوبتشون بشه و یکی یکی به دنیا بیان.
این چند وقته زیاد رو مود نوشتن نیستم و تمام ذوق نوشتنم فعلا در معرفی کتابه و بس
این چند روز تعطیلی رو قرار بود بریم ترکیه اما بخاطر کار محمد نشد که بریم و برنامه مون عقب افتاد عوضش سه روز اول هفته رو تونستیم بریم شمال و یک نیمچه خستگی در کنیم... ترکیه هم عقب افتاد رفتنش تا ببینیم خدا چی میخواد برامون.
فعلا همینا... تا بعد.
یادم آمد:
شمال که بودیم، یک روز دسته جمعی رفتیم رستوران جنگلی سیسنگان، رفتید تا حالا؟ ورودی اول نه، ورودی دوم جنگل را هم که رد کردید، کمی جلوتر یک تابلوی زردرنگ مقابلتان پدیدار می شود که وعده ی یک رستوران جنگلی مشتی را بهتان می دهد؛ از آنجا به بعد باید سرعت اتوموبیلتان را کم کنید که یک وقت رستوران را رد نکنید. داخل رستوران تا چشم کار می کند چوب است و چوب است و چوب. سقف چوبی، میز و صندلیها چوبی، قاب پنجره ها هم چوبی. از طرفی پرسنل و کارکنانش هم، همه خانم هستند و تمام اینها دست به دست هم می دهند تا فضای دلنشین و دوست داشتنی رستوران آتیه* را برایت تداعی کنند. حتی مزه ی خوش جوجه کباب، کباب بره و کوبیده هم به طور منحصربفردی لذیذ است و تو را یاد دستپختی ماهرانه و زنانه می اندازد و همین موضوع نیز باز باعث می شود چهره ی آتیه بیاید مقابل چشمهایت آن زمان که می گوید ==> «در این رستوران باید همه چیز عالی باشد، مشتریهای من باید راضی از این در بروند بیرون!»
و واقعا هم غذای این رستوران لذیذ و دلچسب است و محیطش بقدری دوست داشتنیست که وادارتان می کند چند عکس دسته جمعی دور میز غذا بیندازید.
بعد از غذا وقتی با لبخند و رضایت رستوران را ترک می کنید، حس میکنی خستگی یک روز شلوغ و پر کار را از تن خسته ی آتیه در کرده اید و او نیز راضی و خشنود پشت میز آشپزخانه اش رفتنتان را نظاره می کند.
دوباره هوس کرده ای بروی سراغ آتیه و دار و دسته اش.
* قهرمان فیلم «ماهی ها عاشق می شوند»
خیلی ممنون از دوستانی که زحمت کشیدند و نظر گذاشتند برام. راستش خیلی وقت بود این فکر تو ذهنم بود اما همیشه یا تنبلی مانع از اون میشد که بخوام یک همچون وبلاگی رو راه اندازی کنم یا اینم که فکر میکردم اغلب شما دوستای خوب خودتون کتابخونای قهاری هستید و ممکنه اون کتابایی رو که من معرفی میکنم خونده باشید قبلا و خوب واضحه که تکرار مکررات چیز جالبی نخواهد بود. تا اینکه ۴شنبه ای پیش خودم گفتم خوب چه اشکالی داره من از کتابایی که خوندم و دوستشون دارم بنویسم؟ درسته ممکنه خیلیا اون کتابا رو خونده باشند اما ممکنه خیلی ها هم نخونده باشند! اصلا شاید مثل من کتابی رو ۱۵ سال پیش خونده باشند و با یادآوری اسم اون کتاب دوباه خاطرات شیرین قدیم براشون زنده بشه... ولی باز با این حال دودل بودم نمیدونستم نظر شماها چیه و برای همین ازتون پرسیدم. خوشبختانه نظر اکثریتتون مثبت بود و همین راغبم کرد که کاری و که مدتهاست تو فکرشم عملی کنم.
اما به جای راه اندازی یک جای کاملا جدید، ترجیح دادم اون وبلاگی رو که پارسال راه اندازی کردم اما نیمه کاره ولش کردم رو دوباره آپدیت کنم. اغلبتون اون خونه رو با اسم «حسی تازه» میشناسید اما از امروز به بعد اسم اون خونه تبدیل به «رمانهای دوست داشتنی من» میشه، آدرس همون آدرسه فقط اگر در لینکدونیتون اسمشو تغییر بدید دیگه همه چیز حل میشه
دوستانی هم که ندارند اون آدرسو میتونند اینجا کلیک کنند.
دوست دارم نظرتون رو در مورد اولین پست (کتابی) اون خونه بدونم. کدوماتون خوندید اون کتابارو؟ اگر خوندید نظرتون دربارشون چیه؟
دوست جونای عزیز ممنونم از نظراتتون؛ اما بازم محض احتیاط تا فردا صبر میکنم و تصمیم نهایی رو میگیرم اما فعلا شما داستان «خوبتر از اونکه واقعیت داشته باشه» (کلیک) رو از از دست ندهید... من فایل «۱» رو دارم میخونم و به نظرم جالب و بامزه ست... البته چون ترجمه کتاب ویراستاری نشده ممکنه یه نموره تو ذوق بزنه اما خوب بازم به نظرم می ارزه که بخونیدش
کتابخونای عزیز به هیچ وجه این سایت باحال کتابخونی رو از دست ندید... یک گروه از کتاب دوستای باحالا این بلاگ رو اداره میکنند... کتابای زبان اصلی رو خودشون ترجمه کرده و در کمال سخاوت در اختیار بقیه میگذارند... پس برید سراغشون
این هفته ای که گذشت خیلی خیلی سرم شلوغ بود. رئیس اداره مون به لطف و محبت خدا عوض شد و یک اداره بالاخره بعد از ۲ سال و اندی از دست یک آدم دیوانه ی مریض شکاک مالیخولیایی دروغگو و پسفطرت، راحت شد! تمام صفات بالا تمام و کمال درمورد اون آقا صدق میکرد؛ باور کنید. خلاصه از دست اون دیوونه راحت شدیم اما خوب رئیس جدید هم کارهای زیادی برامون مشخص کرده که برای انجامشون مجبوری در طول هفته هی بدوی و بدوی. برای همین اصلا نه رسیدم بیام و اینجا رو آپ کنم و نه رسیدم که درست و درمون بیام بهتون سر بزنم.
البته الان هم که دارم اینا رو مینویسم با پر رو بازی دارم اینکارو میکنم چون هنوز یک عالمه کار انجام نشده دارم که باید هرچه زودتر انجام بشوند اما خوب خسته شدم و گفتم بیام یه کم خستگی در کنم.
چیزی که باعث شد این پست رو بذارم فکری بود که یکباره به ذهنم رسید... حالا که خیلیاتون مثل من علاقه مند به کتاب و کتابخونی هستید، موافقید یک وبلاگ جدید ایجاد کنم که فقط مخصوص رمان باشه؟ که تو هر پستش یک کتاب با عکس و مشخصات و خلاصه بذارم براتون؟ یک وبلاگ جدای از اینی که دارم... تازه خودتون هم میتونید کمکم کنید با پیشنهادات خواندنیتون... اجرای این فکر بسته به نظر شماست اگر موافقید بهم بگید اگرم سکوت کنید که هیچی... قضیه خود به خود منتفی میشه. لطفا تا یکشنبه اگر نظری دارید بهم بگید که منم زودتر تصمیمو بگیرم... مرسی.
فعلا همینا تا بعد (باید برگردم سر کار).
آخر هفته خوبی داشته باشید.
اون هفته بالاخره با محمد رفتیم خرید... همونجایی که طناز جانم آدرس داده بود==> میرزای شیرازی! بله عروسکها آنجا بودند و نه در وزرا یا عباس آباد!!! میخواستم حتما حتما برای نی نیم باربی بخرم و نه هیچ عروسک دیگری. اما چرا اینقدر عروسکها زشت و بی ریخت شدهاند؟ میدانم همهش بخاطر این تحریمهای لعنتی است که هیچ چیزی وارد مملکت نمیشودبالاخره با اکراه یک پکیج باربی به همراه یک دونه باربی تقلبی چینی خریدم که اصلا به دلم ننشتند هیچکدامشان. بعد رفتیم انتشارات خانه فرهنگ و هنر (زیر پل کریمخان و تقریبا سر ایرانشهر) که چند تا کتاب بگیرم از آنجا اما دیدم انگار در آن کتابفروشی عظیم بمب ترکاندهاند!!! رو در و دیوار برچسبهای ۳۰٪ تخفیف زده بودند، کتابها همه رو سر همدیگر ولو شده بودند وسط کتابفروشی، قفسهها همه خالی و خلاصه یک وضعی... بغضم گرفته بود. به محمد گفتم حتما اینا هم در پی تغییر شغلند و میخواهند کتابفروشی را جمع کرده و به جایش فست فود راه بندازند
خلاصه با لب و لوچهای به غایت آویزان و دست از پا درازتر از مغازه خارج شدیم و چند قدم که به سمت هفت تیر حرکت کردیم و درست سر نبش خیابان وارد اولین کتابفروشی شدیم (قبلا آنجا نوشت افزار فروشی بود). میخواستم کتابهای شوق وصال و خنجر را بگیرم. در کمال تعجب دیدم همان آقای ریش بزی ی فروشندهای که از قضا همیشه عاشق کتابهای سیخونکی بود و مدام همانها را به من معرفی میکرد (در خانه فرهنگ و هنر مرحوم) آنجاست! قبل از اینکه درمورد کتابها سوال کنم درمورد خودش سؤال کردم: آقا شما قبلا در خانه فرهنگ و هنر تشریف نداشتید؟! ناگهان گل از گل آقاهه شکفت با یک لبخند پت و پهن گفت: چرا خانم آنجا بودم و هنوزم هستم. اینجا هم خانه فرهنگ و هنر است منتها آن مغازه را قرار است اختصاص دهیم به کتابهای نفیس و این مغازه هم مختص کتابهاییست که میبینید! خلاصه خیلی خوشحال شدم که قرار نیست آن کتابفروشی دوست داشتنی تبدیل به فست فودی چیزی بشه
دیدم روی میز از هر انتشاراتی که بگویی کتاب دارد جز نشر علی! گفتم از علی کتاب ندارید؟ با من من گفت دیگر با آنجا کار نمیکنیم. گفتم ظارهرا آقای «ن» (صاحب نشرعلی) اخلاق آدمیزاد ندارند که هیچ کجا حاضر با همکاری با ایشان نیست! شهرکتاب هم بخاطر اخلاق بد ایشان دیگر کار نمیکند باهاشان. آقاهه خنده اش گرفته بود گفت اطلاعات خانم خوبست ها... و بعد از اخلاق و رفتار ایشان گفت و گفت با این اخلاق و منش فکر نکنم به جایی برسند و بعد از وضع بد زمانه گفت و اینکه فرهنگ و ادب دیگر رو به خاموشیست و چه ها و چه ها و چه ها (منظورش البته به آدمایی بود که کار فرهنگی انجام میدهند اما خودشان اصلا ادب و تربیت ندارند و چیزی از مردم داری سرشان نمیشه... منظورش به مردم عادی و کتابخوان نبود خدایی نکرده... و راستشو بخواهید منم باهاش به شدت موافقم... آن زمان که در آموزشگاه تدریس میکردم، مدیر و صاحب موسسه ما هم ظاهرا معلم بود و آموزشگاه زده بود و کار فرهنگی آموزشی میکرد اما خودش از هرچه انسان بی تمدن سراغ داشتم بی ادبتر و بی فرهنگتر بود و به جز پول به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد که نمیکرد!). بعد این وسط مسطا که وقت آزاد پیدا می کرد یک کتاب به من معرفی میکرد که خوشبختانه یا همه شان را خوانده بودم و یا داشتمشان و هنوز نخوانده بودمشان. فقط کتابهای فصل دل سپردن و روزهای هاشور خورده را گرفتم که نداشتمشان و تعریفشان را جسته گریخته شنیده بودم. آقاهه کلی به محمد تبریک گفت که چنین همسر به روز و کتابخوانی دارد (ولی دیگر خبر از دل خون محمد نداشت که کتابهای من برای او چون هوویی کنه و رو مخ، غیرقابل تحملند
) برای همین که خیلی خوشش آمده بود و هم اینکه فهمید از مشتریهایشان هستیم، ده درصد هم بهمان تخفیف داد و خلاصه نیشمان را تا بناگوش باز کرد!
شب هم که رفتیم خانه، تا آمدیم وارد واحد خودمان شویم بهنام و دانیال آمدند دم در و خلاصه به جای واحد خودمان، رفتیم واحد آنها (گفته بودم با بهنام همسایه دیوار به دیواریم؟) آنجا هم دانیال تا چشمش به اسباب بازیا افتاد فکر کرد مال اوست و خلاصه به هر ترفندی بود راضیش کردیم که از خیر آن جعبه بزرگه بگذرد و در عوض آن باربی خوشگل مشکل را بردارد که برداشت و تازه خیلی هم دوستش داشت! تعجب ندارد عزیز من خو دوره آخر زمان است دیگر!
دیگر اتفاق خاصی هم نیفتاد جز آنکه بنده تا حد مرگ سرما خوردهام! اوج بیماریم هم ۴شنبه بود یعنی یک چیز میگویم یک چیز میشنویدها... بعد رفتم دکتر... ایشان هم فرمودند هیچی نمیتوانم بدهم بهت چون ضرر دارند برایت. فقط گفت روزی سه لیوان شیرهویج بخور و برای گلو دردت هم به دانه بگیر. هرچند از همان سه شنبه شب که گلو درد آمد سراغم مدام شیرعسل و پرتقال میخوردم اما نمیدانم چرا خودم اصلا یاد به دانه و چهار تخمه و اینها نبودم! رفتم عطاری و علاوه بر بهدانه و ۴تخمه، گفتم یک چیزی هم بده که چرک خشک کن باشد! خانمه گفت مخلوط چند گیاه را بهت میدهم که کار آنتیبیوتیک را انجام میدهد و از این باید دم کنی و روزی ۳ لیوان بخوری! دیروز تمام مدت کارم همین بود که یا شیرهویج میخوردم یا آنتی بیوتیک یا چهارتخمه. تازه بهنام هم مثل من مریض است و چه بسا بدتر از من چون صدایش هم به کل قطع شده و فقط تصویر دارد!
امروز اما خدا رو شکر خیلی بهترم اما خوب همچنان ته گلویم میسوزد.
از کتابها خنجر را خواندم و راستش خوشم آمد ازش. داستانش اونجوری که ازش انتظار داریم پیش نمیره و یه جور غیرمنتظرهای پیش میره. داستانش پره از اطلاعات و دانسته های باستان شناسی یا بهتره بگم ایران شناسی، پر از اسامی معروف و غیر معروف ایرانی و خلاصه خیلی باحال بود که آن اطلاعات را میخواندم؛ انقدر که دلم خواست وقتی هوا خنک شد و توانستم حتما یک سر تا شوش و آن دور و برها بروم. برای یک بار خواندن بد نبود به نظرم.
حالا دارم شوق وصال را میخوانم و تا اینجا (که خیلی هم نیست البته) به نظرم بدک نیست... عالی آنچنانی نیست اما خوب مثل غزال هم نیست که تا همینجایش را بخوانی و بعد کتاب را محکم پرت کنی زمین از بس که تخیلی و پوچ است!
بسه دیگه چقدر حرف زدم... همینها دیگر
پ.ن۱. کتابها را زنگ زدم به خود نشر علی و خواستم با پیک برام بفرستند.
پ.ن۲. عجب...
اضافه میشود:
شوق وصال را خواندم و راستش را بخواهید دوستش نداشتم... تم داستان غیرمنطقی بود، خیلی صحنه ها بیخود و اضافه بود و کاملا مشخص بود که فقط برای سیاه کردن صفحه و بالا رفتن شمارگان صفحه نوشته شده اند بعدشم اصلا و ابدا هیچ هیجانی نداشت... داستان یک روند ساده ی بدون پستی بلند داشت... برای همین اصلا خوشم نیومد ازش!
هوا که ابری میشود، آدم دست و دلش به کار نمیرود! برعکس دلش میخواهد بخزد زیر پتو و یا کتاب بخواند و یا رویای شیرین ببافد! آخر هوا که ابری میشود آدم دلش جنگلهای سبز شمال و آبی دریای خزر را میخواهد! هوا که ابری میشود انگار یک جورهایی همه چیز به طرز اعجابانگیزی زیبا و دلنشین میشود، انگار مردم همه سرخوش و شاد و مهربان میشوند. هوا که ابری میشود، اگر کمی هم خنک باشد و برگهای درختان هم به این سبزی سبزی نباشند بلکه کمی تا قسمی زرد و نارنجی باشند، آدم دلش میدان تجریش را میخواهد و امام زاده صالحش را! هوا که ابری باشد و خنک هم که باشد، جایش هست که برای بار هزارم آدم کتاب همخونه را دست بگیرد و در دنیای پر هیجان و متلاطم یلدا و شهاب دوباره و دوباره گم شود! هوا که ابری میشود، حالا خیلی هم همینجور ابریِ خشک و خالی نباشد بهتر است، کمی باران ببارد، کمی باد خنک بوزد، کمی پردهها تکان بخورند، خلاصه یک جوری شود که آدم هی کیف کند و کیف کند! اصلا هوا که ابری میشود و کمی هم خنک، آم هی فیلش یاد هندستان میکند و هیچ جوره بدو اجازه ی کار کردن نمیدهد که نمیدهد!
پ.ن. این سایت وبگذر را چه شده است؟! این دیگر چه سایتی است که جایگزین آن شده؟!