دو روز است که مدام فکر میکنم آن روز چهارشنبه است و بعد خوشحالی عجیبی به قلبم حمله میکند ولی بعد یادم افتاده که آن روز دوشنبه بوده است و روز بعدش هم سه شنبه! بعد، مدتی از ضدحالی که خوردهام پکر میشوم و بعد به امید دو روز دیگر که چهارشنبه میشود بالاخره، میروم رد کارم؛ ولی حالا که واقعا در یک چهارشنبه ی راستکی قرار دارم و قاعدتا باید خوشحال و مسرور باشم که بالاخره رسید این چهارشنبه فراری، برعکس هیچ احساسی ندارم انگار نه انگار که قرار است به تلافی این چند وقته که سرم شلوغ شلوغ شلوغ بود، یک استراحت خوب و دلچسب داشته باشم؛ انگار نه انگار که میخواهیم با دوستان گرد هم بیاییم و قرار است خیلی بهمان خوش بگذرد، اصلا انگار نه انگار! آمدهام اداره و کار انجام میدهم بدون ذوق و شوق، با تلفن صحبت میکنم بدون کوچکترین احساسی انگار که طلبی داشته باشم دست خلق خدا، امروز برایم تبدیل شده به یک روز عادی و معمولی مثل دیگر روزهای خدا! اصلا انگار نه انگار امروز چهارشنبه است و بهترین روز هفتهام (پارازیت... من از کودکی عاشق چهارشنبه ها بوده و هستم حتی از ۵شنبه ها هم بیشتر دوست دارم این روز را) یک چیزیم میشود به گمانم... نه؟
پ.ن۱. امروز بعد از چند وقت بالاخره وقت پیدا کردم و رفتم خانه خانم شین و روزنگارش، آنجا خواندم کتاب اولش با عنوان «میهمانی خداحافظی» از انتشارات هیلا، ده روز است که منتشر شده است... باور کن انقدر خوشحال شدم، انقدر خوشحال شدم که انگار کتاب خودم چاپ شده باشد یا خواهرم یا دوستم... قلمش را دوست دارم زیاد و امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشد هرکجا که هست و در کارش روز به روز موفقتر.
ادامه مطلب ...انقدر این چند روز سرم شلوغه که وقت سرخاروندنم ندارم چه برسه به آپ کردن! ولی حالا که شما دوست جونا از آهنگهای دی جی محله ما خوشتون اومده دو تا آهنگ دیگه هم براتون آپلود کردم که دیجه خیلی خوشتون بیاد یکی از قیصره و اون یکی هم از آهنگهای مهدی مدرسه هرچند که فکر میکنم این آهنگ بازخوانی شده و اصل آهنگ مال امیر رسایی باشه.
با وجود اینکه از جناب قیصر خان خزوخیل اصلا و ابدا خوشم نمیاد ولی استثنئا از این یکی خوش اومد:
ادامه مطلب ...آقای سی دی فروش محله، دمت گرم با این سلکشن باحالی که درست کرده ای و فروختیش به همسراینجانب؛ با این کارت بدجور نیمه شبم را ساختی با این آهنگهای یکی از یکی زیباتر... ساعت 2:45 بامداد جمعه است ولی من همچنان در حال گلچین کردن هستم و دلم نمی آید دست بکشم از شنیدنشان. راستش را بخواهی انقدر قشنگند هر کدامشان که چندان نیازی به گلچین کردنشان نیست... دمت گرم و دلت خوش باد جانم با این سلکشن زیبایت
اضافه میشود:
ادامه مطلب ...نمیدانم دیگران وقتی قرار است برای همسرانشان هدیه بگیرند چه کار میکنند اما من همیشه با مصیبت عظمی برای همسر عزیز هدیه میگیرم چون اخلاقش خلاف آدمیزاد است و اصلا و ابدا از هدیه گرفتن خشنود نمیشود مگر اینکه ان هدیه دیگر خیلی هدیه باشد و هدیه کننده دقیقا میدانسته باشد که چه برای او بخرد تا که خوشحالش کند! از شانس گل و بلبل من همسر عزیز بنده الان چند ماهی است که هیچی دلش نمیخواهد الا یک فروند پلی استیشن ۳ فول که کپی خور باشد و دسته های موو داشته باشد و بازیهای گلف، فوتبال، تنیس و ماشین رویش نصب شده باشد! البته اطلاعاتی را که دادم اولش نمیدانستم انقدر از پسرخالهام و مهندس آی تی ادارهمون و همکارام پرسیدم، که بالاخره فهمیدم چه باید بخرم؛ حتی یک روز به بهانه اینکه آقای (س) (همکارم) قصد دارد یک پلی استیش بخرد و کمی اطلاعات میخواهد با خود محمد تماس گرفتم که با آقای س صحبت کند و هم درباره ی پلی استیشن اطلاعات بدهد و هم اینکه تکلیف مرا روشن کند که پلی استیشن را دوست دارد یا ایکس باکس را به آن ترجیح میدهد؛ آخر آقای آیتی پلی استیشن را رد کرد و گفت ایکس باکس بهترتر است ولی از طرفی سامی پسرخالهام که خوره ی این بازیهای کامپیوتری است با اصرار فراوان میگفت هیچ هم اینطور نیست و پیاس ۳ از آن بهترتر است! نهایتا بعد از صحبت آقا همکار با محمد فهمیدم که او هم پیاس ۳ را به ایکس باکس ترجیح میدهد پس خریدمش! ده روز است که خریدهمش اما از آنجائیکه تولدش ۲۳م است نگهش داشته بودم برای همان روز ولی... نمیدانم چرا پنجشنبه شب که میخواستیم برویم منزل مادرش، ویرش گرفته بود که دستگاه پلی استیشن پسرخالهام را از او بگیرد و ببرد منزل مادرش و آنجا با تازه داماد و بر و بچ پدر ما را دربیاورند از بس که هی کل کل کنند و دو به دو به جان هم بیفتند! هرچه الکی گفتم سامی خانه نیست، شاید دوست نداشته باشد دستگاهش را با تمام تجهیزات به تو بدهد! اصلا از سن و سال و قد و هیکلت خجالت بکش مرد!!! آخر تو که نباید... اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود؛ مثل زن بارداری که وسط زمستان ویار آلبالو میکند، ایشان هم هوس پلی استیشن کرده بود و هر کاریش میکردم از خر شیطان به زمین نمیآمد! راستش را بخواهی میدانستم ها اما نمیدانم چرا مدام فراموش میکنم که این همسر بنده چقدر با من تلهپاتی دارد و هیچ وقت نمیشود فکری را ازش پنهان کرد چون فوری اسباب جوری فراهم میشود که آن راز پنهان فوری فاش شود! البت از آن وری قضیه هم همینگونه است یعنی او هم نمیتواند چیزی را برای مدت طولانی پیش خود پنهان کند تلهپاتی یا به عبارتی تلهقاطیمان خیلی قوی است. بگذریم... وقتی دیدم راه به جایی نمیبرم و هرچه میگویم او حرف خود را میزند ناچار شدم دست به دامان خود سامی شوم و ازش بخواهم اگر محمد با او تماس گرفت یک جوری او را بپیچاند چون دیگر به این نتیجه رسیدم که چه چهارشنبه دریافت کند هدیه اش را چه امروز چه فرق میکند مگر؟ حالا که اینقدر مشتاق است همین امشب بازی کند خوب چرا با دستگاه خودش بازی نکند؟ هاین؟؛ اما حالا که شاه بخشید مگر این شاه قلی که سامی خان باشد میبخشید؟ میگفت من پیش محمد آقا آبرو دارم و حالا که او یک بار به من رو انداخته است من عمرا نمیتوانم خواستهاش را رد کنم... عمرا نمیتوانم! در دل گفتم بروید گم شوید همهتان که فقط بلدید گند بزنید به برنامههای آدم. خلاصه به هر مصیبتی بود راضیش کردم که اگر محمد تماس گرفت اصلا تلفنش را جواب ندهد تـــــــــــــــا ساعت ۱۰ شب که دیگر ما منزل مادرشوهر گرامی هستیم و محمد نمیتواند برود پیش سامی، بالاخره قبول کرد. حالا مشکل دوم آمد به میدان و آن اینکه جعبه ی به آن بزرگی با آن همه دم و دستگاه را چطور با خود بیاورم که او شک نکند؟ به این نتیجه رسیدم که بگویم آن جعبه بزرگ با آن زرورق قرمز رنگ ظرف هدیهایست که برای آزاده گرفتهام که هر وقت به خانهاش رفتیم با خود ببریم حالا که تا خانه مادرت میرویم چطورست که به منزل آزاده هم برویم؟ هاین؟ از آنجا که حضرت آقا اصلا به قصد کل کل کردن و بازی با همین جناب شاه داماد بود که پدر مرا درآورده بود فوری قبول کرد. در پلاستیک دم و دستگاهش چند تکه لباس گذاشتم تا نفهمد که چه درون پلاستیک است و خود دستگاه را خودم برداشتم که از وزن سنگینش شک نکند به چیزی
وقتی منزل مادرشوهر جان رسیدیم دیدم اینبار از خوش شانسی ما آزاده و همسرش هم آنجا هستند. آزاده را به کناری کشیدم و جریان را برایش تعریف کردم. تا رفتیم بالا فوری آزاده را صدا کردم و گفتم بیا این هدیهات را باز کن ببین میپسندی؟ تا خواست باز کند پیشمان شد و گفت محمد بیا تو این را باز کن تا من برایتان چای بیاورم. اولش محمد تعجب کرد ولی وقتی اصرار مرا که دوربین به دست آماده بودم تا از آن لحظه و مخصوصا قیافه محمد فیلم بگیرم دید، با اکراه قبول کرد. حالا دارد جعبه را باز میکند اما با غرغر==> آخر من چرا بازش کنم؟ مگر مال من است؟ به من چه؟ اصلا آزی کی از تو چای خواست؟ بیا خودت بازش کن بچه جا... هان؟ این... اینکه... حالا چند ثانیه است که چشمانش قفل شدهاند روی جعبه و از ظاهرش کاملا پیداست که گیج شده است.
وقتی گوشیم در گوشم است و فرزین برایم میخواند:
اگه تو عزیز من.. منو قابل ندونی
دل ندی به عشق من... دلمو دل ندونی
قصه قصه گریههامو... مینویسم تو صدام
تو رو از خدا می خوام من.. با صدای گریههام
و از طرفی در حال فیکس کردن این جدول لعنتی در آن پاورپوینت لعنتیتر نیز میباشم و تمام حواسم به این است که نکند آمار و ارقام را دستکاری نمایم شنبه آبرویمان پیش وزیر برود... در عین حال لذت میبرم از شنیدن آهنگ محبوبم ناگهان آقای ایکس وارد اتاق میشود و بنده زودتر از او سلام میکنم و سرگرم میشوم به ادامه کارم یکباره یادم میآید آقای ایکس دیروز نامهاش را روی میز من جا گذاشته است میخواهم صدایش کنم اما تمرکزم بیشتر از این قد نمیدهد و اسمش را فراموش میکنم! پس به گفتن آقای چیز قناعت میکنم به او اما ظاهرا بر میخورد و فوری میگوید: ایکس هستم البته! تا بخواهم اصلاح کنم حرفم را دوباره اسمش فراموشم میشود؛ پس با احمقانهترین لبخندی که بلدم کانهو وزغ زل میزنم در چشمانش و میگویم: چه انتظارها دارید ها... حالا یکبار من از فرط مشغله ی زیاد نامتان فراموشم شد این که دیگر ناراحتی ندارد همیشه شعبان یکبار هم رمضان و در دل ادامه میدهم برو خدا را شکر همین چیز هم یادم آمد وگرنه میخواستم جور دیگری صدایت کنم با اهنی و اوهونی مثلا! والا... چه انتظارها دارند از آدم! خودش تنها میتواند روی یک چیز تمرکز کند اگه با تلفن صحبت میکند تنها حواسش به تلفن است... اگر فایلی را درست میکند شش دانگ حواسش به آن فایل است و بس حالا تو این وسط خودت را بکش و هی صدایش کن محال ممکن است که بشنود صدایت را! اصلا حقش بود صدایش نمیکردم و تا یه مدت هی دور خودش بچرخد و دنبال نامهاش بگردد!
پ.ن. دارم مجنونتر از فرهاد را میخوانم... راستش را بخواهی خیلی نثر نویسنده (م.بهارلویی) را دوست میدارم. قبل از این کتاب انتهای سادگی را نیز خوانده بودم از این نویسنده و با اینکه خیلی مهیج نبود ولی برایم جذابیت خاصی داشت... روال داستانهایش اینگونهاند که خیلی آرام و با تمانینه پیش میروند و اصلا عجلهای ندارد تا فرت و فورتی دختر و پسر را با یک نگاه عاشق هم کنند...همه چیز آرام آرام و سر فرصت اتفاق میافتند... درست مثل زندگی عادی خودمان که هیچ کس یکباره فرتی عاشق نمیشود... انقدر خودمانی و راحت مینویسد که انگار تو هم عضوی از اعضای آن خانوادهها هستی و این اتفاقات برایت رخ میدهند...تازه کلی هم میخندی از دست شخصیتهای داستان... بعد از کتاب شاه ماهی من از این دو کتاب بیش از همه خوشم آمد اگر مبلغش برایت مهم نیست و دلت رمانی لطیف و عاشقانه میخواهد من این دو کتاب را بهت پیشنهاد میدهم البته مجنونتر از فرهاد را بیشترتر توصیه میکنم.
سه شنبه بعد از ظهر مامان از مسافرت برگشت، خدا رو شکر از تقسیم خودم به سه بخش مساوی دیگه راحت شدم.
مامان یک کیف چرمی زیبا، دو جفت صندل، یک شال مجلسی، یک پیرهن اسپرت، یک شیشه عطر کنزو، یک لاک و یک مداد چشم برای من؛ یک تی شرت، یک پیرهن مردانه آستین کوتاه، یک پولیور لطیف؛ یک جفت کفش چرمی و یک اسپری مردانه برای محمد آورده بود. هرچه موقع رفتن بهش اصرار کردیم مامان جان تو رو جان هر چی مرده نری اونجا برای این و اون سوغاتی بگیریا برو بگرد برا خودت ولی بازم کار خودشو کرد... میگفت هم میگشتم و هم خرید می کردم
مراسم عروسی آزاده هم خدا رو شکر به خیر و خوشی برگزار شد و این دخملم به سلامتی رفت سر خونه و زندگیش. حالا بعدا اگه شد یکی دو تا از عکسا رو براتو میگذارم
فعلا همینا دیگه ... تا بعد....
ای سراینده صبح
وی نوازشگر باد
ای حدیث گل و نور
ای ستایشگر دستان نسیم
ای فریبنده ئ دلها
ای عشق
من تو را در دل سجاده ئ صبح
در دل همهمه ئ مسجد شهر
در نگاه پر از انتظار دوست
در دل سبز عبادت دیدم
Happy anniversary مهربون
هفته ی دیگر جشن عروسی آزاده است و هنوز اینـــــــــــــــــــــهوا کار مانده تا خانه ی عروس شکل خانه ی عروس به خود بگیرد. ظرفهای خریداری شده هنور از کارتن خارج نشده اند، ویترین همانگونه خالی و خاک آلود گوشه خانه مانده است، کف خانه باید آب و جارو شود تا بشود فرشها را پهن کرد، مبلمان خریداری شده است اما هنوز انگار یک چیزی کم است. هرچه خانه را بالا و پایین میکنیم بیشتر به این نتیجه میرسیم که باید یک نیم ست دیگر خریداری شود تا فضای خالی پر شود و خانه کاملا خانه شود اما امروز روز شهادت حضرت علی است و به احتمال قریب به یقین همه جا تعطیل است ولی با این وجود من کوتاه بیا نیستم طبق قرار نانوشته ای که با طبیعت دارم معمولا اگر قصد چیزی را بکنم حتما به دستش می آورم، پس به همه بیدار باش می دهم تا بلند شوند و برویم دنبال هر مبل فروشی که باز بود اما با اینهمه کاری که داریم آقا لم دادهاند مقابل تلویزیون و از جایشان جُم نمیخورند! هرچه میگوییم بابا مغازهها میبندند از کارمان عقب میفتیم اگر امروز نشود دیگر کسی وقت ندارد به دنبال مبل برود امروز هم اگر قرار باشد برویم خرید باید هم الان برویم؛ ایشان اما همانگونه خونسرد لم دادهاند روی مبل و مشغول گپی دوستانه هستند با اخوی گرامشون! یکباره خونم به جوش میآید دستش را در دست میگیرم و یک نیشگون ریز دردناک از دستش میگیرم تا کمی دلم خنک شود؛ صدای فریاد دردناکش فضای خانه را پر میکند و بعد شروع میکند به دعوا کردن من اما همچنان سر جای خودش لمیده است! معمولا اینگونه است که اگر بخواهم از جایش بلندش کنم و او بلند نشود یک نیشگون از دستش میگیرم و او بلافاصله برای تلافی بدنبالم میدود و وقتی بلند شود دیگر به حالت قبل برنمی گردد و ما می توانیم برویم به کارمان برسیم اینار ولی ظاهرا تنبلی خیلی بر او مستولیست! حالا، از جایش که تکان نخورده است هیچ، تازه آنهمه هم دعوایم کرده! آنهم کجا منزل مادرشوهرجان و مقابل قوم شوهر! اینگونه است دیگر نه؟ نشانت می دهم حضرت آقا! قهر گونه پشت به او می کنم و وارد آشپزخانه می شوم. بطری آب یخ را از یخچال خارج کرده در لیوان آبجو خوری می ریزم، وارد هال شده و نهایتا لیوان آب یخ به آن گندگی را چپه می کنم در حلق همسر گرام! اینبار عین فنر از جایش بلند می شود!!! صدای قهقه ی همگان دیگر مجالی برای عصبانی شدن به او نمی دهد و حالا دیگر خودش هم همراه بقیه می خندد!
پ.ن1. بعد از سه ساعت گشتن بالاخره یک مغازه ی باز پبدا کردیم و یک نیم ست زیبا خریدیم برای عروس خانم؛ نهایتا ساعت 10 شب دوشنبه منزل عروس خانم دیگر خیلی شبیه منزل یک عروس خانم شده شده است. همه وسایل جای خود نشسته اند و تنها کمی خرده کاری مانده که آنهم جمعه دوباره قرار است همگی بسیج شویم و انجامشان دهیم.
پ.ن2. از امروز تا شنبه ی دیگر شاید دیگر نتوانم بیایم پیشتان و بهتان سر بزنم... درست تو این هاگیر واگیر مامان جان هم برنامه مسافرتی برایش پیش آمد و همراه دوستانش (صدالبته که با اصرار فراوان ما) عازم سفر شد حالا باید با بهنام نوبتی مراقب بهزاد و بابا باشیم. از طرفی کارهای خودم، اداره ام و خانه ام از طرفی کمک به خانواده همسرم و از طرفی بهزاد و بابا کاملا وقتم را پر کرده اند... انصاف بدهید که خیلی سرم شلوغ باشد... پس اگر نیامدم به دیدنتان ناراحت نشوید لطفا. شنبه (۱۲ شهریور) ایشالا بعد از مراسم از خجالت تک تکون در خواهم آمد. تا 10 روز دیگر مراقب خودتان باشید و امیدوارم ایام به کامتان باشد