دخترک که خواب است، دلم می خواهد بیدارش کنم، درآغوش بگیرمش و تا می توانم قربان صدقه اش بروم؛ اما دخترک که بیدار می شود، بعد از اینکه دو ساعت تمام شیر خورد و همچنان بیدار ماند، دلم می خواهد التماسش کنم که جان مادرت بخواب بارانی، گردن و کمر برایم نگذاشتی مادر آخر! اما انقدر شیرین و خوشمزه است که باز هم دلم نمیاید به زور بخوابانمش؛ خلاصه داستانی دارم این روزها...
این روزها حال و هوای عجیبی دارم، زودرنج و زرزرو شده ام اساسی، همه را کلافه کرده ام با این اخلاق گند جدیدم؛ تا می گویند بالای چشمت ابروست، فرتی میزنم زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن! از طرفی نمی دانم چه کرده ام که خداوند عالم تصمیم گرفته حالم را بگیرد!!! از یک طرف دانیال، حدیث، بهنام و از همه بدتر محمد آنفولانزایی گرفته اند که باید در تاریخ ثبتش کرد از بس که سخت، دردناک و وحشتناک است؛ بنابراین احدی نمی تواند در خانه بیاید و یک لیوان آب بدهد دستم دیگر چه رسد به اینکه بیایند و به قدر یک جیزگول در بچه داری کمکم کنند! از آن طرف هم عزیز خانم روز جمعه افت قند پیدا میکنند و به زبان عامیانه چند ساعتی غش می کنند تا اینکه مامان خانم میروند درب منزلشان و با کمک همسایه ها در خانه عزیز را باز می کنند و نجاتش میدهند، حالا قرار بر این است که هر دو شب یک نفر بماند پیشش و از شانس بد من، مامانم این دو شب گذشته را آنجا بود و ... واقعا دست تنها خسته می شوم. امروز که نمی دانم بچه چش بود از ساعت 9 صبح تا همین چند لحظه پیش هر چه شیر می خورد سیر نمیشد! حتی یک شیشه کوچک شیر خشک هم درست کرذم و دادم بهش خورد (گفتم شاید شیر خودم کم باشد) اما هرچه بیشتر می خورد انگار کمتر سیر می شد. دیگر الان نمیدانم چه شد که خوابش گرفت. الان هم آمدم تا این پست نیمه کاره را تمام کنم و بالاخره انتشارش دهم و بروم... انقدر خسته ام که نگو... فعلا همینها را داشته باشید دوستان تا فرصت بعدی.
پ.ن. خیلی خیلی ممنونم از لطف و محبت همگی سانی جان قربونت برم مرسی عزیزم از اینهمه لطف و محبتت... سارای گلم امیدوارم روزی برسه که تو از بارانت برای ما بگی ممنونم عزیز دلم

بهناز جان زندگیم همچین تغییر کرده که خودمم حیرون موندم... گاهی اوقات دلم برای زندگی قبلم تنگ میشه اما چشمای دخترک رو که میبینم حاضر نیستم یک لحظه ی این زندگی رو با اون زندگی عوض کنم
