روزهای من
روزهای من

روزهای من

بهار ...

اول نوشت ***حرفای قشنگ قشنگ نمی تونم بزنم... آرزوهای محال نمی تونم داشته باشم فقط میتونم بگم سال نوت مبارک... برات از خدا دلی خوش و خاطری آسوده آرزو میکنم*** 

ادامه مطلب ...

نامه ای به خدا!

 این جریان رو برام ایمیل فرستاده بودند:

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا!

ادامه مطلب ...

تیک تاک زندانی!

وقتی نتونی اونجور که دوست داری و دلت می‌خواد زندگی کنی و به کارهات برسی، تو یک زندونی هستی. زندانی، زندانیه؛ چه فرق میکنه که تو زندان اسیر باشی یا خونه، اداره، پارک و ... وقتی قراره انجام ندی اون کاری و که دوست داری، وقتی زمانیکه بدنت از فرط خستگی در حال از هم پاشیدنه ولی تو مجبوری رأس ساعت معین از خواب بیدار بشی حالا چه بتونی چه نتونی، دلبخواهی نیست و مجبوری رأس ساعت معین سر کار باشی، وقتی دلت میخواد تو این هوای بهاری، رها و آزاد در مسیر باد قدم بزنی ولی درعوض مجبوری از راه شلوغ و پردود اتوبان بری اداره، وقتی دلت پر میزنه برای نوشیدن یه فنجون قهوه ی مشتی تو یک کافه دنج و گرم ولی مجبوری بجاش چای جوشیده ی زردنبوی بدرنگ و بی مزه ی اداره رو نوش جون کنی، پس دیگه چه فرقی هست بین تو و یک زندونی، اونم نمی تونه کارهای دلخواهش و انجام بده و تو هم!!!  

ادامه مطلب ...

چادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سی سالگی

تجربه ایست برای خودش؛ تازه از تنور درومده و داغ داغ! گاه حس می کنی لذت بخشه و گاه فکر داشتنش عذابت میده ناجور. به خودت می گی، نگرانی برای چه؟ ‌ترس چرا؟ خوب اینم یک تجربه است مثل هزاران تجربه ی دیگه مگه چه فرقی می کنه؟ ولی باز ته دلت می‌دونی که فرق میکنه! خیلیم فرق می‌کنه! امروز من سی ساله شدم!!!! حتی گفتنش هم برام صقیله! همیشه فکر می‌کردم سی سالگی مساویه با پختگی و علم زیاد، آدمی که سی ساله ست حتما باید بدونه از زندگی چی میخواد. یک آدم سی ساله دیگه نباید شیطنت کنه و زیاد بخنده، سر به سر دیگرون گذاشتن برای همچین آدمی خیلی چیپ و سبکه! یک آدم سی ساله لابد باید خیلی هم پولدار باشه و دیگه مث بچه هالی 10-12 ساله مشکل و کمبود مالی نداشته باشه. آخه کم الکی که نیست، او یک آدم ســــی ساله است! ولی حالا که درست 4 ساعت از زمان سی سالگی شدنم میگذره، دچار تناقضی شدید شده‌ام. من سی ساله هستم ولی هنوز پرم از شیطنت؛ من سی ساله‌ام اما خیـــــــــــــــــــــــــــلی چیزا هست که هنوز نمی‌دونم؛ من سی ساله‌ام اما هنوز خیلی مسائل را از مادرم می پرسم که کدام درست است و کدام غلط! من سی ساله‌ام اما هنوزم نمی‌تونم هرچه را که می‌خواهم فی‌الفور بدست بیاورم (پارازیت... که البته این مورد همش تقصیر من نیست قسمت اعظمش تقصیر این تورم 50 درصدی لامورته که پدر ما را درآورده)، من سی ساله‌ام اما هنوز حس می‌کنم بیست ساله‌ام، هنوز سر به سر پسرهای فامیل (که همه ازم 6 تا 10 سال کوچکترند) میگذارم، مثلا همین دیروز پهلوی سامی که 198 سانت قد و 86 کیلو وزن دارد را چنان نیشگونی گرفتم که اشکش درومد! من سی ساله‌ام اما خودم را برای محمد چنان لوس می‌کنم  که اگر کسی مرا نشناسد و در آن حال ببیند که دارم عین بچه های 5 ساله خود را برای همسرم لوس می‌کنم، مطمئنا پیش خودش می‌گوید: دختره ی خرس گنده را ببینا! از ما که خجالت نمی‌کشه لااقل از قد و قواره اش خجالت بکشه! ببین چه جور لوس می کند خودش را!!!! و اینجاست که حال عمه ی مگی را در داسـتان پرنده ی خارزار می فهمم که خطاب به رالــف می‌گوید: بابا Inside this damn body, I'm still young! البته باز جای شکرش باقیه که اون هفتاد سالش بود و من هنوز سی سالمه! ولی خوب با این حال من الان حال اون و درک کردم هرچه باشه حس و قوه ی درک آدم هم مثل تکنولوژی هی پیشرفت می‌کند دیگر! البته با همه ی این حرفا می دانم سال دیگر مثل الان اینقدر پنچر و گرفته نمی شوم، همه ی سختیش مال امساله که من هنوز با عدد سی بیگانه و غریبم... تا یخ هر دویمان آب شود همان یک سال را طول می‌کشد گمانم! خلاصه که حسیست برای خودش این سی سالگی! 

بهترین سال و تبعاتش!

گفت بهترین سال عمرت چه سالی بوده؟ نیازی به فکر کردن نیست؛ جواب سال 1382ست. تو این سال وقایع و اتفاقات خوبی برام رخ داد و تو بگو حتی یه روز بد یا ناخوشایند من تو این سال داشتم، نداشتم. پس صادقانه جوابشو میدم. از جواب صادقانه ام قلبش میشکنه... با ناراحتی برمیخیزه و به حالت قهر از اتاق میره بیرون. واکنش من==>واااا! خوب راستش و گفتم! جواب درست از نظر اون==> 20 بهمن 1383 ساعت 10 شب!

نتیجه اخلاقی برای اون:

گاهی اوقات شک و دودلی بهتر از یقین و اطمینانه... یا یک سوالی و که جوابش برات خیلی مهمه نپرس، یا اگه پرسیدی و جواب اونی نبود که انتظارش و داشتی، مرد باش و تحمل کن! قرار نیست همه چی مطابق میل تو باشه که! لوس!

نتیجه اخلاقی برای من:

خوب میمردی بخاطر دل اونم که شده چاخان می کردی؟ تو هنوز نمی دونی نباید با مرد جماعت زیادی صاف و ساده و صادق بود؟ خیلی وقتها نگفتن حقیقت بهتر از گفتنشه!  

پ.ن. اگر این سردرد لعنتی بگذارد ...