دارم میرم مسافرت... یک هفته نیستم وقتی برگشتم میام پیشتون حتما
بلوط جونم از عادات نامتعارف پرسیده بود... میگم برات دوست جون:
اول اینکه فکر کنم لازم به ذکر نباشه که دوباره تکرار کنم من دخملی بسیار بسیار تپل و گرد و قلنبه میباشم؛ با اینکه زیاد اهل بخور بخور نیستم و این بلا بیشتر بخاطر کم تحرکی گریبانگیرم شده ولی بعضی وقتا (پارازیت... بیشتر وقتی که عصبانی یا ناراحتم) چنان شروع پر خوری میکنم که کسی به گرد پام نمیرسه؛ دارم از زور سیری منفجر میشما ولی بازم میخورم... مخصوصا اگه دم دستم نون خامهای باشه که دیگه محاله بتونم جلو خودم رو بگیرم
خصلت بعدی کتاب خوندن و فیلم دیدنمه... من انقدر معتاد کتاب و فیلمم که خودم فکر میکنم اینهمه علاقه من به کتاب و فیلم، غیرعادیه و حتما من مشکل روانی چیزی دارم وگرنه آدم عاقل و سالم که اینجور خودش رو خفه نمیکنه با کتاب و فیلم! شاید باورتون نشه تو نمایشگاه کتاب تقریبا 30 عنوان کتاب خریدم که همه شون تا اوایل تیرماه تموم شدن، از تیر به این طرف هم تقریبا یه 20 تایی کتاب خریدم... فیلم دیدنم هم از کتاب خوندن بدتر!
هیچ وقت مث بچه آدم ننشستم درس بخونم... تمام خرخونی من۲ ساعت قبل از امتحان یا اگه درسه خیلی جدی بود یه شب قبل از امتحان بود. سال آخر دبیرستان که بودم یادمه یه بار مادرم اومده بود مدرسه که با معلمام صحبت کنه و وضع درسم و بپرسه... ظاهرا بد وقتی میاد و همه معلما سر کلاس بودند... مدیرمون به مامان میگه خانم اگه دخترتو روزی کم کم 6 ساعت به کوب درس خوند، ای... یه جاهایی قبول میشه، اگه نخوند اصلا امیدی بهش نداشته باش؛ ولی به کوری چشم مدیرمون، من بدون خوندن اونهمه ساعت درس در رشته های حسابداری، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی و آموزگاری زبان، قبول شدم که اگه بخوام درمورد دانشگاهم حرف بزنم باید 3 تا پست و بهش اختصاص بدم
با اینکه اینجا پر حرفم و سر همه رو درد میارم، ولی خارج از اینجا خودم رو آدم حرافی نمیدونم... معمولا برای دوستی پیش قدم نمیشم... متنفرم از اینکه در محیطی که قراره تنها باشم، مثلا تو تاکسی یا احیانا پارکی، جایی، یک آدم حراف و پر گو بیشنه کنارم و خلوتم و به هم بزنه و مغزم رو بخوره با اراجیفش... متاسفانه زمانی که دانشگاه میرفتم... آدمای اینجوری زیاد به تورم میخوردند... البته معمولا وقتی این آدما شروع میکنن من دنباله ی حرفشون و نمیگیرم و با یه بلخند زورکی به طرف میفهمونم که حوصله شو ندارم ولی اگه از کسی خوشم بیاد... منم پا به پاش تو بحثش شرکت میکنم.
زیاد از غیبت کردن خوشم نمیاد و تا جاییکه بشه پشت سر کسی حرف نمیزنم ولی گاهی اوقات شده پیش یه نفر پشت سر کسی حرف زدم، به این دلیل که مطمئن بودم شنونده حرفام و موبه مو به اون شخص غایب مرسونه. من یه خصلت فوقالعاده بدی که دارم اینه که اگه از کسی ناراحت باشم خودم مث بچه آدم نمیرم به طرف بگم... سعی میکنم نزدیکترین فرد رو به اون شخص انتخاب کنم و غیرمستقیم ازش بخوام به نفر غایب حرف من و برسونه... البته الان خیلی وقته که دارم سعی میکنم رک باشم و حرفام و بزنم ولی از قدیم گفتند ترک عادت موجب مرضه با اینکه خیلی سعی میکنم ولی هنوزم گاهی اوقات به عادت قدیم رفتار میکنم.
بیش از حد دیگرون رو میبخشم... یعنی طرف بدترین کارها رو باهام میکنه ولی با یه خوبی که بهم میکنه، فوری میبخشمش و بدیش یادم میره. از کینه و نفرت فراریم... من فقط از یه نفر بیزارم اونم آقای ا.نه!
بچه که بودم قیافه ام عین میمون بود ولی عینهو بچه اردک زشت که وقتی بزرگ شد خوشگل شد، منم بزرگتر که شدم تغییر قیافه دادم؛ خوشگل خفن و آنچنانی نشدم ولی به گفته دیگران، به هیچ وجه زشت هم نیستم (پارازیت... بفرما پپسی)
از دروغ و دروغگو متنفرم. نمیگم خودم دروغ نمیگم، میگم ولی دروغگویی من مال زمانیه که عین دانکی تو گل گیر کنم و یا اینکه راستگوییم باعث به دردسر افتادن کسی بشه، دروغ میگم خوبشم میگم ولی کلهم اجمعین اهل دروغ و دغل نیستم. (پارازیت... صداقت بیش از حد باعث میشه دیگران فکر کنن با آدم ساده و اخمخی طرفن ولی من ترجیح میدم فکر کنن من اخمخم تا دروغگو و حقه باز) متاسفانه یه جوریم هستم که هر کس بهم دروغ بگه، خداوند عالم یه کار میکنه که دروغ طرف پیشم برملا میشه همیشه، ولی خوشبختانه یا متاسفانه من اهلش نیستم که دروغ طرف رو به رویش بیارم.
حس ششمم خیلی قویه، افکار و احساسات نفر مقابلم رو بیشتر از اونچه که خودش فکر کنه میخونم و درک میکنم... خصوصیات اخلاقی خیلی از افراد رو با دیدن عکسشون و یا شنیدن صداشون تشخیص میدم... خیلی از اتفاقاتی که در آینده میافتند برای من قدیمیه چون قبلا تو خواب دیدمشون و یا حسشون کردم. به عالم عرفان و درویشی علاقه دارم شدید و از سال 1382 پیری رو برای خودم انتخاب کردم که هنوزم پیشش میرم.
با اینکه از کار کردن متنفرم ولی محاله کارم و ول کنم. یه بار گفتن بازم میگم: ترک عادت موجب مرضه! حالا که عادت کردم به کار کردن، اگه کار نکنم و بمونم تو خونه، مریض و افسرده میشم.
عاشق مهمونی دادنم و دوست دارم آدمایی رو که دوست دارم تند تند و زیاد زیاد ببینم.
من برعکس خیلیا که از هدیه گرفتن خوشحال میشوند، عاشق اینم که به دیگرون هدیه بدم... معمولا هم سعی میکنم چیزی رو بگیرم برای طرفم که میدونم خیلی دوستش داره؛ حتی خیلی وقتا بیدلیل به این و اون هدیه میدم.
آدم سرتقی نیستم ولی اگه پای لجاجت و لج و لجبازی وسط باشه، خیل غد و یه دندهام و محاله از حرفم برگردم. این خصلت رو شاگردام و محمد خوب میشناسن
تو مسافرت رفتن مشکل دارم چون حتما حتما باید با خودم بالش و پتو و ملافه ببرم، مسافرت خارج از ایران هم که یه بار ارمنستان رفتم، با خودم روبالشی و چندتا ملافه بردم... من وسواسی نیستما ولی نسبت به ملافه و بالشم خیــــــــــــــلی حساسیت دارم
خوب من هرچی بود گفتم... حالا نوبت شماهست... رو کنید ببینم
سیندخت نازنیم دعوت کرده ازم که در بازی وبلاگیش شرکت کنم. بازی اینجوریه که باید اگر دخمر هستید، مرد رویاهای کودکی، و یا اگر پسر تشریف دارید، زن رویاهای کودکیتون رو بنویسد.
من اووووووووووووووهههههههه چند تا شخصیت داستانی بودن که دوستشون داشتم. اولیش یه کارتونی بود که اسمش یادم نیست ولی اینش یادمه که یه پسری بود که تبدیل به اسب سفید شاخدار میشد و ظاهرا شخصیت منفی هم بود ولی لامصب انقدر خوشگل بود که آدم دلش نمیومد ازش بدش بیاد... درنتیجه بنده بسی بسیار زیاد دوستش میداشتم
شخصیت دوم گیلبرت بود تو کارتون رابین هود... اونم خیلی دوست میداشتم (پارازیت... از بس جنسم خرابه از همه ی شخصیت منفیا خوشم میومد
).
نفر بعدی جناب آقای جرویس پندلتون در کارتون بابا لنگ دراز بود.
اگه اینا همه رو دوست داشتم عوضش عاشق جناب دیو کارتون بیوتی اند د بیست بودم.
بعد دیگه جونم برات بگه دیگه کی آهاننننننننن!!! زورو.... ایشون رو هم خیلی دوست میداشتم
اینا شخصیت کارتونیا بودن ... از هنرپیشه های واقعی هم از:
اون پلیس خوش تیپه بود تو سریال شمال 60 که آخرش کشتنش تو فیلم.. اون.
جناب کالین فرث خان در سریال غرور تعصب (پارازیت... البته وقتی از ایشون خوشمون اومد همچین بچه ی بچه هم نبودیما)
دیگه دیگه .... دیگه هیش کی یادم نمیاد خواهر
حالا نوبت شماهاست... همه تون رو دعوت میکنم که این بازی رو انجام بدید انجام بدیدا... از قصد اسم نیاوردم که همه تون تو بازی شرکت کنید
دیروز با محمد و مهشاد و ابو رفتیم بیرون. از اونجاییکه قبلا هم به عرض رسوندم خدمتتون، بنده بدجور خواهان و طالب یک فروند کافه مشتی میبودم، جونم برات بگه قرار شد بریم کافه کنج که کمی پایین تر از تقاطع وصال-طالقانیه. خلاصه محمد افتاد جلو و تقریبا نصف تهران و گشتیم تا رسیدیم به کافه ی مورد نظر که دیدیم، خیـــــــــــــــطینا! کافه رو جمعش کردن! انقدر حالم گرفته شد که نگو، ناراحتیم نه بخاطر بسته بودن اونجا بلکه برای خاطرات قشنگی بود که از اونجا داشتم. زمان قبل از ازدواجم چند بار با محمد رفته بودیم اونجا و یکی دوبار هم با مهشاد و بهاره و آزاده رفته بودیم. بعد گفتیم عیب نداره، میریم کافه گودو؛ کمی بعد کاشف به عمل اومد که اونجا رو هم بستند!!! من نمیدونم این کافه داران عزیزی که میان با هزار زحمت یه کافه خوشگل و تو دل برو درست میکنند و بعدش روزی صدها نفر رو به خودشون مهمون میکنند، آخه چرا بعد یه مدت به راحتی آب خوردن اون مکان خاطرهزا رو میبندن بدون درنظر گرفتن اونهمه خاطراهای که ما مشتریان از اونجا داریم؟! آخه این رسمشه؟ اصلا خدا رو خوش میاد که با قلب و روح مشتریانتون اینجور بازی کنید؟ پس تکلیف ما و اونهمه خاطره چی میشه؟ اصلا مگه دست خودتونه که یه روز میایید و یه روز بی خبر میرید؟! هیچی دیگه از کنچ و گودو رسیدیم به کافه رستوران سیاه و سفید. اونجا هم جای جالب و بامزهای بود. زیر شیشه ی میزاش پر بود از نوشته های مشتریانی که اومده بودن و از خودشون مطلبی رو به یادگار گذاشته بودن. دلم میخواست منم یه تکیه کاغذ بگیرم و بنویسم: «من مکانی دنج، دلپذیر و دوست داشتنی هستم، من برای آدمای تنها و خسته، مأمنی تسکیندهنده و آرامشبخشم، من حافظ و حامل یاد و خاطره ی شما و مهمانانتون هستم، خاطراتی از روزهای خوش گذشته؛ من برای بسیاری، محبوب و عزیزم؛ پس به احترام همه ی اون آدمای تنها و به حرمت همه ی اون روزها و یادها، از من براحتی نگذرید...»
پ.ن. آقا بهنام، حلال حلال، خیالتان راحت باشد
ایران نیستم. در متلی کنار دریا ساکنم. پیش روم تصویریست از دریاییست به رنگ آبی لاجروردی با ساحلی پوشیده از شنهایی نسکافه ای رنگ... به قدری این دریا زیبا و قشنگه که آدم دلش میخواد مدتها بهش خیره بشه و یه لحظه چشم ازش برنداره. تو ساحل، تک و توک آدمایی رو میبینی که تنهایی یا دو نفری دارند روی شنها قدم میزنن و از تنهایی خودشون یا از وجود همدیگه نهایت لذت رو میبرند. من اما رو بالکن اتاقم ایستادم و ناظرم بر این تصاویر زیبا؛ و همالان و در این لحظه، ذهنم خالیه از هر فکر و خیالی و در عوض پرم از آرامش، پرم از لذت و پرم از احساس پر شور جوونی... یکباره هوس میکنم دستها رو از دو طرف باز کنم و یه نفس عمیــــــــــــــق بکشم، همین کار و میکنم و ... ییهـــــــو؛ از خواب بیدار میشم! تازگیا خوابای جالب و نشاط آوری میبینم که هر کدومشون کلی بهم آرامش میدن و تا چند روز شارژ شارژ نگهم میدارند. دلیلش هرچی که هست مطمئنا خیال راحت نمیتونه باشه چون روزهای خوبی رو پشت سر نذاشتم ولی دیدن این خوابای خوشگل باعث شده که بتونم لحظات سخت رو تحمل کنم و چقدر من ممنونشونم. خدایا مرسی که برام انرژی مثبت میفرسی.
پریروز یدفعه دلم خواست فیلم سوپرستار و ببینم؛ رفتم از سوپری محل (پارازیت... اسمش سوپریه ولی لامذهب دست هرچی ویدئوکلوپه از پشت بسته) پرسیدم ببینم فیلمش اومده یا نه که دیدم هنوز نیومده؛ با لب و لوچه آوزیون داشتم برمیگشتم خونه که دیدم این آقای فیلمی که هر روز بعدازظهر میاد سر کوچهمون، اومده. پیش خودم گفتم حالا که سوپراستار نشد برم چند تا فیلم دیگه بگیرم. باورم نمیشد بین فیلمای خارجکی، دیدم دی وی دی سوپراستار و آورده با کلی ذوق و شوق برش داشتم. به آقاهه گفتم اگه پردهای باشه فیلمت پست میدما، گفت خیالت راحت پردهای نیست؛ و راستم میگفت پردهای نبود فقط این فیلم رو از (واحد بازرگانی صدا و سیما جهت بازبینی) کش رفته بودن و این جمله مزخرف و اعصاب خرد کن از اول تا آخر فلیم درست وسط صفحه تلویزیون جا خوش کرده بود ولی عوضش کلی خندیدم از دست این دخمله رها و شهاب حسینی
برای التیام درد وجدانم هم عارضم خدمتتون که به محض اینکه فیلم به صورت قانونی پخش شد، حتما یک نسخهاش و میخرم که خدا نکرده یه وقت حروم خوری نکرده باشم
پ.ن. اگه بعضیاتون داستان و نمیخونید، بگم که اشتباه میکنیدکمی که بگذره خیلی جذاب و خوشمل میشه ماجرا... حالا از ما گفتن و از شما نشنیدن باشه اکشال نداره ولی من میخوام اوایل داستان و تند تند بنویسم براتون تا برسه به جاهای خوف خوفش اونوقت دیگه هی کشش میدم
زیبایی دلیسیا در نخستین نظر غوغایی به پا نمیکرد، اما فلور طوری بود که هر کس خاصه هر مردی با اولین نگاهی که به چهره او میانداخت، به او دل میباخت و زبانش بند میآمد. نخست باور نمیکرد چشمانش درست میبیند. باز مینگریست و مینگریست تا سرانجام ناچار میپذیرفت که آنچه میبیند رویا نیست و انسانی در برابر اوست. خانم لانگفرد شخصاً نام هر دو دخترش را انتخاب کرده بود زیرا هر دو از نخستین لحظه تولد شیرین بودند.
ادامه مطلب ...گاهی اوقات تو زندگی آدم لحظاتی فرا میرسند که آدم رو سر دو راهی قرار میدند و او نمیدونه که در مقابل موقعیتهای پیش آمده چه عکس العملی را از خودش نشون بده؛ مثلا در مقابل آدمی که در جواب خوبی تو بهت بدی میکنه، باید چی کار کرد؟ در عوض کارش تو هم صدچندان بدتر از خودش بهش بدی کنی؟ ببخشیش؟ بذاری به حساب نادونیش؟ بیشتر بهش خوبی کنی بلکه خجالت بکشه؟ یا نه اصلا حوالهاش بدی به دو دست بریده حضرت ابوالفضل آیا؟ یا در برابر بچه دوازده سیزدهای که خیلی گندهتر از دهنش حرف میزنه باید چه جور رفتار کنی؟ شپلق یک کشیده ی آبدار بخوابونی تخت گوشش؟ یه جوری باهاش حرف بزنی که خودش خجالت بکشه؟ عین آدمای بی دست و پا بری چقلیش و به پدر و مادرش بکنی؟ دیگه از این به بعد محل سگ بهش نذاری؟ یا اصلا به روی خودت نیاری که چی شنیدی؟ یا فورا یه دروغ شاخدار ازش دربیاری و جلو چشم خودش تحویل همگان بدی بطوریکه شدت دروغ اونقده گنده باشه که اشک بچه رو در بیاره؟
پیش آدمایی که نمک میخورند و نمکدون میشکنند باید چه جور رفتار کرد؟ دستها را مشت کرد و درحالیکه تخت سینه میکوبونیشون بگی: الهی جیز جیگر بگیری؟! تو هم نمکدون اون و برداری و بکوفونیش به دیفال که دلت خنک بشه؟ دیگه بهش نمک ندی تا چشمش درآد؟
من در اینگونه لحظات برای تصمیم گیری واقعا دچار مشکل میشم و نمیدونم چه شیوه ی رفتاری رو انتخاب کنم که هم دلم خنک بشه و هم طرف مقابلم بفهمه کارش اشتباست و کمی خجالت بکشه... دیروز روز بدی رو گذروندم و از دست بعضیا ناراحتی زیادی رو تحمل کردم، هنوز جای زخمای روحیای که برام باقی گذاشتن درد میکنه، فکر میکنم برای التیامشون به زمان نیاز دارم اونم نه یه ذره دو ذره، خیــــــــــــــــــــــــــلی ذره باید بگذره تا یادم بره و بتونم اون آدما رو ببخشم
دوستان تصمیم گرفتم برای شروع کار کتاب بازی سرنوشت رو براتون بذارم. فقط قبلش لازم میدونم اینو بهتون یادآوری کنم که معملا روال داستانهای بارابارا کارتلند اینجوریه که اول داستان منظورم 10-20 صفحه ی اول داستانه، خیلی پر حرفی میکنه و تقریبا آدم رو کسل و خسته میکنه ولی از همون صفحات به بعد دیگه داستانهاش جذاب میشه و آدم و به دنبال خودش میکشونه، اینو گفتم که بدونید اگه دیدید کمی اوایلش خسته کننده ست ناراحت نشید
میخوام برم لالهجین و تا میتونم ظرف سفالی بخرم... هوس کردم یه قسمت از خونهمو پر کنم از این چیز میزا. دلم میخواست دکوراسیون داخلی بلد بودم تا بتونم خونمو شکل یه کافه در بیارم... نمیدونم چی تو «کافه» هست که اینجور بهم آرامش میده؟ حتی اسمش هم آرامشبخشه برام. دیوارای آجری، صندلیهای لهستانی، میز چوبی قهوهای سوخته، نور کم و یه محیط نسبتا تاریک و شاعرانه، یه فنجون قهوه ی تلخ و خوشمزه و یک کتاب عاشقانه ی لطیف و قشنگ روی میز؛ تویی و این سکوت لذت بخش و این آرامش دلچسب تو پیشنهادی چیزی در این مورد نداری آیا؟ هاین؟
چند تا کتاب از فریبا وفی خریدم... از نثر اونم مثل نثر نازنین لیقوانی، خوشم اومد. یه جورایی با شخصیت داستانش همزاد پنداری میکنم و بهش احساس نزدیکی میکنم. ولی خیلی وقته نتونستم یه رمان عاشقانه ی قشنگ خارجی پیدا کنمشماها سراغ ندارید چیزی؟ یک کتابی مثل رویای روی تپه، مثل رازم را نگه دار، مثل خشم و سکوت، مثل یاغی عشق، مثل ...
راستی چند وقت پیش یک ایدهای به ذهنم رسید، البته خودم زیاد باهاش موافق نیستم ها ولی گفتم شاید شماها بدتون نیاد. موضوع از این قراره که من چند تا کتاب از باربارا کارتلند و نویسندگان دیگه دارم که خیلی لطیف و قشنگند و از اونجاییکه مال 13-14 سال پیش هستند و دیگه هم تجدید چاپ نمیشوند، گفتم شاید بد نباشه داستانش رو خرد خرد اینجا بذارم تا شما ها هم مثل من لذت ببرید از خوندن این داستانهای قشنگ؟ تازه چون دیگه این کتابا تو بازار نیست و تجدید چاپ هم نشدند و نمیشوند، من خودم رو از لحاظ معنوی به انتشاراتش مدیون نمیدونم. نظر شماها چیه؟ حوصله شو دارید یا نه ترجیح میدید همینجوری ادامه بدم؟ البته محاله ممکنه من بتونم جلو زبون و چونه ی پر حرفم و بگیرم اگه قرار باشه داستان و بذارم براتون، باید به حرفا و درد دلای خودمم گوش کنید بله که زوریه، پس چی فکر کردید؟ هاین؟