روزهای من
روزهای من

روزهای من

حرفهای دلم+ بازی سرنوشت قسمت پنجم

دیروز با محمد و مهشاد و ابو رفتیم بیرون. از اونجاییکه قبلا هم به عرض رسوندم خدمتتون، بنده بدجور خواهان و طالب یک فروند کافه مشتی می‌بودم، جونم برات بگه قرار شد بریم کافه کنج که کمی پایین تر از تقاطع وصال-طالقانیه. خلاصه محمد افتاد جلو و تقریبا نصف تهران و گشتیم تا رسیدیم به کافه ی مورد نظر که دیدیم، خیـــــــــــــــطینا! کافه رو جمعش کردن! انقدر حالم گرفته شد که نگو، ناراحتیم نه بخاطر بسته بودن اونجا بلکه برای خاطرات قشنگی بود که از اونجا داشتم. زمان قبل از ازدواجم چند بار با محمد رفته بودیم اونجا و یکی دوبار هم با مهشاد و بهاره و آزاده رفته بودیم. بعد گفتیم عیب نداره، میریم کافه گودو؛ کمی بعد کاشف به عمل اومد که اونجا رو هم بستند!!! من نمیدونم این کافه داران عزیزی که میان با هزار زحمت یه کافه خوشگل و تو دل برو درست میکنند و بعدش روزی صدها نفر رو به خودشون مهمون می‌کنند، آخه چرا بعد یه مدت به راحتی آب خوردن اون مکان خاطره‌زا رو می‌بندن بدون درنظر گرفتن اونهمه خاطراه‌ای که ما مشتریان از اونجا داریم؟! آخه این رسمشه؟ اصلا خدا رو خوش میاد که با قلب و روح مشتریانتون اینجور بازی کنید؟ پس تکلیف ما و اونهمه خاطره چی میشه؟ اصلا مگه دست خودتونه که یه روز میایید و یه روز بی خبر میرید؟! هیچی دیگه از کنچ و گودو رسیدیم به کافه رستوران سیاه و سفید. اونجا هم جای جالب و بامزه‌ای بود. زیر شیشه ی میزاش پر بود از نوشته های مشتریانی که اومده بودن و از خودشون مطلبی رو به یادگار گذاشته بودن. دلم میخواست منم یه تکیه کاغذ بگیرم و بنویسم: «من مکانی دنج، دلپذیر و دوست داشتنی هستم، من برای آدمای تنها و خسته، مأمنی تسکین‌دهنده و آرامشبخشم، من حافظ و حامل یاد و خاطره ی شما و مهمانانتون هستم، خاطراتی از روزهای خوش گذشته؛ من برای بسیاری، محبوب و عزیزم؛ پس به احترام همه ی اون آدمای تنها و به حرمت همه ی اون روزها و یادها، از من براحتی نگذرید...»  

پ.ن. آقا بهنام، حلال حلال، خیالتان راحت باشد

وقتی دلیسیا وارد ناهارخوری شد و به اطراف نگاه کرد به خود گفت حالا می‌فهمم که فلور به چه دلیلی لندن را به زندگی در مزرعه ترجیح می‌دهد.  

بیست نفر مهمان دعوت شده بودند که همگی جمع شدند، دلیسیا متوجه شد که در تمام عمرش در هیچ مهمانی‌ای، زنهای به این زیبایی و مردانی به این اندازه ممتاز ندیده، البته بی شک، زیبایی فلور همه را تحت شعاع قرار می‌داد.  

بآتریس ماتلاک با زرق و برق بسیار و یقه‌ای که به نظر دلیسیا بیش از حد باز بود و بیشتر برای ظاهر شدن در یک صحنه نمایش مناسب بود تا حضور در میهمانی یک خانم محترم، سر میز نشسته بود. گویا از لرد شلدن خواسته شده بود که مرد جوانی را برای همراهی با دلیسیا با خود بیاورد (یا بهتر است بگوییم تا همه برای رقص یک همدوش داشته باشند). پس از اینکه این جوان محترم، در کنار او جای گرفت، باز دلیسیا متوجه شد که هر از مهمانان، عاشق بیقرار بغل دستی خود هستند. لرد شلدن بدون شک مرد خوش قیافه‌ای بود و کاملا واضح بود که دل و دین باخته فلور می‌باشد.  

دلیسیا، خواهرش را خیلی خوب می‌شناخت و او را هرگز اینطور شاد و خوشبخت ندیده بود، بخصوص وقتی با شلدن صحبت می‌کرد. واضح بود که شادی درونش روی صورت او منعکس می‌شود، بطوریکه از هر زمانی زیباتر به نظر می‌رسید. 

به خودش گفت: او عاشق است! و باز فکر می‌کرد، این موضوع همه مشکلات را آسان می‌کند. شاید فلور تا آخر تابستان عروسی کند و مجبور نباشد برای گذراندن زمستان به مزرعه برگردد. 

همینطور که آنجا نشسته و مشغول برنامه ریختن بود، ناگهان با صدای هوگو لودگراو از جا پرید! این همان جوانی بود که بخاطر دلیسیا بهاین مهمانی دعوت شده بود و در کنار او نشسته بود. 

- من نمی‌توانم تجسم کنم که هیچ خانواده‌ای، دو دختر دلرباتر از شما دو خواهر، به جامعه تقدیم کرده باشد، اگر یک دوجین مانند شما بودند غوغایی بر پا می‌شد! 

دلیسیا با لبخند جواب داد: «نگران نباشید، اگر منظورتان فلور و من هستیم، ما خواهر و برادر دیگری نداریم.» 

هوگو به آن سر میز نگاه کرد که فلور در کنار لرد شلدن نشستخ بود و بی‌پروا با او به شوخی و دلبری مشغول بود. 

- خواهر شما خود، غوغائیست! 

دلیسیا با لبخند جواب داد: «بله قبول دارم و می‌دانم که در لندن به او خیلی خوش می‌گذرد.» 

- ولی برای تیموتی فاجعه است. 

دلیسیا متوجه نشد که منظور از تیموتی کیست و لودگراو برایش توضیح داد که این نام کوچک لرد شلدن است که اغلب دویتان او را با نام مخفف تیم صدا می‌کنند. 

- برای چه فاجعه؟! 

قبل از اینکه لودگراو جواب دهد، خانمی که در طرف دیگر او نشسته بود، توجه او را به خود جلب کرد و دلیسیا گمان کرد که او سؤالش را نشنیده است. 

از فرصت استفاده کرده و دوباره به لرد شلدن و خواهرش نگاه کرد و متوجه شد که او اصلا قیافه کسی را که در یک فاجعه درگیر باشد را ندارد. 

با نگرانی از خودش پرسید: شاید او شخص بی پولی است که البته چنین دلیلی می‌توانست مانع ازدواج او با فلور باشد. در خاتمه شام مجلس گرمتر شده و صدای قهقهه از هر سو به گوش می‌رسید. پس از شام وقتی خانمها در تالار بزرگ دور هم جمع شدند و برای یکدیگر از وقایع روز تعریف می‌کردند، دلیسیا بین آنها احساس غریبی می‌کرد! زیرا هیچ یک از اشخاصی که آنها نام می‌بردند و راجع به او سخن می‌گفتند را نمی‌شناخت و هیچ یک از حاضرین به اینکه او را وارد گفتگو کند توجه نداشت. 

هنگامیکه آقایان به دنبال خانمها به سالن آمدند، آقای هرتسوک فون هاستینگ که خوشبختانه به موقع سر میز شام رسیده بود، بک راست به طرف خانم ماتلاک رفت، او سر میز شام نیز فقط با ایشان صحبت می‌کرد. 

بآتریس با چنان سرسپردگی به او نگاه می‌کرد که دلیسیا دلش به حال او سوخت به نظر او زنی که رابطه نامشروع با مرد زن داری داشت، به هیچ وجه برای همدمی فلور مناسب نبود بدون اینکه اطلاع دقیقی راجع به وضع اجتماعی خانم ماتلاک داشته باشد، مطمئن بود، او نمی‌تواند دارای حسن شهرت باشد.  

کمی به دور و بر خود نگاه کرد و به نظرش رسید که سن تمام خانمهای دیگر از فلور چندین سال بیشتر بوده و گمان می‌کرد که همگی آنها بایستی شوهر داشته باشند. 

با نگرانی و احساس وحشت دریافت که به هیچ وجه این محیط مناسبی برای خواهرش که قاعدتا بایستی با دخترهایی هم سن و سال خود مراوده داشته باشد، نیست. 

دلیسیا اطلاع زیادی راجع به اجتماع لندن نداشت، ولی عقل سالم به او حکم می‌کرد که فلور باید رفتاری داشته باشد که نتوانند او را به گفته خودش محمل و بی‌تربیت بخوانند. 

به خود گفت: خانم ماتلاک محمل است! با وجود اینکه شناختی نسبت به خانمهای دیگر نداشت به نظرش رسید که در مورد آنها نیز چنین صفتی صدق می‌کند. 

در مورد آقایان قضیه متفاوت بود. اغلب آنها دارای نام و لقب والایی بودند. تعدادی از آنها مالک اسبهای مسابقه بودند و راجع به آنها از پدرش شنیده بود. وقتی به حافظه خود رجوع می‌کرد، به نظر می‌رسید اغلب آنان نیز زن دارند. درحالیکه همسرهایشان را با خود نیاورده بودند. 

لافاصله پس از اینکه آقایان به خانمها ملحق شدند، صدای موزیک در تالار پیچید. صدا از اتاق متصل به سالن که او نام کتابخانه آنرا بخاطر داشت ولی دیگر کتاب زیادی در آن موجود نبود، به گوش می‌رسید. 

کتابها را در گذشته از آنجا برده بودند تا برای چند عدد مبلهای قدیمی مادربزرگ و تابلوهای نقاشی از تصاویر اجدادشان جا باز شود و تا آنجا که دلیسیا بخاطر داشت هیچگاه این وسایل مورد  علاقه مادرش نبودند. زیرا همگی متعلق به خاندان لانگفردها بودند. 

دلیسیا هنگامیکه به دنبال بقیه به طرف صدای موزیک به آن اتاق پا نهاد، متوجه شد که تزیین اتاق تغییر کرده، نقاشی‌های تصاویر لانگفردها ناپدید شده بودند و بجای آنها دیوار پوشیده از مخمل اتریشی و گیرلاندها (پیچکهای) گل بود، البته بسیار جالب بود. 

وسط اتاق یک چلچراغ زیبا از سقف آوزیان بود که بخاطر نداشت آنرا قبلا دیده باشد. در گوشه اتاق ارکستر مشغول نواختن یک والس بود. شنیده بود که آهنگ والس به وسیله شاهزاده خانم دولیون معرفی شده و خود دلیسیا تا آن شب فقط یکبار  در ضیافتی که به مناسبت فصل شکار بر پا شده بود، آنرا شنیده بود که در آن موقع خیلی خوب اجرا شده بود. ولی اینک که زن و مرد با یکدیگر با قدمهای سبک مطابق آهنگ زیر نور شمع‌ها می‌چرخیدند برخلاف انتظارش بسیار جالب به نظر می‌رسید. 

تازه رقص شروع شده بود که عده زیادی مهمان جدید وارد شدند و با صدای بلند و شاد به فلور سلام و درود گفتند. 

آقایان بلافاصله به گوشه اتاق که میزی پر از نوشیدنی‌های مختلف بخصوص شامپاین در ظرف پر از یخ، رویش قرار داشت، روانه شدند. 

همه‌چیز برخلاف تجسم قبلی دلیسیا بود و او همچنان خیره به این طرف و آن طرف و به این وضع نامأنوس نگاه ممی‌کرد تا اینکه آقای لودگراو نزدیک او آمد. 

- خانم زیبا آیا میل دارید با من برقصید؟ 

صدایش کمی لرزان شنیده می‌شد و دلیسیا متوجه شد که اضافه بر مشروب مفصلی که ضمن شام نوشیده، مقدار قابل ملاحظه‌ای نیز بعدا به آن اضافه کرده است. 

سر میز شام مقدار مشروبی که تعارف شد، خیلی بیش از مقداری بود که پدرش معمولا تعارف می‌کرد. غذاها نیز فوق‌العاده لذیذ بودند و بعضی از آنها را دلیسیا تا آن شب هرگز نخورده بود. 

 تعداد پیشخدمتهایی که پشت سر میهمانان آماده پذیرایی و کمک برای تعارف نوشیدنی‌ها ایستاده بودند، خیلی بیش از دو نفری بود که فلور قبلا گفته بود برای کمک به نیومن می‌آیند. دلیسیا از خودش می‌پرسید که چه کسی این مخارج را می‌پردازد؟ 

برفرض که لیدی ماتلاک باشد چرا باید به کسی اجازه داده شود که بدون اطلاع پدر، در خانه او به عنوان مهماندار عرض اندام کند؟ ناگهان متوجه شد که هوگو منتظر جواب اوست. 

- می‌ترسم نتوانم قدمهای والس را چنانچه باید بردارم، چطور است با هم بنشینیم و دیگران را تماشا کنیم. 

- چه فکر عالی. لودگراو سعی می‌کرد لرزش صدایش را مخفی کند. 

وقتی با همدیگر به طرف صندلی‌های دور پیست رقص می‌رفتند، دلیسیا متوجه شد که قدمهای هوگو لغزان است. روی صندلی نشستند و چون می‌خواست مؤدب باشد، پرسید: 

- آیا ممکن است به من محبت کرده و اشخاص را یکی یکی به من معرفی کنید؟ چون من سالهاست که از لندن دور بودم و بجز خواهرم همه برای من غریبه هستند. 

- آنها مدت زیادی غریب نخواهند ماند. فلور زیباترین دختری است که در عمرم دیده‌ام، ولی شما نیز به همان زیبایی هستید و من خوشوقتم که اولین مردی هستم که قبل از هزاران مرد دیگر این مطلب را به شما می‌گویم. 

نطق بسیار قشنگی بود که متاسفنه با زبان الکن ایراد شد. 

دلیسیا گفت: «تشکر می‌کنم، ولی به من بگویید خانم که الان با لباس آبی از جلو ما گذشت کیست؟ 

لودگراو اسمی برد که دلیسیا تا بحال نشنیده بود و اضافه کرد: 

- او فعلا مورد مرحمت نیست چون شوهر و بچه هایش را در مزرعه گذاشته و با وجود مخالفت شوهرش به لندن آمده است. 

دلیسیا نفس عمیقی کشید ولی چیزی نگفت. 

همه مطالبی را که بعدا شنید او را بیش از پیش مصمم کرد که فردا با فلور گفتکویی جدی داشته باشد چون هم از رنج سفر و از طرفی تیز به گفته پزشک در اثر زحمت مراقبت از پدرش، ضعیف شده بود. دیگر برایش مشکل بود که بیدار بماند و می‌دانست که طبق آداب معاشرت صحیح نیست که کسی متوجه شود که مجلس را ترک می‌کند. به این دلیل به محض اینکه لودگراو مشغول صحبت با مرد دیگری شد، بدون جلب توجه دیگران از اتاق  خارج گردید. در هر حال می‌دانست که کسی متوجه غیبت او نخواهد شد و احساس می‌کرد که ممکن است از فرط خستگی از حال برود.

نظرات 6 + ارسال نظر
سیندخت شنبه 17 مرداد 1388 ساعت 02:56 ب.ظ http://taranomeabi.persianblog.ir

درست میگی معمولا ما از کافی شاپ هایی که میریم با دوستامون یا شوهرمون کلی خاطره داریم.
آدم دوست داره گاهی خاطره ها رو زنده کنه. شاید این شغل براشون نمیگیره که می بندن.
بهاره جون خوبی ؟
همیشه شاد باشی عزیزم.
یه بازی نوشت به پستم اضافه کردم اگه دوست داشتی توام بنویس.

مهشاد(همون مشی) شنبه 17 مرداد 1388 ساعت 03:25 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

دیروز که خیلی خوش گذش دوس جونم!
فک می کردم که امروز درباره ش بنویسی...آره یادم می آد خیلی سال پیش با اکیپمون گودو و گپ رفته بودیم! یادمه که خیلی خوش گذش و حسابی به قیافه های جقل مقل اون پسر دخترا خندیدیم!!
دیروز منم می خواسم یه یادگاری بنویسم و بزارم زیر شیشه میزش اما نشد!!
دوسم این که تو خاطره رو تو وبلاگت ثبت کردی مهمه!

این م و ر ی ک س شنبه 17 مرداد 1388 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام دوست عزیز...یه مدتی وقت نمیشد بیام به وبلاگ دوستان سر بزنم....خوشحالم که الان این وقت پیدا شده.... امید دارم که همیشه سلامت و شاد باشین...[لبخند]

ایده یکشنبه 18 مرداد 1388 ساعت 08:02 ق.ظ

منم خیلی شنیده بودم اسم این دو تا کافه ای که گفتی رو بهاره جونم... چه حیف که بستنش. کاملن میتونم حس کنم چه احساسی پیدا کردی. آدم حس میکنه اون تیکه از خاطراتش هم انگار از بین رفته با جمع شدن اون کافه ها...

بلوط یکشنبه 18 مرداد 1388 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام بهاره جون
خوبی دوستم؟
خوشحالم که شب پرخاطره ای رو داشتین.
آره واقعا آدم این جور موقع ها خیلی تو ذوقش می خوره لابد استفاده نداشتن طفلکیا...یا دلایل دیگه ای داشته...مطمئنا خودشون هم خیلی از اونجا خاطره داشتن.
از داستانت یاد فضای داستان غرور و تعصب می افتم، عاشق این تیپ داستان هام

نازلی دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 12:01 ب.ظ http:////http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام دوست قشنگم
خوبی؟ عیبی نداره که کافه ها رو بستن دلت خوش باشه عزیز دلم . بازم خوبه که یه جای خوب پیدا کردین.
راستش من نمیرسم که این داستان بازی سرنوشت این خانم محترم رو بخونم منو ببخش وقت نمیکنم. ولی چیزایی که خودت راجع به خودت مینویسی رو دوست دارم و دنبال میکنم.
امیدوارم که همیشه خوش باشید.
نازلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد