از بچگی عادت داشتم به نوع حرف زدن آدمها و تکیه کلامهایشان توجه کنم؛ یعنی اینکه دقت کنم ببینم فلانی چه جور سلام میکند یا برای احوالپرسی از چه جملاتی یا به وقت عصبانی شدن از چه الفاظی استفاده میکند مثلا. دقت در نوع صحبت کردن آدمها واقعا برایم جالب بوده و هست. گاهی اوقات میشود که گوینده از قصد یا سهوا حروف یک کلمه را پس و پیش میکند و کلمه جالب و بامزهای را درست میکند که اتفاقا خیلی وقتها از آن کلمه با حروف پس و پیش بسیار خوشم آمده و از آن به بعد واردش کردهام در دایراه لغات روزمرهام؛ مثل همین کلمه (هاین) که در واقع منظور (هان) است اما وقتی اولین بار از دهان بهزاد برادرم خارج شد، من بلافاصله عاشقش شدم و از آن روز به بعد مدام استفادهاش میکنم. یا همین عبارت (کل یوم) که منظور (کلهم) بوده که اولین بار اشتباهی از دهان جناب قلعه نویی خارج شد و بعد مهران مدیری ازش در سریال مرد هزار چهره استفاده کرد و بعدش دیگر من دست از سر کچل قلعه نویی خان برنداشتم با این سوتیش! گاهی اوقات هم پیش میآید که کلمه ی ایجاد شده هیچ ارتباط و شباهتی به کلمه مبدأ ندارد ولی کاملا منظور را میرساند که هدف چه بوده و همین میشود که کلمه ی جدید را به عنوان یک کلمه جدید و بامزه میپذیرم و دوستش دارم. بعضی اوقات به روی گوینده نمیاورم و بعضی اوقات هم به رویش میاورم که وقتی این کلام را میگوید واقعا بامزه است و من چقدر دوست دارم این اصطلاحش را! البته خدا شاهد است که به هیچ عنوان، به هیچ عنوان قصد مسخره کردن گوینده را ندارم؛ من تنها علاقهام را ابراز میکنم، همین. ولی خوب پیش آمده که متاسفانه فرد گوینده ناراحت میشود از دستم و من بعد از آن دیگر هرگز به رویش نیاورده و نخواهم آورد که چقدر خوشم میاید از این اشتباهات بعضا تعمدانهاش! مگر مرض دارم؟ همان بهتر که در سکوت لذت ببرم از شنیدن آن اشتباهات بامزه! والا!
چند روز پیش منزل دوستی بودیم که اتفاقا از این اشتباهات لپی زیاد دارد (پارازیت... البته وقتی تو حروف یک کلمه را به عمد پس و پیش کرده و مدام تکرارش میکنی، دیگر تکرار مکرر آن را نمیشود اشتباه لپی نامید به نظر من اسمش میشود عادت) مثلا وقتی چندحرف بیصدا در یک لغت کنار هم قرار گیرند ایشان در ادای این حروف دچار مشکل میشود (به قول معروف زبانش نمیچرخد) و به همین دلیل یک یا دوتای آن حروف را به قرینه لفظی (؟) برای خود حذف میکند. مثلا (دستشویی) را ادا میکند (دشویی)! اما بامزهترین کلمهای که اشتباهی بیان میکند لغت (لعنتی) است که اون میخواندش (نعلتی)! من اما از بین تمام آن حروف و لغاتی که اشتباهی ادا میکند هیچکدام را دوست ندارم الا همین لغت نعلتی؛ و تازه هیچ کس هم نباید این لغت را اینگونه بیان کند الا همین دوستم. خلاصه... همه دور هم نشسته بودیم و این دوستم داشت از کسی که ناراحتش کرده بود برایمان میگفت که یکهو نمیدانم یاد چه حرف طرف افتاد که گفت: این فلانی نعلتی به میگوید.... از قضا خواهر دوستم هم که من قبلا برایش گفته بودم که چقدر خوشم میاید وقتی خواهرش این کلمه را ادا میکند، مقابلم نشسته بود و تا خواهرش این حرف را زد، به من نگاه کرد و بعد هر دو لبخند زدیم به طرز بیان دوستم. اما دوستم فهمید ما میخندیم و فکر کرد مسخرهاش میکنیم و نه تنها ناراحت شد که بعد از آن دیگر با دقت کامل، تمام (لعنتی)ها را همان (لعنتی) بیان کرد راستش از این کارش دلم گرفت... آخر او خبر ندارد من چقدر از آن نعلتیها خوشم میآمد و اگر قرار باشد از این به بعد لعنتی را لعنتی بگوید چقدر حال مرا میگیرد... اصلا دیگر دوست ندارم به حرفهایش گوش کنم اگر بخواهد مدام مراقب حرف زدنش باشد
! هرچه هم برایش قسم و آیه خوردم که بابا بخدا من این نوع حرف زدنت را دوست دارم و خدا شاهده قصد مسخره کردنت را نداشته و ندارم اما او باور نکرد
اصلا میخواهم بدانم اگر من مثل بابا به هفده بگویم هبده یا مثل بهزاد به خوبی؟ بگویم خویی؟ یا باز مثل بهزاد جمله ی خوابت میاد؟ را بگویم تو خوابو؟ یا مثل محمد وغیره و غیره را بگویم ویژ ووژ واژ یا مثل بابا عبارت به جان تو را بگویم تو نمیری... پس دارم همه را مسخره میکنم؟ اگر این اسمش مسخره کردن است پس یکی هم بیاید مرا مسخره کند چون من از تمام عبارات و کلمات بالا به وقتش استفاده میکنم و خیلی هم راضیم از این کار! این را گفتم که اگر روزی روزگاری یکی از عباراتی را که تکیه کلام توست استفاده کردم فکر نکنی که دارم مسخرهات میکنم... برعکس... از بس خوشم آمده از آن لغت یا عبارت که دوست دارم مدام تکرارش کنم
خواستم برایتان از علت ناراحتیم بگویم که دیدم در اینترانت ادارهمان مطلب زیبایی گذاشتهاند پس تصمیم گرفتم به جای مطلب بلند بالا و اذیت کن خودم این مطلب زیبا و سرشار از آرامیش را برایتان بگذارم... فعلا این را جایگزین آن پست غرغرانه داشته باشید حالا وقت برای اعصاب خرد کردن زیاد است...امیدوارم خوشتان بیاید
گفت: در زندگی به هر جا رفتم، اشخاصی را دیدم که چیزهای جدید میخواهند.
اتومبیل جدید، خانه ی جدید، آخرین اسباب بازی ساخته شده را، بعد هم موضوع را با شما در میان میگذارند: (حدس بزن چی خریدم؟!)... (حدس بزن چی گیرم آمد؟!)
میدانی، برخورد همیشگی من با این مسئله چگونه است؟ به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمیآید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش میکشند.
اما بیفایده است. نمیتوانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمیشود.
پول جایگزین محبت نیست. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست. من اینجا در انتظار مرگ به تو میگویم، نه پول و نه قدرت، هیچ کدام آن احساسی را که به آن نیاز داری به تو نمیدهد. هر قدر پول و قدرت داشته باشی، دوای دردی نمیشود.
گفت: ما بر سر آنچه میخواهیم و آنچه به آن نیاز داریم سر درگم هستیم. به غذا احتیاج دارید، اما شکلات میخرید. باید با خودتان صادق باشید. نیازی به آخرین مدل اتومبیل ندارید، نیازی به بزرگترین خانهها ندارید.
حقیقت این است که از این چیزها لذت نمیبرید.
میدانی رضایت واقعی در چیست؟
پرسیدم در چیست؟
این که آنچه را باید و لازمست به دیگران بدهی.
منظورم پول نیست. منظورم زمانی است که در اختیار داری. منظورم توجه است. منظورم گفتن قصه است.
باور کن آنقدرها دشوار نیست که به امتحانش نیارزد...
حالم اصلا خوب نیست... یک سری اتفاقات تو محل کارم افتاده که کلا نظام باورهامو نسبت به همه چی و همه کس بهم ریخته... در حال حاضر فقط دوست دارم به قول فانی کلید پاز ِ مغزمو بزنم و تو سرم هیچی نباشه جز سکوت و سکوت و آرامش.
یک مدت نیستم... نگرانم نباشید دوستان.
از مزایای پیادهروی عصرگاهیِ تا سر میدان این است که گاهی اوقات ناگهان و ناغافل به دوستی، آشنایی، همکار سابقی چیزی برمیخوری و همان دیدار چند دقیقهای باقی روزت را میسازد و شادت میکند. فکر کن بعدازظهر یک روز نه چندان سرد زمستانی، بعد از سپری کردن روزی شلوغ و انرژیبر، آرام آرام از اداره خارج شده و سلانه سلانه به سمت میدان حرکت کنی، از طرفی ذهنت مشغول محاسبه ی دو دوتا چهارتای زندگی باشد و بدنت هم از ورزش سخت روز گذشته کوفته ی کوفته طوریکه با هر قدمی که برداری صدای قژقژ مفاصلت را بشنوی و بعد، درست در همین لحظه سرت را بالا بگیری و چشم تو چشم همکار قدیم شوی!!! به سرعت نور برگردی به آن اتاقک کوچک معلمان و بگوبخندهای همکاران با هم؛ به آن زمان که تو میتوانستی براحتی خودت باشی و نگران نباشی از اینکه اگر بفهمند ترا و عقایدت را بعدش چه عواقبی در انتظارت خواهد بود؛ به آن زمان که هیچ مأمور انتظامات هیزی صبح به صبح سراپایت را چک نمیکرد و تو میتوانستی نوع پوششت را خودت انتخاب کنی پس هرچه زیباتر، بهتر! به آن زمان که شاگردانت از سر و کولت بالا میرفتند و تو چقدر دوست داشتی که سر به سرشان بگذاری... چقدر میخندیدی از دست بعضیاشان!!! تمام اینها ظرف ایکی ثانیه به ذهنت میآیند و بعد از آن لبخندی درخشان صورتت را در برمیگیرد و با زیباترین و آشناترین لحنی که بلدی سلام میکنی به خانم همکار. او از تو مشتاقتر به رویت میخندد و سلامت را پاسخ میدهد. بعد از روبوسی و احوالپرسی زمانی که قصد خداحافظی داری، در کمال شرمندگی هرچه به ذهنت فشار میآوری نام خانم همکار به یادت نمیآید آخر تو فقط یک ترم با او همکار بودی، پس با شرمندگی هرچه تمامتر میگویی ببخشید من اسم شریفتون رو فراموش کردم خندهدار اینجاست که او هم قهقه میزند و میگوید راستش خانم من هم اسم شما رو فراموش کردم برای همین هی خانم صداتون میکنم
پس هر دو با هم میزنید زیر خنده و بعد انگار که بار اولتان باشد که با یکدیگر آشنا میشوید دستها را به سمت یکدیگر می گیرید و خود را معرفی میکنید: - مانوی هستم. - منم بهرامپور هستم
اگر بخواهیم حرفهای خانم بتی جین ایدی را در کتاب درآغوش نور باور کنیم، پس باید نتیجه بگیریم که بنده خودم با اختیار تامی که حضرت باری تعالی دراختیارم گذارده بوده، انتخاب کردم که در ایران به زمین بیایم و فرزند همین پدر و مادری شوم که الان دارم اما راستش را بخواهی من معتقدم تنها عاملی که باعث شد من ایران را برای به دنیا آمدن انتخاب کنم و کلا اینی شوم که شدهام، مادرم بوده و بس! یعنی اگر خانم والده پیش از من انتخاب میکردند که در مکزیک به دنیا بیایند مثلا، قطعنا من هم مکزیک را برای به زمین آمدن انتخاب میکردم و طبیعتا الان اینجا نبودم و دیگر فردی به نام بهاره مانوی سه سال و خردهای وقت نازنین شما را صرف خودش نمیکرد! اگر خانم والده ایران را انتخاب نمیکرد قطعا من هم ایران را انتخاب نمیکردم و کسی چه میداند شاید اصلا زن نمیشدم و الان به جای بهاره مانوی، یک مرد سیبل از بناگوش در رفته ی جدی میشدم، هاین؟ مرا ببین چقدر خرم... خوب اگه مادر من مینو خانم نبود و چه میدانم چی چیِتا بود، شوهرش هم حتما زاپاتایی ماپاتایی چیزی بود و به جای آن چشمان گربهای عسلی و پوست سپیدش، چشمانی ریز و مشکی با پوستی گندمگون میداشت دیگر منی به وجود نمیآمد و تازه از همه مهمتر==> من دیگر من نبودم!!!! بودم؟ نبودم دیگر؟ آنوقت من یک من دیگر میشد با خصوصیات اخلاقی کاملا متفاوت! نه؟ تازه اصلا اگر مادرم نمیخواست به دنیا بیاید مطمئنا من هم به دنیا نمیآمدم و همان روح پاک و مطهری الهی باقی میماندم و همچنان به روح لایزال حضرت حق متصل میبودم؛ شاید اصلا بخاطر دور نشدن از او بوده که انتخاب کردم به زمین بیایم؛ نمیدانم مهم روح من است یا جسمم؟ تنها اینرا میدانم که اگر بخواهم حرفهای خانم بتی جین ایدی را در کتاب درآغوش نور باور کنم، تنها عاملی که باعث شد من ایران را برای به دنیا آمدن انتخاب کنم، مادرم بوده و بس!