تو کجایی؟

متنفرم از این تابلوی تبلیغاتیه که یک عالمه فلش دارد و وسط فلشها نوشته تو کجایی؟ بعد همه ی فلشها میرسند به یک فلش گنده که توش نوشته اینجا کجاست؟! هروقت می بینمش فکر میکنم من قدر یک عمر از زندگی عقبم و اونایی که تو اون فلش گندهه هستند چقدر از زندگی جلو! یکباره انگاره تمام عقب ماندگی های زندگیم به ترتیب میایند جلوی چشمم! از بخت بد هم مجبورم هر روز صبح که می خواهم وارد یادگار امام بشوم، ببینمش! اصلا از طراح این تبلیغ مسخره دوچندان متنفرم! یکی نیست بهش بگوید به تو چه مربوط که من کجایم؟ انگار خودش کجای این فلشها قرار دارد که می خواهد عقب ماندگی های مرا به رخم بکشد! شرط میبندم قیافه اش شبیه همان کتاب فروش خوره ست که تمام کتابهای سیخونکی را درسته قورت داده و زندگی را یک جوری می بیند که هیچ کس آنجور نمی بیند! مطمئن هستم عینک می زند، ریش بزی دارد، جلیقه خاکی رنگ می پوشد و موقع طراحی تبلیغات، یک پیپ مسخره ی لوس می گیرد دستش که نوع مصرف دخانیاتش فرق بکند با نوع مصرف دخانیات عامه مردم! لوس ننر خوره ی از خودراضی عصا قورت داده!   

پ.ن. راستی یادم رفت همان موقع این را بگویم ولی عیب ندارد، الان می گویم: مدیران لوس وب گذر، شوخیتون اصلا جالب نبود! شما اصلا به فکر احساسات و عواطف بچه های مردم نیستید؟ راستش را بگویید چقدر به ریش ما ساده دلان خندید؟ هاین؟ منکه راضی نیستم!  

(پارازیت... چند روز پیش برای چک کردم آمار وبلاگم وارد وب گذر شدم، دیدم با فونت قرمز نوشته: 

ادامه مطلب ...

Who says Weddings have to be EXPENSIVE

اداره ام. از صبح مشغول کار و دید و بازدید و باز هم کار هستم. الان وقت کمی پیدا کرده ام که بیام و در دنیای مجازی دوست داشتنیم، گشتی بزنم. اول از همه میرم سراغ ایملیم که یه ده روزی میشه که نرفتم سراغش. باورم نمیشه 180 تا ایمل نخونده دارم که بیشترشون از طرف یاسین عزیزمه که هرچی به نظرش جالب بوده (که واقعا هم جالب بودند) برام فرستاده، بقیه یا تبیلغاتی هستند یا خبری، اونایی رو که دوست دارم نگه میدارم و باقی را دلیت. 

ده، دوازده تایی را میبینم تا میرسم به ایمیلی با عنوان صرفه جویی در خرج مراسم ازدواج یا یه چیزی تو همین مایه ها، که عکس ازدواج یک زوج ناقص القعل را همراه خودش اتچ داره، سرکار خانم دوشیزه مکرمه ی به اصطلاح محترمه، هیچی به تن مبارک ندارند به غیر از یه نیمچه دستمالی که به روی ...؟؟؟ به روی....؟؟؟ خدایا چی بگم؟؟؟ آها؛ به روی پا!!! گذاشتند و رنگ سفیدی که فقط دو نقطه حساس بدن را می پوشاند و بس، جناب آقای شاخ شمشاد شاه دوماد هم مثل عروس خانم، یک دستمال مرحمت کردند و گذاشتند روی پای مبارکشون (پارازیت... یعنی دلدرد گرفتم برای توصیف این عکس لعنتی، از بس هم بی ناموسیه نمیتونم بذارم براتون تا خودتون ببینید و دیگه من اینهمه دلپیچه نگیرم برای توصیف یه عکس!) از روی قیافه های هردوتاشونونم معلومه که خیلی از کاری که کردند راضیند، تنها فرد ناراضیه فچ کنم پدر عروس خانمه که باقیافه ای شبیه به برج زهرمار، دست عروس خانم و گرفته که بگذاره تو دست شاه دوماد، من مطمئنم که تو دلش داره اونچه که فحش و ناسزا بلده نثار خودش و زنش میکنه با این دختر بزرگ کردنشون! این از قیافه ی ناراحتش معلومه!    

اینم عکس بابا جان همرا با صورت شاد عروس خانم!

ادامه مطلب ...

نوبهارست و ...

این روزا که به پشت سر  و روزای رفته بیشتر فکر و نگاه میکنم، بیشتر خوشحال میشم از اینکه سال 1388 رو به اتمامه و دیگه مجبور نیستم برای زدن تاریخ روز از «1388» استفاده کنم. هرچند تا الی الابد برای دو روز مهم در زندگی من، دو خاطره ی خیلی خیلی بد از خودش برام بجا گذاشت! اولیش شب سالگرد ازدواجمون بود که من خونواده ام را دعوت کرده بودم که یه جشن مختصر بگیرم ولی از بد روزگار همون شب پدر خانوم برادرم سکته قلبی کرد و مرحوم شد، دومیش هم درست فردای روز تولدم پدر محمد اینجوری شد... تازه این دو اتفاق مال خونواده ی منه و افرادی که به رحمت خدا رفتند تقریبا یک سنی ازشون گذشته بود؛ ولی خونواده های زیادی در این سال داغدار بچه های دسته گلشون شدند و ... ولش کن سر سال نویی نمیخوام تلخ بنویسم... فقط همینقدر بدون که خیلی خوشحالم که این سال داره تموم میشه و دیگه اثری از آثارش باقی نمی مونه. برادر محمد هم همچنان بیمارستان بستریه و بازم همچنان آقایون محترم اطبا نتونستند تشخیص بدهند که بیماریش چیه، فقط هی چپ و راست ازش آزمایش میگیرند و هی هر بار از بار قبل گیجتر می شوند و چیزی سر در نمیارند! حالا خونواده ی محمد تصمیم دارند بیارنش خونه چون اونجا هم که هست هیچ کاری براش انجام نمیدهند حداقل بیاد خونه که سال تحویل کنار خونوادش بمونه؛ ولی من ناراحت نیستم چون به قول دکتر شریعتی:

اگر تنهاترین ها شوم
باز خدا هست
او جانشین همه نداشتن هاست
نفرین ها و آفرینها بی ثمر است
اگر تمامی جهان به یک باره زیر و رو شود
اگر کوهها پنبه پنبه شده و بر سرم فرو ریزند
اگر آسمان شکافته شود، اگر زمین تمام بودنیها را در خود فرو برد
تو مهربان آسیب ناپذیر من هستی
ای پناهگاه ابدی
تو جانشین تمام بی پناهیها و پناه تمام بی پناهان هستی.
                                                                                   
 

 

اینبار میخوام برات از زبون اوحدی مراغه ای شعری بخونم که دلت باز بشه و با روحی سبکبال و قلبی مالامال از شادی به استقبال بهار و سال جدید بری... امیدوارم سالی که پیش روست برای همگی مملو از شادکامی، بهروزی، سلامتی و موفقیت باشه و دیده ی هیچکدومتون در این سال جدید بخودش رنگ غم نبینه... سال نوتون پیشاپیش مبارک

نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست  

ارمِ دیده و آرام دل زار اینجاست 

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل 

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست 

تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست 

دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست 

بازم سلام

نمیدونید خوندن پیامهای گرمتون چقدر آرومم کرد... مخصوصا پیام شما آقای امین. ممنونم بابت لطف و محبت همگیتون.

میدونی یه زمانی بود فکر میکردم خدا انداخدتم تو ماهیتابه زمونه و هی اینور و اونور میغلتونتم تا خوب تفت بخورم، ولی حالا که این جریانات برامون پیش اومده میبینم اون ماهیتابه کجا و این ماهیتابه کجا! این یکی هم خیلی بزرگتره و جا برای غلتوندن زیاد، هم روغنش خیلی زیادتر و داغتره و لامذهب بدجور میسوزونه!

تو مراسم پدر محمد، تازه متوجه بیماری برادرش که یک سال از محمد بزرگتره، شدیم. ظاهرا دچار مشکل گوارش، کاهش 20 کیلویی وزن و .. شده. اینور و اونور آزمایش داد ولی چیزی مشخص نشد و در عوض حالش هی بدتر و بدتر شد. چند تا بیمارستان بردیم ولی نمیدونم چرا قبولش نکردند شاید چون شب عیده کسی زیر بار مریض جدید نمیره نمیدونم؛ یه روزم رفتیم پیش پسر عمه من که در بیمارستان (الف) رئیس بخش پاتولوژیه، حتی اونم درست و حسابی کمکمون که نکرد بماند تازه کلی هم من رو ترسوند که چرا بابات که اومده بود پیش من دوباره نیومد آزمایش بده و ازش نمونه برداری کنن، ظاهرا پدر منهم مشکوک به سرطانه بیماریش (که من هنوزم نمیدونم چیه، حتی اصلا خبر نداشتم که بابام رفته پیش پسر عمه ام و آزمایش داده، من نمیدونم این آقایون چرا مریض میشوند از اطرافیانشون قایم میکنند آخه؟! بیماری که دیگه قایم کردنی نیست آخه!) خلاصه با هزار بدبختی و مصیبت تونستیم در یکی از بیمارستانها اونم با کلی پارتی بازی و سفارش، بستریش کنیم. ولی از هفته پیش تا حالا فقط هی ازش آزمایش میگیرند و هی هیچی سر در نمیارند که بیماریش چیه! نمیدونم مصلحت خدا چیه ولی هرچی هست بدجور داره امتحانمون میکنه... اینا رو گفتم که ازتون بخوام تو این روزا خیلی دعامون کنید که بدجوری محتاجشیم. 

تو بجای من شاد باش و سرحال و مواظب خودت و اطرافیانت باش حسابی

سلام

بطور خیلی اتفاقی و ناغافل... عزادار پدر محمدرضا شدیم... شرایط روحی خوبی ندارم. ببخشید... بخاطر پیامهای گرمتون بابت تولدم ممنونم... ایشالا در اسرع وقت از خجالتتون در میام.

شاد و سلامت باشید.

در پناه حق

خونه بازی!

این بازی رو مستانه انجام داده، منم خوشم اومد و انجامش دادم. 

  

 

پ.ن1. بی زحمت همه تون دعوتید 

پ.ن2. نخیر این نقاشی رو یه بچه 2 ساله نکشیده بلکه شخص شخیص بنده کشیدمش؛ خیلی بدی اگه بزنی تو ذوقم و مسخرم کنی 

پ.3. اون خونه بنفشه کوچیکه که معلوم نیست چی توش نوشتم، آسانسوره، بغل دستشم راه پله ست.

روز میلاد من

امروز دهم اسفنده و روز تولد من؛ شاید نباید خوشحال باشم از اضافه شدن مجدد سالی به سالهای عمرم، شایدم ته ته قلبم هم همینطور باشه؛ ولی اصولا اینجور دوست دارم که روز تولدم را باید شاد باشم و بی خیال. بی خیال اینکه سی و یک را تمام کردم و در حال آماده سازی خود هستم برای رویارویی با سی و دو (که احتمالا این آماده سازی تا سال دیگه همین موقع طول میکشه)؛ بی خیال اینکه هنوزم حس میکنم بیست ساله هستم و پر از شور جوونی درصورتی که واقعیت با احساس من تقریبا ده یازده سالی با هم تفاوت دارند؛ بی خیال اینکه ... بی خیال دیگه؛ وقتی میگم بی خیال پس بی خیال؛ دیگه لزومی نداره چیزای دیگه رو به یاد بیارم و بعد که به یاد آوردمشون بی خیالشون بشم! روز تولد را عشق است و بس؛ مگه نه؟

میدونی دیشب حدودای ساعت یک بعد از نیمه شب بود که رفتم بخوابم. من معمولا شبا چند دقیقه ای قبل از خواب به خودم و مسائل اطرافم فکر میکنم. دیشب هم فکرم پرواز کرد به 31 سال پیش؛ بعد با خودم گفتم سی و یک سال پیش دور و بر ساعت دو و نیم سه نیمه شب درد زایمان مادرم شروع شده بود و تا ساعت 5 صبح هم ادامه پیدا کرده بود تا سرکار خانم بهاره خانم هلپی پا به عرصه ی وجود بذاره؛ بعد فکر کردم چطور اون روز وحشتناک و سراسر درد برای مادرم، خاطره انگیز و زیباست (این و خودش میگه همیشه)، چطور یاد آوردن اونهمه درد و روزهای دردناک بعد از اون براش ناراحت کننده نیست و برعکس زیبا و خاطره انگیزه؟ بعد فکر کردم شاید چون مادر نشدم نمی تونم حس یک مادر رو خوب درک کنم، شاید روز تولد فرزند تو ذهن همه مادرا موندنی و خاطره انگیز باشه، نمیدونم؛ ولی اینو میدونم که مادر شدن نیازمند داشتن جسارت خیلی زیادیه که من فکر نکنم داشته باشمش. اگرم داشته باشم، بازم فکر میکنم روز تولد فرزندم به عنوان دردناکترین روز عمرم به یادم بمونه؛ بازم نمیدونم، همه ی اینا فعلا در حد حرفه، من مادر نیستم و احساس مادرا رو هم نمیتونم خوب درک کنم؛ شاید من اشتباه میکنم و اگر روزی خداوند عالم فرزندی بهم هدیه داد، روز تولدش رو به عنوان بهترین روز زندگیم به یاد بیارم، نمیدونم.   

شماره تلفن زوری!

صبح که میومدم اداره، سر پیچ یادگار امام اتفاق جالب و عجیبی افتاد. یکی از سرنشینان ماشین جلویی ما که یک پژو آردی سبز رنگ بود، یک کاغذ گرفته بود دستش و به زور میخواست به هر ماشینی که راننده اش خانم بود، بده! داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، آخه اینجا هم جا بود واسه این کار؟! جل الخالق. بعد نمیدونم چرا این سریش بازی اون سرنشین من و یاد خاطره ای از سالهای دورم انداخت. 

چند سال پیش (تقریبا 7-8 سال)، یه روز با دوستم از دانشگاه بر میگشتیم، سر خیابون منتظر ماشین بودیم که دیدیم هی ماشینای مدل بالا و جینگول پینگول با راننده هایی جینگول پینگولتر از خود ماشینا هی برامون بوق و چراغ میزنند و بعضیاشونم که خیلی سمج بودند چند لحظه ای پیش پامون نگه میداشتند و هرچی ما ازشون فاصله میگیرفتیم، اونا هم هی دنده عقب میومدند و اذیتمون میکردند، آخر سر تصمیم گرفتیم بریم تو باغچه کنار خیابون بایستیم و هر وقت یک تاکسی یا ماشین خطی دیدیم، بیاییم تو خیابون. از شانس بد ما هرچی منتظر شدیم، نه ماشین خطی اومد و نه تاکسی. بالاخره بعد از کلی معطل شدن، دیدم یک پیکان قراضه و لکنتی داره از دور میاد، برای اینکه همینم از دستمون نره، فوری دست تکون دادیم و سوار شدیم. نمیدونم کی بهمون گفته بود ماشینای مدل بالا خوب نیستند و ماشین قراضه ها خوبند؟! چند دقیقه بعد از حرکت ماشین، دیدم راننده داره یه صداهای عجیب غریب از خودش درمیاره و از تو آینه برام شکلک در میاره! با نگاهی اخم آلود و متعجب نگاش کردم که یعنی مگه خل شدی، این کارا چیه! دوستمم که حالا متوجه حرکات راننده شده بود، بجای اخم و تخم برگشت بهش گفت: چی؟ چی میگی نمیفهمیم؟! پسره به من اشاره کرد بعد به دوستم و یه چیزی گفت که ما بازم نفهمیدیم. تازه فهمیدم کرولاله! دوستم دوباره گفت: چی؟ درست بگو ببینم چی میگی؟ اینبار پسره یک کاغذ برداشت و روش نوشت: خواهرید؟ خنده ام گرفته بود؛ اینهمه خودش و کشت که اینو بپرسه؟ دوستم گفت: نه، دوستیم. پسره دوباره به من اشاره کرد و یه چیزی گفت. نمیدونم چرا اون روز من لالمونی گرفته بودم، فقط بر و بر نگاش کردم. اینبار برگشت به دوستم نگاه کرد و من و بهش نشون داد و یه چیزی گفت؛ بازم نفهمیدیم. دستش و آورد بالا و انگشت حلقه اش و نشون داد؛ تازه فهمیدیم می خواد بدونه من ازدواج کردم یا نه؛ تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها! می خواستم اخمم و صدچندان کنم ولی نمی دونم چرا یهو خنده ام گرفت، ولی تاجاییکه لب و لوچه ام اجازه میداد سعی کردم با جدیت جوابش و بدم و گفتم: بله ازدواج کردم؛ بعدشم شما فکر نمیکنی زیادی داری حرف میزنی و باید حواست به کارت باشه تا زن و بچه مردم؟! در کمال پر رویی نگام کردید و با خنده گفت:نه! (پارازیت... کرو لال بود ولی لب خونی بلد بود و از رو حرکات لب میفهمید چی میگیم) دوستم که سرش و گرفته بود پشت کلاسورش و غش کرده بود از خنده. انقدر لجم گرفته بود که نگو، ما اینهمه ماشینای مدل بالا رو رد کرده بودیم که کسی به خودش اجازه نده بهمون جسارت بکنه و خودش رو محق بودنه در کمال راحتی و وقاحت درمورد مسائل خصوصیمون از مون بپرسه، اونوقت این ایکبیری با این ماشین درب و داغون و لکنته اش پیش خودش فکر کرده عاشق چشم و ابروش بودیم که سوار ماشینش شدیم؟! پر رو. با حرص روم و گرفتم سمت پنجره. دوستم همچنان داشت می خندید و مسخره ام می کرد که همه رو برق میگیره تو رو چراغ نفتی؛ که ایندفعه پسره با نیش باز به دوستم اشاره کرد که یعنی تو چی؟ سرکار خانم دوست هم که یهو هول شده بود، برگشت گفت من نه، ازدواج نکردم!  پسره بیشتر نیشش باز شد. سریع یه کاغذ برداشت و شماره تلفنش رو نوشت روش و داد به دوستم. حالا نوبت من بود که بزنم زیر خنده و حالا نخند و کی بخند. نه فقط بخاطر دیدن صورت وحشتزده ی دوستم از کار غیر عادی پسره (آخه تمام هیکل برگشته بود عقب و به زور می خواست شماره اش و بده به دوستم) بلکه به این دلیل که آخه بالام اینکه کر و لاله، چطور می خواد تلفنی صحبت کنه. از شانس خوب دوستم دیگه به مقصد رسیده بودیم. منکه از خنده ی زیاد بی حس شده بودم و با هزار بدبختی پیاده شدم، ولی دوستم گیر افتاده بود؛ بند کیفش و پسره گرفته بود و با اصرار میخواست شماره اش و بندازه تو کیف دوستم. بالاخره دوستم بالاجبار شماره رو گرفت، پسره که خیالش راحت شد کیف دوستم و ول کرد و برگشت سر جاش، دوستم هم سریع پیاده شد و عین مستر بین که یک کاری و یواشکی انجام میده و کلی ذوق مرگ میشه از کاری که کرده، فوری تلفن پسره رو پرت کرد تو ماشینش و در ماشین و بست. دیدن این حرکت آخری دوستم کافی بود تا من بشینم کنار خیابون و دلم و بگیرم از خنده! شاید گفتن ماجرا خنده دار نباشه ولی باور کن موقعیتی که توش بودیم خیلی خنده دار بود؛ برا همینه که بعد از اینهمه سال تا یکی و میبینم داره به کسی با زور شماره میده، یاد اون پسره میفتم.

معرفت

باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی_ با عشق,اندیشه,ایمان,شادی....
چاره یی نیست عزیز من!
سهم ما ازمیلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ئ ناچیزیست.
این سهم را, چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی, با کسالت, دو دلی
به تباهی بکشی؟
باور کن!
زندگی را, پر  باید کرد
اما, نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کدر و کثیف
و نه با هر چیزی که انسان شریف
از آن, شرمش می آید.
زندگی را, پر پر باید کرد: لبریز و دائما سر ریزکنان:
پر و خالی.
باور کن!
از هر حفره که در گوشه کنار زندگی مان
پدید آید
رنگ دلمردگی و پوچی میریزد_زشت
بر جمیع حرکات من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث,منطق
و حتی خندیدنمان
.......
هرگز نباید به فردا واگذاشت
چرا که خالی دلمردگی را از امروز تا فردا, همچنان, خالی نگه داشتن...
خطر کردنیست مصیبت بار
و بی دلیل
زندگی را پر پر باید کرد 

نادر ابراهیمی 

ساعت نزدیک هشته و من حسابی دیرم شده؛ زنگ می زنم آژانس و درخواست ماشین میکنم. تو فاصله ای که ماشین برسه، سریع وسایلم و جمع میکنم و میرم دم در منتظر ماشین می ایستم. بعد از چند دقیقه میرسه. نمیدونم چرا آفتاب امروز اینقدر کور کننده ست، به دنبال عینک آفتابیم، دست تو کیفم میکنم ولی هرچی میگردم، پیداش نمیکنم؛ یهو یادم میفته که روی اپن آشپزخونه جا گذاشتمش. به ناچار دستها را حائل چشمها میکنم و سعی میکنم  نیمه باز نگهشون دارم که خیلی اذیت نشوند. راننده آژانس که یه پسر 23-22 ساله ست، یه نگاهی از تو آینه میکنه و آفتابگیر سمت شاگرد و میده پایین (من پشت صندلی شاگرد نشستم). فکر می کنم بخاطر خودش آفتابگیر و داده پایین شایدم آفتاب از اون سمت اونم اذیت میکنه؛ برا خودش بود یا برای من، این کارش هیچ کمکی به من نکرد و آفتاب از سمت راست بدجوری اذیتم میکنه هنوز؛ از تو آینه یه نگاه بهم میندازه و یهو بی مقدمه عینک آفتابیش و از چشمش درمیاره و میگیره سمت من: 

- خانم خواهش میکنم عینک منو بگیرید، من هم آفتابگیر دارم هم یک عینک دیگه. 

هم تعجب میکنم و هم خنده ام گرفته! ازش تشکر میکنم ولی هرچی از اون اصرار و از من انکار، راضی نمیشه عینک و پس بگیره؛وضعیت خنده داری درست شده بود! آخر سر، جایم رو عوض میکنم و اینجوری دیگه آفتاب رو صورتم نیست؛ همین موضوع را هم به او میگم و اینبار دیگه رضایت میده.  

ولی کارش خیلی رویم تأثیر  گذاشته، اصلا یادم نیست آخرین بار خودم کی به فکر سلامتی و راحتی یک نفر دیگه بودم، دیگه چه برسه به اینکه یادم باشه آخرین بار کی به فکر سلامتی من بوده! جالبه که گاهی اوقات بعضی از آدما کارهایی رو انجام میدهند و حرفهایی را می زنند که انسان را متعجب می کنند و به این فکر وامیدارندش که هنوز هم بین مردم صفا و صمیمت و مهرورزی وجود داره؛ پس زیاد نباید از گذشت و رأفت آدمای این دوره زمونه ناامید بود، نه؟ 

هویجوری

وقتی فیلم کتاب قانون رو پرده بود، نمیدونم چرا نرفتم ببینمش، بخاطر کمبود وقت؟ تنبلی، جور نبودن برنامه ی محمد؟ نمیدونم به هر دلیلی بود نشد برم ببینمش، جالبه که از موضوع فیلم هم خبر نداشتم فقط از هر کی می پرسیدم چه جور فیلمیه همه میگفتند خیلی قشنگه! همین؛ نه یه توضیح اضافه ای نه گفتن خلاصه ای از فیلم، هیچی؛ بنده فقط باید می فهمیدم این فیلم خیلی قشنگه و دیگه بقیه ش فضولیش بهم نیومده! دیگه گوش به زنگ بودم که به محض اینکه وارد سینمای خانگی شد، برم بخرمش که این توفیق 4شنبه پیش نصیبم شد؛ حالا می فهمم که چرا هرکی میدید این فیلم رو فقط میگفت خیلی قشنگه! حتی اگه کسی از من هم بپرسه درباره این فیلم فقط بهش میگم خیلی قشنگه و بس! اصلا چه ایرادی داره گاهی اوقات ما بدون دونستن موضوع فیلمی، به تماشاش بشینیم؟ هاین؟ چه عیبی داره؟ اگه از من بپرسی میگم نه تنها عیبی نداره بلکه تازه کلی هم هیجان داره، فیلم اگه جذاب باشه و گیرا، از همون ب بسم الله جذابیت خودش و نشون میده و آدم را به دنبال خودش میکشونه! اگر دست بر قضا کسی هست که ندیده این فیلم رو، بهش توصیه میکنم حتما تهیه اش کنه و با لذت و هیجان بشینه پای تماشاش و مطمئن باشه که فیلم خیلی قشنگی رو داره نظاره میکنه.

بطور خیلی اتفاقی یک کتابخانه الکترونیکی پیدا کردم پر از کتابای جذاب و قشنگ (پارازیت... سایت 98 یا نیست یه سایت دیگه ست) متاسفانه لینکش و تو کامپیوتر اداره دارم فردا حتما براتون تو همین پست میذارم آدرسش رو. خودم که یه ده دوازده تایی کتاب دانلود کردم و آوردم خونه که بخونمشون. بله میدونم کتاب خوندن اینجوری به آدم نمیچسبه و کتاب را حتما باید دست گرفت و لم داد رو مبل و خوند، ولی عزیزم چه ایرادی داره یه نوع جدید کتاب خوندن رو هم تجربه کنی؟ هاین؟ خوب اینم یه جورشه دیگه

شمال که بودیم رفتیم ویلای خاله جان که تازه ساختند اونجا رو، مبارکشون باشه خیلی جای زیبا و قشنگیه، فقط یه نموره وحشتناکه ویلاشون، حساب کن دیگه آخرین ساختمونه و چسبیده به جنگل، دیوارای منتهی به جنگل را هم من نمیدونم چرا اینقدر کوتاه ساختند یعنی راحت خرسی، شغالی، گرگی چیزی میتونه بیاد تو حیاط.

شبا که میخواستیم بخوابیم، از صدای پارس سگا میشد فهمید که شغالا اومدن و همین نزدیکیا هستند، حالا شغال که چیزی نیست کوچولو موچولوه ولی من یه شب صدای کفتار رو شنیدم، هرچی گفتم کفتار مگه همینی نیست که صدای خنده در میاره؟ همه گفتن آره، گفتم خوب من صداش و شنیدم، هیچ کی حرفم و باور نکرد  و گفتن امکان نداره، اینجا کفتار نداره؛ تا اینکه صبح فرداش بابام که تو اون اتاقه سمت جنگ خوابیده بود اومد گفت دیشب یه حیوون گنده اومده بود اینجا چون سگاتون خیلی قوی پارس می کردند (پارازیت... ظاهرا سگ وقتی خیلی پرقدرت پارس میکنه برا اینه که یه حیوون خیلی گنده مثل خرس و گرگ و اینا اون اطرافه). 

خلاصه جای همه تون خالی هم خیلی ترسیدیم هم خیلی خوش گذشت. عکسا رو تو ادامه مطالب براتون میذارم.

پ.ن. اگه یه مدت دیر به دیر آپ کردم نگران نشید دوباره حرفام ته کشیده

ادامه مطلب ...

سلام

امروز عصر از شمال برگشتیم. ۵شنبه عصر حرکت کردیم به سمت جاده چالوس ولی از همون ابتدا ترافیک خیلی سنگین بود... ما هم از همونجا دور زدیم و رفتیم سمت اتوبان قزوین-رشت و خلاصه از ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر تا ۱۱ شب تو راه بودیم... گرچه هوای شمال سرد و گرفته و گاهی هم بارونی بود ولی برای من بهترین هوا بود. جای همتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت فقط روز شنبه یه ضد حال اساسی از خدا دریافت کردم که هنوزم نفهمیدم چرا؟! شنبه ای رفته بودیم بازار نوشهر خرید کنیم که ظرف ده دقیقه گوشی موبایلم و ازم دزدیدند. هرچی فکر میکنم کی بود و چه جوری، عقلم به جایی قد نمیده. برادرم و داییم و دختر خاله ام کنارم بودند و هر چهارتاییمون حواسمون جمع جمعه و اصلا تو عالم هپروت نیستیم ولی به هر حال شد دیگه. دلم سوخت گوشیم و تازه خریده بودم:( بعدش که برگشتم خونه فکر کردم خدا چقدر بهم رحم کرد چون گردنبند طلام با آویز جواهرش هم تو جیب کیفم بود اگه اونو برده بودند یک میلیون تومن ضرر می کردم و حسابی آتیش می گرفتم، ضرر گوشیم همش 250 هزار تومن بود که باز برام قابل تحملتره تا یه میلیون تومن. خاله ام میگفت ناراحت نباش ماه صفره و سنگین، برو خدا رو شکر کن خورد به مالت و کسی طوریش نشد. حالا جالبییش اینجانست که نمی دونم چرا اصلا ناراحت نیستم از اینکه گوشیم و زدند بیشتر از این ناراحتم که عکسای خونوادگیم تو گوشی بود، و احتمالا اون دزد میمون دیده بودتشون؛ یه جورایی حس میکنم به حریم شخصیم تجاوز شده اینه که اذیتم میکنه، فقط می دونی از چی دلم خنک میشه؟ این که طرف گوشیم و خاموش کرده بوده ولی اینو نمیدونسته که گوشیم کد داشته و هر وقت که خاموش بشه باید بهش کد بدی تا روشن بشه! کدشم یه چیزی بود تو مایه های این: 5802 فکر نکنم به این راحتیا بتونه پیداش کنه. یه قول محمد دزدیش و بهش کوفت کردم! نوش جونش!

یکشنبه رفتیم امور مشترکین که سیم و بسوزونیم ولی چون سند و شناسنامه همرامون نبود فقط خط و برام قطع کردند باید این چند روزه برم دوباره امور مشترکین و سیم کارتم و بسوزونم.

خلاصه اینم از شمال رفتن ما و مسافرتمون. الانم دارم از خستگی غش میکنم... از ساعت 5 تا 8 خوابیدم ولی بازم خوابم میاد دیگه الان فکر کنم برم بخوابم تا خود صبح؛ پس شب بخیر.

من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید 
خدا گفت: نه!
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم... بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.  

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد  

خدا گفت: نه! روح تو کامل است. بدن تو موقتی است. 

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد 
خدا گفت: نه! شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد 
خدا گفت: نه! من به تو برکت می دهم؛ خوشبختی به خودت بستگی دارد.من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد 
خدا گفت: نه! درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد 
خدا گفت: نه! تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید 
خدا گفت: نه! من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری. 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: سرانجام مطلب را گرفتی!
منبع: ایمیل دریافتی 

پ.ن1. جناب آقای محمدرضا خان؛ وقتی اینجانه یواشکی تو ادارا می خونو دیجه حگ ندارو تو خانا منی سر خوردن قائمکی بستی طالبی سین جیم کنو! فهمیدش؟ تو هچ می دونو الان 6 ماهه که این بستنیه اومده و منی از وجودش گافلم؟ هاین؟ هچ می دونو؟ حالا چه اومدش و اینجانه خوندش میجی چرا اونو خوردی؟ اصلا خوب چردم، تو حواست نباشه بازم قائمکی میخورم! 

پ.ن2. احتمال خیلی زیاد فردا بعداز ظهر میریم شمال یا یکشنبه بر میگردیم یا دوشنبه صبح زود. 

بهتون خوش بگذره دوست جونا...

اگه ماه از آسمون پایین بیاد در بزنه...

اگه می خوای آخر خر تو خری و وحشی بازی رو ببینی، صبحا قبل از ساعت 8 صبح، بیا سر اتوبان همت غرب-یادگار امام و درست سر پیچ که می خوای وارد یادگار بشی، حرکات ژانگولر و آکروباتیک رانندگان محترم رو ببین که تقریبا از روی همدیگه پرواز میکنند تا 30 ثانیه زودتر وارد یادگار بشوند! 

اگه میخوای آخر دودره بازی رو ببینی، بیا پیش من تا جناب آقای همکار زیرکار درروی دودره باز رو نشونت بدم! تازه ایشون 2 ماهه که استخدام شدند و اینهمه از زیر کار کردن شونه خالی میکنند وای به زمانی که چند سالی هم از استخدامشون بگذره، اونوقت لابد اصلا و ابدا زیر بار کار کردن نمیره که نمیره! 

اگه می خوای یک اینترنت کند و اعصاب خرد کن رو تجربه کنی، پاشو بیا پیش من تو اداره تا بهت نشون بدم یک اینترنت پر سرعت کم سرعت اعصاب خرد چه جوره! 

اگه می خوای یک فیلم قدیمی جذاب عشگولانه رو ببینی برو فیلم You've got mail رو ببین. 

اگه می خوای یک آهنگ قدیمی خوشجل رو گوش کنی برو آهنگ «در رو وا نمیکنم» فرخزاد رو گوش کن: 

اگه ماه از آسمون پایین بیاد در بزنه
اگه مرغ بخت و اقبال رو سرم پر بزنه
اگه رعد آسمون داد بزنه، تو سرم هزارتا فریاد بزنه
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم
اگه بر بال هما تخت سلیمون بزارن
پریا هدیه برام تاج و جواهر بیارن
ستاره ها زمین بیان در بزنن
شب تا سحر صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم
اگه از قصر بلند آسمون، اگه از بهشت عشق پریون
کنیزهای مو طلای سحر، بیارن هزارتا مژده و خبر
ستاره ها زمین بیان در بزنن
شب تا سحر صد بار به من سر بزنن
چون تو مهمون منی، در رو وا نمی کنم
مونس جون منی، در رو وا نمی کنم
در رو وا نمی کنم، نه در رو وا نمی کنم

اگه یه موقع توهم برت داشت که دیگه تو این دوره زمونه همه آدمای تحصیل کرده به نظافتشون اهمیت می دهند و هر روز یا نهایتا یک روز درمیون میرن حموم و لباسهاشون را مدام می شویند و اتوکشیده و ادکلن زده وارد اجتماع و از اون مهمتر محل کارشون میشوند، یه سر بیا اداره ما تا از توهم درت بیارم و  آقایون و خانمهای تحصیل کرده عزیزی را نشونت بدم که تا نیم ثانیه کنارشون می ایستی از بوی گاربجی (Garbage) که ازشون ساطع میشه میخوای خودت یا اونا رو بکشی! 

اگه تو هم مثل من آمار بستینی های جدید و خوشمزه رو نداری، و هنوز بستی طالبی کاله رو نخوردی، یه سر برو سوپر محله تون و بخرش، خیلی خوشمزست 

هدیه آسمونی+ قسمت آخر

 خودم از شنیدن خبرش انقدر متعجب شدم که حق میدم بهتون اگه باور نکنید!

یعنی اگه من یه ذره شعور و معرفت داشتم که می تونستم درک کنم تو چقدر خوبی خدا جونم، اگه یه ذره معرفت داشتم؛ یعنی فقط if only... وضعیت روحی معنویم خیلی خیلی بهتر از اینا بود... مرسی عزیز دلم که اینقدر مهربونی و به 24 ساعت نکشیده جواب دلم رو دادی؛ این هدیه آسمونیت برام هزاران بار بیشتر از ارزش مادیش ارزش داره؛ این زیباترین و قشنگترین سوپرایز زندگیم بود 

پ.ن. تو مسابقه ای که تو اداره مون برگزار شد، یک سکه تمام بهار آزادی برنده شدم. 

پ.ن۲. نازلی جونم مرسی که بازم زحمت این قسمت و کشیدی دوست جون

ادامه مطلب ...