سوپرایز+ قسمت بیست و چهارم

 نازلی جانم خیلی ممونم که بازم زحمت این قسمت را هم کشیدی عزیزم

هوس یک سوپرایز حسابی کرده دلم... از اون سوپرایزا که از شوق داشتنش ذوق کنی و اشک شوق از دیده بباری... خدایا میشه تو که خیلی خوبی و خیلی مهربونی و کارت خیلی درسته، لطفی کنی و دل این بنده ی گنهکار سراپا تقصیرت رو با فرستادن یک فروند بارش برف سنگین خفن، خوش کنی و شاد؟ میشه آیا؟ اگه نه، پس میشه لطفا مرحمتی کنی و اسم منو از تو صندوق الکترونیکی قرعه کشی لاتاری بکشی بیرون و حسابی سوپرایزم کنی خدا جون؟ اگه اینم نمیشه، میشه پلیز یک فروند کتاب عشقولانه قشنگ از آسمون هفتم برام ارسال کنی؟ میشه پلیز؟ هاین؟ نه؟ اینم نمیشه؟ بابا...اه... دیگه خستم کردی... آخه تو چه جور خدایی هستی که به بنده ات توجه نمیکنی و دلش رو شاد نمی کنی با یه چیز جیزگولک؟ هاین؟ تو چه جور خدایی هستی آخه؟ اصلا من این حرفها سرم نمیشه من دلم یک سوپرایز مشتی می خواد! خودت یک فکری به حالش بکن! 

ادامه مطلب ...

بازی+ قسمت بیست و سوم

 قبل از اینکه مطلب امروزم و شروع کنم، میخوام تشکر مخصوص و ویژه بکنم از نازلی جان که زحمت تایپ این قسمت را کشید و من رو حسابی سوپریز کرد مرسی نازلی جونم

بنا به دعوت آیلا جانم به بازی زندگی نامه دعوت شدم؛ هرچند تا حالا بارها و بارها از خودم گفتم براتون، اینبار بیشتر و بهتر از خودم میگم: 

متولد 10 اسفند 1357 ولی تو شناسنامه متولد 1 فروردین 1358 هستم   

دو تا برادر دارم؛ برادر بزرگترم که 2 سال و نیم از من کوچکتره، مهندس معماره و برادر کوچکترم که 24 سالشه، عقب مونده ی ذهنیه؛ من متاسفانه خواهری ندارم. 

پدرم کارمند مخابرات بود و مادرم کارمند سازمان امور مالیاتی؛ هر دو الان بازنشسته شدند. 

سال 1376، در دانشگاه غیرانتفاعی اسلامی کار قزوین در رشته حسابداری قبول شدم و سال 1378 بعد طی کردن 4 ترم در رشته حسابداری، رشته تحصیلی ام را تغییر دادم و کیلومتر را صفر کرده و از اول، شروع به تحصیل در رشته مترجمی زبان انگلیسی کردم.  

سال 81 بطور پاره وقت، و بعد از یک سال دیگه بطور تمام وقت در شعبات مختلف غرب تهران موسسه زبان سیمین، مشغول به تدریس شدم و سال 85، تدریس را به کل گذاشتم کنار و در این اداره ای که هستم، مشغول به کار شدم.

به قول مش قاسم دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ... اصلا و ابدا اهل درس خوندن نبودم، یعنی درسی را که دوست نداشتم (مثل ریاضی) هیچ جوره نمیخواستم که بفهممش یا درکش کنم، همیشه خدا هم ناپلئونی پاسش می کردم. ولی بجاش درسی را که دوسش داشتم مثل زبان، درسته قورتش میدادم.

از سال 69 شروع به رمان خوندن کردم؛ اولین کتابی که خودنم بی سرپرستان بود، اسم نویسنده اش یادم نیست؛ البته قبل از اون فقط کیهان بچه ها میخوندم؛ فکر کن، دختره ی خرس گنده تا 14 سالگی فقط کیهان بچه ها میخوند! 

پدرم صدای گرم و قشنگی داره، همیشه برامون آواز می خوند، چه تو خونه چه تو مهمونیا؛ همین امر باعث شد منم عاشق آواز خوندن بشم و خدا رو شکر صدام هم، ای، بدک نیست. 

مامانم اهل نوشتن و شعر گفتن بود، زمان دانشجوییش چندین بار تو مسابقات مقاله نویسی و شعرنویسی، اول شد و چندین بار مجلات مختلف اشعارش و چاپ کردند، پس این علاقه به نوشتن رو ظاهرا از مامانم به ارث بردم. همیشه تو مدرسه نمره ی انشام 19 یا 20 بود.

فروردین سال 83 با محمدرضا آشنا شدم و 20 بهمن همون سال با هم نامزد شدیم؛ 9 اردیبهشت 84 به عقد هم دراومدیم و 6 شهریور 86؛ عروسی کردیم. 

فعلا هم برنامه بچه داری و این حرفا را نداریم یعنی راستش و بخوای اصلا حوصله نگهداری از بچه رو ندارم؛ با اینکه عاشق برادر زاده ام هستم، ولی فقط میتونم چند ساعتی نگهش دارم اونم تازه وقتی که بچه بداخلاقی نکنه و نزنه زیر گریه.  

دیگه همینا... فقط اینکه همه تون دعوتید به بازی... من منتظرما. 

پ.ن. از لطف و محبت همگیتون ممنون و سپاسگزارم

ادامه مطلب ...

من یک آدم حسود لوس از خودراضی هستم!

کتاب و گذاشتم پیش روم و بانهایت سرعتی که در توانمه، تایپ می کنم؛ با تایپ هر کلمه انگار تازه داستان ذره ذره به وجودم تزریق می شود و بهتر و روشنتر درکش میکنم؛ گو اینکه بارها و بارها این داستان را خوانده ام و همیشه هم لذت برده ام از خواندنش، ولی این بار انگار فرق می کند با آنهمه باری که تند و سریع می خواندمش؛ اینبار که تاتی تاتی میخوانمش، نکات و حرفهای جالبی را درک میکنم که تا به حال نفهمیده بودمشان و باز پیش خودم اعتراف می کنم: عجب داستان شیرین و قشنگیست این بازی سرنوشت!  

هرچند از اینکه داستان مورد پسند و قبول بعضی از دوستان قرار گرفته، خوشحالم؛ ولی ناراضیم از کاری که کردم؛ آنچه که من انجام دادم فقط گذاشتن حاصل زحمات افراد دیگر است در اینجا! من هیچ چیز از خودم نداشتم که بگویم، انگار که پنهان کردم خودم را در قفای داستان خانم باربارا و دوستانی را جذب خودم کردم که تاکنون نتوانسته بودم. از این موضوع زیاد خوشم نیامد. بهاره این میان گم شد و دلیسیا شد مرکز توجه! (پارازیت... عجب آدم لوس، ننر، از خودراضی و بچه ننه ای هستم ها، خودم میدانم) نه اینجور نمی شود؛ باید یک بار دیگر ابراز وجود کنم تا دیده شوم؛ ولی آخر منکه فعلا حرفی برای گفتن ندارم؛ خوب نداشته باشم، غرض یک دالی کردن و ابراز وجود است و بس، پس می نویسم تا بگویم: دالی... سلام... من بهاره هستم و دلتنگ شما 

پ.ن1. ولی از رو نمی روم. این داستان نهایت در دو قسمت دیگر تمام می شود و وقتی تمام شد، داستان اوج لذت را از همین نویسنده می نویسم برایتان و بعدش دیگر کفگیرم گیر خواهد کرد ته ته دیگ و مجبورید باز هم فقط مرا بخوانید و حرفهایم را

پ.ن2. دارم سعی میکنم کم کم نوع نوشتنم را عوض کنم یعنی راستش را بخواهی دارم خفه می کنم خودم را که تغییر کند نوع لحنم، تو حس کرده بودی این را یا نه آیا؟  

قسمت بیست و دوم

دلیسیا برای چند لحظه نمی توانست تنفس کند. وقتی به خود آمد، درک کرد که به هیچ وجه قادر به دادن توضیح درباره آنچه انجام شده است نخواهد بود. 

روبرو شدن با ماگنوس فین، بعد از اتفاقی که شب گذشته افتاده بود، خود به خود کار بسیار مشکلی بود چه رسد به اینکه از طرف خانم شلدن نیز زیر بازرسی قرار بگیرد. به هیچ وجه در خود چنین قدرتی را نمی دید. او بود که تمام اتهامات دروغ را درباره فلور، به ماگنوس فین رسانده بود.

ادامه مطلب ...

قسمت بیست و یکم

 ببخشید این قسمتش یه ذره بی..ناموسی داره

پس از چند لحظه دلیسیا وحشت زده پرسید: 

- چیه؟... چه اتفاقی افتاده؟ چرا شما به اینجا آمده اید؟ 

ماگنوس فین با لبخن تلخی جواب داد: 

-چنانچه می بینم، من کمی اضافه پوشیده ام. 

ضمن حرف زدن، کت تنگ مشکی را از تنش درآوردپیراهنهای نازک خیاطخانه بوبرومل، که تازه مد شده بود، نمایان شد. پیراهن، آنقدر لطیف بود که دلیسیا می توانست، تکان خوردن عضلات او را از زیر پارچه، ببیند. 

ادامه مطلب ...

قسمت بیستم

به نظرش می آمد که مدت زیادی آنجا نشسته است. زمانیکه مستخدم برگشت، به او گفت: 

-خانم معذرت می خواهم ولی ارباب الان برگشته اند و چون دیروقت است و ایشان مایلند حمام کنند، دستور دادندکه غذای شما را به اینجا بیاوریم. 

برای چند لحظه، دلیسیا فقط توانست او را خیره خیره نگاه کند. سپس درک کرد که چاره ای برایش باقی نمی ماند، جر اینکه این دستور را هر قدر هم که زننده بود، قبول کند. 

چگونه ماگنوس فین جرات می کرد، به جای اینکه شخصا عذرش را مطرح کند، بوسیله یک مستخدم پیغام بدهد؟  

ادامه مطلب ...

قسمت نوزدهم

دلیسیا پس از اینکه در آن دشت پهناور تنها ماند، لبهای خود را با انگشتان لمس کرد، مثل اینکه  می خواست مطمئن شود که همه چیز حقیقت داشته و رویای عجیبی نبوده است. 

به خود می گفت: او مرا بوسید. چطور جرأت کرد چنین کاری بکند؟ ولی چرا عصبانی نیستم؟ فقط گیج و متحیرم؟ 

ضمنا می فهمید که این مرد، احساسی  را در او بیدار کرده که هرگز قبلا نمی شناخته است. و مثل کسی که در خواب راه برود، به طرف اسبش رفت. 

ادامه مطلب ...

یه وقتایی ...

یه وقتایی دلم میخواد دستها رو بذارم کنار گوشم و تا اونجا که توان دارم، جیغ بزنم! 

یه وقتایی دوست دارم یکدفعه و بی مقدمه بزنم زیر گریه و چنان کولی بازی ای دربیارم که همه از تعجب شاخ در بیارن! 

یه وقتایی دوست دارم عین کلفت خونه قمر خانوم بگردم و حتی الامکان بی ریخت و شلخته باشم! 

وقتایی هم دوست دارم چنان به خودم برسم که انگار از من خوشگلتر خدا موجود نیافریده! 

یه وقتایی دوست دارم الکی به دیگرون بخندم و الکی باهاشون مهربون باشم. 

یه وقتایی هم دوست دارم الکی عصبانی باشم و از زمین و زمان طلبکار! 

یه وقتایی میرم تو عالم هپروت و چنان رویاهای شیرین و قشنگی برا خودم می بافم که دیگه دلم نمیاد از اون عالم بیام بیرون. 

یه وقتایی هم چنان واقع بین میشم و منطقی که قبول هر حرف قانع کننده و امیدواری دهنده ای برام محال میشه. 

ادامه مطلب ...

قسمت هجدهم

و در ادامه بخونید:

در آن لحظه فراموش کرده بود که ادعا می کند فلور است بلکه در مقام شخص خود صحبت میکرد. آنچنانکه مادرش از بچگی به او آموخته بود، از حس ششم خود استفاده می کرد. مادرش یک بار به او گفته بود:

-دختر عزیزم، فقط ظاهر را نگاه نکن، وقتی با کسی گفتگو می‌کنی، سعی کن بفهمی که انگیزه او چیست. خودت را به جای او بگذار. خیلی ساده است، شاید آنها بدبخت باشند، شاید بترسند، یا شاید عاشق باشند و درنتیجه رفتارشان خلاف انتظار تو ست.

ادامه مطلب ...

قسمت هفدهم

بازم فعلا حرفی برای گفتن ندارم... ادامه داستان را بخونید تا بعد...

ماگنوس فین در راهر منتظر او بود.

با یکدیگر وارد اتاقی شدند که قاعدتا سالن غذاخوری، محسوب می‌شد و معلوم بود که متعلق به عهد بارن (عموی فین) می‌باشد.

اینجا قسمی از بنای قدیمی بود که بدون شک در آن زمان خانواده پرجمعیتی در آن به سر می‌برد. و اربابها در این گوشه دور افتاده میهمانی‌های شاهانه‌ای بر پا می کردند. چون دلیسیا اصولا کنجکاور بود، بی‌اختیار سؤال کرد: 

ادامه مطلب ...

قسمت شانزدهم

سرعت اینترنت اداره مون یه چیزی شده در حد باقالی؛ تلفن خونه هم فعلا یک طرفست تا پنجشنبه که وقت کنیم و قبض و ببریم مخابرات؛ از طرفی انقدر تو اداره سرم شلوغه که وقت سرخاروندنم ندارم؛ خیلی وقت کنم میرسم مابین کارهام و برای رفع خستگی چند دقیقه ای وقت پیدا کنم و بیام خونه ی چندتاتون و بعد دوباره فوری برگردم سر کارم. ببخشید که ادامه داستان رو انقدر با تاخیر میذارم براتون... فعلا داستان رو بخونید تا سرفرصت یه مطلب جدید بنویسم براتون.  

ادامه مطلب ...

اسم+ قسمت پانزدهم

به نظر تو اسم آدم حتما باید متناسب با اندامش باشه؟ نه نشد، بذار یه جور دیگه بپرسم ==> به نظر تو اسم ما آدمها حتما باید با ظاهرمون هماهنگی داشته باشه؟ به نظر من که حتما حتما باید اینطور باشه. مثلا آدمی که نیم متر قد دارد و بسیار بسیار لاغر و نحیف تشریف دارد را به هیچ وجه نمی توان رستم نامید؛ و یا یک آدم کوتوله را خطاب کرد رشید! نمی شود دیگر برادر من، آدم خنده اش میگیرد! و یا تو تصور کن دختر زشت و سیه چرده ای را که نامش دهند==> حوری، پریسما، ماه وش و یا مهسا! این یکی نه تنها خنده دار است بلکه تازه گریه هم دارد. اینی که میگویم علت دارد عزیز من و آن اینکه اسامی افراد در ذهن یکدیگر ایجاد تصویر میکند و تا انسان اسم یک نفر را میشنود، فوری در ذهنش از او، انسانی را میسازد متناسب با نامش! مثلا اون قدیمها تلویزیون یک فیلم یا سریالی را نشان میداده به نام خونه قمر خانم؛ حالا قمر خانم کی بوده؟ صاحب خانه و یه زن قلچماق، قد بلند و چهارچونه، سیبیل از بناگوش دررفته با صدایی بسیار بسیار قلدر و نکره؛ ظاهرا این قمر خانم تا مدتها در خاطر همگان مونده بوده حتی من هم که سنم اونقدرا نیست یعنی به 50-60 سال پیش نمیرسه هم از دولتی سر تلویزیون شبخیز خان دیدم این فیلم رو؛ حالا تو فکر کن به من بگویند اسم دختر فلان همسایه قمر است! خوب مسلمه که با شنیدن اسم قمر من به هیچ وجه فکرم به سمت ماه (معنی فارسی قمر) نمیره و صافتقیم قیافه قمر خانم میاد تو ذهنم! حالا تو تا اینجا را داشته باش تا من برم سر اصل مطلب:

چند وقت پیش برای انجام کاری مجبور شدم با رئیس یک اداره در یکی از نهادهای دولتی تلفنی صحبت کنم. سِمَت جناب رئیس خیلی پر طمطراق نبود ولی اسمش کمی قلنبه سلنبه بود و آدم احساس می کرد این جناب حتما باید فردی قلچماق و عصا قورت داده و جدی باشد. این تصور وقتی بیشتر به خودش رنگ واقعی تری گرفت که مسئول دفتر آقا هی برای ما کلاس گذاشت که جناب مستوفی الممالک امروز وقت ندارند و هفته دیگر وقت دارند. من دیگر پیش خودم گفتم لابد حسابم با کرامت الکاتبین است؛ عجب آدم راه نیا و سختگیریست این جناب مستوفی الممالک، هیچ جوره راه نمیده دو کلام باهاش صحبت کنم! القصه، من آخرش هم نتونستم با این جناب صحبت کنم تا اینکه هفته پیش در سیمناری که تو اداره خود اوشون برگزار شد زیارت کردم حضرت آقا را ... یعنی وقتی به من گفتند این آدمی که اینهمه ازش میترسیدی و واهمه داشتی همین یه الف بچه ست ها، دلم میخواست برم جلو و اول یکی بخوابونم تخت گوش منشیش که اینهمه من رو اذیت کرد، بعدشم برم گوش خودش و بگیرم و تاجائیکه میتونم بپیچونمش و بهش بگم یعنی میخوای بگی منو از تو نصف آدم اینهمه ترسونده بودند؟ فکر کن یه پسر 25-26 ساله با 40 کیلو وزن و 140 سانت قد،‌ یه همچون اسم گنده ای رو دنبال خودش یدک میکشه! باور کن از تصور  خودم  انقدر خنده ام گرفته بود که اگر رئیسم پیشم نبود حتما میزدم زیر خنده!

خلاصه که عزیز من درانتخاب اسامی برای فرزندانتان خیلی خیلی دقت کنید که فردا روی خدای نکرده اسم دلبندتان باعث خنده و تفریح همگان نشود!

پ.ن. امروز اداره نرفتم، حالم اصلا خوب نیست، ظاهرا مسموم شدم، امروز فقط آپ میکنم و فردا میام پیشتون.

ادامه مطلب ...

بازی+ قسمت چهاردهم

 این بازی را تینا جانم در وبلاگش گذاشته بود و همه دوستانش رو دعوت کرده بود به این بازی... منم فکر کردم بد نباشه بازی کنم.

کدوم رنگ رو همیشه دوست داری و کدوم رنگ رو نمی تونی هیچ وقت دوست داشته باشی؟

راستش یک رنگ خاص رو مدام دوست ندارم، قبلنا عاشق سفید بودم، بعد از چند سال به رنگ آبی علاقه‌مند شدم، بعد صورتی و حالا هم که سعی میکنم هرچی میخرم قرمز باشه! تازگیا تحمل دیدن رنگهای تیره رو ندارم.

یه آرزو بکن

آرزو داشتم و دارم در جایی سبز و قشنگ زندگی کنم بی‌دغدغه و نگرانی... جایی که مدام همه تو کار هم دخالت نکنند و به عبارتی هرکس سرش به کارخودش باشه...

کسی که بخوای سر به تنش نباشه؟

بارها و بارها گفتم و همتون میدونید... جناب بوزینه خان و اون پیر خراباتش!

کدوم یکی رو بیشتر دوست داری... یه ویلای لوکس کنار دریا و یا یه واحد تریبلکس بالای برج؟

معلومه دیگه ==> یه ویلای لوکس کنار دریا.

عشق یعنی چی...؟

دوست داشتن بیش از حد و از خودگذشتگی.

می خوای به معشوقت ٢٠ شاخه گل رز بدی... چند تاش رو سفید و چند تا رو قرمز انتخاب می کنی؟

همه رو سفید میدم.

ادامه مطلب ...

عکس

اینم عکسی که گفته بودم رمزشم همون رمز قبلیه.