این شفق است یا فلق؟

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو 

من به کجا رسیده ام؟ جان دقایقم بگو
آینه در جواب من، باز سکوت میکند
باز مرا چه میشود؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من، با تو موافقم بگو
پاک کن از حافظه ات شور غزل های مرا
شاعر مرده ام بخوان، گور علایقم بگو
با من کور و  کر ولی، واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال میروم یا به کمال میرسم
یک سره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

                                                      محمد علی بهمنی

یادی از قدیم ندیما...

آفتابت، که فروغ رخ « زرتشت» در آن گل کرده ست
آسمانت، که زخمخانه « حافظ» قدحی آوردست
کوهسارانت، که بر آن همت «فردوسی» پر، گسترده ست
بوستانت کز نسیم نفس «سعدی»، جان پرورده ست
همزبانان منند، همزبانان منند
مردم خوبِ تو، این به تو دلباختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا، قد برافراختگان، سینه سپر ساختگان
مهربانان منند، مهربانان منند.
نفسم را پَر پرواز از توست
جانم از جایگه جان از توست
به دماوند تو سوگند
که گر بگشایند
بندم از بند، ببینند
که آواز از توست
پر پرواز از توست، پر پرواز از توست
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با خاک تو آمیخته است
خون پاکم که در آن عشق تو می جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی به زمین ریخته باد

شعرش از فریدون مشیریه ولی من اولین بار این شعر و با صدای ضرب و آهنگ ارودان مفید شنیدم و نمیتونم بگم چقدر به دلم نشست؛ انقدر قشنگ و دلنشین بود که حد نداره. حالا ارودوان مفید اصلا صدای رسا و قشنگی نداره ها، بلکه بر عکس یک صدایی دار پر از خش خش و پارازیت؛ ولی از بس خودش آدم خوب و شیرینه آدم ناخودآگاه از هرچی که میخونه خوشش میاد. گیتار و سه تار و ضرب و هم خوب می زنه. نمیدونم تا حالا برنامه هاشو دیدی یا نه. اون موقع ها که ان آی تی وی تازه راه افتاده بود، علیرضا میبدی تو برنامه هاش ازش دعوت میکرد و اونم میومد و یکی دو ساعت میخکوبت میکرد پای تلویزویون؛ از قدیم ندیما میگفت؛ از شاهنامه میگفت، از مردونگی های قدیمیا میگفت و خیلیم زیبا میگفت... با هر صحبت و خاطره ای هم که تعریف می کرد بابا هم پا به پاش میومد و اونم تو خونه حرفای اردی خان و تایید میکرد و ۴ تا چیز هم بابا میذاشت رو حرفاش. یکی دو سال پیش دیدم شهرام شپره هم تو برنامه دیار دعوتش کرده بود. حالا نمی دونم چرا از صب که بیدار شدم این آهنگه که شعرش و بالانوشتم، شده ورد زبونم 

اینا هم همینجوری:

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
                                               بی رنگ رخت، زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و  بر هیچ  تنی
                                                آنچ از غم هجران تو بر جان من است

حالا میفهمم که ...

حالا میفهمم که تو، اگه تو دلت از غصه بمیری هم، اگه نخوای، احدی از دلت با خبر نمیشه... 

حالا میفهمم که تو، اگه بی خیال ترین آدم دنیا هم باشی، باز گاهی دلت میخواد ناراحت باشی و یه گوشه بشینی و بزنی زیر گریه و حالا گریه نکن و کی گریه بکن، همینجوری الکی و بی دلیل! 

حالا میفمم که تو اگه واقعا واقعا واقعا ناراحت و غمگین و پژمرده باشی و عنقریبه که بزنی زیر گریه، میتونی خودت رو سوپرایز کنی وعوض گریه، بزنی زیر خنده و حالا نخند و کی بخند! 

حالا میفهمم که اگه از دست کسی خیلی خیلی خیلی ناراحت باشی و دلت بخواد سر مبارکش رو از تنش جدا کنی، به محض ابراز اولین غلط کردم طرف، فوری خر میشی و پیش خودت فکر میکنی اینکه آدم خوبی بود پس من چرا اینهمه ازش بیزار بودم؟! 

حالا میفهمم که بزرگترین دروغی که آدم میتونه به کسی بگه، دروغیه که به خودش میگه و بدترین صدای گوشخراشی که میتونه بشنوه، صدای وجدان پر حرف خودشه! 

حالا میفهمم که هرچقدر تلاش کنی تا بعضی خاطرات و وقایع رو از ذهنت پاک کنی، بازم یه جریاناتی اتفاق میفتند تا تمام اون خاطراتی و که با هزار زحمت از ذهنت بیرون کرده بودی، دوباره به یاد بیاری، پس عزیز من بیخود به خودت زحمت نده و بذار خاطرات همونجور تو ذهنت باقی بمونن!  

حالا میفهمم که تو اگه از روی خیرخواهی حرفی را به کسی بزنی، ممکنه عقل ناقص طرف بهش اجازه نده نیت پاک تو رو بفهمه و منظور تورو 180 درجه برعکس بفهمه! پس بیخود خودت رو اذیت نکن و بذار طرف با سر بره تو دیوار! به تو چه اصلا؟ سر خودشه دلش میخواد بشکوندش! 

حالا میفهمم که بعضی از مردم خیلی عوضی و بی وجدان تشریف دارند و تا یه خانوم تنها رو میبنن که داره از اون طرف خیابون میاد، فکر میکنن بی سر و صاحابه و اون پدرسوخته ها حق دارن با نگاهشون درسته قورتش بدن و اینجور میشه که چشم ازش بر نمیدارن و همینجور رگباری بارون متلکه که به خورد خانومه میدن تا به نزدیکیشون برسه، ولی حساب اینو نمیکنن که بابا خانومه داره میاد سمت اونا ولی خوب بدبخت بیچاره چی کار کنه شوهرش پشت سر اون عوضیا ایستاده و منتظرشه! حالا میفهمم که چقدر دلم خنک میشه وقتی یادم میفته محمد چه پدری ازشون درآورد! 

حالا میفهمم که چقدر چیز هست تو دنیا که من نمیدونم و بازم نمیدونم چقدر وقت لازم دارم تا همه اونا رو بفهمم...پـــــوف

تو را گویم که ...

۱- حال و حوصل صحبت کردن==> ندارم! 

۲- پول ==> ندارم! 

3- اعصاب مصاب==> یوخدی! 

4- دل و دماغ==> اونم یوخدی! 

5- مگه نمیگم اعصاب مصاب ندارم؟! خودم میدونم==> تا حالا هرچی گفتم همش یه معنی داره، تو دیگه گیر نده! 

6- دلیل ناراحتی==> هرچی فکر میکنم دلیلش و پیدا نمیکنم! 

7- سریال جدید کره ای خریداری شده==> دختر من (My Girl)،بجز 2-3 قسمت اول، باقی داستان  قشنگ و جذاب و عشقولانه بود! 

8- جدیدترین ضد حال==> درست سر چند سکانس آخر سریال بالا، سی  دی خراب شد و نشون نداد که نداد!  

9- یه ضد حال قبل از جدیدترین ضد حال==> کانال فارسی 1مون نشون نمیده و هرکاریش میکنم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه که نمیشه! 

 ۱۰- امیدوارم خدا==> باعث و بانی پارازیت اندازا رو چلاق کنه!

11- کتاب در دست خوندن==> مهر من، ولی زیاد جذاب نبوده تا اینجا!  

12- آخرین خبر پیرامون خودم==> 2 کیلو و نیم کم کردم! 

13- هورااااااااااااااااااااا

14- یه خبر جدید==> مدیرم عوض شده، میخواد منم با خودش ببره، میگه من حتی اگه از این سازمان هم برم، باز تو رو با خودم میبرم! 

15- خوشم نیومد... هیچ خوشم نیومد! 

16- من اینجا بس دلم تنگست و ... 

امان از روزی که بخوای و نشه ...

میدونی راستش اگه بتونی و نکنی، مهم نیست؛ یعنی بازم قدر سلامتیت و یا چیزهایی که داری رو نمیدونی؛ باید بخوای و نتونی؛ اونوقته که میفهمی چقدر قبلا خوشبخت و شاد بودی و خودت خبر نداشتی... وقتی میری سر یخچال و یه لیوان آب یخ یخ یخ مشتی رو هولوپی قورت میدی، هیچ وقت فکر اینو نمیکنی که یه روزی ممکنه مجبور بشی به قدر یک چهارم استکان آب ولرم بخوری اونم نه همینجور هرتی و هولوپی، قلپ قلپ باید بخوری عزیزم و همینجور میشه که خوردن همون فیسقول آب، 5 دقیقه وقت نازنینت و میگیره! زمانی که غر میزنی که وقت کافی برای خوردن صبحانه  مفصل نداری، هیچ وقت فکرش رو نمی کنی که ممکنه روزی برسه که خوردن یک تکه نان تست خشک و خالی برات خوشمزه تر از یک کیلو نون خامه ای بشه! وقتی که یه روز انقدر سرت شلوغ میشه که فرصت ناهار خوردن رو پیدا نمیکنی، و وقتی میرسی خونه عین این ندیدبدیدای از قحطی در رفته میفتی به جون هرچی خوراکی تو خونه ست، یاد اون روزی رو نمیکنی که ممکنه مجبور بشی چند روز بجای خوردن غذا، سرم نوش جان کنی تازه باید هی هم بدنت و سوراخ سوراخ کنن تا بتونن اون رگای نازکت و پیدا کنن! هیچ وقت اینها رو درک نمیکنی تا یه روز دچارشون بشی و وقتی شدی، بعد از یه هفته مصیبت کشیدن و دربه دری و به شیوه ی اولیور توییست (جیره بندی) غذا خوردن، چقدر گاز زدن و خوردن یه پر سیب برات لذیذ و دلچسبه وقتی که میخوای و میتونی! چقدر احساس سلامتی میکنی وقتی دکی جان بهت میگه میتونی از  امشب غذا بخوری ولی یادت بشه وحشی بازی درنیاری موقع خوردن (پارازیت... این قسمت و به این صراحت نگفت، خیلی محترمانه تر گفت) و تازه این موقع ست که قدر نعمت سلامتیت رو میدونی و خداوند عالم را صدهزار بار شاکر میشی برای نعمتی که بهت داده... به همین دلیله که میگم باید بخوای و نتونی تا بفهمی که چی میگم بالام!

آخه یعنی چی این کار؟

من نمیفهمم چرا بعضی از ما آدما وقتی از جایی یا کسی ناراحتیم، یه چوب میگیریم دستمون و هرکسی و که حس کردیم مثل اون آدم خطاکاره، باهاش میزنیم؟! چرا فکر نمیکنیم که بابا جان من آخه همه که مثل هم نیستند و همه که از انجام یه کار یه قصد و غرض ندارند، نیات آدما با هم فرق میکنه بالام! مثلا تو همین دنیای نت خودمون، بعضی ها هستند که مطالب و گفته های افراد دیگه رو کپی میکنند و از قول خودشون در وبلاگشون میذارند؛ منم مثل تو فکر میکنم این کار یه جور دزدیه. بعضی از نویسنده های زرنگ برای اینکه از دزدی مطالبشون جلوگیری کنند، یه برنامه میریزند و وبلاگشون و جوری طراحی میکنن که نشه هیچ مطلبی رو ازش کپی گرفت، من از این کار خیلی خوشم میاد و اگه احساس میکردم مطالبم انقدر ارزشمند و گرانبها تشریف دارند، شاید منم همچین کاری و انجام میدادم، حالا بلد نیستم که نیستم بالاخره از یکی میپرسم و یادش میگیرم دیگه، ویروس جدید نیست که نتونم یاد بگیرم، یه برنامه مماخ سوزویه و بس این کار برای افرادی که داستان یا شعر مینویسند خیلی لازم و ضروریه به نظر من چون اگه نکنن این کار رو براحتی میشه از مطالبشون استفاده کرد. ولی یه عده هم هستند که کلی وقت میذارند و عکسای جالب و دیدنی از مکانهای زیبا میگیرند یا میگردند و پیدا میکنن و میذارن تو سایت یا وبلاگشون، و بعد برا اینکه کسی نتونه ازش استفاده کنه، برنامه منع سیو و کپی رو مریزیند و خلاصه امکان سیو کردن عکسها رو از آدم سلب میکنند؛ این کار به نظر من هم خوبه و هم بد، خوبیش اینه که اگه شما سایت خبری چیزی داشته باشی، خوب خیلی مهمه که خبر داغ دسته اولی و که با هزار بدبختی بدست آوردی، یکی دیگه خیلی راحت و آسون ندزده چون اگه بدزده، دیگه هیچ فرقی نمیمونه بین تو که زحمت کشیدی و عکس و خبر تهیه کردی با اون آدمی که عین آب خوردن و در کمال راحتی مطالب تو رو کپی و عکس خبریتو سیو میکنه و میذاره تو سایتش. ولی بدیش اینه که یه موقع هست تو عکس مناظر زیبا و دیدنی ای را پیدا میکنی و میذاری تو نت، خوب در اینصورت چه عیبی داره که دیگران هم از اون تصاویر لذت ببرند؟ یا مثلا عکسی و که تو گذاشتی بکنندش وال پیپر؟ حالا اونم دوست نداری عیب نداره، نذار احدی از عکسای زیبایی که میذاری تو وبت استفاده کنه، طوری طراحی کن وبت رو که تا هرکی خواست کلیک راست کنه، فوری بهش پیغام دماغ سوخته بده و اجازه نده عکس سیو بشه! این کار به نظر من در عین اینکه حالگیریه ولی خیلی هم محترمانه و بامزست. ولی امان از وبلاگهایی که اجازه سیو کردن که نمیدن هیچ، یه جوری برنامه ریزی میکنن که تا کلیک کنی رو عکس، پدر خودت و کامپیوترت دربیاد! این کار به نظر من نهایت توهین و بی احترامیه به خوانندگان اون صفحه، صاحب اون صفحه هیچ وقت این موضوع را پیش خودش تجزیه و تحلیل نمیکنه که بابا با این سرعت باقالی اینترت ایران، ممکنه کسی وقتی صفحه ی من و باز میکنه، عکسای صفحه باز نشه و خواننده ی بدبخت نگونبخت فلک زده، بخواد راست کلیک کنه و شو ایمیج و بزنه!!!! مخصوصا که تو کلی از یه جایی یا کسی تعریف کرده باشی و حسابی حس فضولی خواننده ی فضولت و تحریک کرده باشی و اونم بخواد هر طور شده اون عکس و باز کنه و ببینه این چیه که تو اینهمه ازش تعریف و تمجید کردی! ولی فقط کافیه بدبخت بیچاره دو بار روی عکس کلیک کنه، برنامه ی طراحی شده ی وب، ظرف سیم ثانیه کامپیوتر خواننده ی بدشانس و میترکونه و اینجور میشه که خواننده مظلوم تو دلش خطاب به صاحب اون صفحه ی کذایی میگه (پارازیت... با عرض کلی معذرت و ببخشید) اصلا مرده شور خودت و وبت و با هم ببره! مگه فرمول بمب اتم و میخواستی بذاری که این بلا رو سر کامپیوتر من درآوری؟! من فقط میخواستم اون عکسی را که باز نمیشد، باز کنم و ببینم، همین! د اگه جای من الان شمسی خانوم بود که هرجور شده هکت میکرد و یا خودت و کامپیوترت و منفجر میکرد یا لنگه کفش و جارو به دست میومد دم خونه تون که! من که دیگه قلم پام بشکنه اگه این ورا پیدام بشه! ندید بدید نانجیب آدمی که اینقدر بخیل و بی گذشت و بی فکر باشه که نه دو تا اخطار به آدم بده و نه اینکه سرعت کم اینترنت ایران و در نظر بگیره و زرتی بزنه پدر صاحب بچه آدم و کامپیوترش و در بیاره، میخوام صد سال سیاه نفهمم و نبینم که کجا رفته و چی کار کرده!  

این بلا درست همین چند لحظه پیش سر من اومد، داشتم یک صفحه ای رو میخوندم که چند جای دیدنی ایران و با کلی آب و تاب معرفی کرده بود و انقدر شاخ و برگ داده بود به تعاریفش که آب از لب و لوچه آدم آویزون میشد، ولی عکسایی که گذاشته بود باز نمشید... اومدم کلیک راست کنم تا عکسا باز بشه و ببینم چی به چیه که یهو پیغام اهانت آمیزی اومد که: با زبون خوش میگم کپی نکن! منم که بهم برخورده بود گفتم منکه نمیخوام کپی کنم، من میخوام عکس و باز کنم که خدا نصیبت نکنه یه بار دیگه کلیک کردم و ==>بومب! کامپیوترم ترکید! آخه آدم چی بگه؟! انقدر بهم برخورده که نگو، اگه صد سالم بگذره و اون آدم بیاد به دست و پام هم بیفته محاله دیگه برم اونجا رو بخونم و ببینم! آخه آدم هم اینقدر بی فکر و بخیل؟ اه اه اه!

یادت میاد؟

یادت میاد قدیما؟ اون زمونا که همه چی ساده و بی آلایش بود؟ اون زمونا که بچه ها واقعا بچه بودن و خیلی راحت میشد سرشون را با یک آب نبات قیچی ساده کلاه گذاشت؛ یادت میاد اون زمونا تنها وسیله ی سرگرمی و وقت گذروندن، فقط تلویزیون بود با دو کانال خسته کننده و سریال های آبدوغ خیاری آینه و آینه ی عبرت و مش تقی و این حرفا و بس؟ یادت میاد اون زمونا که کوچیک بودیم (خیلی کوچیک) چقدر لی لی کردن تو کوچه و قایم موشک بازی با دختر همسایه و دزدکی خوردن آلبالو خشکه خانم همسایه رو دوست داشتیم؟ یادت میاد کیهان بچه ها رو؟ 

 یادته 2 ساعته تمومش می کردی؟ اول از همه هم میرفتی سراغ داستانهای دنباله دارش با اون نقاشیای جالب. یادت میاد اون زمونا همه ی عالم و آدم دست به دست هم میدادند تا پند و اندرزت بدهند و یادت بدن چی خوبه و چی بد... محله ی بروبیا رو یادته؟ باز مدرسه ام دیر شد؟ یادته باز باران با ترانه ... با گوهر های فراوان؟ یادته صد دانه یاقوت... دسته به دسته.... با نظم و ترتیب یکجا نشسته؟ تصمیم کبری، کوکب خانوم، یادته حسنک کجایی؟ 

 

 یادت میاد اون زمونا چقدر عاشق حسنی بودی؟ حسنی نگو یه دسته گل؟ آهنگ حرص دربیار و اعصاب خرد کن همشاگردی سلام رو چی؟ صبحای زود که میرسیدی مدرسه اون آهنگ دلهره آوره رو یادته که رادیو پخش میکرد:گلوپ گلوپ گلوپ دام دام دام 200 سال پیش در چنین روزی آبراهام لینکن گروپی خورد زمین گلوپ گلوپ گلوپ دام دام دام! خانم حنا رو یادته؟ چنگ سحرآمیز و چی؟  علیمردان خان و چی؟ ای بچه ی بی تربیت... یی یی یییی ییییه... ننر و لوس و بی ادب.. یی یی یییی ییییه... ادای من و درنیار... اطوار و شکلک درنیار.. ادای تورو درمیارم... حوصله تو سر میبرم... دلم مخه دلمه مخه...این شیکمم پلو مخه...کدو قل قله زن و چی؟ یادته اون سال بمبارون شد مدرسه ها رو تعطیل کردن؟ یادته معلما میومدن تو تلویزیون و درس میدادن؟ یادته یه بار معلم ریاضی اومده بود درس بده و تو حواست نبود، یادته یهو از پشت دوربین چه چشم غره ای بهت رفت و بهت گفت من با شاگردایی که به حرفای من گوش نمیکنن کاری ندارم! یادته چقدر تعجب کردی؟! حتی هنوزم که هنوزه داری تعجب میکنی!   

الهه رضایی و گیتی خامنه ای رو یادته که مجری برنامه هامون بودن؟ یادته چقدر گیتی خانم و دوست داشتی؟ کارتون معاون کلانتر و ماسکی یادته؟ چقدر دایی کوچیکه اداش و درمیاورد و باهات بازی میکرد؟ پرنس جان و رابین هود و آقای هیس رو چطور؟ وای من عاشق صدای ژرژ پطروس، دوبلور رابین بودم

 

هـــی هــی ... میدونم... منم یادمه...یعنی راستش و بخوای همیشه یادمه فقط نمیدونم چرا پاییز که میشه من میرم به عالم هپروت و مدام یاد اون دوران میفتم... بچگی خودم و مقایسه میکنم با بچه های الان، بعد به این نتیجه میرسم که یا من خنگ بودم یا این وورجکا خیلی بیشتر از قد و اندازه شون میفهمند... یاد اون زمونا میفتم که چقدر به ما بکن و نکن میگفتند و برای یه خطای کوچیک چقدر توبیخ میشدیم و بعد مقایسه میکنم با بچه های فوق العاده بی ادب این دوره که پدر و مادر به خودشون زحمت نمیدن حتی یه اخم کوچیک بکنن به بچه ها و همین میشه که بچه ها اینقدر زبون دراز و بی ادب بار میان... مقایسه میکنم سواد بچه های اون دوره رو با سواد بچه های الان... ممکنه بچه های هم دوره ی من همه ی درسا رو از دم 20 نمی گرفتن ولی هر نمره ای که میگرفتند واقعا بقدر همون نمره درس بلد بودن ولی حالایی ها همه از دم 20 میگیرند ولی اگه بهشون بگی 2 بیت شعر از حفظ بخون، نمی تونن. دلم میسوزه برای بچه های الان که در هیچ کجا مهرورزی و دوست داشتن و یادشون نمیدن و به جاش جنگ و انتقام و کشتن و این حرفا رو فرو میکنن تو مغزشون... کارتونای زیبا و لطیف دوران ما کجا و کارتونای دیجیتالی و بی روح الان کجا... اینه که مدام یاد قدیم میکنم و هر لحظه ای که دور میشم از اون زمان، دلم براش تنگ و تنگتر میشه... 

قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن 

خوشگلا، خوشگلترا یک کمی مهربون بودن 

دخترا گیسو بلند، ابرو کمون، غنچه دهون 

تو خونه از چشم نامحرم همه پنهون بودن 

میشه ما عاشق بشیم، مثل قدیما دوباره 

میشه اما دل ما اینهمه همت نداره

نمیدونم چی بگم...

 شاید مطالب امروزم کمی خسته کننده باشه براتون، اگه حوصله شو ندارید، نخونیدشون.

ادامه مطلب ...

یاهو!

چقد یاهو امروز لجباز و زبون نفهم شدهدلم میخواد تمام حرصم و سر این کیس و مانیتور خالی کنم و از این بالا پرتشون کنم پاییناه!

هیچی.. همینجوری!

بلوط جونم مرسیسریال سام سون رو خریدم و دیدمش. خیلی خوشم اومد، البته وقتی سفارش میدادمش، یه سریال دیگه هم سفارش دادم به اسم «عشق و ازدواج»، هنوز ندیدمش ولی موضوعش رو که خوندم به نظرم بد نیومد. یادتونه پارسال سریال متشکرم را کانال 5 نشون میداد؟ اونم خیلی لطیف و قشنگ بود حالا اونم میخوام بخرمش. سریال و فیلمای کره ای به نظرم خیلی با روحیه و خلق و خوی ما سازگاری دارند... من فیلمای انگلیسی و آمریکایی رو هم دوست دارما ولی راستش و بخوای زیاد از بی پروایی شخصیتهای داستانیشون خوشم نمیاد در عوض حجب و حیا و احترامی که تو فیلمای کره ای هست رو بیشتر می پسندمظاهرا اخلاق شرقیا در خیلی از زمینه ها مثل همه 

ادامه مطلب ...

بازی سرنوشت قسمت نهم

دلیسیا نه تنها از اتفاقی که با آن سرعت افتاده بودمبهوت بود، بلکه تنفس برایش در آن هوای کم پوشش، دشوار می نمود. 

احساس کرد که دستهایی با استخوانهای بدنش ور می روند. سعی کرد تکانی به خود داده و از خودش دفاع کند ولی متوجه شد که چیزی به دور دست و پایش میپیجند. 

طناب نبود که درد بیاورد ولی چیز مخصوصی بود که کوچکترین حرکتی را برایش محال میکرد. سعی کرد با تکان، پوششی که از سر تا زیر زانویش را می پوشاند، رد کند. ولی قبل از اینکه بتواند کوچکترین تکانی به دستهایش بدهد، چیزی مانند یک تسمه یا یک شال به دور دست و کمرش  پیچیده شد. 

ناگهان به نظرش آمد، او را مانند مرغی که برای گذاشتن تو فر جمع و جور میکنند، از سر تا پا پیچیده اند. مرد کلمه ای حرف نمی زد ولی احساس میشد که داخل درشکه روی صندلی باریک روبرو نشسته است ولی دلیسیا جرات و قدرت ادای سخن نداشت! 

پوشش سنگین، کلاهش را تا زیر پیشانی، پایین آورده بود و حصیرهای شکسته کلاه در پوستش فرو میرفت. 

ادامه مطلب ...

بازی سرنوشت قسمت هشتم

خدمتکار برای تعویض لباس به او کمک کرد و علی‌رغم اینکه فکر می‌کرد، افکارش او را مدتی بیدار نگاه خواهد داشت، به محض اینکه در رختخواب دراز کشید، بخواب رفت.
او مدتی که به نظر خودش طولانی می‌آمد بدون رویا در خواب بود و با صدای دری که آهسته بسته می‌شد، از خواب پرید.
فکر کرد فلور است. گرچه بایستی دیروقت باشد، ولی فرصت خوبی برای صحبت با او خواهد بود.
احساس می‌کرد که آن شب لرد شلدن فلور را در جریان مطالب تازه‌ای گذاشه است. یقینا وقتی لرد شلدن آنها را پیاده کرده و به منزل رفت، دائیش در انتظار او بود. گفتگویی را که آنقدر از آن می‌هراسید، انجام داده است. دلیسیا به خودش می‌گفت مطمئنم که فلور مایل است این جریان را برای من تعریف کند. شمع کنار تخت خوابش را روشن کرد، از جا برخاست و ربدوشامبر ضخیمی را که از مزرعه با خودش آورده بود، پوشید.

به یاد لباس خوابهای زیبای فلور افتاد و فکر کرد من هم باید حتما لباس خوابهای تازه برای خودم تهیه کنم. لباسهای روز او ساده ولی با سلیقه فراوان تهیه شده بود.

در مدت بستری بودن پدرش فرصت نکرده بود که به لندن بیاید، ولی در شهر نزدیک مزرعه خیاطی کار می کرد، که قادر بود آنچه او می خواست و توضیح میداد، برایش بدوزد.

دو تا لباس شب بیشتر نداشت. ولی آنقدر خوش دوخت بودند که می توانست آنها را در میهمانی های فلور بپوشد. البته می دانست که نمی تواند برای لباسهایش به اندازه پولی که فلور خرج می کرد، بپردازد، ولی به هر حال در اینجا احتیاج به لباسهای گرانقیمت تر و خوش دوخت تر از آنها که در مزرعه میپوشید، داشت. 

وجود من نبایستی باعث سرافکندگی خواهرم شود. از این فکر لبخندی بر روی لبانش نقش بست. یک نگاه سریع به آینه انداخت، دستی به موهایش کشید و در را باز کرد. 

راهرو تاریک بود. فقط دو تا شمع در شمعدانهای دیواری نقره ای رنگ سوسو میزد. هر شب این شمعها را روشن میکردند و تا صبح عمر آنها تمام میشد. اتاقی که سابقا به مادرش تعلق داشت، تقریبا روبروی اتاق صورتی قرار داشت که برای استراحت او تعیین شده بود. میخواست از جلوی اتاق بگذرد که ناگهان با شنیدن صدایی که از آنجا می آمد، توقف کرد و گوش داد؛ بی شک، خانم ماتلاک بود که با صدای ملایم با کسی گفتگو میکرد. وقتی صدای مخاطب او در جوابش شنیده شد، دلیسیا کاملا صاحب صدا را شناخت! 

ادامه مطلب ...

سلام

فکر میکنی وقتی صبح اول صبح گیر یک راننده ی شوتینا بیفتی، دیگه حال و حصله‌ای برات میمونه؟ فکر میکنی وقتی صبح اول وقت وقتی سوار ماشین اوشون میشی و اوشون هم نامردی نکنه و چنان رانندگی کنه که تو تمام دستا اندازها و چاله چوله ها جوری بیفته که هر چند ثانیه یه بار کله ی مبارکت هی گرومپ گرومپ بخوره به سقف ماشین، دیگه مغزی برای فکر کردن برات میمونه؟ 

فکرشو بکن ببین راننده‌ای که یه دور دو فرمونه ی ناقابل رو 3 دقیقه و چهل ثانیه طول بده، دیگه چه راننده‌ایه! بعد فکر کن قیافه من وقتی میبینم آقاهه ضبط زورت (صوت نه زورت)شو روشن میکنه و سرکار خانم سوزان کوری با اون صدای چه چه داره میخونه و کیفیت آهنگ هم در حد همون صفحه های گرامون قدیمی می‌باشد، باید چه شکلی باشه؟ نه، خوب فکر کن، بیشتر توجه کن، آفرین یه چیزی تو مایه‌های این و  شایدم این و یا یحتمل یه چیزی تو مایه های تلفیق این سه! بارها در طول مسیر یاد این جمله ها افتادم که آخه خدا جون وای می؟ نه واقعا وای می؟ هاین؟ 

جونم برات بگه که برای درمان چاقیم یه راه حل توپ و خفن پیدا کردم و اون اینکه برم حجم معده ام را زیاد کنم! ظاهرا یه لوله میندازن تو گلوم و از این طریق یه چیز فیسقول و ول میدن بره اون پایین مایینا داخل معده ام... بعد این چیز فیسقول قراره ییهو هی گنده بشه و گنده بشه تا حجم زیادی از معده ام و بگیره و اینجوری میشه که این شکم کارد خورده ی بنده قراره سرش کلاه بره و هی فکر کنه که از سیری در حال انفجاره و ظاهرا قراره بعد چند ماه بشم مانکن! حالا مانکنی سرم و بخوره... من فقط لاغر بشم... دیگه هیچی برام مهم نیست. دکترا میگن این کار عوارض نداره ولی اگرم داشت بازم مهم نبود... من حاضر بمیرم ولی لاغر بشم... دیگه خسته شدم از این وضعیت! قراره فردا برم و ظرف 10 دقیقه اون فیسقوله رو بندازمش تو معده ام... برام دعا کنید.. خوف؟ 

این سریال سام سون و میبینید؟ خیلی خوشگله... من عاشق سامسون و اون رفتار خشن و بدو بیراه هایی که بار ملت میکنه شم... از جناب جین هو  هم خوشمان می آید و دلمان میخواهد کله ی اون یو هیجین لیلاسی گیس بریده را نیز بکنیم که فکر میکند خیلی خوشگل است که هی لبخند ژوکند تحویل ملت میدهد! والا! اوایل حالم از دوبله ی افتضاحشون به هم میخورد ولی نمیدونم الان چرا حس میکنم حتی از دوبلور سام سون هم خوشم میاد یا شایدم خانم دوبلور کمی یاد گرفته چه جور باید دوبله کنه... هاین؟ 

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بعد از سه هفته، سلام... 

فکر نکنم لازم باشه که یادآوری کنم چقــــدر دلم براتون تنگ شده... تو این سه هفته که نبودم اتفاقات خوب و بد زیادی برام رخ داد... همونجور که بهتون گفته بودم رفتم سفر، نوشهر، نور، لاهیجان و رامسر... یه چند روزی هم خونه بودم و استراحت کردم، ولی تا خواستم بیام و آپ کنم، تا خواستم بیام و از اتفاقات جدید و خوب براتون بگم، پدر حدیث (خانم برادرم) به ناگهان سکته کرد و مرحوم شد! انقدر این خبر برام ناگهانی و ناراحت کننده بود که واقعا حال و حوصله‌ای برام نمونده بود که بیام و صحبت کنم. پدرش رو خیلی دوست داشتم، بسیار مرد مهربان و خونگرمی بود و برای مردن خیلی جوون، همش 58 سالش بود.... چون خونه برادرم واحد بغل دستی ماست، ما این خدابیامرز و زیاد میدیدیم، برا همین خیلی ناراحتم... 

بگذریم نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، فقط خواستم بیام و از حال و روزم بگم و برم... بعدا سر فرصت میام و جبران مافات می‌کنم. 

چند تا عکس هم از جاهای خوشگلی که رفتم براتون میذارم. فقط منو ببخشید... ادامه ی داستان و ایشالا در یه فرصت مناسب براتون میذارم.  

 

ادامه مطلب ...