دو هفته قبل سر مسالهای که برایم پیش آمد نذر کردم اگر کارم درست شود، تا چهل شب سوره ی واقعه را بخوانم؛ تا دیشب مدام به خود یادآوری میکردم که حتما بخوانم این سوره را و میخواندم، دیشب اما یادم رفت... یادم باشد امروز به جای یک بار، دوبار بخوانمش حتما.
دیروز تنها ۵ دقیقه با مامان صحبت کردم... دیشب از سر شب مدام به خود یادآوری کردم که بعد از دادن شام، بعد از شستن ظرفها و بعد از حمام با مامان تماس بگیرم ولی... انقدر کارم طول کشید که وقت گذشت! یادم باشد امروز بعد از انتشار این پست حتما با مامان تماس بگیرم!
جمعه شب این هفته شب احیاست و فردایش که بیاید باید ساعت ۱۰ بیاییم اداره، اتفاقا کار خاصی هم برای انجام نداریم، یادم باشد چهارشنبه مرخصی شنبه را بگیرم از خانم مدیر.
همیشه دلم میخواسته یک سرویس مروارید زیبا برای خود بگیرم اما تا به حال که وقتش نشده است بروم بازار را خوب بگردم در پی یک سرویس خوب و زیبا؛ یادم باشد قبل از عروسی آزاده حتما یک وقت آزاد ایجاد کنم و بروم یک سرویس خوب بگیرم برای خودم؛ سرویس مروارید با پیرهن یقه باز بیآستین آبی زنگاری خیلی میآید به گمانم!
شهریور امسال ماه پرهزینهایست برایم؛ از طرفی عروسی آزی است و بنده باید به عنوان عروس خانواده سنگ تمام بگذارم و از طرفی ششم سالگرد ازدواجمان است و بیست و سوم تولد محمد؛ یادم باشد از حالا به فکر باشم و کم کم برایش .............. و .............. را بخرم.
هفته ی آخر مهر را قرار است برویم یک مسافرت توپ، یادم باشد از حالا با خانم مدیر درباره ی مرخصیم صحبت کنم.
یک پست خوب همراه با یک خبر داغ نوشتهام برایتان، یادم باشد خبر که قطعی شد فوری بیایم و خبرتان کنم.
یادم باشد یادم نروند اینها... چقدر کار برای انجام دارم... پــــــــــــــــــــــــوف!
اضافه میگردد:
آن خبر داغی که گفتم برایت کل یوم ترکید و منتفی شد این از این!
خانم مدیر نه تنها با مرخصی شنبه موافقت کردند بلکه پیشنهاد نمودند اگر دوست داری یکشنبه را هم نیا... بزن آن کف قشنگه را به افتخار خانم مدیر و هرچه مدیر خوب و مهربان است خودش یک تعطیلات نوروزی شد از ۵ شنبه تا دوشنبه یــــــــــــوهــــــــــو
میدانم که هستی و هر روزه به دیدارم میآیی و صبورانه حرفهایم را میخوانی، میدانم که خیلی از اوقات با خوشحالی من خوشحال و از ناراحتیم ملول و گرفته میشوی؛ میدانم که بعد از خواندن هر پست دلت خواسته که تو هم مطلبی را با من درمیان بگذاری ولی یا وقتش را نداشتهای یا پیش خود فکر کردهای که اصلا چه بگویم او که نمیداند من کیستم و هر روز به دیدارش آمدهام، پس بدون گفتن حرفی بی سرو صدا و خاموش میروی تا فرداروز دوباره بیایی پیشم. ولی حقیقت این است دوست من که من میدانم و میفهمم که تو هر روز و هر روز شایدم روزی چند بار به دیدارم میآیی؛ من میدانم که تو از تهران، آمریکا، کانادا، گستر (خدایی گستر را دیگر نمیدانم کجاست تو بیا و برایم بگو)، رومانی، اتریش، رازی (اینجا را هم نمیدانم کجاست)، ساوه و ... به دیدارم میآیی و خاموش و صامت به حرفهایم گوش میکنی درست همانند سنگ صبوری که به درد و دلهای دوست خود گوش فرا میدهد و اگر نتواند کاری برای او انجام دهد حداقل دستهایش را گرفته و ظاهرش کاملا نشان میدهد که در حال همدردی کردن با اوست... میدانم که تو هم اینگونهای...
امروز بعد از دیدن آی پی های ثابتی که همه روزه در سکوت به دیدارم میآیند و در سکوت هم میروند، یکباره دلم خواست برای اولین بار به تو دوست سایلنت خوان عزیزم سلامی کنم و تشکر کنم بخاطر بودنت و خواهش کنم ازت که با اینکه میدانم تو نه وقتش را داری و نه حوصلهاش را ولی گاهی گداری که توانستی لااقل اسمت را برایم بنویس من دوست دارم تو را به نام بخوانم نه اینکه خطابت کنم دوست سایلنت خوان عزیز. آخر دوستان همدیگر را به نام صدا میکنند چون این کار صمیمیت و گرمی میآورد میدانی کهپس سکوت را کنار بگذار و با من حرف بزن
میخواهی من اول شروع کنم باشد من اول میگویم: بر تو دوست سایلنت خوان من، سلام
پ.ن. کلا من مخلص تمام دوست جونام هستم چه سایلنت و ناشناس و خاموش چه همیشه روشن و آشنا خودتون خوب میدونید چقدر دوستتون دارم
میدانی خیلی وقتها که از زندگی شهری خسته و کسل میشوم و دلم هوس کوه و جنگل میکند اما مجالی نیست برای مسافرت، فولدر «تصاویر زیبا»یم را باز میکنم و زل میزنم بهشان. با دیدن آنهمه تصاویر زیبا و نفسگیر از دریاها و سواحل زیبایشان، از جنگل و جادههایی که از دل جنگل عبور میکنند، با خودم فکر میکنم وقتی روی این کره ی خاکی چنین جاهای زیبایی وجود دارند که نفس را در سینه آدمی حبس میکنند، ببین بهشت موعود خداوند چقدر زیباست! از طرفی لجم میگیرد از حضرت حق که چرا بین بندگانش فرق گذاشته است و عدهای را قرار داده در این بهشتهای زمینی با آب و هوایی پاک و پر انرژی و عدهای دیگر را قرار داده در سرزمینهای خشک و بی آب و علف یا حالا بی آب و علف هم نه، همان خشک خالی با هوایی دودآلود، کثیف، خفقانآور و بدون انرژی!!! آن انسانهای گروه اول که در بهشتهای زمینی خداوند زندگی میکنند حداقل یکبار در طول زندگیشان زیستن در بهشت را تجربه کردهاند ولی آن گروه دیگر چی که هم اینطرف را در جهنم زندگی میکنند هم آنطرف باید صافتقیم وارد جهنم شوند لابد! این درست که در ایران مکانهای بسیار زیبا و خوش آب و هوا وجود دارد برای زندگی ولی قبول کن اکثر این مکانها جزء مناطق محروم محسوب میشوند و تو عملا نمیتوانی آن جاهای خوش و آب هوا را برای زندگانی انتخاب نمایی چون به سختی بتوانی شغلی درخور برای خود پیدا کنی و تازه پیدا هم کنی مطمئنا حقوق و دریافتیش آنقدر نخواهد بود که رضایتت را جلب نماید! درنتیجه تو مجبوری برای داشتن زندگی بهتر در همین تهران پردود پر از سرب پر سروصدای همیشه شلوغ زندگی که نه، روزگار بگذرانی و در انتظار رسیدن روزی باشی که بتوانی با خیال راحت بروی در دل جنگل زندگی کنی و باکت نباشد از آیندهای که هنوز نیامده! تازه تهران که خیلی خوبست آن بدبختهایی که در افغانستان و پاکستان و بدتر از آن زندگی میکنند را بگو! ولی راستش را بخواهی من با آنها کار ندارم من با خودم کار دارم که دارم روز به روز مغموتر و گرفتهتر میشوم زیر این آسمان دودگرفته ی خاکستری که میگویند استنشاق هوایش سرطان خون را در پی دارد! یاد حرف اخوان میافتم که میگوید:
ادامه مطلب ...ساعت ۳ که میرسی خانه، یکباره تصمیم میگیری برای همسرت که روزه است یک فروند شلهزرد فرد اعلا بپزی به همراه باقالی پلو با ماهیچه. با توجه به اینکه تا دو ساعت دیگه مربیات میآید وقت زیادی نداری پس سریع دست به کار میشوی یک پیمانه و نیم برنج را پاک میکنی و با آب فراوان میگذاریش روی گاز، کتری برقی را روشن میکنی و وقتی آب جوش آمد خلال بادام را میریزی داخل ظرفی و آب جوش را خالی میکنی روی خلال بادامها تا کمی نرم شوند، یک بسته باقالی را به همراه یک بسته ماهیچه از فریزر خارج میکنی و میگذاریشان تا دیفراست شوند. بعد میروی سراغ مرتب کردن خانه. در این فاصله مدام با خودت تکرار میکنی خانم «ل» که آمد و رفت، حمام که رفتم، غذای محمد را که آماده کردم، شلهزرد را که پختم بعدش دیگر میتوانم با خیال راحت بروم هم استرحتم را بکنم و هم اینکه یک کتاب جدید دست بگیرم.
میروی سراغ برنجی که بار گذاشتهای، در حال له شدن است، به این کار نداری که کی باید شکر اضافه کنی، کی زعفران، کی گلاب و کی کره، مانند همیشه که شلهزرد را دیمی میپزی، اول کمی زعفران میریزی داخل قابلمه بعد کمی شکر و پس از آن کمی گلاب، کره را نیم ساعت دیگر اضافه میکنی تا یادت نرفته خلال بادامها را هم میریزی داخل ظرف. حالا نوبت ماهیچه است که باید بار گذاشته شود پس بار میگذاریش، برنج باقالی پلو را هم تمیز میکنی و میگذاری خوب خیس بخورد. ساعت ۵ مربیات میآید. تا ساعت ۶:۲۰ تمرینات را انجام میدهی تو این فاصله مدام سراغ شلهزردت میروی و همش میزنی تا ته نگیرد. حالا دیگه عطر خوش گلاب و زعفران و کره تمام خانه را پر کرده است. ساعت ۶:۳۰ شلهزردت کاملا قابل خوردن و از نظر خودت بسیار خوشمزه شده است ولی اگر کمی بیشتر جوش بخورد بهترتر است. یک ظرف در دار محکم میآوری و برای خانم مربی پر میکنی از شلهزرد و میدهی دستش.
ساعت ۷ محمد میآید دستانش پر از کیسههای میوه و ماست و شیر و دوغ است. تا ساعت ۸ تو حمامت را رفته ای باقالیپولویت را آبکش کردهای، میوه ها را شسته و بستهبندی کردهای، چای را آماده کردهای، سفره افطا را روی میز پهن کردهای و حالا دیگر حاضری تا شیرجه بروی روی تختت و یک کتاب خوشجل بگیری دستت ولی... درست رأس ساعت 8 آذی دوست محمد تماس میگیرد و دعوتتان میکند خانهشان. به محمد میگویی بگو آنها بیایند ولی آذی قبول نمیکند بالاخره به شرطی که شما هم شامتان را ببرید، قبول میکنید. ساعت 8:30 با غذاها و شله زرد بستهبندی شده از خانه خارج میشوید. ماشین را دم در پارک میکنید و سریع از کریستال فروشی دم خانهتان یک سینی سلیور به همراه استکانهای انگاره دار و قندانش میخرید برای آذی خان و خانمش و بالاخره ساعت 9 شب میرسید آنجا. دست بر قضا خانم آذی هم باقالی پلو پخته درنتیجه تو رودربایستی گیر میکنی و با اینکه دلت لک زده برای باقالی پلوی خودت، ولی در عوض فقط از باقالی پلوی صاحبخانه میخوری... بجایش شلهزردت حسابی خورده شد و باقی ماندهاش تقسیم بر دو شد و به قدر یک کاسه سوپخوری ماند برای آنها و همانقدر ماند برای شما!
تا ساعت 12:30 شب میمانید و بالاخره 1 شب خانه اید... حالا دیگر نه وقتش را داری که کتابی بخوانی و نه جانش را...
نتیجه اخلاقی آنکه آنچه که تو قصد انجامش را داری مهم نیست، مهم برنامهریزی و پلن حضرت حق است که باید برایت پیاده شود! انصافا از برنامهریزی خودت بهتر بود دیدی چقدر بهتان خوش گذشت!
پ.ن. شنیدن این آهنگ ملایم و عاشقانه شدیداً بهتان پیشنهاد میشود.
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر، زهره دارد تا انگبین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس، جنس خود را چون همنشین نباشد
حضرت مولانا
پ.ن. هرچی اوایل هفته ی گذشته حالم خوب بود و بانشاط بودم، اوسط هفته همه اش از دماغم درومد؛ خیلی بد و سخت گذشت برامون! خدا رو شکر که ختم به خیر شد ولی پدر روح و روان من درومد تا بخیر گذشت... هفته ی گذشته من با تمام وجود این مثل رو که یه دیوونه یه سنگ رو میندازه تو چاه ولی صد تا عاقل نمی تونند درش بیارند درک کردم!!! با تمام وجود ها!
یک وقتهایی آنقدر حرف برای گفتن دارم، آنقدر حرف برای گفتن دارم که گیج میشوم کدام را اول بگویم و تازه به چه نحو که حق مطلب را خوب ادا نمایم! این زمانیست که برایت پستهای بلند بلند و طولانی میگذارم آنقدر که خستهات کنم و دادت را دربیاروم که ماشاالله چقدر حرف سر دلت قلنبه شده بود! برای اینجور پستها بخش نظرات با کمال میل باز میباشد و با روی باز به یکایکشان جواب داده میشود.
یک وقتهایی میشود حرف خاصی برای گفتن ندارم ولی دلم میخواهد شعری یا مطلب جالبی را که جایی خواندهام برایت بگذارمش اینجا تا تو هم مثل من لذت ببری از خواندنش. این قبیل پستها معمولا بخش نظرات ندارند چون مطلب را من ننوشتهام یا شعر را من نسرودهام که دوستانم بخواهند نظری بگذارند برایش.
یک وقتهایی کاملا بی هدف و منظور مدیریت وبلاگ را باز میکنم و کاملا بیهدف و بیاراده شروع به تایپ میکنم و اجازه میدهم دلم به هرکجا که میخواهد انگشتانم را بکشاند؛ این دیگر بسته به شانس توی خواننده است که جرفهای زیادی بر روی صفحه تایپ شوند یا کم. اتفاقا این نوشتهها اغلب چیزهای خوبی از آب درمیآیند یعنی خودم که بدم نیامده ازشان و نظرات دوستان هم نشاندهنده اینه که آنها هم بدشان نیامده، نمونه این قبیل نوشتهها گذر عمر، مردم شهر و خیلی از شبها هستند...نظرات این پستها هم با کمال میل باز هستند و اگر فرصت شود به تمام نظرات هم پاسخ داده خواهد شد.
یک وقتهایی از دست کسی یا چیزی به قدری ناراحت یا عصبانی میشوم یا اصلا چرا ناراحت، شایدم دلم خواسته باشد که خبری را با تو در میان بگذارم ولی نه خیلی طولانی، نه حتی به قدری که بشود نامش را یک پست گذاشت، از نظر من شاید تنها یک جمله کفایت کند و کل احساس مرا منتقل نماید. این پستها هم معمولا نظری نیاز ندارند!
خیلی وقتها هم مانند پست قبل، دلم میخواهد باهات حرف بزنم و هی بگویم و بگویم و بگویم ولی ذهن لامذهب لامروتم نمیکند حتی یک کلمه را به خاطرم بیاورد دیگر چه رسد به جملات زیبا...اینجور وقتها دلم به دادم میرسد و یادم میآورد که من چقدر عاشق فلان آهنگ فلان خواننده هستم، چطورست همین را درمیان بگذارم با دوستانم و همین کار را میکنم.
امروز که صفحه وبلاگم را باز کردم دیدم اغلب پستهای این ماه کوتاه و گاهی دو خط و گاهی مطلب عاریتی از افراد دیگرست... خودم که هیچ خوشم نیامد از این پستها؛ ولی یکباره حس کردم این توضیحات را به دوستانم بدهکارم... راستش را بخواهی زمانی که هوا گرم گرم گرم میشود مغز من هم هنگ هنگ هنگ میشود؛ همینست که مدام به تکاپو میفتم؛ درواقع با چنگ و دندان مقاومت میکنم در قبال خاموشی چند ماهه... تا بگذرد و پاییز بیاید و بادهای خنک بوزند و باران ببارد و بالاخره من باز پرچانگیم گل کند و آنقدر حرف بزنم، آنقدر حرف بزنم که سرتان به درد بیفتدتا آن موقع کجدار و مریز مدارا کنید با من
امروز به قول امیرخان قلعه نویی کل یوم! حال و هوایمان اینگونه است که در زیر میخوانید... میتوانید برای شنیدنش اینجا کلیک کنید:
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic til Im gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love