این جابجایی اداره پدری از ما درآورده آن سرش ناپیدا! همچنان شبکه نداریم، همچنان اینترنت نداریم، همچنان با مصیبت و سختی کار میکنیم و همچنان با عدهای قازقولنگ هم اتاقیم از بین ده نفر همکار تنها خانم مدیر و خانم همکار به شبکه متصلند (منم الان از سیستم خانم همکار دارم استفاده میکنم) و خلاصه بلبشویی است وضع و اوضاعمان!
تا دوباره سر و سامان بگیریم شاید نتوانم تا مدتی بیاییم نگرانم نشوید دوست جونا
سوار ماشین میشوم و به سمت خانه حرکت میکنم. ذهنم از دیشب تا به حال درگیر دانیال (پسر برادرم) است و گریه ی ناباورانهاش. دیشب طبق روال تمام کودکان ۲ ساله که عادت دارند اجسام را در دست گرفته و چون دیسکی که در دست احسان حدادی است، پرتاپ کنند به گوشه و کنار، موبایل محمد را در دست گرفت و پرتاب کرد به آسمان! محمد اما برخلاف همیشه که با ملایمت صدایش میکرد، ناگهان فریادی زد و با اخم نگاهش کرد. پسرک اول کمی به من و بعد به محمد نگاه کرد و ناگهان و ناغافل لبانش لرزید و زد زیر گریه! با اینکه مقصر بود و با اینکه هم بهنام و هم حدیث گفته بودند هر وقت چیزی را پرتاب کرد دعوایش کنید، باز ولی من جگرم سوخت برایش. پدر و مادرش که نمی روند ولی فکر کنم آخر خودم مجبور شوم چند جلسه مشاوره بروم تا بدانم با بچه ی 2 سال و یه ذره ای که همه چیز را پرتاب می کند و از هیچ چیز نمی ترسد، چه جور باید رفتار کرد! وقتی صورت گریان دانیال را دیدم به سمتش رفتم و بغلش کردم؛ بگذار بچه پر رو شود، به جهنم که پر رو می شود عوضش دیگر حس نمی کند کسی دوستش ندارد! تا چند دقیقه همچنان گریه می کرد. به پدر و مادرش گفتم من دعوایش کردم ولی انگار خودم هم باورم شده است، از دیشب تا به حال چنان عذاب وجدانی دارم که خدا می داند. تصمیم گرفتم به محض رسیدن، از مغازه ی نزدیک خانه برایش یک اسباب بازی بگیرم. خرس دوست دارم همان را می خرم برایش.
هوس کرده ام امروز در آن سر رسید «من» خوشگل مطلب بنویسم؛ حتما هم باید با خودکار بنفش یا صورتی، این رنگهای خونم کم شده اند به گمانم. یادم باشد جمله ام را با «این فیس بوک چرا اینجوری است» شروع کنم.
مغازه ی نزدیک خانه خرس عروسکی نداشت، عوضش یک کامیون گنده خریدم برایش، مطمئنم کلی ذوق می کند. ظهر به محمد گفتم برایش اسباب بازی می خرم دادش درآمد که بچه مردم را لوس می کنی تو با این کارهایت؛ ولی بگذار بچه لوس شود ولی من از این عذاب وجدان بیخودی خلاص شوم بعدش هم آخر کی بچه ی دو سال و یه ذره را که هنوز نمی تواند درست حرف بزند ادب می کند که ما بکنیم؟! هنوز خیلی برایش زود است مؤدب بودن و سیخونکی رفتار کردن، اگر به وقتش شیطنت نکند زمانی این کار را می کند که خسارات جبران ناپذیری هم به خودش زده است و هم به اطرافیانش!
صبح که می رفتم آسانسور خراب بود خدا کند تا حالا دیگر درستش کرده باشند. در را باز می کنم و وارد می شوم. خدا را شکر آسانسور طبقه چهارم است و این یعنی تعمیر شده است. فکر می کنم به اینکه اگر محمد مدیر ساختمان بود، این آسانسور هنوز در منفی یک گیر کرده بود و احتمالا تا فردا صبح هم درست نمی شد، خوبی مدیر ساختمای که تو کار آسانسور باشد همین است دیگر!
یادم باشد حتما برای الی بنویسم در فیس بوک اگر بهار نامی اَدش کرد، من هستم. داشت یادم می رفت، یادم باشد جمله ام را با «این فیس بوک چرا اینجوری است» آغاز کنم.
ساعت 3:30 است و تا مربی ام بیاید نیم ساعت وقت دارم؛ اول باید یک لیوان نسکافه درست کنم تا خستگیم در رود بعد باید دو قرص کارنیتین بخورم قبل از ورزش.
سر رسید «من» را پیدا کرده ام اما نمی دانم این دو خودکار صورتی و بنفش کدام گوریند، تنها خودکار سبز را پیدا می کنم، عیب ندارد کاچی به از هیچی!
این فیس بوک چرا اینجوری است؟ همیشه جوری رفتار می کند که انگار خودش بیش از همگان می فهمد و او بهتر از من می داند من چه کسی را می شناسم یا نمی شناسم! تا یک نفر را سرچ می کنی که ببینی اصلا وجود مجازی دارد یا نه، دیگر دست از سر کچلت بر نمی دارد و مدام یادآورت می شود که تو این فرد ایکس یا ایگرگ را می شناسی ها بیا و ادش کن! یکی نیست بگوید بابا جان خوب اگر می خواستم ادش کنم از همان اول ادش کرده بودم دیگر، اینقدر ضایع بازی در بیاور تا آبروی آدم را ببری!!! ولی الی جان تو را فیس بوک به من معرفی نکرد بلکه همان دوست مشترکمان معرفیت کرد، من هم جسارت کرده و ادت کردم.
این هفته نمی دانم چه مرگم شده است که هر روز خدا یک پست نوشته ام؛ دیدید گفتم تابستان و گرمایش که بروند من دوباره نطقم باز می شود. تازه کلی هم حال می دهد هر روز آپ کنی و لینکت در لیست دوستهای تازه آپ کرده ی دوستانت بیاید بالا و دوستانت هر روز به دیدارت بیایند... شاید این روال را مدتی ادامه دهم، نمی دانم.
مربی ام آمد.
چند جمله از این سر رسید بنویسم و بروم:
- صدای تیک تیک ساعت به من میگه هنوز زنده ام، پس خوب گوش میدم.
- بدی بشر اینه که همیشه دوست داره معلم بقیه باشه.
- بردن، اول بودن نیست، بهتر از قبل بودنه.
- بیشتر مردم دعا نمی کنن، فقط التماس می کنند.
- ستاره ها رو وقتی می تونم ببینم که هوا به اندازه کافی تاریک باشه.
اگر از کتاب «عادت میکنیم» زویا پیرزاد، «از میان ظرفهای شسته شده» و «به سادگی خوردن یک فنجان چای» نازنین لیقوانی خوشتان آمده پس کتاب «میهمانی خداحافظی» شیدا اعتماد را از دست ندهید... من عاشقش شدم. انقدر روان و ملموس نوشته است که تو خود را با شخصیتهای داستان عجین می بینی. دغدغه های زن قهرمان داستان، دغدغه های تو می شود و یادت می آید که چقدر حرفها و گفته هایش برایت ملموس و قابل درک است... دغدغه های او دغدغه های یک دختر، یک زن و شایدم یک مادر است با تمام فراز و فرودهای هیجانیش... بخوانید و لذت ببرید.
البته در لینکی که برایتان گذاشته ام نوشته مجموعه داستان درصورتیکه اینطور نبود این کتاب یک داستان واحد را راویت می کند فقط هر بخشش دارای اسمی مجزا است.
لازم نیست برای خریدش خود را به دردسر بیندازید کافی است با شماره ی۲۰-۸۸۵۵۷۰۱۶ تماس بگیرید و درب منزلتان کتاب را تحویل بگیرید (هزینه ارسال رایگان است).
پ.ن. خوب می کنم تبلیغ دوست مجازیم را می کنم... کار خوب را باید تبلیغ کرد
امروز نمیدانم چرا یک جایی در وجودم که حالا دقیقا نمیدانم کجاست، هوس باران، قدم زدن در خیابان ولیعصر، گردش در بازار تجریش و زیارت امامزاده صالح را میکند. یک جایی در وجودم دلش میخواهد دوباره بیقید و مسئولیت شوم، میخواهد ندانم و نفهمم که دنیا دست چه کسی است، چقدر مهم است مگر؟
یک جایی در وجودم میخواهد دوباره سینماها فیلمهای خوب خوب نشان دهند و دیگر خبری نباشد از ممیزی و سانسورهای بیدلیل، اصلا دلش میخواهد سینما فلسطین فیلم مارمولک را گذاشته باشد همالان تا دوباره دست مامان را بگیرم و دوتایی برویم به تماشایش!
یک جایی در وجودم امروز هوس دوران دانشجویی، شلوار برمودا، سینما تک و حوزه هنری، جشنواره فیلم فجر، روبان قرمز و کنسرت عصار کرده است و نمیدانم چرا نمیفهمد الان سالها از آن دوران گذشته است!
یک جایی در وجودم امروز یاد روزی را میکند که رفته بودیم ظهیرالدوله سر قبر فروغ و عدل همان روز گروه فیلم برداری ضیاءالدین دری آنجا بودند و داشتند صحنههایی از فیلم لژیون را میساختند (فیلمی که نمیدانم چرا هرگز اکران نشد!) همان روز که پانچوی بلند سبز رنگ پوشیده بودم و عوامل فیلمبرداری جوری نگاهم میکردند که انگار خدا مرا از آسمان برای آنها فرستاده بود؛ همان روز که آن آقاهه که نمیدانم اسمش چه بود ازم خواهش کرد یا پانچویم را بدهم چند دقیقهای یکی از سیاهیلشگرها بپوشد یا خودم بنشینم سر قبری تا ازم فیلم بگیرند، ظاهرا نوع لباسم جوری بود که به زمان فیلم آنها میخورد... یاد خسرو خان میافتم که سر صحنه حاضر بود و چقدر انسان جالب و باحالی بود... یاد دستخط خسرو خان میافتم زمانی که ازش تقاضای امضا کردم و او روی تکه کاغذی برایم نوشت: برای خانم بهاره! خدایش بیامرزد.
جایی در وجودم امروز سر وصال با محمد قرار دارد و او آنطرف خیابان منتظرم است اما نمیداند که من همانی هستم که از این سمت خیابان نگاهش میکند، او منتظر بهارهایست با مشخصاتی کاملا متفاوت از بهارهای که مقابلش اینطرف خیابان ایستاده است...چقدر خندهدار بود لحظهای که سلام کردم و او هم به مرز انفجار تعجب کرده بود و هم از خوشحالی داشت بال درمیآورد... در فاصلهای که منتظر بودم تا چراغ سبز شود حواسم بهش بود که از آن سوی خیابان چگونه چشم ازم برنمیداشت! یاد اولین حرفش میافتم که گفت: به من گفته بودند شما چاقید! ولی چاق نیستید که! و یادم میآید بعدها محمد گفت که چقدر از جوابم تعجب کرده بود: نکند انتظار داشتید از آنور خیابان قل بخورم بیایم تا اینور
جایی در وجودم امروز نمیدانم چه مرگش شده است که مدام بین گذشته و حال در پرواز است!
آقا جان من مگر نمیگویند النظافته من الایمان؟! مگر نمیگویند مومن باید به تمیزی و نظافت خود خیلی اهمیت بدهد پس تویی که اینهمه ادعای مومن بودنت میشود، تویی که وقتی با خانمی طرف صحبت میشوی رو به دیوار میایستی مبادا که از راه راست منحرف شوی، تویی که به تمام فرامین بزرگان دینت عمل میکنی، چرا تنها به این یک قلم دستور اهمیت نمیدهی خبر مرگت؟! تا کی باید تا تو پا به اتاق ما میگذاری من رو به قبله شوم از بوی گند بدنت؟ والا به خدا صد رحمت به آن جوانک ژیگولوی قرتی که هرآینه از کنارش میگذری بوی عطر و گل میدهد! او از تو با ایمانتر است، مطمئنم! باید حتما این عبارت را با فونت درشت تایپ کرده و روی میزت بگذارند؟ باید حتما انگشت در چشمت کرده و حرفی را حالیت کرد؟ بابا جان امروز روز دیگر نه تنها النظافته من الایمان که الانظافته من الدرک و شعور، من الاصالت الخانوداگیه، من الادب و من الخیلی چیزهای دیگر!
نشستهام پشت میز اداره و در حال بررسی پوشههایی هستم که مقابلم قرار دارند، با خودم سبک سنگین میکنم که کدامیک را زودتر انجام دهم تا به مشکل برنخورم که ناگهان بوی بسیار خوشی به مشامم میرسد، بوی قهوه است! نمیدانم از کجا میآید ولی میدانم چیزی خاص و مرموز در این بوی خوش نهفته است که به طرفهالعینی حال و هوای نوستالژیک یک کافه ی قدیمی زیبا را در دلم زنده میکند!
مدتی بو میکشم بلکه مشامم پر شود و بینیام عادت کند به این بو و اجازه دهد به کارهایم برسم ولی با هر نفسی که فرو میدهم، حال و هوای نوستالژیک با شدت و قدرت بیشتری به... نمیدانم به دلم، به ذهنم، به قلبم؟ به چه؟ ولی به یک جایی در وجودم فشار میآورد به طوریکه دیگر نمیتوانم مقاومت کنم و فوری سفارش آب جوش میدهم، هرچند این بسته ی کافیمیکسی که در کشوی میزم قرار دارد به هیچ عنوان آن بوی ناب قهوه را نمیدهد ولی به هر حال کاچی به از هیچی! مگر نه اینکه دلستر را مینوشند به هوای آبجو و شامپاین اسلامی را مینوشند به هوای شامپاین واقعی؟ پس این کافی میکس چند ماه مانده در کشو را نیز میتوان نوشید به خیال قهوه!
حال فنجان نسکافه مقابلم است تنها میماند محیط گرم و آرامشبخش یک کافه ی خوب و حسابی با دیوارهای آجری تیره رنگ و صندلی لهستانیهای زیبا؛ که آنهم در عالم واقعیت و در اداره و عدل در این لحظه میسر نیست، ولی میشود چشمها را بست و آن محیط دلچسب را در ذهن مجسم کرد، پس حل است! اما باز هم به دلم نمینشیند یعنی این صداهای اعصاب خردکن تلفن و رفت و آمد همکاران و صدای گفتگویشان نمیگذارد چند ثانیه در عالم هپروت سیر کنم حیف که امروز از آن روزهای پر کار و شلوغ است وگرنه کار و بار را رها کرده و سمت اولین کافه ی نزدیکم هجوم میبردم! اصلا همه چیز زیر سر آن یک فنجان قهوه ی اسرارآمیز است که آرام و قرار را سر صبحی از من گرفته است یکی نیست بگوید آخر همسایه، همکار، تویی که نمیشناسمت یا سر صبحی خودت تنها تنها قهوه نخور یا اگر میخوری یک فکری به حال بویش بکن یا اگر آنهم سختت است نمیمیری اگر یک ذره بیشتر درست کنی و به اتاق بغل و همکاران بی جنبه و شکمویت نیز یک فنجان بدهی!
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــوم... عجب بویی دارد لامذهب!
میدونی شاید خیلی وقتها که صبح از خواب بیدار میشی و کارهای معمولیت رو انجام میدی، دست و صورتت رو میشویی، کرم نرمکنندهات رو به همراه ضد آفتابت میزنی، خیلی نامحسوس آرایش میکنی، بعد صبحانه خودت و همسرت رو درست میکنی و نهایتا قبل از خروج از خونه حلقهات رو به انگشت دست چپت میندازی و اون دستبند ظریف طلات رو هم میبندی به دست راستت و بالاخره از خونه خارج میشی، خودتم متوجه نباشی که تک تک کارهایی که انجام میدی ممکنه تحت نظر یک نفر یا افرادی (مثلا مهمونی که تو خونهته حتی) باشه. از خونه خارج شده و سوار ماشین میشی. بعد از ۱۰-۱۵ دقیقه میرسی اداره، کارت میزنی و نهایتا سوار آسانسور شده و به اتاق کارت وارد میشی. دم آسانسور و داخل آسانسور شاید ۵ نفر از همکارانت رو ببینی و چون اصولا از این اخلاقا نداری که مدام از پشت میزت بلند بشی و بیخود و بیجهت جولان بدی در طبقات و این اتاق و آن اتاق، مجموع افراد همکاری که در طول روز ممکنه ببینی به ده- دوازده نفر هم نمیرسه. پس انتظار نداری خودت، ظاهرت و کارهایی که انجام میدی به نظر کسی بیاید ولی ... تو اشتباه میکنی عزیزم... ممکنه خودت ندونی ولی کوچکترین حرکت تو حتی نحوه ی آب خوردنت هم تحت نظر بعضی از همکاران فضولت (و از فاصلهای چند طبقهای!!!) میباشد و در همون اندک زمانی که در طول روز ممکنه ببینیشون، به همه چیزت توجه دارند؛ خوبه خوبه حالا فکر و خیال برت نداره تو همچین آش دهنسوزی هم نیستی فقط اونها زیادی فضول تشریف دارند! گاهی خسته میشی از اینکه مدام تحت نظر باشی، گاهی به فکر فرو میروی که نکنه کار درست رو اونها انجام میدند که به همه چیز دیگران کار دارند و تو در اشتباهی که به هیچ چیز هیچ کسی کاری نداری، نه به نوع لباسش، نه به کیف و کفشش، نه طلا جواهرات و ساعتی که میندازه؛ تو به هیچ چیز هیچ کس کار نداری، نکنه تو در اشتباهی؟! ولی تو اصولا خوشت نمیاد زیادی بری تو نخ ظاهر اطرافیانت (البته ظاهر تابلوی بعضی آدما فرق میکنه که خود به خود جلب توجه میکنند)، دوست نداری مدام دقت کنی ببینی فلانی چه کیف و کفشی خریده، موهاشو چه رنگی کرده یا امروز چه طلایی انداخته یا اصلا همیشه چه مدل آرایش میکنه، به تو چه مربوط آخه؟ اونها کجای زندگی تو قرار دارند مگه که تو فکر و ذهن و وقت نازنینت رو بخوای صرفشون کنی؟! انقدر موضوع برای فکر کردن و پر کردن وقتت داری که ۲۴ ساعت هم برات کمه! وقتی فکر و ذهنت رو خدا و هدفش از خلقتت پر کرده، وقتی تمام هم و غمت ایجاد آرامش و آسایش برای خودت، همسرت و خانوادته، وقتی دنبال راهی میگردی که اونجور که شایسته و بایسته آدمیست زندگی کنی نه اینکه فقط زندگی کنی چون دیس ایز ایت! وقتی نگران مردمی هستی که کنارشون زندگی میکنی و میدونی که چقدر غم و مشکل و گرفتاری دارند و تو دلت میخواد به هر طریقی که میتونی و از دستت برمیاد کمکشون کنی؛ وقتی تمام اینها و خیلی موضوعات مهم دیگه شدهاند دغدغه ی شبانهروزت، به من بگو رنگ موی خانم ایکس یا مانتوی تنگ و گشاد خانم ایگرگ یا مدل ماشین آقای زیگزاگ چطور میتونه برات مهم باشه و توجهت رو جلب کنه؟!
ادامه مطلب ...دو روز است که مدام فکر میکنم آن روز چهارشنبه است و بعد خوشحالی عجیبی به قلبم حمله میکند ولی بعد یادم افتاده که آن روز دوشنبه بوده است و روز بعدش هم سه شنبه! بعد، مدتی از ضدحالی که خوردهام پکر میشوم و بعد به امید دو روز دیگر که چهارشنبه میشود بالاخره، میروم رد کارم؛ ولی حالا که واقعا در یک چهارشنبه ی راستکی قرار دارم و قاعدتا باید خوشحال و مسرور باشم که بالاخره رسید این چهارشنبه فراری، برعکس هیچ احساسی ندارم انگار نه انگار که قرار است به تلافی این چند وقته که سرم شلوغ شلوغ شلوغ بود، یک استراحت خوب و دلچسب داشته باشم؛ انگار نه انگار که میخواهیم با دوستان گرد هم بیاییم و قرار است خیلی بهمان خوش بگذرد، اصلا انگار نه انگار! آمدهام اداره و کار انجام میدهم بدون ذوق و شوق، با تلفن صحبت میکنم بدون کوچکترین احساسی انگار که طلبی داشته باشم دست خلق خدا، امروز برایم تبدیل شده به یک روز عادی و معمولی مثل دیگر روزهای خدا! اصلا انگار نه انگار امروز چهارشنبه است و بهترین روز هفتهام (پارازیت... من از کودکی عاشق چهارشنبه ها بوده و هستم حتی از ۵شنبه ها هم بیشتر دوست دارم این روز را) یک چیزیم میشود به گمانم... نه؟
پ.ن۱. امروز بعد از چند وقت بالاخره وقت پیدا کردم و رفتم خانه خانم شین و روزنگارش، آنجا خواندم کتاب اولش با عنوان «میهمانی خداحافظی» از انتشارات هیلا، ده روز است که منتشر شده است... باور کن انقدر خوشحال شدم، انقدر خوشحال شدم که انگار کتاب خودم چاپ شده باشد یا خواهرم یا دوستم... قلمش را دوست دارم زیاد و امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشد هرکجا که هست و در کارش روز به روز موفقتر.
ادامه مطلب ...انقدر این چند روز سرم شلوغه که وقت سرخاروندنم ندارم چه برسه به آپ کردن! ولی حالا که شما دوست جونا از آهنگهای دی جی محله ما خوشتون اومده دو تا آهنگ دیگه هم براتون آپلود کردم که دیجه خیلی خوشتون بیاد یکی از قیصره و اون یکی هم از آهنگهای مهدی مدرسه هرچند که فکر میکنم این آهنگ بازخوانی شده و اصل آهنگ مال امیر رسایی باشه.
با وجود اینکه از جناب قیصر خان خزوخیل اصلا و ابدا خوشم نمیاد ولی استثنئا از این یکی خوش اومد:
ادامه مطلب ...آقای سی دی فروش محله، دمت گرم با این سلکشن باحالی که درست کرده ای و فروختیش به همسراینجانب؛ با این کارت بدجور نیمه شبم را ساختی با این آهنگهای یکی از یکی زیباتر... ساعت 2:45 بامداد جمعه است ولی من همچنان در حال گلچین کردن هستم و دلم نمی آید دست بکشم از شنیدنشان. راستش را بخواهی انقدر قشنگند هر کدامشان که چندان نیازی به گلچین کردنشان نیست... دمت گرم و دلت خوش باد جانم با این سلکشن زیبایت
اضافه میشود:
ادامه مطلب ...نمیدانم دیگران وقتی قرار است برای همسرانشان هدیه بگیرند چه کار میکنند اما من همیشه با مصیبت عظمی برای همسر عزیز هدیه میگیرم چون اخلاقش خلاف آدمیزاد است و اصلا و ابدا از هدیه گرفتن خشنود نمیشود مگر اینکه ان هدیه دیگر خیلی هدیه باشد و هدیه کننده دقیقا میدانسته باشد که چه برای او بخرد تا که خوشحالش کند! از شانس گل و بلبل من همسر عزیز بنده الان چند ماهی است که هیچی دلش نمیخواهد الا یک فروند پلی استیشن ۳ فول که کپی خور باشد و دسته های موو داشته باشد و بازیهای گلف، فوتبال، تنیس و ماشین رویش نصب شده باشد! البته اطلاعاتی را که دادم اولش نمیدانستم انقدر از پسرخالهام و مهندس آی تی ادارهمون و همکارام پرسیدم، که بالاخره فهمیدم چه باید بخرم؛ حتی یک روز به بهانه اینکه آقای (س) (همکارم) قصد دارد یک پلی استیش بخرد و کمی اطلاعات میخواهد با خود محمد تماس گرفتم که با آقای س صحبت کند و هم درباره ی پلی استیشن اطلاعات بدهد و هم اینکه تکلیف مرا روشن کند که پلی استیشن را دوست دارد یا ایکس باکس را به آن ترجیح میدهد؛ آخر آقای آیتی پلی استیشن را رد کرد و گفت ایکس باکس بهترتر است ولی از طرفی سامی پسرخالهام که خوره ی این بازیهای کامپیوتری است با اصرار فراوان میگفت هیچ هم اینطور نیست و پیاس ۳ از آن بهترتر است! نهایتا بعد از صحبت آقا همکار با محمد فهمیدم که او هم پیاس ۳ را به ایکس باکس ترجیح میدهد پس خریدمش! ده روز است که خریدهمش اما از آنجائیکه تولدش ۲۳م است نگهش داشته بودم برای همان روز ولی... نمیدانم چرا پنجشنبه شب که میخواستیم برویم منزل مادرش، ویرش گرفته بود که دستگاه پلی استیشن پسرخالهام را از او بگیرد و ببرد منزل مادرش و آنجا با تازه داماد و بر و بچ پدر ما را دربیاورند از بس که هی کل کل کنند و دو به دو به جان هم بیفتند! هرچه الکی گفتم سامی خانه نیست، شاید دوست نداشته باشد دستگاهش را با تمام تجهیزات به تو بدهد! اصلا از سن و سال و قد و هیکلت خجالت بکش مرد!!! آخر تو که نباید... اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود؛ مثل زن بارداری که وسط زمستان ویار آلبالو میکند، ایشان هم هوس پلی استیشن کرده بود و هر کاریش میکردم از خر شیطان به زمین نمیآمد! راستش را بخواهی میدانستم ها اما نمیدانم چرا مدام فراموش میکنم که این همسر بنده چقدر با من تلهپاتی دارد و هیچ وقت نمیشود فکری را ازش پنهان کرد چون فوری اسباب جوری فراهم میشود که آن راز پنهان فوری فاش شود! البت از آن وری قضیه هم همینگونه است یعنی او هم نمیتواند چیزی را برای مدت طولانی پیش خود پنهان کند تلهپاتی یا به عبارتی تلهقاطیمان خیلی قوی است. بگذریم... وقتی دیدم راه به جایی نمیبرم و هرچه میگویم او حرف خود را میزند ناچار شدم دست به دامان خود سامی شوم و ازش بخواهم اگر محمد با او تماس گرفت یک جوری او را بپیچاند چون دیگر به این نتیجه رسیدم که چه چهارشنبه دریافت کند هدیه اش را چه امروز چه فرق میکند مگر؟ حالا که اینقدر مشتاق است همین امشب بازی کند خوب چرا با دستگاه خودش بازی نکند؟ هاین؟؛ اما حالا که شاه بخشید مگر این شاه قلی که سامی خان باشد میبخشید؟ میگفت من پیش محمد آقا آبرو دارم و حالا که او یک بار به من رو انداخته است من عمرا نمیتوانم خواستهاش را رد کنم... عمرا نمیتوانم! در دل گفتم بروید گم شوید همهتان که فقط بلدید گند بزنید به برنامههای آدم. خلاصه به هر مصیبتی بود راضیش کردم که اگر محمد تماس گرفت اصلا تلفنش را جواب ندهد تـــــــــــــــا ساعت ۱۰ شب که دیگر ما منزل مادرشوهر گرامی هستیم و محمد نمیتواند برود پیش سامی، بالاخره قبول کرد. حالا مشکل دوم آمد به میدان و آن اینکه جعبه ی به آن بزرگی با آن همه دم و دستگاه را چطور با خود بیاورم که او شک نکند؟ به این نتیجه رسیدم که بگویم آن جعبه بزرگ با آن زرورق قرمز رنگ ظرف هدیهایست که برای آزاده گرفتهام که هر وقت به خانهاش رفتیم با خود ببریم حالا که تا خانه مادرت میرویم چطورست که به منزل آزاده هم برویم؟ هاین؟ از آنجا که حضرت آقا اصلا به قصد کل کل کردن و بازی با همین جناب شاه داماد بود که پدر مرا درآورده بود فوری قبول کرد. در پلاستیک دم و دستگاهش چند تکه لباس گذاشتم تا نفهمد که چه درون پلاستیک است و خود دستگاه را خودم برداشتم که از وزن سنگینش شک نکند به چیزی
وقتی منزل مادرشوهر جان رسیدیم دیدم اینبار از خوش شانسی ما آزاده و همسرش هم آنجا هستند. آزاده را به کناری کشیدم و جریان را برایش تعریف کردم. تا رفتیم بالا فوری آزاده را صدا کردم و گفتم بیا این هدیهات را باز کن ببین میپسندی؟ تا خواست باز کند پیشمان شد و گفت محمد بیا تو این را باز کن تا من برایتان چای بیاورم. اولش محمد تعجب کرد ولی وقتی اصرار مرا که دوربین به دست آماده بودم تا از آن لحظه و مخصوصا قیافه محمد فیلم بگیرم دید، با اکراه قبول کرد. حالا دارد جعبه را باز میکند اما با غرغر==> آخر من چرا بازش کنم؟ مگر مال من است؟ به من چه؟ اصلا آزی کی از تو چای خواست؟ بیا خودت بازش کن بچه جا... هان؟ این... اینکه... حالا چند ثانیه است که چشمانش قفل شدهاند روی جعبه و از ظاهرش کاملا پیداست که گیج شده است.
وقتی گوشیم در گوشم است و فرزین برایم میخواند:
اگه تو عزیز من.. منو قابل ندونی
دل ندی به عشق من... دلمو دل ندونی
قصه قصه گریههامو... مینویسم تو صدام
تو رو از خدا می خوام من.. با صدای گریههام
و از طرفی در حال فیکس کردن این جدول لعنتی در آن پاورپوینت لعنتیتر نیز میباشم و تمام حواسم به این است که نکند آمار و ارقام را دستکاری نمایم شنبه آبرویمان پیش وزیر برود... در عین حال لذت میبرم از شنیدن آهنگ محبوبم ناگهان آقای ایکس وارد اتاق میشود و بنده زودتر از او سلام میکنم و سرگرم میشوم به ادامه کارم یکباره یادم میآید آقای ایکس دیروز نامهاش را روی میز من جا گذاشته است میخواهم صدایش کنم اما تمرکزم بیشتر از این قد نمیدهد و اسمش را فراموش میکنم! پس به گفتن آقای چیز قناعت میکنم به او اما ظاهرا بر میخورد و فوری میگوید: ایکس هستم البته! تا بخواهم اصلاح کنم حرفم را دوباره اسمش فراموشم میشود؛ پس با احمقانهترین لبخندی که بلدم کانهو وزغ زل میزنم در چشمانش و میگویم: چه انتظارها دارید ها... حالا یکبار من از فرط مشغله ی زیاد نامتان فراموشم شد این که دیگر ناراحتی ندارد همیشه شعبان یکبار هم رمضان و در دل ادامه میدهم برو خدا را شکر همین چیز هم یادم آمد وگرنه میخواستم جور دیگری صدایت کنم با اهنی و اوهونی مثلا! والا... چه انتظارها دارند از آدم! خودش تنها میتواند روی یک چیز تمرکز کند اگه با تلفن صحبت میکند تنها حواسش به تلفن است... اگر فایلی را درست میکند شش دانگ حواسش به آن فایل است و بس حالا تو این وسط خودت را بکش و هی صدایش کن محال ممکن است که بشنود صدایت را! اصلا حقش بود صدایش نمیکردم و تا یه مدت هی دور خودش بچرخد و دنبال نامهاش بگردد!
پ.ن. دارم مجنونتر از فرهاد را میخوانم... راستش را بخواهی خیلی نثر نویسنده (م.بهارلویی) را دوست میدارم. قبل از این کتاب انتهای سادگی را نیز خوانده بودم از این نویسنده و با اینکه خیلی مهیج نبود ولی برایم جذابیت خاصی داشت... روال داستانهایش اینگونهاند که خیلی آرام و با تمانینه پیش میروند و اصلا عجلهای ندارد تا فرت و فورتی دختر و پسر را با یک نگاه عاشق هم کنند...همه چیز آرام آرام و سر فرصت اتفاق میافتند... درست مثل زندگی عادی خودمان که هیچ کس یکباره فرتی عاشق نمیشود... انقدر خودمانی و راحت مینویسد که انگار تو هم عضوی از اعضای آن خانوادهها هستی و این اتفاقات برایت رخ میدهند...تازه کلی هم میخندی از دست شخصیتهای داستان... بعد از کتاب شاه ماهی من از این دو کتاب بیش از همه خوشم آمد اگر مبلغش برایت مهم نیست و دلت رمانی لطیف و عاشقانه میخواهد من این دو کتاب را بهت پیشنهاد میدهم البته مجنونتر از فرهاد را بیشترتر توصیه میکنم.
سه شنبه بعد از ظهر مامان از مسافرت برگشت، خدا رو شکر از تقسیم خودم به سه بخش مساوی دیگه راحت شدم.
مامان یک کیف چرمی زیبا، دو جفت صندل، یک شال مجلسی، یک پیرهن اسپرت، یک شیشه عطر کنزو، یک لاک و یک مداد چشم برای من؛ یک تی شرت، یک پیرهن مردانه آستین کوتاه، یک پولیور لطیف؛ یک جفت کفش چرمی و یک اسپری مردانه برای محمد آورده بود. هرچه موقع رفتن بهش اصرار کردیم مامان جان تو رو جان هر چی مرده نری اونجا برای این و اون سوغاتی بگیریا برو بگرد برا خودت ولی بازم کار خودشو کرد... میگفت هم میگشتم و هم خرید می کردم
مراسم عروسی آزاده هم خدا رو شکر به خیر و خوشی برگزار شد و این دخملم به سلامتی رفت سر خونه و زندگیش. حالا بعدا اگه شد یکی دو تا از عکسا رو براتو میگذارم
فعلا همینا دیگه ... تا بعد....
ای سراینده صبح
وی نوازشگر باد
ای حدیث گل و نور
ای ستایشگر دستان نسیم
ای فریبنده ئ دلها
ای عشق
من تو را در دل سجاده ئ صبح
در دل همهمه ئ مسجد شهر
در نگاه پر از انتظار دوست
در دل سبز عبادت دیدم
Happy anniversary مهربون