از بچگی عادت داشتم به نوع حرف زدن آدمها و تکیه کلامهایشان توجه کنم؛ یعنی اینکه دقت کنم ببینم فلانی چه جور سلام میکند یا برای احوالپرسی از چه جملاتی یا به وقت عصبانی شدن از چه الفاظی استفاده میکند مثلا. دقت در نوع صحبت کردن آدمها واقعا برایم جالب بوده و هست. گاهی اوقات میشود که گوینده از قصد یا سهوا حروف یک کلمه را پس و پیش میکند و کلمه جالب و بامزهای را درست میکند که اتفاقا خیلی وقتها از آن کلمه با حروف پس و پیش بسیار خوشم آمده و از آن به بعد واردش کردهام در دایراه لغات روزمرهام؛ مثل همین کلمه (هاین) که در واقع منظور (هان) است اما وقتی اولین بار از دهان بهزاد برادرم خارج شد، من بلافاصله عاشقش شدم و از آن روز به بعد مدام استفادهاش میکنم. یا همین عبارت (کل یوم) که منظور (کلهم) بوده که اولین بار اشتباهی از دهان جناب قلعه نویی خارج شد و بعد مهران مدیری ازش در سریال مرد هزار چهره استفاده کرد و بعدش دیگر من دست از سر کچل قلعه نویی خان برنداشتم با این سوتیش! گاهی اوقات هم پیش میآید که کلمه ی ایجاد شده هیچ ارتباط و شباهتی به کلمه مبدأ ندارد ولی کاملا منظور را میرساند که هدف چه بوده و همین میشود که کلمه ی جدید را به عنوان یک کلمه جدید و بامزه میپذیرم و دوستش دارم. بعضی اوقات به روی گوینده نمیاورم و بعضی اوقات هم به رویش میاورم که وقتی این کلام را میگوید واقعا بامزه است و من چقدر دوست دارم این اصطلاحش را! البته خدا شاهد است که به هیچ عنوان، به هیچ عنوان قصد مسخره کردن گوینده را ندارم؛ من تنها علاقهام را ابراز میکنم، همین. ولی خوب پیش آمده که متاسفانه فرد گوینده ناراحت میشود از دستم و من بعد از آن دیگر هرگز به رویش نیاورده و نخواهم آورد که چقدر خوشم میاید از این اشتباهات بعضا تعمدانهاش! مگر مرض دارم؟ همان بهتر که در سکوت لذت ببرم از شنیدن آن اشتباهات بامزه! والا!
چند روز پیش منزل دوستی بودیم که اتفاقا از این اشتباهات لپی زیاد دارد (پارازیت... البته وقتی تو حروف یک کلمه را به عمد پس و پیش کرده و مدام تکرارش میکنی، دیگر تکرار مکرر آن را نمیشود اشتباه لپی نامید به نظر من اسمش میشود عادت) مثلا وقتی چندحرف بیصدا در یک لغت کنار هم قرار گیرند ایشان در ادای این حروف دچار مشکل میشود (به قول معروف زبانش نمیچرخد) و به همین دلیل یک یا دوتای آن حروف را به قرینه لفظی (؟) برای خود حذف میکند. مثلا (دستشویی) را ادا میکند (دشویی)! اما بامزهترین کلمهای که اشتباهی بیان میکند لغت (لعنتی) است که اون میخواندش (نعلتی)! من اما از بین تمام آن حروف و لغاتی که اشتباهی ادا میکند هیچکدام را دوست ندارم الا همین لغت نعلتی؛ و تازه هیچ کس هم نباید این لغت را اینگونه بیان کند الا همین دوستم. خلاصه... همه دور هم نشسته بودیم و این دوستم داشت از کسی که ناراحتش کرده بود برایمان میگفت که یکهو نمیدانم یاد چه حرف طرف افتاد که گفت: این فلانی نعلتی به میگوید.... از قضا خواهر دوستم هم که من قبلا برایش گفته بودم که چقدر خوشم میاید وقتی خواهرش این کلمه را ادا میکند، مقابلم نشسته بود و تا خواهرش این حرف را زد، به من نگاه کرد و بعد هر دو لبخند زدیم به طرز بیان دوستم. اما دوستم فهمید ما میخندیم و فکر کرد مسخرهاش میکنیم و نه تنها ناراحت شد که بعد از آن دیگر با دقت کامل، تمام (لعنتی)ها را همان (لعنتی) بیان کرد راستش از این کارش دلم گرفت... آخر او خبر ندارد من چقدر از آن نعلتیها خوشم میآمد و اگر قرار باشد از این به بعد لعنتی را لعنتی بگوید چقدر حال مرا میگیرد... اصلا دیگر دوست ندارم به حرفهایش گوش کنم اگر بخواهد مدام مراقب حرف زدنش باشد
! هرچه هم برایش قسم و آیه خوردم که بابا بخدا من این نوع حرف زدنت را دوست دارم و خدا شاهده قصد مسخره کردنت را نداشته و ندارم اما او باور نکرد
اصلا میخواهم بدانم اگر من مثل بابا به هفده بگویم هبده یا مثل بهزاد به خوبی؟ بگویم خویی؟ یا باز مثل بهزاد جمله ی خوابت میاد؟ را بگویم تو خوابو؟ یا مثل محمد وغیره و غیره را بگویم ویژ ووژ واژ یا مثل بابا عبارت به جان تو را بگویم تو نمیری... پس دارم همه را مسخره میکنم؟ اگر این اسمش مسخره کردن است پس یکی هم بیاید مرا مسخره کند چون من از تمام عبارات و کلمات بالا به وقتش استفاده میکنم و خیلی هم راضیم از این کار! این را گفتم که اگر روزی روزگاری یکی از عباراتی را که تکیه کلام توست استفاده کردم فکر نکنی که دارم مسخرهات میکنم... برعکس... از بس خوشم آمده از آن لغت یا عبارت که دوست دارم مدام تکرارش کنم
خواستم برایتان از علت ناراحتیم بگویم که دیدم در اینترانت ادارهمان مطلب زیبایی گذاشتهاند پس تصمیم گرفتم به جای مطلب بلند بالا و اذیت کن خودم این مطلب زیبا و سرشار از آرامیش را برایتان بگذارم... فعلا این را جایگزین آن پست غرغرانه داشته باشید حالا وقت برای اعصاب خرد کردن زیاد است...امیدوارم خوشتان بیاید
گفت: در زندگی به هر جا رفتم، اشخاصی را دیدم که چیزهای جدید میخواهند.
اتومبیل جدید، خانه ی جدید، آخرین اسباب بازی ساخته شده را، بعد هم موضوع را با شما در میان میگذارند: (حدس بزن چی خریدم؟!)... (حدس بزن چی گیرم آمد؟!)
میدانی، برخورد همیشگی من با این مسئله چگونه است؟ به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمیآید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش میکشند.
اما بیفایده است. نمیتوانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمیشود.
پول جایگزین محبت نیست. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست. من اینجا در انتظار مرگ به تو میگویم، نه پول و نه قدرت، هیچ کدام آن احساسی را که به آن نیاز داری به تو نمیدهد. هر قدر پول و قدرت داشته باشی، دوای دردی نمیشود.
گفت: ما بر سر آنچه میخواهیم و آنچه به آن نیاز داریم سر درگم هستیم. به غذا احتیاج دارید، اما شکلات میخرید. باید با خودتان صادق باشید. نیازی به آخرین مدل اتومبیل ندارید، نیازی به بزرگترین خانهها ندارید.
حقیقت این است که از این چیزها لذت نمیبرید.
میدانی رضایت واقعی در چیست؟
پرسیدم در چیست؟
این که آنچه را باید و لازمست به دیگران بدهی.
منظورم پول نیست. منظورم زمانی است که در اختیار داری. منظورم توجه است. منظورم گفتن قصه است.
باور کن آنقدرها دشوار نیست که به امتحانش نیارزد...
حالم اصلا خوب نیست... یک سری اتفاقات تو محل کارم افتاده که کلا نظام باورهامو نسبت به همه چی و همه کس بهم ریخته... در حال حاضر فقط دوست دارم به قول فانی کلید پاز ِ مغزمو بزنم و تو سرم هیچی نباشه جز سکوت و سکوت و آرامش.
یک مدت نیستم... نگرانم نباشید دوستان.
از مزایای پیادهروی عصرگاهیِ تا سر میدان این است که گاهی اوقات ناگهان و ناغافل به دوستی، آشنایی، همکار سابقی چیزی برمیخوری و همان دیدار چند دقیقهای باقی روزت را میسازد و شادت میکند. فکر کن بعدازظهر یک روز نه چندان سرد زمستانی، بعد از سپری کردن روزی شلوغ و انرژیبر، آرام آرام از اداره خارج شده و سلانه سلانه به سمت میدان حرکت کنی، از طرفی ذهنت مشغول محاسبه ی دو دوتا چهارتای زندگی باشد و بدنت هم از ورزش سخت روز گذشته کوفته ی کوفته طوریکه با هر قدمی که برداری صدای قژقژ مفاصلت را بشنوی و بعد، درست در همین لحظه سرت را بالا بگیری و چشم تو چشم همکار قدیم شوی!!! به سرعت نور برگردی به آن اتاقک کوچک معلمان و بگوبخندهای همکاران با هم؛ به آن زمان که تو میتوانستی براحتی خودت باشی و نگران نباشی از اینکه اگر بفهمند ترا و عقایدت را بعدش چه عواقبی در انتظارت خواهد بود؛ به آن زمان که هیچ مأمور انتظامات هیزی صبح به صبح سراپایت را چک نمیکرد و تو میتوانستی نوع پوششت را خودت انتخاب کنی پس هرچه زیباتر، بهتر! به آن زمان که شاگردانت از سر و کولت بالا میرفتند و تو چقدر دوست داشتی که سر به سرشان بگذاری... چقدر میخندیدی از دست بعضیاشان!!! تمام اینها ظرف ایکی ثانیه به ذهنت میآیند و بعد از آن لبخندی درخشان صورتت را در برمیگیرد و با زیباترین و آشناترین لحنی که بلدی سلام میکنی به خانم همکار. او از تو مشتاقتر به رویت میخندد و سلامت را پاسخ میدهد. بعد از روبوسی و احوالپرسی زمانی که قصد خداحافظی داری، در کمال شرمندگی هرچه به ذهنت فشار میآوری نام خانم همکار به یادت نمیآید آخر تو فقط یک ترم با او همکار بودی، پس با شرمندگی هرچه تمامتر میگویی ببخشید من اسم شریفتون رو فراموش کردم خندهدار اینجاست که او هم قهقه میزند و میگوید راستش خانم من هم اسم شما رو فراموش کردم برای همین هی خانم صداتون میکنم
پس هر دو با هم میزنید زیر خنده و بعد انگار که بار اولتان باشد که با یکدیگر آشنا میشوید دستها را به سمت یکدیگر می گیرید و خود را معرفی میکنید: - مانوی هستم. - منم بهرامپور هستم
اگر بخواهیم حرفهای خانم بتی جین ایدی را در کتاب درآغوش نور باور کنیم، پس باید نتیجه بگیریم که بنده خودم با اختیار تامی که حضرت باری تعالی دراختیارم گذارده بوده، انتخاب کردم که در ایران به زمین بیایم و فرزند همین پدر و مادری شوم که الان دارم اما راستش را بخواهی من معتقدم تنها عاملی که باعث شد من ایران را برای به دنیا آمدن انتخاب کنم و کلا اینی شوم که شدهام، مادرم بوده و بس! یعنی اگر خانم والده پیش از من انتخاب میکردند که در مکزیک به دنیا بیایند مثلا، قطعنا من هم مکزیک را برای به زمین آمدن انتخاب میکردم و طبیعتا الان اینجا نبودم و دیگر فردی به نام بهاره مانوی سه سال و خردهای وقت نازنین شما را صرف خودش نمیکرد! اگر خانم والده ایران را انتخاب نمیکرد قطعا من هم ایران را انتخاب نمیکردم و کسی چه میداند شاید اصلا زن نمیشدم و الان به جای بهاره مانوی، یک مرد سیبل از بناگوش در رفته ی جدی میشدم، هاین؟ مرا ببین چقدر خرم... خوب اگه مادر من مینو خانم نبود و چه میدانم چی چیِتا بود، شوهرش هم حتما زاپاتایی ماپاتایی چیزی بود و به جای آن چشمان گربهای عسلی و پوست سپیدش، چشمانی ریز و مشکی با پوستی گندمگون میداشت دیگر منی به وجود نمیآمد و تازه از همه مهمتر==> من دیگر من نبودم!!!! بودم؟ نبودم دیگر؟ آنوقت من یک من دیگر میشد با خصوصیات اخلاقی کاملا متفاوت! نه؟ تازه اصلا اگر مادرم نمیخواست به دنیا بیاید مطمئنا من هم به دنیا نمیآمدم و همان روح پاک و مطهری الهی باقی میماندم و همچنان به روح لایزال حضرت حق متصل میبودم؛ شاید اصلا بخاطر دور نشدن از او بوده که انتخاب کردم به زمین بیایم؛ نمیدانم مهم روح من است یا جسمم؟ تنها اینرا میدانم که اگر بخواهم حرفهای خانم بتی جین ایدی را در کتاب درآغوش نور باور کنم، تنها عاملی که باعث شد من ایران را برای به دنیا آمدن انتخاب کنم، مادرم بوده و بس!
شب یلدا را میگویند از قدیمالایام رسم بر این بوده است که تمام خانواده دور هم جمع شوند و جشن گیرند هم طولانیترین شب سال را و هم فرا رسیدن زمستان را! در همین راستا خوردن آجیلی فرد اعلا که هم باسلق داشته باشد هم برگه ی زردآلو و هم مویز از اوجب واجبات است صد البته که هندوانه ی قرمز رنگِ شیرینِ به شرط چاقو و نیز انار دانه درشت ِآبدارِ ساوه نیز پای ثابت این شب هستند! دیوان حافظ و آن فالهای جالب و آبرو برش نیز از ارکان مهم و حیاتی این شب محسوب میشوند:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گــویند ســنگ لعل شـود در مقام صبر آری شــود ولیـک به خـون جــگـر شود
در این شب هرکه هر هنری دارد در طبق اخلاص گذارده و رو میکند برای اقوام و خویشان و گرم میکند سر همگان را. از قدیمالایام رسم بدینگونه بوده است که خیلی باید به همگان خوش بگذرد؛ البته همگان، به جز بزرگترِ نگونبختِ بیچاره که اگر نخواهد بزرگتر فامیل باشد نمیداند چه کسی را باید ببیند؛ چومکه همگان چترها را باز کرده و چون چتربازی ماهر فرود میآیند در منزل آن بزرگترِ بنده خدای بازنشسته ی طفلکی که باید هم شام بدهد هم شیرینی بخرد هم آجیل هم هندوانه هم انار و هم اینکه تازه باید سر میهمانان را نیز گرم کند یک جورهایی و هم اینکه تا پس فردای یلدا شب باید با آن پادردها، دست دردها و کمردردهای طاقت فرسا ریخت و پاشهای میهمانی را جمع و جور کند که البته تمام اینها تقصیر خودش است؛ میخواست در جوانی ازدواج نکند! حالا ازدواج کرد؛ میخواست بچه دار نشود؛ حالا بچه دار شد؛ میخواست روی خوش نداشته باشد؛ حالا آن را هم داشت؛ میخواست در خانه باز نباشد و هی لبخند ژوکوند تحویل میهمانان ندهد که آنها هم هی از یک مانده به این شب برایش نقشه نکشند و از تعداد میهمانان و چند و چون میهمانی یلدا شب نپرسند و نگذارندش در عمل انجام شده! والا!
ولی حالا خالی از شوخی امیدوارم هر کجا که هستید و پیش هر کسی که هستید شب یلدای خوبی داشته باشید و به همگیتان خوش بگذرد زیاد... امیدوارم حتی اگر تنها هم هستی باز از تنهاییت لذت وافر ببری و شب دلچسبی داشته باشی، طولانی و لذتبخش؛ مخصوصا که امسال شب یلدا افتاده به 4 شنبه و خیلیهایتان 5 شنبه را تعطیلید پس با خیال راحت تا دیروقت بیدار باشید و فال بگیرید و بخوانید و بخندید و آجیل بخورید دو لپی!
***یلداتون مبارک***
پ.ن۱. فلوشیب عزیز بینهایت ممنونم برای لطفتون... ببخشید که به زحمت افتادید... حتما توصیههاتون رو انجام میدم... خیلی خیلی ممنونم.
پ.ن۲. عکس بالا متعلق به شب یلدای پارسال و منزل مامان جانمان است
شکرپاش ادارهام خالی است و یادم رفته با خودم شکر بیاورم؛ خانم همکار هم نیامده است تا از او کمی قرض بگیرم و این یعنی امروز شکر بی شکر؛ با اکراه و دو دلی قندان را پیش میکشم و قند اول را برمیدارم، ناگهان صدایی در گوشم حرف الهام را به یادم میآورد که: من هرگز به خودم ظلم نمیکنم و قند نمیخورم چون هیچی به بدی قند برای بدن نیست! با اکراه قند دوم را برمیدارم اینبار صدای مامان در گوشم طنینانداز میشود: مادر چایت را با عسل شیرین کن من سالهاست دیگر از قند و شکر استفاده نمیکنم برای صبحانه قند و شکر خیلی برای بدن مضرند! با پررویی قند سوم را همراه با ترس و لرز برمیدارم و اینبار صدای خانم همکار میپیچد در گوشم: من نمیدانم این قند لامذهب چه دارد که هرگز نمیسوزد و در بدن میماند، من چند سال است که دیگر قند نمیخورم! حالا نگاه کن ها! اگه گذاشتند اول صبحی این یک لقمه نان و پنیر و چای از گلویم پایین رود! بابا جان من مگر نمیبینید خانم همکار نیامده تا ازش شکر بگیرم و شکر خودم هم که دیدید دیروز تمام شد و امروز یادم رفت بیاورم با خودم، میگوئید چه کار کنم؟ با لقمهام چای تلخ بخورم؟ میدانید که من چای صبحانهام همیشه شیرین است؛ نترسید حالا با یک بار قند خوردن مرض قند نمیگیرم، مگر نمیبینید خودم هم مدتهاست دیگر قند نمیخورم؟ حالا یک امروز را بگذارید ناپرهیزی کنم؛ کوفتم کردید این لقمه را اه!
پ.ن. همیشه کارمندانی را که صبحانهشان را در اداره و پشت میز کارشان میخوردند نکوهش میکردم ولی از آنجائیکه این قانون طبیعت است که تو هرچه را منع کنی سرت میآید، خودم تبدیل به یکی از آن کارمندان شدهام! البته دیگر نه به آن شدت و حدت که سفرهای بگسترم و یک ساعت حالا دِ بخور! نه، صبحانه ی من تشکیل شده از یک لقمه نه چندان بزرگ پنیر و گردو همراه با چای شیرین، همین؛ ولی همین (همین) را نمیرسم در خانه بخورم و باید هرچه زودتر عازم شوم وگرنه در ترافیک اعصاب خرد کن و دیوانهکننده ی همت گیر میفتم درنتیجه لقمه را گرفته و در کیف میگذارم که در اداره بخورمش... همین.
از مزایای خانه تکانی این است که بعد از تکاندن اتاق خوابها، آشپزخانه و هال و پذیرایی، میروی سر وقت کتابخانه ات و آنجاست که میفهمی بیخود نبود جلد کتاب «خط تیره ی آیلین» به نظرت آشنا میامده چون خودت چند قرن پیش خریده بودیش اما یک جوری گذاشته بودیش در کتابخانه که جلو دید نبوده و درنتیجه همانطور خوانده نشده برای خودش خاک می خورده!!! خدا رحم کرد آقای نمایشگاهی نیاوردش ها! محمد میگوید وقتی عین از قحطی در رفته ها کتاب می خری و همه را تلنبار می کنی روی هم همین می شود دیگر!!! تازه من نمیفهمم این احتکار کتابهای تو یعنی چه؟ کتاب را می خری و نمی خوانی به بهانه احتکار؟! خب عزیز من جان من نمیشود کتاب را نخری و هر وقت دیدی دلت هوای نوشته های آن نویسنده را می کند بروی بخریش؟! آقا خبر ندارد خودم هم نمیفهمم این اخلاق گندم را... همین نمایشگاه امسال بود که کلی کتاب مجدد خریدم ها ولی باز هم آدم نشدم که نشدم! خلاصه همه ی این آسمان و رسمانها برای این بود که بگویم : آخ جانننننننن یافتمش بالاخره
بابا یکی بیاید مرا از پریز بکشد بیرون؛ یا اگر سخت است یکی بیاید محکم بکوفاند بر فرق سرم؛ یا اگر آنهم سخت است بیاید و از قبضهای سر به فلک کشیده ی موبایلهای خودم و محمد، تلفن و برق، از قسطهای بانکهای مختلف و اینها بگوید بلکه عقل متواری شدهام بازگردد به مأمن خود! یکی بیاید تکانم داده و یادآوریم کند که عزیز من، جان من، هروقت هرجا دیدی نمایشگاه کتابی دایر است، تو که اخلاق گند خودت را خوب میدانی، هی هر روز هر روز بلند نشو برو آنجا! حالا رفتی هی هر روز هر روز نرو سروقت عناوین کتابهای جدید، حالا آن را هم رفتی، مگر مجبورت کردهاند هرآنچه را که دیدی و پسندیدی بلافاصله بخری؟ حالا خریدی، خبر مرگت این نق زدنها و غر زدنهای مداومت دیگر چیست؟ بابا دیوانهام کردی! از یک طرف عین کش بند تومبان میروی سمت کتابخانه و هر بار هم دست پر برمیگردی از طرف دیگر از همان جلوی در نمایشگاه مغز مرا میخوری که: حالا فلش کارت میخواستم چه کنم؟ منکه استفاده نمیکنم، آخر این پازل دیگر چه کوفتی بود؟ به چه درد میخورد که خریدمش؟ کتاب همسایهها ممنوع است که ممنوع است؛ اخمخ جان چاپش را دیدی همسال تو بلکه هم بزرگتر بود؟ تو حوصله داری کتابهای کاهی قدیمی کثیف را بخوانی؟ عین جن دیدهها تا چشمهایت بهش افتاد فکر کردی خیلی زرنگی همچین برش داشتی که کسی نفهمد، حالا ارواح عمه جانت خیلی میخوانیش؟ بابا یکی بیاید مرا از پریز بکشد بیرون تا هم از شر این خرجهای الکی خلاص شوم و هم از شر این مغز وراج اعصاب خرد کن! هان یادم آمد؛ یکی هم بیایید به این اداره ی نفهم ما بگوید آخر لامذهبِ بی وجدان، آخر برجی چه وقت نمایشگاه کتاب بود؟!
پ.ن ۱. این جانور عجیب و غریب را در شمال کشفدیم... رنگ آمیزی چشمها و ابروهایش بی نطیر بود!
پ.ن۲. این هم کتابها و چیزهایی که از نمایشگاه کتاب خریدم البته چندتا کتاب دیگر هم خریدم ولی چون هدیه بودند دیگر اینجا نگذاشتمشان؛ اوه داشت یادم میرفت... بالاخره بعد از ۶ سال از سوفی کینزلا کتاب دیگری چاپ شد اونجا تو عکس گذاشتمش... هنوز شروعش نکردهم یعنی دلم نمیآید بخوانمش فعلا بگذار حالا احتکار بماند تا ببینم کی باشد که بخوانمش...
پ.ن۳. الی جان کتاب خط تیره ی آیلین و رنج همسبتگی را سفارش دادم ولی هنوز برام نیاوردنش
باز امشب این آقاهه ی خسته کننده شده مجری رادیو ۷انقدر هم اشعار را بد میخواند که آدم خوابش میگیرد! از حرصم گوشی را برمیدارم و به مامان زنگ میزنم تا بگویم این آقاهه چرا مثل نریتور فیلمهای ترسناک شعر میخواند؟! که دیدم مامان جان درحال دیدن برنامه ۹۰ هستند ولی تا میگویم مامان این مردک غازقولنگ کیه که من از بچگی ازش بدم میومد و حالا رادیو ۷ داره شعر میخونه؟! (پارازیت... حالا انگار که تقصیر مامان من است که این آقاهه امشب مجری است و یا اینکه بد شعر میخواند!) مامان اما حواسش به برنامه ۹۰ است فقط سرسری میگوید آقای معینی را میگویی غازقولنگ؟ میگویم نمیدانم کیست فقط این را میدانم وقتی شعر میخواند من هی لجم میگیرد... و در همان لحظه اسم جناب مجری روی صفحه ظاهر میشود... بله همین آقای معینی است... میگویم پس معلوم شد از نظر تو هم تنها مجری غازقلونگ این برنامه همین جناب معینی است
! مامان میخندد اما ظاهرا او هم با من هم عقدیده است وگرنه او هرگز بخاطر هیچ برنامه ای از رادیو هفتش نمیگذرد!
خدایی خیلی خسته و کسل کننده اجرا میکنه برنامه هاشو... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش! بدم میاد
پ.ن. باور نداری این ۱۵ دقیقه آخر برنامه را ببین تا به حرفم برسی!