وقتی صبح شنبه را خواب میمانی و به جای ساعت ۷، ۸ و نیم از خانه خارج میشوی، میبینی که تمام خیابانها و اتوبانها یک جور دلنشینی خلوت ترند و همین وسوسهات میکند که هر روز خواب بمانی ولی در عوض مسیر ۶-۷ دقیقهای را نهایتا ۱۰ دقیقهای برسی اداره نه یک ساعته!
وقتی سوار ماشینی و آقای راننده دلش میخواهد که اول صبحی نه تنها تو و خودش صدای ضبطش را بشنوید که همه ی تهران بشوند صدایش را، تو عوض ناراحت شدن تازه ممنونش هم میشوی چون این آهنگ ترکیهای قدیمی برای تو یادآور خاطرات خوش است، خاطراتی خیلی خوش؛ و بگویی نگویی به سرت میزند عصر که از اداره برگشتی خانه یکراست بروی سمرقند و از فیلم و سی دی فروشهایش بخواهی برایت یک سلکشن آهنگهای ترکیهای قدیمی رایت کنند (حالا البته قدیمی که میگویم نه فکر کنی منظورم هزار سال پیش است ها، نه، فوق فوقش ۱۲ سال پیش را میگویم... یعنی همان زمانها که محزون و تارکان و اون پسره که شبیه عمراه بود اما هم صداش هم قیافش خیلی بهتر از اون بود تازه گل کرده بودند! عجیبه چرا اسمش یادم نیست!!! همان خوانندهای را میگویم که تا مدتها همه میگفتند برادر محزون است... چشمهای درشت و بینی کوچک عقابی داشت... لعنت بر شیطان اسمش چه بود؟!!!! حالا اگر فهمدید کدام را میگویم خواهشا اسمش را بگویید که دارم دیوانه میشوم!) شاید هم خودشان چنین سلکشنی داشته باشند که در این صورت چه بهتر، سی دی را میخری و یکراست میروی خانه برای درست کردن یک سلکشن محبوب از بین آنهمه آهنگ.
حتی به نظرت امروز آهنگ فریاد امید هم زیبا و قشنگ شده است و در کمال تعجب حس میکنی که حتی این ترانه را دوستش هم داری!
وقتی ماشین وارد میدان صنعت میشود حس میکنی کلا امروز، روزی خاص و دوست داشتنی است؛ از آن روزهاست که تو از لحظه لحظهاش لذت میبری و دوستش داری به دلیلی که خودت هم نمیدانی چیست... دلیلش هرچه باشد مهم نیست، مهم حس تو و آرامشیست که در رگهایت جاریست... فقط کاش الان آخرای مهر بود و هوا خنک و پاییزی... که اگر اینگونه بود دیگر دنیا به کامت بود...کاش الان پاییز بود... چقدر دوست داشتی الان پاییز بود تا میتوانستی در خنکای هوای پاییزی، با عزیزترینت بروی میدان تجریش و از آن بازارچههای دوست داشتنیش خرید کنی و هی سبزی و میوه ی تازه و ادویه جات خوشبو بخری و هی کیف عالم را بکنی که در این هوای خنک و دوست داشتنی، در محیطی سرار نوستالوژیک و خاطرهانگیز در حال قدم زدن و خریدی... کاش الان پاییز بود!
دیگر خیالبافی بس است! نه الان پاییز است؛ نه هوا خنک و نه این مکانی که ماشین توقف کرده میدان تجریش است! پیاده شو و کرایه را بده که بیشتر از این تاخیر صبحگاهی نخوری و مجبور نشوی مرخصی ساعتی بیشتری بگیری! اما یادت باشد به هر حال امروز روزی زیبا و دوست داشتنی است و اگر هوا خنک نیست در عوض برگ درختان سبز است و روز طولانی است و تو میتوانی ساعات و لحظات بیشتری را به خود اختصاص دهی و لذت ببری از زندگیت... آری امروز واقعا زیباست!
پ.ن. دوست جون دستت درد نکنه روز خوبی رو برام ساختی کنار دوستای گلت
یافتیدم:
ادامه مطلب ...دل اگر دل باشد که میداند تو همیشه و هر کجا کنارشی و مراقبشی. دل اگر دلی باشد که نلرزد، که نتپد، که نشکند، که سرد باشد که دیگر دل نیست تو بخوانش سنگ! اما دل اگر دل باشد میداند باید بلرزد، بتپد، بشکند، خالی شود و گرم شود چون تو هستی... تویی که همیشه و هر کجا کنارشی و مراقبشی؛ و اگر لرزید، تو آرامش خواهی کرد، و اگر تپید تند و بیمحابا، باز یاد تو و امید به کرم تو آرمش خواهد کرد؛ و اگر شکست، او خوب میداند تو یار بیکسان و تنهایانی، و اگر خالی شد، عشق و محبت تو پرش خواهد کرد، و اگر سوخت از جور زمانه، باز میداند که هم تو تسکین دهنده و آرام جانشی! دل اگر دل باشد میداند تمام رازهای مگویش را تو شنوایی بیآنکه نگران قضاوتت باشد! دل اگر دل باشد باکش از عاشقی نیست، به امید تو میزند به دریا و یاعلی گویان آغاز میکند عاشقی را...
دل اگر دل باشد که میداند تو همیشه و هر کجا کنارشی و مراقبشی.
میدانی چقدر برایم جالب بود که دیشب بعد از دو ماه بالاخره یاد این کنجد من افتادی؟! میدانی چقدر برایم عجیب بود که مدام سفارش کودکت را میکردی و مدام تقاضا داشتی که خواهشنا باورش کنم و با او حرف بزنم اساسی! هرچند هنوز این فسقلی را باور نکردهام اما باورم شد که تو آقای پدر شدهای! نه از آن پدرهای همینجوری ها، نه، تو از آن مهربان دوست داشتنی پدرهایی... از همانها که کودکشان را لوس و ننر میکنند اما به باورشان تازه خیلی هم جدی هستند!!! تو از آن پدرهایی میدانم! پس وقتی قرارست تو مهربان باشی من لابد باید نقش شمر خانواده را بازی کنم آخر نمیشود تو مهربان من هم مهربان آنوقت دو روز دیگر کودکمان ادارهمان کند! نمیشود که! میدانی حرکات دیشبت و نگرانی جدیت چقدر دلم را گرم کرد؟ تو این مدت همش با خودم فکر میکردم که نکند مرا و کودکمان را رها کنی به حال خود و خودت را غرق کار و بارت نمایی اما سخنان محبتآمیزت با کودکت، سفارشهای راه به راهت همه خیالم را راحت کردند که تو وظایف پدرانهات را انجام خواهی داد تمام و کمال! یعنی دلت نمیآید از زیرش شانه خالی کنی؛ به قول خانم همکار این فسقلی انرژی عجیبی دارد، فکر کنم هنوز هیچی نشده انرژیش روی تو اثر گذاشته اساسی
اما من همچنان حرفم نمیآید با این فنقل بانو... خدا به داد برسد نکند از آن مادرهای سرد و عبوث شوم که لام تا کام با فرزندشان حرف نمیزنند؟! نکند از آن مادرها شوم که معتقدم نباید به بچه زیاد رو داد؟! اما مادر خودم که اینگونه نبود! از وقتی به یاد دارم محرم اسرارش بودم و سنگ صبورش! او از همان کودکی مرا انسانی عاقل و فهیم محسوب میکرد و حتی خیلی اوقات ازم نظر میخواست و از نظراتم استفاده میکرد! پس خودم چرا اینجوریم؟ اصلا چرا تمام محاسباتم برعکس از آب درآمدند؟ من فکر میکردم خودم با کودکم راحت راحت باشم و تو با او غریبی کنی اما دیشب بهم ثابت کردی که تو حداقل یک قدم از من جلوتریخوب باش! من که بخیل نیستم... حالا بگذار صدای قلبش را بشنوم، بگذار تصویرش را ببینم، بگذار اولین تکانها را حس کنم مطمئنم که بعد از آنها صدها قدم از تو جلوتر میزنم
حالا صبر کن
اما خدایی چه حالی میدهد حالت از پخت و پز بهم بخورد اما عوضش هی ارد غذاهای مختلف را به اطرافیانت بدهی هی مامان جانت برایت کتلت و لوبیا پلو و فسنجان بپزد، هی سارا که بیاید پیشت چون خواهری دلسوز هوایت را داشته باشد و محض خاطر ویار جنابعالی برود دنبال کرفس تازه تا خورشتش را برایت بار بگذارد! حالا خوبست خودت عاشق آشپزی بودی و به این روز افتادی اگر آشپزی را دوست نداشتی میخواستی چقدر زور بگویی به اطرافیانت
پر رو!
سه روز پیش که میشه جمعه، بالاخره بعد از سه سال موفق شدم سفره حضرت ابوالفضلم رو بندازم؛
ادامه مطلب ...
نمیدونم چند نفر از شما سریال «Beautiful People» رو دیدید، من خودم هم نه از اول دیدم این سریال رو و نه کامل اما اون موقع ها که هنوز تب سریال و سریال بینی انقدر داغ نشده بود و ام بی سی فقط دو تا بود یکی عربی و یکی انگلیسی، که ام بی سی۲ هم فیلمهای انگلیسی زبان پخش میکرد و هم سریال، من چند قسمت از این سریال رو دیدم و خیلی خوشم اومد ازش منتها نمیدونستم دقیقا چه روزی و چه ساعتی پخش میشه و برای همین دیدنش موکول میشد به گاهی گداری که البختکی میرفتم رو این کانال و اتفاقی میدیدمش! داستانش از نظر من خیلی زنونه و دوست داشتنی بود... یک مادر جوون با دو دختر یکی نوجون و اون یکی تقریبا جوون. داستان در مورد زندگی این سه تا خانم بود و من نمیدونم چرا حس میکردم اینقدر زندگیاشون شبیه زندگی ما ایرانیهاست... همون دغدغههایی که یک مادر ایرانی داره اون مادر آمریکایی هم داشت و شاید همین نزدیکی فرهنگی بود که باعث شده بود از این سریال خوشم بیاد. بعدها ولی هرجا گشتم کسی اصلا اسم این سریال رو هم نشنیده بود دیگه چه برسه به اینکه داشته باشندش. گذشت و گذشت تا هفته پیش که رفته بودم پیش آقای فیلمی خودمون و اسم این سریال رو بهش گفتم. گفت یادداشت کن برات جورش میکنم. علاوه بر این سریال سیزن ۸ گریز آناتومی و فیلم عاشقانه و دوست داشتنی «When Harry met Sally» رو هم سفارش دادم. قراره تا ۵ شنبه حاضر بشوند و من از حالا دارم ذوق میکنم که هرچه سریعتر این فیلمو سریالهای دوست داشتنیم رو ببینم. بهتون پیشنهاد میکنم اگر گیرتان اومد حتما این سریال و فیلم رو ببینید. به نظر من که خیلی دلنشینتر و دوست داشتنیتر از سریال «Desperate Housewives» بود
به جبران پست اعصاب خرد کن و سراسر حرص و جوش قبل، میخواهم از حال و هوای خوب و روزهای زیبا بنویسم اما... راستش را بخواهید فعلا چیز خاصی به فکرم نمیرسد؛ میگذارم در اختیار کیبورد و انگشتانم تا به کمک هم هر چه دل تنگشان میخواهد تایپ کنند!
هنوز با کنجد خانوم حرفی نزدهام یعنی یک جورهایی باهاش احساس راحتی نمیکنم و مدام معذبم... تا میخواهم حرفی بزنم خودم خندهام میگیرد که دارم با کی حرف میزنم با فرزندی که هنوز قدر یک کنجد (یا به قول حدیث قدر یک نقطه) است؟! اما همه میگویند او درک میکند و تو باید با او حرف بزنی! از طرفی باید اعتراف کنم که اصلا مادر خوبی نیستم چون حوصله خواندن کتابهای زمان بارداری و روانشناسی و غیره و غیره را ندارم ولی خوب باز از طرفی چشمم کور دندهام نرم، خربزه خوردهام باید پای لرزش هم بشینم! باید بخاطر طفل یک نقطهایم هم کتابهای بارداری را بخوانم و هم روانشناسی و هم هرچیزی که مرا در هر مرحله از بچه داری یاریم کند؛ میخواهد حالا فرزندم قدر یک کنجد باشد میخواهد از کنجدی درآمده و به اندازه یک بچه ی درسته شده باشد!
از طرفی در خواندن کتاب و فیلم دیدن و اصلا تلویزیون دیدن هم دچار مشکل شدهام! با وسواس خاصی فیلم میبینم و کتاب میخوانم... اصلا و ابدا قصد ندارم داستانهای اعصاب خرد کن یا ناراحت کننده بخوانم یا ببینم (البته قبل از بارداری هم همینجور بودم ولی بعضی از فیلمایی را که باید دید را میدیدم) و تا جائیکه امکان دارد سعی بر آن دارم که چشمم اصلا و ابدا به د*و*ل*ت*م*ر*د*ا*ن انترکیب مملکتم نیفتد مبادا که کودکم بیریخت از آب دربیاید!!! والا!
این وسط توصیههای خوراکی اطرافیان مرا کشته است! یکی میگوید خرما بخور فرزندت باهوش میشود، آن یکی میگوید نخوری ها!!! خرما برای کبد بچه خیلی بد است! آن یکی میگوید کندر بخور که برای هوش بچه بسیار بسیار مفید است، آن یکی میگوید نخوریها!!! کندر باعث میشود کودک هایپر اکتیو شود!!! یکی دیگر میگوید هلو بخور تا فرزندت زیبا شود (پارازیت... مگر قرار است وقتی مادر به این زیبایی دارد، بیریخت از آب دربیایید؟! محمد جان تو هم خوبی ها ولی قبول کن من از تو خوشگلترم عزیزم) آن یکی میگوید نخوریها!!! هلو باعث میشود کودکت پشمالو شود!!!! و من همچنان در عجب مانده ام که بالاخره چه باید بکنم!!! چه بخورم و چه نخورم!!!
پ.ن. بهناز جان تا صفحه ۲۳۴ انگار این من نیستم را خواندم و دوستش داشتم... یک جورایی خانوادگیست داستانش منظورم اینه که داستان در مورد اعضای یک خانواده است: دایی و خانمش و پسر و دخترش، خواهر و دخترک ۱۷ ساله اش، آن یکی خواهر و پسر پزشکش و همسر و دخترانش و مادربزرگی که ستون این خانواده است! هر کدام این افراد دارای مسائل و مشکلات خاص خودشان هستند اما همه یک جورایی به هم مرتبطند و به وقت نیاز به یاری هم می آیند... من تا اینجای کار داستان را دوست داشته و پسندیده ام اما نظر دقیقتر را فردا که تمامش کردم میگویم برایت
امروز نوشت:
بهناز جان به نظر من قشنگ بود کتابش و ارزش خوندن داشت... منکه راغب شدم برم اولین کتاب خانم فرخی رو هم بگیرم... واقعا خلاقیت داره تو پرداخت داستانها و اصلا تکراری نمینویسه... قلمشم به نظر من پخته و خوبه. بگیر کتابشو حتما
امروز دنیا را چه شده؟! قمر در عقرب است یا عقرب در قمر یا که اصلا خر تو خر است؟!
ادامه مطلب ...تو این چند روز تعطیلی که اومدم خونه مادر محمد و حسابی خستگی در میکنم، تونستم کتابهای شروع یک زن و شوهر عزیز من از فریبا کلهر رو بخونم... هر دو کتاب رو دوست داشتم زیاد... قلم خانم کلهر یه جورایی دوست داشتنیه و همینطور که هی بری جلو وبری جلو یهو دیدی وسطای کتاب یه سوپرایز مشتی برات داشت... از طرفی یه طنز خاصی هم تو نوشته هاش هست که باعث شیرینی و جذابیت داستانش میشه... بهتون پیشنهاد میکنم حتما حتما این دوکتاب رو بخونید... البته خانم کلهر با نوشتن کتاب شوهر عزیز من سه گانه ی خودش رو تموم کرده، اولیش شروع یک زن، دومی پایان یک مرد (که هنوز نخوندمش باید بگردم از اون ته تهای کتابخونم بکشمش بیرون) آخریش هم همین شوهر عزیز من بود.
مرسی از طناز عزیزم برای معرفی این کتب و ممنون از الی جانم برای تشویقم به خوندن هرچه زودتر این کتاب
خوش باشید دوستان
اصلا یه ذره از متن هر دو کتاب رو در ادامه مطلب مینویسم که کی باقلمش آشنا بشید اگر چیزی ازش نخوندید تا حالا...
ادامه مطلب ...عید امسال وقتی سفره ی هفت سین رو با علاقه میچیدم، وقتی سیبای سرخ رو با دستمال نمدار محکم میسابیدم تا حسابی برق بیفتند، وقی سنگای رنگی رو دونه دونه و با سلیقه کنار هم میذاشتم تا هارمونیشون بهم نخوره، وقتی ظرف سبزه ی تپلمو با احتیاط میذاشتم کنار آینه تا هم تصویرش بیفته تو آینه و هم خیلی جلوی آینه رو پر نکنه، وقتی پیش از لحظه ی تحویل سال دعای یا مقلب القلوب رو میخوندم، وقتی کانال ماهواره رو گذاشته بودم رو پی ام سی و با آهنگای یکی از یکی شادترش میخوندم و میرقصیدم، شاید به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که در سال ۹۱ قراره زندگی من و محمد دستخوش یه تغییر و تحول اساسی بشه، اصلا به مخیلهام خطور هم نمیکرد که سال دیگه همین موقع من دو ماه از مادر شدنم میگذره!!! من فکر میکردم امسال هم یه سالیه مثل پارسال و پیارسال و پس پیارسال... اینکه بریم سر کار و بیاییم خونه، گاهی با دوستان باشیم و گاهی با فامیل، چند بار در سال بریم مسافرت و خوش بگذرونیم، بگیم بخندیم، دعوا کنیم، قهر کنیم، آشتی کنیم و خلاصه یه زندگی عادی و نرمال داشته باشیم... من اصلا فکرشم نمیکردم درست یه ماه بعد از تحویل سال من از بهاره ی آزاد و رها تبدیل به مامان بهاره ی پر مسئولیتی بشم که دیگه قرار نیست خیلی از کارهایی که قبلا میکرد رو انجام بده و در عوض خیلی از کارایی که انجام نمیداد رو انجام بده، که مواظب خورد و خوراکش باشه اونم کی؟ بهارهای که هیچ وقت مواظب چیزایی که میخورد نبود! حالا باید مواظب باشه چی بخوره که برای نی نی کوچولوش (که نمیدونه چرا فکر میکنه دختره) خوب باشه یا چی نخوره که براش بد باشه! من فکرشم نمیکردم منی که از خوابیدن و دراز کشیدن بیزار و متنفر بودم، حالا راه به راه دراز میکشم و آی میخوابم، آی میخوابم! منی که همیشه عاشق سکوت و آرامش شبها بودم و همیشه به هر مصیبتی بود حداقل خودمو تا ۱۲ شب بیدار نگه میداشتم که بیشتر از شبم لذت ببرم، حالا ساعت ۱۰ شده نشده دارم خواب هفت پادشاهو میبینم! نه، من به این چیزا اصلا فکر نمیکردم ولی حالا یه حسی دارم... اینکه چه خوب که خدا دلش خواست یه نفرو به جمع دو نفره ی ما اضافه کنه... چه خوب که باعث شد اینجوری کمی از منیتها و خودخواهیهامون کم کنیم و به موجود فنقلی فکر کنیم که تا چند وقت دیگه باید پا به عرصه وجود بگذاره، چه خوب شد که دوباره برامون انگیزهای ایجاد کرد برای تلاش و تکاپوی بیشتر... چه خوب شد که اینجوری شد...
شاید از این به بعد گهگداری از حال و هوای این روزام بنویسم... اینکه به چی فکر میکنم و چه حس و حالی دارم نه فقط خودم که از حس و حال محمد هم قطعا بیشتر مینویسم... محمدی که به قول خودش بعد از فوت پدرش دیگه انگیزهای برای زندگی نداشت اما حالا مدام لبخند میزنه و حال نی نیشو از من میپرسه و از طرفی مدام تاکید میکنه اگه خودتو لوس کنی، من نازتو نمیکشما نمیخوام بچه مو لوس کنم چون تو رو لوس کردم و حالا حریفت نیستم وای به اینکه بشید دو تا آدم لوس! بیخود! من لوست نمیکنم! اما تا میگم میوه، فوری چند مدل میریزه تو پیشدستی و میذاره جلوم، تا میگم فلان چیزو میخوام فوری برام آمادهاش میکنه! خدا رحم کرد حالا قصد نداره لوسم کنه اگه قصدشو داشت میخواست چی کار کنه!!!
از حال و هوای این روزام بیشتر مینویسم حتما!
نمیدونم چه حکمتی تو کار خداست که همیشه یه آس تو دستش میمونه و درست زمانی که انتظارشو نداری برات رو میکندش. البته قربونش برم همیشه خیر و صلاح بنده شو میخواد اما نمیدونم چرا صلاحش اون وقتی که بندهاش منتظرشه نیست و یه چند وقت بعدشه که اون بنده ی بدبخت اصلا و ابدا انتظارشون نداره!
امروز میخوام براتون یه قصه ی تکراری بگم اگه حوصلهشو دارید برید به ادامه مطلب و آن حرف نگفته ی منو اونجا بخونید. راستش اصل خبر اینی بود که اون پایین میخونید
نفسم بالا نمیاد؛ ضربان قلبم بالاست، خیلی بالا! ای خدا تا شب آرامش رو بهم برگردون... لطفا تا شب برام هی انرژی مثبت بفرستید که نافرم محتاجشم!
به مهمترین و اصلیترین ماده ی آشپزی که همانا پیاز است میماند! همانگونه که برای طبخ هر غذایی (الخصوص خورش، مرغ، مایه ماکارونی و...) ابتدا باید پیاز داغ فراوان درست کرده و بعد دانه دانه افزودنیهای دیگر را متناسب با هر غذایی به آن اضافه نمایی، انتخاب مسیر صبحگاهی هم حتما حتما نیاز به اتوبان همت دارد! یعنی اتوبان همت در اینجا نقش پیازداغ را ایفا میکند در آشپزی! بدین ترتیب که ابتدا وارد اتوبان شده و بعد بسته به مقصدی که داری، تصمیم میگیری که از کدام خروجی وارد کدام بزرگراه شوی! همانطور که خورش بدون پیازداغ نمیشود، مسیر صبحگاهی هم به غیر از همت نمیشود! اینرا از منی که چون مسافرکشی حرفهای تمام کوچه پس کوچهها، خیابانها و اتوبانهای مکانهای مورد نیازم (محل سکونت، محل کار، محل سکونت والدینم و ...) را میشناسم قبول کنید که برای رسیدن به محل کار، نه اتوبان حکیم به درد میخورد، نه بلوار آیتالله کاشانی، نه اتوبان نیایش، نه باکری و نه فرحزاد!!! تنها و تنها اتوبان همت است که راه گشاست! حالا ممکن است اول صبحی از دیدن خیل عظیم وسائل نقلیه (از موتور گازی بگیر تا سواری و وانت و اتوبوس) به وحشت بیفتی ولی قبول کن که آن گرفتگی و شلوغی صبحگاهی تنها تا سر سردار جنگل دوام دارد و بعد از آن نمیدانم که چه جور میشود که آن مسیر گرفته از هم باز شده و راه تقریبا روان میگردد. بنابراین عزیز من هیچ نگرانی به خود راه نده و مطمئن باش اگر 7:30 از خانه حرکت کنی، قطعا و مطمئنا آن مسیر (6 دقیقه ای در حالت عادی) را در بهترین زمان ممکن که همانا 30 دقیقه باشد طی خواهی کرد! پس دفعه بعد که خواستی مسیری را انتخاب کنی صبح اول وقت، یاد آشپزی و پیاز داغ بیفت و همان اتوبان همت را انتخاب کن! به جان خودم
پ.ن۱. این پست با عرض شرمندگی تنها برای ساکنین غرب تهران نخ سوزن محدوده سردارجنگل تا ستاری بلکه هم انورتر فایده دارد و بس
پ.ن۲. باز این وبگذر لعنتی منفجر شده که!
***
به نظرم امروز یکی از بیخودتری و چرت ترین روزهای سال ۱۳۹۱ است؛ البته خدا مرا ببخشد اما مگر خلاف این است! وقتی برای اولین بار پاورپوینت جلسه شنبه را از دیروز بعدازظهر آماده کردهای و برای امروز کار چندانی نداری، وقتی پیش خود فکر میکنی بعد از تمام آن بدوبدوهای مخصوص چهارشنبهها خسته و کوفته میروی خانه و در کمال آرامش و آسایش رمان جدیدت را دست گرفته، میخوانی و غرق لذت میشوی، وقتی به خود نوید یک خواب لذتبخش عصرگاهی را میدهی، وقتی قبل از ورود به اداره فکر میکنی امروز روز مفیدی خواهی داشت، وقتی شب قبل باران ببارد و باد بوزد و تو امروز انتظار داشته باشی که با آسمانی صاف و هوایی عالی مواجه خواهی شد اما بیایی اداره و بفهمی جلسه ی شنبه کنسل است و این یعنی بیخود خوشحال بودی که پاورپوینتت آماده است؛ بیخود دیروز تا عصر اداره بودی، بیخود آنهمه وقت و چشم هدر دادی، بیخود فکر میکنی امروز روز مفیدی است و تو برخلاف تمام چهارشنبهها امروز باید مگس بپرانی، بیخود فکر کردهای که آن خستگی و کوفتگی لذتبخش است چون در اثر کار زیاد بوده است، این خستگی و کرختی که الان دچارشی ناشی از بیکاری و مگس پرانی و وقت گذرانی زیاد است و تا ساعت ۲:۳۰ آنقدر کسل و بیحوصله میشوی که وقتی رفتی منزل تنها حال داری یک دوش سرسری گرفته و به زور خود را به خواب بزنی، خوابی که به جای رفع خستگی و نشاط برایت کرختی و سستی و بی حوصلگی به ارمغان میآورد! بیخود انتظار آسمان صاف و آبی و هوای خنک و دلچسب را داشتی!!! هوای کثیف تهران دیگر از این به بعد همینگونه است: غبارآلود، کثیف، ناپاک، نازیبا و سرطانزا!
به نظرم امروز یکی از بیخودتری و چرت ترین روزهای سال ۱۳۹۱ است؛ البته خدا مرا ببخشد اما مگر خلاف این است!
تو اداره ی ما امروز بمب ترکیده و یک عالمه مدیرکل و معاون مدیرکل و کارشناس جاهاشون با هم عوض شده!!! یکی از مدیرکلها رو تبدیل به کارشناس کردند؛ اون یکی مدیرکل رو تنزلش دادند و سرپرستش کردند؛ یکی از معاون مدیرکلها رو باز کارشناس کردند و یکی از کارشناسا رو معاون مدیرکل بعد اون یکی معاون مدیر کل رو مدیرکل کردند و یکی از کارشناسا رو اخراج کردند و همینجور بگیر برو تا آخر
یا ابوالفضل!!! خدایا خودت مواظبم باشیه وقت حواستو ندی جای دیگه ها... امروز لطفا اون بینهایت دنگ حواستو فقط بده به من... اوکی؟
پ.ن. می دونی اعصاب خرد کن ترین چیز تو محل کار چیه؟ اینکه بعد از هزار سال اون اوراق صاب مرده ی روی میزتو مرتب کنی و هر کدوم و دسته بندی کرده و در زونکنهای مجزا جا بدی، زونکنها رو برداری و هلک هلک از اتاق خارج شده و دور سالن بگردی و بروی در اتاق بایگانی و زونکهات رو بذاری تو کمد خودت و دوباره هلک هلک از اتاق بایگانی بچرخی (تازه اونم شمسی- قمری) و نهایتا برگردی پشت میزت و گروپی بشینی اونوقت یهو یادت بیفته که باید از بند 2 صورتجلسه شماره 180 یک کپی برای یکی از مدیرا میفرستادی و نتیجه اینکه دوباره باید هلک هلک اونهمه راه بری و اون زونکن کذایی اون مستند لعنتی را برداری و ازش کپی گرفته و دوباره سند را سر جاش بگذاری و اون دور شمسی قمری رو یکبار دیگه طی کنی!!! یعنی من متنفرم از این بیگاری اجباری!!! چون اون مدیر بی مسئولیت خودش از این سند کپی داشته ولی چون گم کرده یقه واحد مارو گرفته که یه بار دیگه بهم بدید!!! لامصب دفعه اولشم نیست من نمیدونم چه حکمتیه که هروقت باید برای این آدم مزخرفِ دست سنگین چیزی بفرستم هی مجبور میشم دوباره کاری انجام بدم حتی یه بار یادمه که در عرض ده دقیقه سه بار این بلا سرم اومد و هی دونه دونه یادم میفتاد که سند چی و چی و چی هم بود که باید برای این مرده شور برده کپی میفرستادم! من آدم به هیچ وجه حواس پرتی نیستم اما نمیدونم چرا هر وقت نوبت این میشه من حواسم پرت میشه؛ برای همینه که میگم دستش سنگینه یعی کار هی گره میخوره و راه نمیفته! خدایا تو که همه رو جابه جا کردی خوب این میمون بوزینه رو هم عوضش می کردی دیگه... اه!!!!