روزهای من
روزهای من

روزهای من

سفره

سه روز پیش که میشه جمعه، بالاخره بعد از سه سال موفق شدم سفره حضرت ابوالفضلم رو بندازم؛

اینکه با این حالم چقدر دست تنها بودم بماند؛ اینکه برای بار هزارم بهم ثابت شد که به جز خدا و مادرم و محمد هیچکس رو ندارم که خالصا و مخلصا به وقت نیازم به دادم برسه بازم بماند؛ اینکه یادم میاد هر وقت هر کدام از اطرافیانم (منظورم دوستام نیستا، منظورم خانوادمه) احتیاج به کمک داشتند من از همه جلوتر پیششون بودم اونوقت حالا که حتی خودم به زبون میام که بیایید کمکم دست تنهام ولی هیچ کی نمیاد (!) برام جای تعجب میمونه! نمیدونم، پیش خودم فکر می کنم شاید رفتار خودم اشتباست... شاید نباید همیشه اینقدر برای همه از جون مایه بذارم که بعد هم توقع داشته باشم 7 سال یه بار که خودم کمک میخوام اونا هم برام جبران کنند! من اگه باردار نبودم و اگه این حالت تهوع لعنتی امونم رو نبریده بود، خودم از پس پذیرایی 50 نفر که سهله از پس پذیرایی 100 نفر هم یه تنه برمیومدم اما با این شرایط واقعا واقعا واقعا برام سخت بود! تو فکر کن 5شنبه از ساعت 5 و نیم صبح با مامانم و محمد بیرون بودیم دنبال جبران کم و کسریها و خرید میوه و چه و چه و چه تا خود ساعت 11 شب... دیگه از ساعت 9 به بعد من از حالت تهوع نمیتونستم حرف بزنم!!! مامان طفلکیم که از یک هفته جلوتر در تکاپوی خرید و خونه تکونی من بود... از طرفی خانم همکار (که واقعا دوسته تا همکار) که در این سفره با من شریک بود و اونم بدتر از من دست تنها بود خریدای دیگه رو انجام میداد... حلوای خوشمزه سفره رو هم او پخت. شله زرد رو مامانم پخت، آش و عدس پلو رو هم دادم بیرون پختند برام. حالا به هر حال به هر ترتیبی و سختی که بود برگزار شد بازم گلی به جمال بهنام که خونه شو در اختیارم قرار داد تا مبلمانم رو منتقل کنم اونجا و بازم به معرفت سارا خواهر محمد که از 5شنبه شب اومد پیشم و جمعه اگه اون نبود نمیدونم میخواستم چه جوری از پس اونهمه کار بربیام! خدا رو شکر مجلس خوبی بود و خانمی که دعوت کرده بودم واقعا دوست داشتنی و خوب بود... ازش خواهش کرده بودم دعای توسل رو که خوند، بی معطلی مولودی را شروع کند و مدت زمان برگزاری سفره و مولودی خونیش هم سه ساعت باشه. الحق والانصاف که 5 نشده خونه مون بود و از 5 شروع کرد و رأس ساعت 8 هم تموم کرد... دخترای خوشگلش رو هم آورده بود که وقتی میخوند اونا هم با زدن دف همراهیش کنند. از یه چیز این خانم که خوشم اومد این بود که برخلاف اغلب خانمهای جلسه ای جوری حرف نزد که انگار استغفرالله خودش بچه پیغمبره و دیگران همه از دم بچه یزید! از چیزی که بهش مربوط نبود یک کلام حرف نزد که بیاد بگه اونایی که حجاب ندارند اون دنیا از سرو ته آویزونشون میکنند تو آتیش و چه میدونم سیخ داغ میچسبونند به دست و پاشون و غیره و غیره و غیره. فقط یه روضه خوند و دعای توسل و بعدش دیگه مولودی بود. خدا رو شکر مجلسمون آبرومندانه برگزار شد... تو سفره مامانم برای خاله کوچیکه تعریف کرد که چه پدری ازمون درومد این چند وقت... اونم کلی دعوام کرد که چرا وقتی بهت میگم کاری داری بیام کمک میگی نه؟! آخه خود خاله طفک انقدر پادرد داره که کورتون میزنه برای تسکین دردش اونوقت من چه جور میتونستم بگم بیاد پیشم (من از دخترای جوون فامیل انتظار داشتم که ظاهرا بیخود کرده بودم انتظار معرفت داشتم ازشون) عوضش شنبه دیگه کسی باهام تماس نگرفت! خودشون دو تا خاله هام و مامانم و پسرخاله مو بهزاد اومدند پیشم و نذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. کل خونه ها (خونه خودم و بهنام) رو مرتب و تمیز کردند و آخر شبم رفتند. فقط موند آشپزخونه که اونم سارا طفلکی اومد و دیروز کل خونه رو کرد یه دسته گل. خلاصه بالاخره بعد 10 روز جنب و جوش و تقلا بالاخره تموم شد. ولی هنوز چند تا سفره ی دیگه بدهکارم که فکر نکنم حالا حالاها بتونم بندازمشون. عکس سفره رو هم خودم ندارم آزاده داره که هر وقت ازش گرفتم میذارمش اینجا. 

دوستان منو ببخشید واقعا حالم خوش نیست و نمیتونم تا چند وقت چه اینجا و چه تو وبلاگاتون پر رنگ باشم... بذارید این یکی دو ماه هم بگذره و حالم دوباره روبراه بشه بازم دوباره همه جا پر رنگ میشم. 

پ.ن. وقتی یاد مظلومی و محبتهای بی دریغ مامانم میفتم، از خودم بیزار و متنفر میشم برای پست پایین... اصلا همه شو میفرستم تو ادامه مطلب تا جلو چشمم نباشه!  

نظرات 11 + ارسال نظر
طناز دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 10:50 ق.ظ

قبول باشه دوستم. راستش من هم به این نتیجه رسیدم که برای کسی نباید از جون مایه گذاشت که هیچ اصلا نباید کمکی کرد! خیلی بده که آدم به این نتیجه برسه اما رسیدم دیگه...

fafa دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:05 ق.ظ

الهی... ایشالا قبول باشه میگن دعای زن باردار مستجابه تو که دیگه سفره هم انداختی با این وضعیت حتما خدا آرزوهاتو برآورده میکنه خانوم خانوما... خوش به سعادتت... مواظب خودت باش..

مموی عطربرنج دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:35 ق.ظ

دوستم! تو که این همه کمک داشتی!! یه ایل داشتن بدو بدو می کردن...خاله ت خواهرشوهرات و مامانت...خداییش دیگه! دخترای فامیلو ولشون کن! همینکه خاله و بقیه پشتت بودن،خودش کلیه! من فکر کنم سفره بندازم غیر 3 -4 نفر نتونن کمکم کنن!
کلا" مجلش خیلی خوبی بود و خیلی حال منو خوب کرد...چون من از اول صبحش حالت دلمردگی و درب داغونی داشتم!!یعنیبه زور تموم خونه رو گردگیری کردم و غذا پختم واسه ناهار ابو...

نه دوست جون خود روز سفره رو نمیگم... روزای قبلشو میگم که برای تدارک چقدر کمک میخواستم... یکی لازم بود تو خریدا کمکم کنه چه میدونم آجیل و گوشت و برنج و نمیدونم کیسه فریزر و ظرف یه بار مصرف و خیلی چیزای دیگه رو بگیره... یکی باید از خونه مادربزرگم پشتی میاورد که نشد آخر سر جمعه صبح محمد رفت پشتیا رو آورد... یعنی تمام کارایی که باید طی چند روز انجام میشد همه رو به صورت ام پی ۳ پنجشنبه و جمعه انجام دادیم با مامانم و محمد... نمیدونستیم خودمونو تقسیم به چند بکنیم... کی بره میوه بگیره کی خریداری دیگه رو انجام بده (گوشت کم بود باید گوشت میگرفتیم و میردیم تحویل آشپز بدیم... نون لواش نداشتیم باید تهیه اش میکردیم) کی وقت کنه بره از خونه عزیز پشتیها رو بگیره... کی بشینه آجیلا رو بپیچه و درست کنه...روز ۵شنبه اگه بدونی خونم چه دیوونه خونه ای بود تمام ظرفای میوه همینجور رو همدیگه تلنبار شده بود وسط اتاق... فقط آخر شب دیگه سارا اومد کمکم... روز جمعه درسته تو پذیرایی کمکم کردند اما اصل کمک اونی بود که چند روز قبلش به دادم میرسیدن... حالا ایشالا خودت که سفره انداختی میبینی چقدر سخته کار تدارکاتش...
آخیش... اینو که میگی خستگی از تنم در میره... خوشحالم بهت خوش گذشته دوست جون و روز خوبی بود برات... مرسی که اومدی پیشم

غزل دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:55 ق.ظ

قبول باشه عزیزمممممممم
یک ندا میدادی میومدیم کمکت
بیخیال بقیه همیکنه مادرت و محمد کمکت کردن خودش یکک عالمست عزیزم
دیگران هم فقط حرف میزنن

فیروزه دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:56 ق.ظ

قبول باشه بهار گلی ... ایشالا که به همه حاجات و آرزوهات برسی ... خدا آقا محمد و مامان رو همیشه حفظ کنه برات ... مواظب خودت باش ... نی نی مون چطوره؟ خوبه؟

بانو دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 12:13 ب.ظ http://heartplays.persianblog.ir/

قبول باشه... ایشالله که حاجت روا بشی...
دختر بیشتر مواظب خودت باش... من خدا رو شکر خیلی بهتر شدم... تا چند هفته دیگه تموم می شه نگران نباش...

مینا-دفتر خاطرات دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://khaterate1389.persianblog.ir/

همه پست های عقب مونده رو خوندم بهاری. هم غرغر هاتو و هم کتاب هایی که خوندی. منم این روزا سرم با کتاب گرمه این روزا.
سفره ات هم قبول ایشاله.منم یه سفره ابوالفضل و امام زمان دارم. الان 5 ساله نذر دارم و هنوز ننداختم. ایشاله تو برنامه ام هست به زودی.
اگه بازم سفره داشتی خبرم کن.میام و کمکت هم میکنم با جون و دل.
دلم میخواد بیام. می بینی چه پرروام؟
بهار این روزا عجیب حوصله فامیل رو ندارم. خیلی دلم میخواد بیشتر با دوستام باشم.
میبوسمت .

افسانه دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 02:59 ب.ظ http://ninidari.bloghfa.com

قبول باشه خاله
بازهم ببخش من نتونستم بیام
شرایط الانت رو کاملا درک می کنم... شاید بهتر بود وقتی دیگه ای سفره رو می انداختی... البته قطعا تا چند وقت دیگه از دست یه نی نی کوچولوئه بامزه حتی اگه می خواستی هم نمی شد در هر حال واقعا خسته نباشی و امیدوارم مقبول درگاه کردگار باشه

الهه سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 08:28 ق.ظ http://man-va-va.persianblog.ir

بهاره جان مبارکه من یه ماه نبودم مامان شدی به سلامتی
خسته نباشی عزیزم خدا قبول کنه مثل مادربزرگا گفتم
به خودتم حرص نده کسی نیومد ولی یادت باشه دفعه بعد تو هم نرو
میبوسمت
تا یادم نرفته از کتابهائی که قبل نمایشگاه گفته بودی میخری من چند تاشو که رفته بودم نمایشگاه خریدم مرسی

ZanyR سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 09:33 ق.ظ http://zanear020.blogfa.com

سلام بهاره جون وب زیبا و جالبی داری اگه مایل باشی با هم تبادل لینک کنیم.
اگه تونستی بهم سر بزن.

بهناز پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام خوبی؟ قبول باشه. خدا مادر و همسرت رو بهت ببخشه. بی خیال بقیه که کمک نکردند ( یکی طلبشون).فکر کنم همه بهت گفتند که این روزها حرص خوردن ممنوعه ، اما لازم میدونم منم یکبار دیگه اینو برات تکرار کنم . سعی کن همه چیزو با یه لبخند و یه صلوات طی کنی . یکی از دوستام بارداره 5 ماهشه ، اما هنوز تهوع داره. با دکترت مشورت کن برای تهوع چی کار کنی( من فکر میکنم مادرت هم زمان بارداری تهوع داشته و یا تو خیلی این روزها استرس داری؟)
من کتاب ( از این همه جا) تکین حمزه لو رو خوندم ، خوشم نیومد نمیدونم چرا گوشام دراز شد و خریدمش( آخه دیدم چاپ 5 است ،گفتم حتما خوشم میاد)
آهان در مورد تهوع هم سعی کن غذا ها رو کم کم و در دفعات بیشتر بخوری و آدامس بجوی.
سفره و از این جور کارها را هم دیگه فراموش کن ( حکایت موش تو سوراخه...) این کارهات

سلام بهناز جان
مرسی عزیزم بد نیستم تو خوبی؟
ممنون دوستم... خودم هم همینو میگم یکی طبلشون مال استرس نیست وقتی گرسنه باشم یا ۳-۴ ساعت از خوردن آخرین وعده غذاییم بگذره... یا وقتی فعالیت زیاد داشته باشم و خصوصا اگه خیلی دولا راست بشم حالت تهوع میاد سراغم و پدرمو درمیاره...
از این همه جا برای من سو سو بود نه خوشم اومد ازش و نه بدم.
نه دیگه فعلا خیال ندارم از این کارا بکنم تا اطلاع ثانوی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد