روزی روزگاری در زمانهای قدیم، مردم سرزمین مرا رسم بدینگونه بود که واپسین سه شنبه سال را بهانهای قرار دهند برای دور هم جمع شدنهای دوباره و رقص و پایکوبی و آجیل خوردن و ووو. روزی روزگاری در زمانهای قدیم، مردم سرزمین من گرد هم آمدند تا فکرهایشان را روی هم بریزند و ببینند چه کار کنند که این آخرین چهارشنبه سال بهشان بیشترتر خوش بگذرد پس به این نتیجه رسیدند تا بوتهها را روی هم انباشته و سپس آتششان زده و بعد مردم سرزمین من چون کودکان شیطان و بازیگوش از روی آن شرارههای آتش بپرند و نیز هنگام پریدن، اصواتی از خود دربیاورند و جملاتی بگویند نظیر: زردی من از تو، سرخی تو از من؛ یا زردی من مال تو سرخی تو مال من یا یک چیزی در همین مایهها! و بعد برای جذابتر شدن این گردهمایی تصمیم گرفتند زن و مرد، کوچک و بزرگ، چادر بر سر گذارده و تغییر قیافه داده و به همراه یک فروند کاسه و یک فروند قاشق، بروند درب خانه ی همسادههایشان قاشق زنی و از آنها آجیل و نقل و نبات و میوه طلب کنند و بعد همگی با هم هرهر بخندند به این همه مسخره بازی!
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، به مردم سرزمین بسیار بسیار زیاد خوش میگذشت در این آخرین سه شنبه ی سال که نامش را گذارده بودند «چهارشنبهسوری»... در این روز نه از آتش گرفتن خبری بود نه عربدهکشی نه آژان و آژانکشی... تنها خنده بود و شادی و حال خوش.
سالها گذشت و گذشت و من نمیدانم چطور گذشت که مردم سرزمین من تغییر عقیده دادند و تصمیم گرفتند به جای اینکه خودشان بالا و پایین بپرند، تنها زنان و دخترکان جوان را از جایشان بپرانند آنهم نه یک ذره و دو ذره که میزان پراندنشان باید حتما حتما به نیم متر برسد! و از آنجا که کم کم تنبلی و تن پروری در این سرزمین مد گردید، احدی را نا و توان پریدن از روی آتش نماند و همگان تصمیم گرفتند تنها آتشی بیافروزند و همگی به دورش یا در کنارش بایستند و شعلههای آتش را نظاره کنند که چقدر شرارهایش بلند و بلند تر میشوند!!! برای مفرحتر و جذابتر شدن ماجرا هم تصمبم بر آن گرفتند تا کپسولهای گاز و پیک نیکی را سر دستها بلند کرده و گروپی بیندازندش در آتش و بعد به آن صدای مهیب وحشتناک و دهشتناک ناشی از انفجار آن کپسول بخندند و بخندند... بعد ترقه اختراع شد و پس از آن سیگارت و نارنجک و فشفشه و خلاصه کم کم جشن چهارشنبهسوری تبدیل به میدان جنگ شد... جنگ بین این محله و آن محله... جنگی که هرچه مهماتت بیشتر صدا کند و بیشتر زمین را بلرزاند پس بهترتر است و محلهات خیلی باحال تر است!
حالا، برعکس قدیم هیچ خانوادهای جرات نمیکند در این روز از خانه بیرون رود... از مراسم قاشق زنی و خنده و شادی خبری نیست... تا دلت بخواهد در خیابانها پلیس و آژان و داروغه میبینی... بیمارستانها و درمانگاهها پر میشوند از افراد حادثه دیدهای که یا نارنجک در خانهشاند منفجر شده یا در جیب شلوارشان یا اینکه در حین عبور از خیابان همچون تیری از غیب یک نارنجک بر فرق سرشان نشسته و آن حادثه دیده نگونبخت را روانه بیمارستان، بلکه هم قبرستان کرده است! در این سه شنبه آخر سال تمام ادارات و شرکتها ساعت ۲ بعدازظهر تعطیل میشوند تا همگی قبل از شروع جنگ در خانه باشند و طبیعتا در امان!
ولی با تمام این تفاصیل، آخرین سهشنبه سال روزی است که نامش شور و هیجان در دل ایرانی جماعت راه میاندازند و همگان دوستش دارند فراوان!
امیدوارم این روز و شب به تو دوست خوب من حسابی خوش بگذرد و حین گذر از کوی و بزرن خطر هیچ ترقه و نارنجکی تهدیدت نکند!
چهارشنبه سوریت مبارک
در این دیار ســـربی، یک استکان، هـوا نیســــــت
درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست
مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند
احــــــــوال عــــــــاشقان نیز، چندی است روبِه را نیست
فرهـــــــــاد آسم دارد، خسرو ســـــــــــــیاه سرفه
هیچ آدمی به فـــــکرِ شــــیرین بینوا نیســـــت
"اطفــــــــال و ســــــالمندان" در خــــانه ها اسیرند
ویران شود هر آنجا، غوغـــــای بچه ها نیســــت
تـــــاوان دیـــــــدن تو، سنگینتر از جریمه است
من زوجم و تو فردی، این شهر جــــای ما نیست
متاسفم که نمیدونم شاعرش کیه
همانطور که هیچوقت آدمهایی را که عاشق و دلباخته هارر فیلمز (همان فیلمهای ترسناک) هستند درک نکرده و نمیکنم، آدمهایی که عاشق غذاهای تند تند آتشین هستند را هم درک نمیکنم! آخر آدم مگر مرض دارد که خودش را تا سر حد مرگ بترساند یا غذایی را بخورد که از فرط تندی و آتشینی بخار را از سرش بلند کند! اصلا میخواهم بدانم پرز زبانشان از بین نمیرود از خوردن غذاهای اینچنینی؟!
من تا قبل از ازدواج با محمد غذاهایی را میخوردم که همه چیزش متعادل بود و دل را نمیزد؛ نمک و فلفل و ادویهجاتش به اندازهای بود که غذا را خوشمزه کند همین، وگرنه تو نه تندی فلفل را حس میکردی و نه نمک غذاها را... هرچند دستپخت مامان جانم بسیار بسیار خوب است و غذاهای لذیذی همیشه برایمان پخته و میپزد، اما جوانترهای فامیل مثل بهنام و بچههای خاله و دایی و عمه و دوستانم، دستپخت مرا بیش از مامان دوست داشتند تا اینکه گذشت و گذشت و بنده همسر آقامحمدخان قاجار که البته نه ولی به هر حال همسر آقامحمدخانی شدم که عاشق و واله و شیدای غذاهای تند تند تند تند است؛ یعنی تند که میگویم یک چیزی میگویم یک چیز میشنویدها! آن اوایل که هنوز خوب نمیشناختمش هرگاه با هم میرفتیم فست فودی جایی و محمد بی برو برگرد پیتزای مکزیکی یا پپرونی سفارش میداد، فکر میکردم همینجوری انتخاب کرده است آن غذا را ولی بعدها فهمیدم زهی خیال باطل!!! حتی بعدها هم که در کمال تعجب میدیدم از غذاهایم ایراد میگیرد نفهمیدم اشکال کار درکجاست تا اینکه یک روز (که چشمت روز بد نبیند) دعوت شدیم منزل ژیلی جان خواهر بزرگ محمد... تازه آن روز بود که من معنی یک غذای سوپر خوشمزه را از نظر محمد فهمیدم... غذای خوشمزه از نظر او یعنی غذایی که سراسر فلفل تازه داشته باشد در واقع تو بخوان فلفل تازه به همراه مقداری گوشت و یک نموره هم بادمجان و اینها وگرنه غالب غذا باهاس فلفل تازه ی تازه ی تازه باشد، از آن پپرونی چیلیهاش! و جوری باشد که افراد عامی نتوانند اصلا آنرا بخورند مگر به همراه یک پاتیل ماست! یعنی به ازای هر قاشقی که در دهان میگذاری باید دو قاشق ماست بخوری البته بهتر است اول یک قاشق ماست بگذاری دهانت و بعد یک قاشق غذا و بعد دوباره یک قاشق ماست (یک جورایی شبیه لقمه ی ماست میشود)! آن خورشت بادمجان تندترین و آتشین ترین غذایی بود که من به عمر ۳۰ سالهام خورده بودم؛ و این تشویقها و به به گفتنهای محمد عاملی شدند تا ژیلی انگیزه پیدا کند و غذای بعدی را تندتر از غذای قبلی درست کند و پدری از من درآورد آن سرش ناپیدا! آن خورشت کرفس هم تندترین خورشتی بود که به عمرم خورده بودم و بعد از آن دیگر هرگاه قرار باشد ژیلی آشپز باشد، من هم کنارش میایستم و التماسش میکنم که جان مرگ من فلفل تازه نریز تو غذا، یا حالا که داری میریزی یک دانه بریز...تو را به دو دست بریده ی حضرت ابوالفضل کمتر تند کن غذا را... البته از حق نگذریم دستپخت ژیلی واقعا خوشمزه است به قدری که آدم نمیتواند نخورد از آن حالا هرچقدرم که تند باشد!
بعد از آن سعی کردم دستپختم را جوری کنم که محمد دوست دارد ولی ایشان همچنان ه غر زدنشان ادامه دادند... البته خانواده محمد می گویند که دوست دارند دستپختم را مثلا من میدانم آزی خورشت قیمه و کشک بادمجانم را دوست دارد، سارا رشته پلویم را که در آن زیره ریخته باشم دوست دارد، سهیلا از آلو اسفناجم خوشش میآید و ژیلی غذاهای خارجکیم را دوست دارد؛ در این مدتی که غذاها را به شیوه ی محمد تند می کردم، از یک طرف دیگر هم دچار مشکل شدم و آن خانواده ی خودم بودند چون هرگاه که آنها میهمانم بودند داد همه شان درمیآمد که چرا اینقدر تند میکنی غذا را ولی حالا... فهمیدهام محمد علاوه بر اینکه فقط غذاهای تند را میخورد، تنها عاشق خورش قیمه و قورمه است ولاغیر! یعنی هرچی ذوق و هنر آشپزی در من بود این بشر کشتش! یک روز کشک بادمجان فرداعلی پختیدم برایش ولی با اه و پیف و یک نیمرو بده بخورم مواجه شدم، برایش زرشک پلو پختم جای دستت درد نکنه فرمودند مرغ باید سرخ شود نه آبپز، ماکارونی پختم فرمودند من ماکارونی دوست ندارم همه اش خمیر است، خورش کرفس پختم فرمودند خورش سبز فقط قورمه سبزی، قیمه پختم اظهار کردند قیمه فقط قیمه مامانم و ژیلا، قورمه پختم فرمودند سبزیهایش باید از فرط سرخ شدگی به سیاهی بزند، کتلت پختم فرمودند من از کوکو و کتلت خوشم نمیآید و خلاصه همینجور بگیر برو تا آخر! خلاصه وقتی دیدم او همچنان غر میزند که دستپختت را دوست ندارم، تصمیم گرفتم به شیوه ی خودم غذا بپزم که حداقل یک کداممان از این غذای آماده شده لذت ببریم، والا! حالا... یک روز دلمه میپزم، یک روز باقالی پلو، یک روز هویج پلوی شوشمزه ی شوشمزه، یک روز رشته پلو، یک روز کوفته و خلاصه در این میان اگر فرصت شد و توانستم، یک خورش قورمه سبزی یا قیمه هم میپزم به تلافی آنهمه غذای خوشمزهای که پختم و نخورد
* بچه که بودم با مامانم رفته بودیم پیتزاخوران... در رستوران با یک خانم ایتالیایی روبرو شدیم که داشت سفارش میداد بعد نمیدانم چه شد که خانمه با مامانم شروع کردند به صحبت کردن بعد به مامانم گفت من پیتزا پپرونی دوست دارم ولی اینجا آن پیتزایی را که من دوست دارم، ندارند. مامانم گفت ولی این پیتزاها خیلی تندند منکه اصلا نمیتوانم بخورم. ولی خانمه گفت: نه نه نه... اینا پپرونی نیست... من دوست دارم پپر از درون بسوزاند و آتشت بزند... اینهایی که شما میخورید اصلا پپر ندارد!!! و اینجور شد که بنده اولین لغت انگلیسیم را یاد گرفتم==> پپر یعنی چیزی که شکمت را بسوزاند! بعدها فهمیدم پپر به زبون ما یعنی چیزی که اول زبان را بسوزاند و وقتی یک بار زبانت را سوزاند تو دیگر ازش نمیخوری و وقتی نخوردیش دیگر جاییت نمی سوزد!!! و بعدترها فهمیدم پپر میشود همان فلفل خودمان!!!
در راستای اینکه قرار بود امسال هیچ خریدی و خرج اضافهای انجام ندهم، طی چند روز گذشته مبلغ ۱۰۰ هزار تومان وجه رایج مملکت پول بابت لباسهای دم دستی برای خودم و محمد دادهام، ۳۰۰ هزار تومان ریختیم در سوپر خانه و فریزر، ۱۰۰ هزار تومان دادیم برای بلندر و تیبل میت، ۳۰ هزار تومان دادیم برای دیدن سیدیهای تصویری کنسرت همای به انضمام چهار فروند سی دی دامبولی دیمبال جهت تولید سیدی گلچین نوروزی خودمان و مامان جانمان و ایضا بهنام جانمان، ۳۰۰ هزار تومان امروز باید بدهیم به بانک سر کوچهمان، ۶۵۰ هزار تومان باید بگذاریم کنار برای چک ۵ فروردین محمد، ۹۵۰ هزار تومان باید بگذاریم کنار برای چک ۲۷ اسفند محمد، ۷۵۰ هزار تومان دادم برای سرویس دندان و دهانم... دیگر دیگر... هولم نکن بگذار یادم بیاید باز هم باید مبلغی کنار بگذارم... بالاخره خرج سفر و هزینه بنزین و خورد و خوراکمان طی دو هفته هم هست؛ هان یادم آمد... ۱۰۰ هزار تومان کنار گذاشتهام برای عیدی دانیالِ به قول خودم خوشمزه و به قول خودش شوشمزه! بعد یادم آمد که کیف درست و حسابی ندارم و همینطور کفش راحتی برای اداره نیز باید تهیه کنم... احتمالا محمد هم یادش خواهد آمد که کفش راحتی ندارد و این یعنی کم کم ۲۵۰ هزار تومان! تازه هنوز برای تولد خاله مینا و نینا و سامی هیچی نخریدهام! بعد من برای تنقلات عید هیچی نخریدهام و البته که نخواهم هم خرید زیرا که وقتی دو هفته منزل نیستیم مگر مغزم را خر گاز گرفته است که بیخودی پولم را بریزم دور هاین؟ ببین اگر میخواستیم تنقلات عید را بخریم چقدر دیگر باید خرج میکردیم! فعلا همین خرجها را یادم است که انجام داده یا انجام خواهم داد ولی میدانم که باز هم چند قلمی را فراموش کردهام... آنوقت مسأله اینجاست که مگر دیگر چقدر دریافتی خواهیم داشت و بعد قرار است دقیقا تا یک ماه دیگر از کجا بیاوریم بخوریم آنوقت؟! باد هوا بخوریم؟! خدایا هم اکنون نیازمند یاری سبز و آبی و زردت هستیم (تازه حواست باشد که دو جور سبز داریم یکی سبز یواش با سه تا صفره یکی سبز تندتر با چهار تا صفر؛ من منظورم آن سبز تندتر است!) خلاصه که خداجان خودمان، جیبمان و اطرافیانمان را به خودت سپردیم مواظب همه مان باش لطفا!
پ.ن۱. شدیدا دوست داشتم الان اینجا بودم:
پ.ن۲. به تازگی کشف کردهام که گوش آدمی خرترین عضو بدن اوست! حتی به نظر من گوش از دندان هم خرتر است چون باز دندان اگر دارو بخوری و در پی مداوایش باشی آرام میگیرد و کمتر اذیتت میکند اما این زبان نفهم را فقط باید بسپاری دست دکتر و دم و دستگاه و نیروی فشار چون با زبان خوش به هیچ عنوان رام نمیشود! از هفته ی پیش که گرفته و هیچ صدایی نم پس نمیدهد من هر کار که بلد بودم انجام دادم... دکتر رفتم قطره در گوشم ریختم کم کم تمیزش کردم... بینیم را گرفتم و گوشهایم را باد کردم و همینجور بگیر برو تا آخر ولی نتیجه چه شد؟ هیچ! نه تنها همچنان گرفته باقی مانده است که تازه صداهای عجیب و غریب هم از خودش درمیآورد! تا دیروز که مدام صدای سوت پخش میکرد تو سرم اما امروز هم صدای سوت میدهد و هم صدای جیرجیرک... باور کن دیوانهام کرده است!
اگه عاشقت نبودم
پا نمیداد این ترانه
بیخیال بد بیاری
زنده باد این عاشقانه
~~~~
دوستش دارم زیاد (دانلود)
نیمه شب ۹ اسفند ماه ۹۰، عین بچه آدم نشسته ام و دارم فیس بوکم را چک میکنم که برایم اس ام اس میزند: تا 20 دقیقه دیگه 32 سالت میشه هاهاهاها! در دلم میخندم و میگویم منکه میدانم کجایت همچنان در حال سوزش است (اردیبهشت گذشته روز چهاردهمش تا چشم باز کردم فوری باهاش تماس گرفتم و گفتم==> به جمع 32 ساله ها خوش اومدی عزیزم و بعد هرهر زدم زیر خنده چون میدانستم نسبت به سنش حساس است و اگر مدام یاداوریش کنی خیلی بدش می آید... از آن روز کمر همت بست تا روز تولد من او هم مثلا ضدحال بزند به من!ا) در جوابش مینویسم: اولا تا بیست دقیقه دیگر نه و چند ساعت دیگه چون من 5 صبح به دنیا آمدم بعدش هم 32 سالم نمیشود بلکه 33 سالم تمام می شود... ظاهرا علائم کهولت سن زود آمدند سراغ تو دوستم آخر میدانی که آلزایمر یکی از بارزترین علائم پیریه! در جوابم نوشت: زهرمار بیبِ بیبِ بیب بیب!!! دوباره نوشتم برایش: اتفاقا آدمای مسن بد دهن و بی تربیت هم میشوند آخر نه اینکه عقلشان تحلیل میرود و اینها، برای همین است! دوباره برایم نوشت: ای بر اون بیب بیبِ بیب بیب بیب بیبت!!! فعلا که تو 33 سالت شد و من هنوز 32 سالمه! نوشتم: بابا جان کهولت سن که اینهمه ناراحتی و عصبانیت نداره... حالا من امروز 33 سالم شد تو 3 ماه دیگر... مهم این است که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد! برایم نوشت: من فردا صبح آن دهان تو را بیب بیب!!! میمیری اگر جواب ندهی؟!!! نوشتم برایش: نمیمیرم اما بی شک حناق میگیرم! و این او نوشت و من نوشتها تا ده دقیقه دیگر هم ادامه دارد و راستش را بخواهی بدجور به این خنده های از ته دل نیاز داشتم نیمه شبی... فقط این وسط از یک چیز دلم گرفت و آن اینکه این دوست بیشعورم تا چند وقت دیگر از ایران میرود و نمیداند بعد از رفتنش چقدر دلم برایش تنگ می شود و او خودش اصلا چقدر دلتنگ من خواهد شد! برایش نوشتم: خیلی خری که میروی کانادا! هم خری، هم حماری هم ولاخ و هم دانکی و هم هر کلمه ی دیگری که معنی الاغ بدهد! برایم نوشت: دیدی! علائم پیری در تو هم پدیدار شدند! هنوز به دنیا نیامده پیر شدی که! (تازه خدا رحم کرد خبر ندارد که گوش راستم بیخود و بی دلیل کیپ تا کیپ گرفته و اصوات را با بدبختی میشنوم وگرنه کلی الان برایم دست میگرفت! یادم باشد فردا حتما بروم دکتر.) برایم مینویسد: تو مگر فردا کار و زندگی نداری که هی با من اره میدهی و تیشه میگیری؟ برو بگیر بخواب دیگر پر رو! مینویسم: اگر جنابعالی اینقدر کرم نریزید و اجازه دهید، دارم جواب تبریک تولد دوستان متمدنم را در فیس بوک میدهم... آخر یک ذره ادب و تمدن را از آنها یاد بگیر! می نویسد: ................................................................!!! مینویسم: همین فحشها را دادی که ترشیدی دیگر! مینویسد: من فردا صبح خودت و جد و آبادت را در هم ادغام میکنم فقط صبر کن تا فردا برسد! مینوسم: دوستت دارم و مرسی که همیشه کنارمی. برایم علامت بوسه میفرستد. برای آخرین بار مینوسم: دختر خوب نیست تا یکی بهش گفت دوستت دارم، فوری خر شود! مینویسد:................................................... و ...........................................ی!!!!! برایش علامت بوسه میفرستم و تمام.
با خودم فکر میکنم که وافعا دلم برایش تنگ خواهد شد
تقدیم به ایرانیان زیر ده سال، که در آینده:
برای کسب ثروت، به نهاد دولت نزدیک نخواهند شد؛
برای افزایش قدرت کشور، ثروت تولید خواهند کرد؛
ظرفیت نقدپذیری و اصلاح تدریجی را در خود پدید خواهند آورد؛
از فرهنگ واکنشهای سریع به خویشتن داری، ارتقاء فرهنگی پیدا خواهند کرد؛
از فرهنگ شفاهی و غیردقیق به فرهنگ مسئولانه ی مکتوب، انتقال تمدنی پیدا خواهند نمود؛
از رفتارها و کارهای کوتاه مدت به گستره ی درزامدت، رشد فکری پیدا خواهند کرد؛
تضعیف، تخریب و انتقام را از فرهنگ سیاسی خود حذف خواهند نمود؛
به رشد فردی و استقلال فکری از طریق مطالعه حداقل دو ساعت در روز روی خواهند آورد؛
برای ایرانیان دیگر از رانندگی گرفته تا کسب قدرت، حقوق قائل خواهند شد؛
از رشد و موفقیت دیگران به طور واقعی خوشحال شده و درس خواهند آموخت؛
غرور بی جا، حسادت و ناجوانمردی را به سکوت، احترام و گذشت تبدیل خواهند کرد؛
دروغ گویی و وارونه جلوه دادن واقعیتها را از نظام معاشرتی خود با دیگران حذف خواهند نمود؛
برای کسب قدرت، به اصل رقابت و فرصت برای دیگران اعتقاد خواهند داشت؛
و پس از رسیدن به قدرت، فقط دوره ی محدودی، صرفا برای تحقق کارهای بزرگ، در قدرت خواهند ماند.
*مقدمه کتاب «اقتدارگرایی ایرانی در عهد قاجار»
تألیف دکتر محمود سریع القلم
انتشارات فرزان
من هم با حرفهای آقای دکتر به شدت موافقم. کودکان این دوره خیلی خیلی خیلی با کودکان هم دوره ی من تفاوت دارند. زرنگتر، باهوشتر، دقیقتر، منطقی تر و به همان نسبت هم جدی تر از بچه های قدیم هستند. به سادگی و راحتی گول حرفهای الکی بزرگترها را نمی خورند و تا خودشان درک نکنند و یا با چشمان خودشان نبینند چیزی را باور نمی کنند آن را به سادگی. حتی دانیال دو سال نیمه ی ما هم وقتی دوست دارد مثل محمد قرص جوشان مولتی ویتامین بخورد ولی چون ما نمی دانیم آیا برایش واقعا مفید است یا ضرر دارد، الکی می گوییم تمام شده است، ول کن ماجرا نیست و اصرار دارد خودش جعبه ی خالی را ببیند! آیا بچه های زمان ما هم اینجور بودند؟ راستش را بخواهی خیلی از ما حتی قدر این کودک دو ساله هم نیستیم و تا یکی حرفی را زد بدون تحقیق و بی چون و چرا قبول و باور میکنیم و وقتی باور کردیم و بعدها فهمدیم سرمان کلاه رفته است داد و فغان راه میندازیم که آی ایها الناس فلانی و فلانی و فلانی دروغگواند و سر مردم کلاه میگذارند و به حرفشان نروید؛ درصورتی که اگر از همان ابتدا با چشمان بازتر و تحقیقات بیشتر حرف کسی را باور می کردیم یا انکارش می کردیم، دیگر بعد از مدتی داد و هوار راه نمی انداختیم که فلانی دروغگواند (اینجور وقتها مامان جان بنده می فرمایند: چشمت کور، می خواستی حواست را جمع کنی)!
من هم فکر می کنم بچه های نسل جدید که اکثرا دارای پدر و مادرهای تحصیلکرده، با منطق و رئوفتر از والدین پیش تر هستند، باید که سطح آگاهیشون نسبت به بچه های زمان تعصب و خشکی و بی منطقی بالاتر رود. راستش را بخواهید من هم از کودکان زیر ده سال می ترسم و هم دوستشان دارم... می ترسم در 45 سالگی آنگونه باشم برای فرزندانم که مادربزرگم در 75 برای ما نوادگانش است==> ساده، گوگولی، زودباور، برای مجاب کردنش دو راه داری یا خودش مجاب می شود یا تا دنیا دنیاست حرف خودش را می زند، پس، اگر دیدی سر حرف خود باقیست، هرگز سعی نکن دلیل و منطق بیاوری که مجابش کنی چون او حرف تو تو کتش نمی رود!!! می ترسم اگر حواسم را جمع نکنم و سعی نکنم خود را آپتودیت نگاه دارم بدجور از غافله عقب بمانم...
همیشه همه ی اختلافها و بگومگوها از یک سوءتفاهم ساده شروع میشه؛ از یک رفتار یا گفتار خاص، آدم درک و برداشت غلطی میکنه و چون برداشت غلط میشه پس رفتار و عکسالعمل نفر مقابل هم غیرواقعی میشه، چون سوءتفاهم پیش اومده و این میشه آغاز ماجرا... بعد ماجرا که شروع شد پشتبندش ناراحتی و اعصاب خردی پدیدار میشند و چون اعصاب خردی وارد میدون شد اونوقت قهر و ترک مراوده هم پا به عرصه وجود میگذارند و دیگه حالاست که باید آقا خره رو صدا بزنی تا بیاد و باقالیها رو بار بزنه!
وقتی تو خونه ما اختلافی اتفاق میفته هر دو طرف در وقوعش کاملا بیتقصیریم چون اغلب این بگومگوها زمانی رخ میدهند که محمد رفته تو غار تنهاییش ولی من درکش نکردم یا اینکه من بخاطر شرایط (یا کاری یا خانوادگی) تحت فشارم و اصلا تحمل کوچکترین گله و شکایتی را ندارم یا اینکه اصلا شرایط جسمانیم اینجور ایجاب میکنه که کلا عصبی و بیطاقت باشم. اینجور وقتها وقتی دوتاییمون حوصله ی خودمون رو هم نداریم دیگه چه برسه به نفر مقابل، یکی از ما به اون یکی گیر میده... من، سر محمد غر میزنم که چرا اینهمه دمق و ناراحتی؟ چرا همش تو فکری؟ اصلا من میدونم تو دیگه منو دوست نداری و همینجور بگیر برو تا آخر. از طرفی محمد درست زمانی که من مگسی مگسیم و کلا سرم درد میکنه برا دعوا (پارازیت... عمدتا وقتی آن روی سگم بالاست، زیاد با سگ آقای پتیبل تفاوتی ندارم و فقط دوست دارم بپرم و پاچه ی یکی رو بگیرم) میاد و گیر میده به ... کتابای من مثلا. اونوقت یکی اون بگه یکی من بگم کار به جاهای باریک باریک میکشه. ولی علت و مسبب بگو مگو هرچی که باشه یک حسن داره اونم اینکه دو طرف بعد از قهری ایکس ساعته (ما که معمولا بیشتر از یکی دو ساعت با هم قهر نمیمونیم و همیشه اونی که مقصره خودش برای آشتی پیش قدم میشه حالا بقیه رو نمیدونم چقدر میتونند قهر و تحمل کنند) دوباره با هم مهربون میشند و اینبار برای جلب رضایت نفر مقابلشون سعی میکنند کارهایی رو انجام بدهند که خیلی وقت بوده پارترنشون ازشون میخواسته ولی ایشون مدام از زیرش در میرفتند!!!
پنجنشبهای که گذشت برای من کمی تا قسمتی استرسزا و اعصاب خرد کن بود چون بیخود و بیدلیل یاد موضوعات هزار سال پیش افتاده بودم و وقتی خوب دقت کردم دیدم من اون زمان که از دست فلان کار محمد خیلی ناراحت شده بودم هیچی بهش نگفتم! بعد، از دست خودم لجم گرفت که چرا اون موقع سکوت کرده بودم و بعد به این نتیجه رسیدم که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهست پس چطوره حالا پدر محمد بدبخت رو دربیارمو کاری رو کردم که شیطون مدام زیر گوشم وزوز میکرد و این شد که پنجشنبه در خونه ی ما جنگ جهانی سوم راه افتاد! بعد از کلی گریه و زاری و ناراحتی، طفلک محمد که اصلا تقصیری در شکلگیری این معرکه نداشت، برای به دست آوردن دل خانم لوس و پرتوقع و بچه ننهاش تصمیم گرفت کاری رو بکنه که در حالت عادی عمرا یعنی عمرا انجام بده==> بردن سر کار خانم به بازار چینی و بلور فروشها در میدون شوش!!!!!! آخه نمیدونم چرا دلم هوس دیدن و خریدن اجناس چینی و کریستالی کرده بود. هرچند چون دیر رفتیم پس دیر هم رسیدیم و همه جا بسته بود ولی محمد صبح روز جمعه باز دستم و گرفت و اینبار به همراه مامان و بهزاد رفتیم بازار و با دیدن اونهمه شلوغی و ترافیک و بوق و صدا و عابر و ووو رسما به غلط کردن افتادیم!!! بعد از ۳ ساعت و نیم در ترافیک موندن دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از این بازار رفتن فقط خستگیش به تنمون موند و بس! ولی این بار خدا با محمد حسابی یار بود چون هم کاری رو که من دوست داشتم انجام داد و هم درواقع کاری رو که خودش نمیخواست انجام نداد
نتیجه اخلاقی اینکه اگه بیخود و بیدلیل جوون مردم رو اذیت کنی خدا هم اینجوری حالتو میگیره پس نکن جان من، اذیت نکن بچه مردم رو!
پ.ن۱. اونجا که بودیم خانمی از کنارمون گذشت که انقدر شبیه شما بود بانو جون که واقعا فکر کردم خود شمایی ولی تا من بخوام شیشه ی ماشین و بدم پایین و صداش کنم او رفته بود
پ.ن۲. دوستان پرشین بلاگی من... من همچنان برای نظر گذاشتن براتون از اداره مشکل دارم اینترنت خونم هم به لطف جناب وایمکس تازگیا افتضاح شده و الان دو شبه که رسما قطعه... من فقط میتونم همه تون رو بخونم ولی ببخشید که فعلا نمیتونم براتون نظر بگذارم.... البته سعی میکنم اگه خونه اینترنتم درست باشه حتما دوباره بیام پیشتون و نظر بگذارم براتون...
با ترس و لرز روی تخت بیمار دراز میکشم، به محض اینکه خانم دکتر رویم خم میشود تا آمپول بی حس کننده را به دهانم تزریق کند، فوری چشمها را میبندم و مثل سگ از درون میلرزم؛ اگر مثل آن یکی دکتر ناجوانمردانه و وحشیانه آمپول بزند چه؟ اگر با وحشی بازی کارش را انجام دهد چه؟ اصلا اگر دیدم دارد وحشیبازی درمیاورد فوری بهش اعتراض میکنم... همچنان در حال کلنجار رفتن با خودم هستم که میبینم یک طرف صورتم در حال بی حس شدن است!!! برعکس آن یکی دکتر، این یکی به قدری ظریف و آرام انجام داد کارش را که اصلا نفهمیدم!
آن شلنگ یا چه میدانم دستگاه مخصوص تخلیه آب دهان را میگذارد کنار لبم و بسم الله کارش را آغاز میکند. خدای را سپاس که هنوز درد ندارم اما همچنان مثل سگ میترسم که نکند دارویش زیاد قوی نبوده باشد و موقع عصب کشی من آن درد عظیم را حس کنم؛ ترسم اما بی مورد است چون دردی حس نمیکنم ولی... نمیدانم خیال میکنم یا واقعا ته گلویم تلخ شده است، تلخِ تلخ درست مثل زهرمار! محض اطمینان کمی از آب دهانم را قورت میدهم و ==> زهرمار وارد گلویم میشود! ظاهرا میمردم اگر امتحان نمیکردم آن مزه ی لعنتی را!
بالاخره بعد از ساعتی کلنجار رفتن خانم دکتر دست از سر کچلم برمیدارد و باقی کار موکول میشود به دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر!
***
همچنان حوصله هیچ کاری را ندارم و در حالت خنثی به سر میبرم، به قول محمد این روزها یک پا نوترون تمام عیار شدهام برای خودم... هر روز صبح که بیدار میشود میپرسد هنوز هم نوترونی؟ و جواب هر روزهام هم مثبت است... اصلا چطور است تا وقتی دوباره روبراه گردم اسمم را از بهار به نوترون تغییر دهم هاین؟
دیروز با مصیبت عظمی از خواب بیدار شدم، به سختی صورت و دندانهایم را شستم، با هزار مکافات صبحانه خودم و محمد را آماده کردم و نهایتا ساعت ۷ هر دو از خانه خارج شدیم. طی راه دیدم سرم، چشمهایم و دندانم همگی با هم بزمی دردآور راه انداختهاند در سرم... از خانه تا اداره را با چشمهای کاملا بسته طی کردم ولی حالم اصلا روبراه نشد که نشد! سوار آسانسور شدم و وقتی آسانسور حرکت کرد به سمت بالا، حس کردم تمام امعاء و احشایم در حال عبور از گلو و نهایتا خروج از راه دهانم است!!! پس، از آسانسور که پیاده شدم، فوری به اتاق خانم مدیر رفته و گفتم من قصد پیچاندن اداره را به هیچ عنوان نداشتم ولی ببینید، این حال و روز من است امروز اصلا نمیتوانم کار کنم. ایشان هم رخصت فرمودند که بنده عین احمقها راه آمده را بازگردم سمت خانه. نیم ساعت بعد خانه بودم. دوباره با هزار بدبختی برای خود یک لیوان آب میوه تازه گرفتم و بعد از خوردنش، عین سنگ افتادم در بستر و خوابیدم تـــــــــــــــــــا ساعت ۲ بعدازظهر (پارازیت... دیگر از یک نوترون چه انتظاری میتوان داشت)! اما تا شب همچنان سردرد داشتم و حال تحول! دست از سر کچلم برنداشت. امروز اما ای بگویی نگویی بدک نیستم اما همچنان حالت تحول دارم و همچنان یک نوترون درست و حسابیم! البته تنها عاملی که باعث شده به قدر یک جیزگول از نوترونی دربیایم فیلم لیلاست که آقای همکار برایم آورده و حالا در کیفم است و قرار است بلافاصله که از اداره رفتم خانه بگذارمش در دستگاه و تماشایش کنم و با دیدنش پر شوم از نوستالوژی و خاطره! فعلا همینها را داشتم بگویم...
وقتی اول صبح ولنتاینت را سوار ماشین آقای راننده شوی و به ناگهان بشنوی احمد آزاد برایت بخواند: خوشگل مو شرابی~~~دوستت دارم حسابی~~~ نگو که شراب نداری~~~ خودت شراب نابی~~~لالای لالای لالای لای~~~ و بعدش عباس خان قادری برایت بخواند: بزنم به تخته صورتت ماه شده~~~ بزنم به تخته رنگ و روت باز شده~~~ لالالالای لالای لای لالالای لای لالای~~~ دیگر معلومست چه روزی را آغاز کردهای تو نمیری بدجور حس خز و خیلی بهمان دست داده بود و همانا خود را در میان مردم کوچه و بازار حس میکردم! ولی چون یاد قدیم و کودکیم افتاده بودم، آن حس خز و خیلی را به کناری زده و با حسی لطیف و زیبا جایگزینش کردم آخر کم الکی که نبود، یاد قدیم و دوران کودکی افتاده بودم!
وقتی درب اتاق را باز کنی و به جای سلام گفتن به همکاران ناگهان هوس کنی بهشان بگویی==> Good Morning everyone... how are youtoun chetore? معلومست دیگر که اول صبحی کبکت خروس میخواند!
وقتی ایملیت را باز کنی و بخوانی==> دوســـت دارم این رو نوک پنجـــــه بلند شدنها را و بوســــیدن لبهای تو را همان لحظههایی که تو یک عالمه مــَــــرد میشوی و مــَـــــن یک عالمه زن!! معلومست حالت اگر بد هم باشد دیگر تا حالا خوب خوب شده است دیگر!
پ.ن. خلاصه که عزیزانم امیدوارم ولنتایتان هپی ِ هپی باشد و لحظات و ساعات زیبا و آرامی در انتظارتان باشد
ته تکشیدن مطالب آدم که نباید حتما شاخ و دم داشته باشد؛ خیلی ساده نوشتنم نمیآید! نه مشکلی دارم نه ناراحتم نه اتفاق خاصی افتاده است و نه هیچ چیز دیگری... من فقط نوشتنم نمیآید! این روزها نه تنها نوشتنم نمیآید که حتی حس و حال خواندن و فیلم دیدنم هم نیست؛ اصلا یک جورهایی که نمیدانم چه جوریست، در حالت خنثی به سر میبرم. تنها دوست دارم نظارهگر همه کس و همه چیز باشم ولی کسی را با من کاری نباشد! برای رسیدن ایام نازنین عید هم هیچ احساس خاصی ندارم حتی برعکس تمام سالهای عمرم از رفتن زمستان هم دلگیر و ملول نیستم یعنی درواقع هیچ حسی به زمستان ندارم و راستش را بخواهی این حس و حالا برای خودم هم عجیب است زیاد! اگر خدا بخواهد ایام عید را یا خارج از ایران به سر خواهیم برد یا در سواحل خزر که حالا انتخاب یکی از این دو گزینه منوط به محقق شدن بعضی مسائل است... پس وقتی قرار نیست عید خانه بمانم راستش را بخواهی به هیچ وجه حال و حوصله تکاندن خانه را هم ندارم... تنها شیشهها را شسته و پردهها را میشویم و پردههای اتاق خواب را عوض میکنم و فرشها را شامپو فرش میکشم، همین! کل خانه تکانی من شامل این موارد میشود و بس! خلاصه همینها دیگر... گفتم بیایم هم اعلام وجودی کرده باشم و همینکه کمی از حال و روزم برایتان گفته باشم.
پ.ن. در ضمن این پرشین بلاگ نعلتی هم بدجور روی اعصاب و روانم اثر رفته است چون نمیتوانم برای الی و بانو و مینا و بیستاب و سارا و خورشید و هر دوست دیگری که آنجا خانه دارد، نظر بگذارم! ظاهرا همانطور که زمانی بای بلاگفایی ها نمیتوانستم نظر بگذارم و آنچه بدو بیراه بلد بودم نثار روح و روان بلاگفا کردم، باید چند بدو بیراه پدر مادردار هم نصیب روح و روان پرشین بلاگ بکنم! البته ظاهرا این مشکل فقط مال منه چون دیگران موفق شدهاند برای این دوستان من نظر بگذارند و فقط منم که نمیتوانم
آقای رسانه ملی خاک عالم بر سرت کنند که حاضر نشدی اجازه دهی برنامه «شام ایرنی» بیژن خان بیرنگ از تو پخش شود؛ یعنی واقعا خاک بر سرت!!! میتوانستی دوباره مجبورمان کنی خانوادگی بنشیم مقابلت و انتظار پخش این برنامه را بکشیم، میتوانستی دوباره کاری کنی تا کمی رضایتمان جلب شود و قدر فیس مثقال از احترام گذشته را برای خودت بخری ولی بی لیاقتیت نگذاشت! البته همان بهتر که اجازه ی پخش ندادی به این برنامه زیبا و آرام... اینجوری دیگر احساس خیانت کردن هم بهمان دست نمیدهد؛ اصلا همان بهتر که مجوز ندادی!
جناب بیژن خان بیرنگ! نمیدانی چقدر، چـــــــــــقدر دلتنگ تو و برنامههایت بودم؛ (برای اینکه بدانی میتوانی به پست قبل مراجعه کنی و خودت به عمق دلتنگیم پی ببری) نمیدانی چه لذتی داشت دیدن برنامه جدیدی که از ذهن پویا و خلاق تو ایجاد شده باشد؛ که تو سازندهاش باشی...و نمیدانی چقدر افسوس فقدان یار قدیمی خدابیامرزت مسعود خان رسام را میخورم؛ امیدوارم خدایش بیامرزد.
بیژن خان بیرنگ! دمت گرم با اینهمه صفا و آرامشی که از خود منتقل میکنی به برنامههایت و طبیعتا بعدش هم منتقلشان میکنی به ما و دلهایمان! حتی اگر برنامهات تقلیدی باشد از بفرمائید شام کانال من و تو، تو حتی تقلید کردنت هم زیباست و به دل مینشیند و انقدر ماهرانه و استادانه انجام میدهی کاری را که حتی از خود نسخه اصل هم جذابتر و زیباتر میشود؛ و اگر بفرمائید شام خارجی دو ماه گذشت تا توانست توجه من مخاطب را جلب کند، تو در همان قسمت اول میخ خود را محکم کوباندی و نشانم دادی تفاوت کار حرفهای را از کار تیمی تازه کار. هرچند خودم از طرفداران پروپا قرص بفرمائید شام من تو هستم (که تازه خود این برنامه هم تقلیدیست از یک برنامه انگلیسی زبان دیگر) اما باید اعتراف کنم که من شام ایرانی تو را با هیچ شام فرنگی و غیرفرنگی دیگر عوض نمیکنم؛ نه فقط به این دلیل که تو کارگردان شام ایرانی هستی بلکه به دلیل تفاوتهایی که برنامه تو با نسخه من و تویش دارد... من بفرمایید شام را میبینم به دو دلیل، اول اینکه واقعا دلم میخواهد بدانم ایرانیان خارج از ایران چطور فکر و زندگی میکنند و دوم اینکه دوست دارم انواع و اقسام پیش غذاها، غذاهای اصلی و دسرهای مختلف را ببینم و یادشان بگیرم ولی عمو بیژن در بفرمائید شام خارجی اگر مزهپرانیها و و جملات مسخره امید خلیلی (همان طغرل خودمان) نبود، ما از بدجنسی، گوشت تلخی و بی مزگیهای شرکتکنندگان برنامه حالمان بد میشود و گاهی انقدر حرص میخوریم که دلمان میخواهد سر از تن بعضی از شرکت کنندگان محترم جدا کنیم اما برنامه تو سراسر خنده و شادی و آرامش بود؛ آدم احساس میکرد خودش هم واقعا عضوی از آن میهمانان است و چقدر لذتبخش بود این حس و چقــــــــــــدر دوست داشتنی! انگار که تو هم همراه جمعی دوستانه روانه رستوران شدهای و از لودگیها و مسخرهبازیهای دوستانت مدام بخندی.... امیدوارم خداوند عالم همواره تنی سالم و ذهنی فعال ارزانیت کند و هرگز وجود نازنین تو را برای ما مردم ناآرام و محروم از آرامش زیاد نبیند... امیدوارم سالیان سال باشی و برایمان هی خاطره درست کنی، هی آرامش بسازی و هی لبخند به لبانمان بیاوری! امیدوارم همینگونه که دلها را شاد کرده و آراممان میکنی، خداوند عالم هم آسایش و آرامش را روانه قلب و جان هم خودت و هم خانوادهات کند و هماره شما را برای هم سلامت نگاه دارد
پ.ن۱. بیصبرانه در انتظار شب دومت هستم.
پ.ن۲. آقای رسانه ملی خاک بر سرت!
آقای رسانه ملی، حواست هست چه بلایی سر ما و دلهایمان آوردهای؟ خبرت هست دیگر احدی تماشایت نمیکند و من چقدر دلتنگ تماشای تو در کنار خانواده هستم؟ با اینکه از وقتی به یاد دارم تمام لحظات و گفتار لطیف و عاشقانه را یا حذف کردهای یا سانسور، اما من دلم برای عشق ریوزو به اوشین، من دلم برای زنان کوچک، برای جودی و جرویس.... من دلم برای سرزمین شمالی و خانوداه ی فور اور گرینت تنگ است! میدانی از آن سال لعنتی به این ور همه تحریمت کردهایم و دیدن تو الان به جرمی در قانون نیامده میماند؟ و خبر داری برای آن اخبار سراسر دروغت کسی حتی شیشکی هم نمیبندد دیگر چه رسد به باور کردنش؟ لامصب تو حتی اخبار هواشناسیت هم دروغ است دیگر وای به حال اخبار سیاسی-اجتماعی-اقتصادی و فرهنگیت!!! حواست هست داری چه بلایی سر کودکان دیروز که ما باشیم و بچههای فردا که کودکان ما باشند میاوری؟ پس چه شد آن کارتونها و برنامههای کودک و نوجوان پسند؟ سر پرین و کوزت و حنا و لوسیمی و آنت و سباستین و نل و توشیشان و آنهمه موش و اسکیپی و مادربزرگه و دنیای شیرین دریا و و و چه آوردی؟! آخر این مردک پشمالوی چاق بیریخت عینکی را دیگر از کجا پیدایش کردی که به عنوان انسانی لطیف و مهربان به خورد نسل آینده دهی؟! مگر الهه خانم یا گیتی خانم یا اصلا همین ایرج خان طهماسب قند عسل خودمان چهشان بود؟ این سیبیل از بناگوش در رفته که در پناه آنهمه یال و کوپال، صورتی کاملا ناشناس دارد کجایش به درد برنامه کودکان میخورد آخر؟
آقای رسانه ملی امیدوارم روانه سینه قبرستان شوی که همان دنیای کوچک اما نسبتا زیبایمان را هم بر هم زدی! حناق بگیری که خفقان را برایمان به ارمغان آوردی! آن لشگر کرمانت همگی خسبیدند که دیگر هیچکدام از برنامههایت را نمیبینیم؟ راحت شدی حالا؟ لعنتی دلم برای آن برنامهها و برنامه سازهای قدیمت تنگ است! من دلم آرایشگاه زیبا میخواهد و خانهای سبز؛ من دلم خودروی تهران 11 میخواهد و کتابخانه هدهد؛ من دلم همسران میخواهد و خیرالله گنجینه اسرار؛ من دلم محله ی بروبیا میخواهد و مدرسه ای که بارها و بارها دیر می شود؛ من دلم قصه های جزیره می خواهد و آن شرلی با موهای قرمز؛ من دلم شمال شصت می خواهد و خانم مارپل؛ من دلم شرلوک هولمز میخواهد و اولیور توئیست؛ دیگر حتی دلم برای آن آتقی و آینه عبرتت هم تنگ است! لعنت به تو و برنامه گردانانت! لعنت به هرچه نابودگر خاطرات است... اصلا لعنت به این دل که مدام یاد قدیم می کند! یاد آنهمه سادگی و صمیمیت... الان دیگر حتی قهرمانها هم شبیه خودشان نیستند؛ لعنت به گذر عمر...لعنت به هر چیز کوفتی که این حال خراب را در من ایجاد کرده است! لعنت!