کنار دانیال نشستهام و هر دو پرشین تون نگاه میکنیم که یکباره دانیال میپرسد آقاهه چی کار کرد؟ سوت زد؟ گفتم آره عمه، سوت زد. دستش را کرد تو دهانش و گفت اینجوری؟ صورتش آنقدر معصوم و از طرفی خنده دار بود که ناخودآگاه لبخند را به لبانم آورد. ناگهان فکرم رفت به این سو که من هیچ وقت تو زندگیم نتوانستم سوت بزنم! همیشه در جشن و سرورها یا زمانی که باید فردی را بخاطر کاری (حالا تو بخوان بخاطر هنرش) تشویق کنم، دلم خواسته همراه با کف و دست برایش سوت هم بزنم بلبلی؛ ولی هرچه بیشتر لبان را غنچه کردم بلکه صدای سوت بدهد، کمتر به نتیجه رسیدم سوت زدن با انگشت را که دیگر اصلا فکرش را نکن! عمرا نتوانستم! بعد تو فکر کن سوم دبیرستان هستی و سر کلاس دبیر دینی بداخلاق و اخمو، ناگهان روح شیطان رجیم در جسمت حلول کند و دلت بخواهد یک بار دیگر شانس خود را در سوت زدن امتحان کنی و نتیجه آنکه درست زمانی که دبیر پشت به شما دارد روی تخته مطلب مینویسد، آن صدای دوست داشتنی از بین لبانت خارج شود! در کمال تعجب رو به آسمان کرده و میگویی خدایا آخر چرا اینجا؟ چرا حالا؟!!! و بعد با ترس و لرز چشم به صورت برافروخته ی دبیر بداخلاقت میکنی و آب دهانت را قورت میدهی و آرزو میکنی کسی ترا لو ندهد!!! که خوب خوشبختانه لو نمیدهندت!
عجیب آنکه آن بار تنها باری بود که توانستی سوت بزنی ولی هنوزم که هنوز است در عجبی که چرا باید درست سر کلاس دینی آن صدا از لبانت خارج شود آخر؟!!! هاین؟
آقای خدماتی که می آید برای خالی کردن سطلهای زباله، من از ترس آنکه مبادا بیاید نزدیکم و اکسیژن کم بیاورم برای تنفس، فوری میگویم ممنون آقا رحیم؛ امروز آشغال ندارم! و برای آنکه حرفم را باور کند واقعا در طول روز تمام سعیم را میکنم که تولید زباله نکنم وگرنه آقا رحیم میآید نزدیک نزدیک میزم و آنوقت اگر از بوی نامطبوع بدن ایشان خفه شدم دیگر خونم به گردن خودم است میخواستم تولید زباله نکنم!!! این روزها دارم به این موضوع فکر میکنم که نکند آقا رحیم خودش به خوبی به این موضوع واقف است و اصلا به همین دلیل است که حمام نمیرود؟! نکند خانمهای دیگر هم از روش من استفاده میکنند و به این طریق جانشان را نجات میدهند از استشمام هوای سوپر متعفن؟ هاین؟ امروز اما هرچقدر دلم خواست زباله تولید کردم و ساعتی که میدانستم آقا رحیم برای خالی کردن سطلها میآید، سطل زباله را بردم گذاشتم دم در و تا آقا رحیم وارد شد تو دلم گفتم (سوپرایز آقا رحیم!!!! امروز آشغال داریم) ولی بر لبانم جاری شد: سطل من کنار دره آقا رحیم لطفا زحمتش را بکش! خوب دست کم اینجوری آن نانی که آقا رحیم به منزلش میبرد هم حلال میشود!!! خوب نمیشود که چای را خودم بریزم چون از تمیزی آقا رحیم اطمینان ندارم بعد کاغذها را روی میزم تلنبار کنم به هوای روزی که آنها را با هم بدهم به آقا رحیم آخر لامذهب درست زمانی میآید که من سرم حسابی شلوغ است.... میزم را خودم تمیز کنم که مبادا یکوقت آقا رحیم نزدیک میزم شود و از آن بدتر بخواهد میزم را با آن دستمال کثیف و آلودهاش تمیز کند!!! خوب پس به این ترتیب آقا رحیم چه کار کند؟! اصلا اینجوری بهتر است هم آقا رحیم کارش را انجام میدهد و نانش حلال میشود و هم آنکه من از بیاکسیژنی خفه نمیشوم! والا!
امروزنوشت:
کتاب یک روز دلگیر ابری از تکین حمزه لو را تمام کردم. موضوعش خیلی خیلی خاص بود؛ از آندست موضوعها که ندیدم تابه حال کسی به آن توجه کرده باشد؛ از آن موضوعها که همه به جای یافتن راه چاره برایش سعی در انکارش به توان هزار دارند، از آن موضوعها! برایم جالب بود که تکین با چه جرات و جسارتی سراغ این موضوع رفته و به چه خوبی هم توانسته بود تعصبات غلط، پیشداوریها، خودخواهیها و بیمعرفتیهای ایرانی جماعت را هرگاه که به ضررشان باشد به تصویر بکشد.
کتابش را دوست داشتم ولی چون از آن دست موضوعاتی دارد که تحمل تجسمش از توانم خارج است، نمیتوانم برای بار دوم به سراغش روم اما بهتان پیشنهاد میکنم حتما بخوانیدش چرا که خدا را چه دیدید شاید روزی روزگاری چرخ گردون، زندگیمان را طوری چرخاند که دچار مشکلات قهرمان داستان یا اطرافیانش شدیم، خوبست که خودمان را جای دیگری بگذاریم، خوب است که احساسات نفر مقابل را بهتر درک کنیم، خوب است که با چشمان بازتری به این قبیل مسائل نگاه کنیم؛ خوب است دیدمان باز شود... حتی اگر اهل رمان خواندن هم نیستید باز پیشنهاد میکنم بخاطر دل من این کتاب را بخوانید و اگر مرد هستید تمنا میکنم حتما این کتاب را بخوانید و حتما سعی کنید خود را جای همسر قهرمان داستان بگذارید...
دوست دارم اگر خواندیدش نظرتان را درباره این کتاب بدانم؛ دوست دارم بدانم اگر شما جای قهرمان داستان یا اطرافیانش بودید چه میکردید؟
پ.ن. این کتاب به هیچ عنوان به بیماری ایدز نپرداخته... گفتم بگویم که یکوقت فکرتان به این موضوع نرود!
جناب آقای همسر محترم!!!
وقتی همسر خوشگلت که من باشم از دستت عصبانیست و برای خالی کردن عصبانیتش سر تو دستش بهت نمیرسد و مجبور است با پایش لگدت بزند، خوب یعنی حتما یک کاری کرده ای که او را به مرز انفجار رسانده ای و او هم قصد دارد به سزای کارت برساندت؛ پس مرد باش و جاخالی نده و بگذار کتکی را که حقت است خودت بخوری نه آنکه جاخالی داده و باعث شوی آن پای نگونبختی که قرار بود ضارب باشد خودش گروپی بخورد به ستون تخت و یاورش استاد شود تا یک هفته!!! تازه در کمال پر رویی هرهر هم بخندی و بگویی دیدی؟ چوب خدا صدا ندارد! نامرد بی معرفت از دیشب تا حالا نمی توانم درست و درمان راه روم! دیشب از درد پا نتوانستم از خجالتت دربیاییم ولی بگذار عصری بیایی خانه من می دانم و تو آن چوب خدا
پ.ن. از کتابها سکوت سرد را خواندم و متاسفانه دوستش نداشتم!!! اصلا انتظار نداشتم بعد از آنهمه به به و چه چهی که خوانندگان از کتاب کرده بودند با همچین چیزی مواجه بشوم... اصلا نه انگار که نویسنده ۲۶-۲۷ سالشه تو انگار کن که داستان را یک دختر ۱۶-۱۷ ساله ی رویایی و خیالباف نوشته باشه... فکر میکردم این کتاب یکی از جذابترین کتابهام بشه اما متاسفانه اینجور نشد
خانه قدیمی پدرم انتهای کوچه بود، البته انتهای انتها که نه، پنجمین خانه بعد از چهار راه دوم یک کوچه ی بسیار طویل... آن چهار راه هم یک چهار راه واقعی نبود یعنی قبلنها بود ولی وقتی من ۱۱ سالم شد از سه کوچه پایینتر از کوچه ی ما تا یک کوچه بالاتر تمام این چهار راهها تبدیل به پارک شدند و وقتی من به سنی رسیدم که دیگر برای خودم خانمی شده بودم، این پارکها هم تبدیل به پارکهایی بسیار مصفا، خوشبو و دوست داشتنی شده بودند.
تا اینجا را داشته باشید تا باقی را بگویم... از آنجا که مامان جان بنده شاغل بودند و ۵ روز هفته را صبح خروس خوان از خانه خارج شده و ۵ عصر برمیگشتند، پس دیگر در طول هفته وقتی نمیماند برایشان تا که مایحتاج خانه را خریداری کنند، بابا خان هم که به رسم مردانگی ایرانی از نظر کمک به همسر در زمینه خرید مایحتاج خانه از هفت دولت آزاد بودند و اگر هم سالی به دوازده ماه گیر میافتادن از قصد بدترین و بنجلترین چیزها را میخریدند تا مامان طفلکی من پشت دستش را داغ کند و دفعه بعد هیچ کاری را از ایشان نخواهد!!!!خلاصه وقتی اوضاع اینگونه بود، مامان هم صبح پنجشنبهها که تعطیل بود ساعت ۸ مرا از خواب ببدار میکرد تا دوتایی با هم برویم و از صمد آقا که سه کوچه پایینتر از ما مغازه ی میوه فروشی داشت، میوه و سبزیجات بخریم بعد برویم از آقا ایرج که کوچه پایینی ما مغازه بقالی داشت ماست و شیر و کره پنیر و چه میدانم نخود لوبیا بخریم؛ اگرچه وقتی ۸ صبح یک روز تعطیل به زور بیدار میشدم (البته زور که میگویم نه فکر کنی با چماق میایستاد بالای سرم و با داد و فغان بیدارم میکرد ها، نه، اتفاقا برعکس با لطیفترین و مهربانانهترین لحنی که بلد بود صدایم میکرد: بهار مامان میایی بریم یه کم خرید، من تنهایی دستم درد میگیره. من اما اولش دلم نمیخواست آن خواب شیرین را رها کنم ولی بعد که یاد مظلومی مامانم میفتادم با نثار انواع و اقسام الفاظ غیرمحترمانه به اجداد و نیاکان پدریم که تنپروری و تنبلی را یاد پدرم داده بودند، از خواب بیدار شده و همراه مامان میشدم ولی چون واقعا زورم میآمد میگویم به زور) ولی واقعا آن پنجشنبه صبحها را دوست داشتم. اینکه صبح یک پنجشنبه بهاری وقتی هوا خنک است و تازه از خانه خارج شوی و بعد نرم نرمک دست مادر مهربانت را بگیری و دوتایی قدم زنان و صحبت کنان از میان این چند پارک زیبا عبور کنید و خرید کرده و دوباره از همان راه زیبا به خانه بازگردید، در راه برگشت چند دقیقهای را در پارک بنشید و از آرامش، هوای پاک و سکوت آنجا غرق لذت شوید و نهایتا به خانه بازگردید، در خانه تو سفره ی صبحانه را روی میز پهن کنی و مامان برایت از آن چایهای خوشمزهاش بریزد، واقعا برایم دلچسب و دوستداشتنی بود... انقدر دوست داشتنی که امروز بعد از گذشت ۱۰-۱۲ سال از آن روزها هنوز بهشان فکر میکنم و وقتی پنجشنبه میشود واقعا دلم برای آرامش آن پنجشنبهها تنگ تنگ تنگ میشود! مامان الان در برجی ۱۱ طبقه ساکن است که دور تا دورش را برجهای دیگر احاطه کردهاند و اگرچه فضای سبز و زیبای محوطهاش واقعا زیبا و دوست داشتنی است اما آنجا محل گذر است و تو عمرا نمیتوانی حتی دو دقیقه در آنجا توقف کنی چون واقعا ضایع است و اصلا کلاس ندارد و این حرفها... از طرفی خودم ساکن طبقه پنجم خانهای هستم که در محاصره ی هیچ پارکی نیست و چون نزدیک خیابان اصلی است پس از سوکت و آرامش و هوای پاک هم خبری نیست و از همه بدتر اینکه تا خانه مامان جان در حالت عادی یک ربع و در حالت شلوغی نیم ساعت فاصله است و من هیچ پنجشنبهای را فرصت ندارم تا صبح اول وقت آنجا باشم تا مامان صدایم کند تا با هم راهی خرید شویم! تازه صدایم هم بکند دیگر من به درد مامان نمیخورم چون فاصله خانه مامان تا نزدیکترین مغازه یک خیابان سربالایی خیلی طولانی است و پادرد مامان به او مجال پیادهروی نمیدهد پس با ماشین میرود و برگشتنی هم تا دم آسانسور با ماشین میآید و از آنجا به بعد را دیگر مرد خانه (!!!) قبول زحمت میکنند!!!
امروز صبح که از کوچه پس کوچههای نزدیک اداره عبور میکردم تا برسم سر کار، سرسبزی و زیبایی درختان خاطرات خوش آن روزها را در ذهنم زنده کرد و یادم آورد که چقدر دلتنگ آن روزها هستم... یادشان بخیر واقعا..
گزارش نمایشگاه امسال
ادامه مطلب ...میخواهم بدانم با آدمی که شیر دوش حمام را همانطور بالا گذارده و از حمام خارج میشود چه باید کرد؟! باید داد و فغان راه انداخت؟ دفعه بعد که او خواست به حمام رود قبل از او وارد حمام شده و شیر دوش را داد بالا تا به محض باز کردن شیر آب ناگهان و ناغافل آب از بالا به سر و رویش ریخته و نفسش را بند بیاورد؟ به وقت خیس شدن باید خونسردی خود را حفظ کرده و سریعا از حمام خارج شده و سروقت فرد خاطی رفته و دانه دانه موهای سرش را از ریشه درآورد؟ بگذاریم وقتی به خواب عمیق عمیق عمیق رفت کنار گوشش رفته و جیغ بنفش بکشیم ببینیم حال میدهد وقتی یک نفر از زمین و زمان غافل است ناگهان از جا بپرانیمش؟ دیگر سکوت جایز نیست و باید باید باید خطاکار را به دیار باقی فرستاد؟ کدامش؟ خداوکیلی کدامش را انتخاب میکنید؟ من چه باید بکنم با تو محمدخان حواس پرت که برای بار دوهزار و یکم این بلا را سرم آوردی؟!!! آخر با تو چه بکنم؟ خوب است حالا که در خواب عمیق به سر میبری و با هفت پادشاه جلسه داری بیایم و با آبپاش آب بریزم رویت؟ بکنم این کار را؟ د آخر بیمعرفت نالوطی حقش بود سر یک ندانم کاری تو من چون موشی آبکشیده خیس آب شوم نصفه شبی؟ حقش بود خواب و برق با هم از سرم بپرد؟ من فقط رفته بودم کف پایم را بشویم نه آنکه سراپا آبکشیده شوم! خدایی حقش بود؟ حیف که خیلی خستهای و دلم نمیآید الان بلایی سرت بیاورم ولی به خدای احد و واحد به زودی زود تلافی این کارت را سرت در میاورم!!! اصلا آن لیست بلند بالای پایین را دو برابر میکنم و جنابعالی به جای یک بار باید سه بار مرا ببری نمایشگاه! البته دست خودت است یا سه بار مرا میبری نمایشگاه یا یک نیمه شب که مثل الان در خواب عمیق عمیق عمیق بودی و حسابی زیر پتو خزیده و بدنت گرم گرم بود....... به گمانم خودت باقیش را میدانی یا میخواهی برایت بگویم؟ بگویم؟ میدانی دیگر یا دستهایم را با آب یخ میشویم و میآیم تالاپی میچسبانمشان روی شکم مبارکت یا یک بلایی در همین مایهها سرت درمیآورم! دیگر خوددانی! خلاصه یا نمایشگاه یا شکنجهای اینچنینی! دیگر انتخاب با خودت است فقط اینبار دیگر کوتاه بیا نیستم؛ گفته باشم!!!
پ.ن. لیست برای فانی جانم به صورت ورد
اینم فهرست کامل کتابایی که قرار است از بیست و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب خریداری شوند
امروز نوشت:
لیست اصلاح شد
خیلی وقتها روز آدم آنطوری که او از قبل پیشبینی میکند پیش نمیرود... خیلی وقتها آدم انتظار چیزی را دارد اما با چیز دیگری روبرو میشود. مثلا مسیری را که دیروز ۱۵ دقیقهای طی کرده، امروز ۱ ساعت و ۱۵ دقیقهای طی میکند و خوب همین موضوع کوچک میتواند شروعی باشد برای اضطراب و نگرانیهای طول روز! وقتی دیر میرسی سر کار یا قرار یا کلا هر جایی که باید میبودی پس باید دلیل و برهان بیاوری اما دلیل تو گاهی موجه نمیشود مخصوصا وقتی دیر میرسی اداره، اگر خودت را تکه پاره هم کنی که در ترافیک ماندهای احدی حرفت را باور نمیکند و همگان بر این باورند که تو صبح خواب ماندهای و حالا داری خالی میبندی! وقتی هی جز میزنی که راست میگویی و از طرفی باورت نمیکنند، عصبانی میشوی ولی خوب کاری از دستت برنمیآید؛ اصلا گاهی اوقات همینکه کاری از دستت برنمیآید ممکن است بیشتر عصبانیت کند تا تیکه و کنایههای اطرافیان! خیلی وقتها تو قصد داشتهای روزت را با لبخند و شادی شروع کنی ولی آن چراغهای قرمز لعنتی سر راهت، ماشینهایی که بدون رعایت حق تقدم میپیچند مقابل همدیگر، رانندگان فس فسویی که معلوم نیست وقتی عجله ندارند چرا صبح به آن زودی از خانه خارج شدهاند و خلاصه عابرانی که چراغ سبز و قرمز حالیشان نیست همگی دست به دست هم میدهند تا روز زیبای آفتابیت را تبدیل کنند به یک روز سگی زهرماری! از آن بدتر وقتیست که در محیط کار اولین موضوع بحث کردن صبحگاهیتان نوع نگرش مردم سرزمینت باشد به فوت نزدیکانشان!!! اینکه تصور کنی اگر یکی از نزدیکان و عزیزتر از جانانت به ناگهان از دنیا رود تو چه کار خواهی کرد؟! خودت الان تصورش کردی و دیگر لازم نیست حال آن لحظه را برایت توصیف کنم... تپش قلبت بالا میرود، دلت میخواهد با تمام وجود فریاد بزنی، اصلا این خانم مدیر کجاست میخواهی مرخصی بگیری و بروی پیش جان جانانت... دیگر توان و انرژی برایت باقی نمیماند که بخواهی به دنیا و زندگی زیبا نگاه کنی... تو الان تنها نیاز داری تا از جایی و به طریقی انرژی مثبت کسب کنی و به هیچ واقعیت تلخ کوفتی دیگر فکر نکنی به هیچ وجه!
من در اینجور مواقع ترجیح میدهم به آن تصاویر زیبا و دوست داشتنی نگاه کنم که به مرور زمان در حافظه کامپیوترم حفظ کردهام. به تصویری مثل این زل بزنم مثلا و آرام شوم...
تو این چند وقتی که نوشتنم نمیآمد در عوض کارهای دیگرم میآمد! مثلا سیزن ۷ سریال آناتومی گری، فیلمهای شب سال نو، سپیده دم، یکی برای پول را دیدم و فیلمهای:
The Descendants, Johny English Reborn, Extremely LOUD & Incredibly Close, The Change-up, Love Birds & The Vow هم خریداری شده و منتظر دیده شدند! بالاخره کتاب سپیده دم را تمام کردم و با اشتیاق فراوان منتظرم قسمت دوم فیلمش هم بیاد... به نظرم این قسمت آخر از همه ی قسمتهای دیگرش زیباتر و جذابتر خواهد شد! راستی فیلم خورشت آلو با مرغ را هم دیدم... کارگردان فیلم خانم مرجان ستراپی است همان خانمی که انیمیشن پرسپولیس را ساخت... در این فیلم گلشیفته فراهانی هم بازی میکند... فیلم درمورد مردی است که عاشق ویلون است و این ساز را به زیبایی میزند اما از بد روزگار گرفتار همسر خشکی است که علیرغم اینکه او را دوست دارد ولی درکش هم نمیکند... این فیلم هم مثل پرسپولیس داستانی عاطفی را با لحنی طنزگونه بیان میکند و چنان لطیف است که راغبت میکند بنشینی پایش و پابه پای ناصرعلی (قهرمان داستان) زندگیش را مرور کنی... از همه بیشتر هم فضا و دکور خانه ی ناصرعلی مرا شیفته ی خود کرد آخر خانهاش از آن خانههای بزرگ و قدیمی تهران است از همان خانههای آجری زیبا و حوضی کوچک در حیاطش... اصلا کل فضای فیلم به طرزی بسیار زیبا، ماهرانه و هنرمندانه حال و هوای تهران قدیم را به نمایش میگذارد و تو اصلا و ابدا حس نمیکنی که اینجا تهران نیست (یعنی درست برعکس فیلمهای دیگری که درمورد ایرانیها میسازند و انقدر ناشیانه فضاسازی میکنند که تو کاملا احساس غریبگی میکنی با فیلم و صددرصد تابلو است که سازنده فیلم هیچ شناخت دقیقی از ایران و مردمش ندارد) حتی با اینکه بازیگران به زبان فرانسه صحبت میکنند تو باز آنها را ایرانی میبینی و دوستشان داری... بهتان پیشنهاد میکنم اگر فرصتش دست داد حتما این فیلم را ببینید.
خدا را شکر که فروردین هم رفت و ماه دوست داشتنی من دیگر دارد کم کم از راه میرسد... ماه هوای زیبا و نمایشگاه کتاب... امسال میخواهم کتابهای «و فقط خاطرههاست» را از بهیه پیغمبری، «مرد، پول و شکلات» را از منا ون پراگ و «اشک مهتاب» شهلا ابراهیمی را از نشر البرز و کتابهای سکوت سرد، آنسوی مرز عشق، بسامه، این روزها، سهیلا، تردید و قلب بلوری را از نشر علی، و کتابهای «یک روز دلگیر ابری»، «یک افق یک بینهایت»، «کوچه»، «روشنای غروب»، «انگار این من نیستم» و «غروب دل» را از انتشارات شادان بگیرم. خرید از انتشارات پرسمان منوط به اینست که ببینم از نویسندههای مورد نظر من چیزی جدید چاپ کرده است یا نه.
به شما هم پیشنهاد میکنم اگر اهل رمانهای لطیف و زیبا هستید کتابهای زیر را از نمایشگاه بگیرید:
۱- گوشههای پنهان (مریم فولادی) ۲- شاه ماهی (عاطفه منجزی) ۳- مهمانی خداحافظی (شیدا اعتماد) ۴- انتهای سادگی و ۵ - مجنونتر از فرهاد (م.بهارلویی) ۶ - به سادگی خوردن یک فنجان چای (نازنین لیقوانی) ۷- طلایه (نگار عدل پرور) ۸- گردنبندم را پیدا کن (سوفی کینزلا) ۹- یاغی عشق و ۱۰- رویای روی تپه (لیلین پیک) ۱۱- خشم و سکوت (آن همپسون) ۱۲- سکوت در انتظار (مهناز صیدی) ۱۳- نوبت عاشقی (تکین حمزه لو)۱۴- تکهای از آسمان (بیتا فرخی) ۱۵- جهانفرمای کوچک (نادر وحید) ۱۶- پدر آن دیگری (پرینوش صنیعی)
البته دیگر گفتن ندارد که بگویم کتاب کاملا سلیقهایست و اینکه من از کتابی خوشم بیاید دلیل بر آن نیست که همه از آن خوششان بیاید... من غالبا کتابهای عاشقانه و آرامی را دوست دارم که هم باورپذیر باشند؛ هم نویسنده الکی از در و دیوار نگفته باشد و قلم روان و جذابی داشته باشد و هم اینکه اعصاب خرد کن و گریه دار نباشد! پس اگر تا به حال کتابی را معرفی کردم و با عرض شرمندگی دوستش نداشتید به بزرگی خودتان ببخشید تمام آن کتابها از نظر من زیبا بودند اما اگر خواندهاید کتابهایی را که پیشنهاد کردم بهتان و خوشتان آمده پس از این سری جدید هم قطعا خوشتان خواهد آمد (البته چندتایی را تکراری گذاشتم برای آنهایی که بار اول است اینجا را میخوانند).
در مورد کتابهای بالا میتوانم بگویم کتابهای شماره ۱، ۳ و ۶ مثل هم هستند یعنی هم لطیفند و هم آنچنان عاشقانه نیستند ولی حسی بسیار بسیار بسیار زیبا را به خواننده منتقل می کنند. کتاب شماره ۲ دارای نثر بسیار روان و جذابی است و تو از خواندن آن جملات ناب فارسی لذا وافر خواهی برد. کتابهای شماره ۴ و ۵ به قدری روان و باورپذیرند که تو خود را عضوی از اعضای خانواده ی قهرمان داستان می بینی و بعد از تمام شدن کتاب دلت برایشان تنگ خواهد شد. کتابهای شماره ۱۵ و ۱۶ به هیچ عنوان عاشقانه نیستند ولی تا دلت بخواهد شیرین و جذاب و گاهی خنده آورند... باقی کتابها همه لطیف و عاشقانه هستند.
۱۲ نیمه شب دیشب یا بامداد امروز خلاصه دیشب
فکر کن یک روز صبح اول وقت بروی دیدن یکی از دوستان مجازیت و آنجا بخوانی که فلان دوست مجازی که همهمان میشناختیمش در اثر حادثهای یا سانحهای یا اتفاقی به دیار باقی شتافته است! چه حالی میشوی؟ مسملا اگر او را دیده باشی به تقلا میافتی و از آشنایان و رابطانی که دوستت را میشناسند پیگیر میشوی و اگر خدای نکرده خبر صحت داشته باشد ناراحت میشوی و مدتی هم همانطور ناراحت باقی میمانی اما اگر او را خارج از نت ندیده باشی و دستت هم به هیچ کجا بند نباشد، با این فکر که حتما یک نفر پسوورد دوستم را یافته است و حالا قصد اذیت کردن ما را دارد، خود را آرام میکنی. بعد اگر آن خبر ناگوار درست بود، سعی میکنی دیگر به خانه ی آن دوست از دست رفتهات نروی تا بیش از این ناراحت و افسرده نگردی. اما اگر آن دوست یک اکانت لعنتی در فیس بوک داشته باشد چه؟ اگر تو او را اد نداشته باشی در لیست دوستانت و این فیس بوک زبان نفهم مدام یادآوریت کند که تو این فرد را میشناسی ها بیا و ادش کن، چه حالی میشوی؟
چند وقت پیش پسر دوست خانوادگی خالهام اینها که از وقتی بچه بود میشناختمش، در اثر سکته ی قلبی در مجارستان درگذشت. حالا بگذریم از اینکه خود خبر را در صفحه فیس بوک پسرخالهام خواندم و چقدر نیمه شبی شوکه و ناراحت شدم؛ دوست داشتم میتوانستم خودم را با این فکر که لابد کسی هکش کرده است آرام کنم ولی وقتی خبر را علی میگوید پس متاسفانه موثق موثق است! بعد هنوزم که هنوزه هروقت یادش میفتم دلم به حال جوانی و ناکامیش میسوزد ولی این را این فیس بوک زبان نفهم که نمیداند، نمیفهمد!!!! فکر کن هر بار که صفحهام را باز میکنم میبینم برایم نوشته تو این فلانی مرحوم را میشناسی ها تازه با تو چند تا دوست مشترک هم دارد حالا ادش کنم؟ انقدر هم نفهم است که وقتی میبیند صد دفعه محلش ندادهام دیگر برای بار صد و یکم هی عکس این مرحوم را برندارد فرو کند در چشمانم! بیفکرِ زبان نفهم! باز حالم را گرفت نصفه شبی
مسافری که صراط مستقیمش
از والضالین آغوش تو سر در میآورد
نماز و دل، هرچه شکسته تر، بهتر
بگذار از درد بپیچد
اولین مسیری را که بوی انحراف می دهد...
هر سال وقتی بعد از مدتی دوری از کامپیوتر و اینترنت دوباره برمیگردم اینجا احساس غریبگی میکنم؛ نمیدونم از چی یا کی حرف بزنم؛ نمیدونم بگم تعطیلات عید خود را چگونه گذراندم یا نه اصلا هیچ حرفی در این مورد نزنم و تنها از سرد و گرم شدن هوا یا برنامههای نوروزی تلویزیون یا فیلمهای روی پرده سینما حرف بزنم؟! دیدی وقتی وارد میهمانی میشوی و میزبان تو رو مینشونه کنار یکی از اقوام یا آشنایانی که باهاش خیلی هم رودربایستی داری بعد اونوقت همینجور معذب میمونی که حالا چی بگی که بد نباشه از نظر اون طرف؟! نکنه خیلی حرف بزنی و کسلش کنی... اصلا چطوره تو هیچی نگی و بذاری اون شروع کنه هاین؟ نه نه اینجوری فکر میکنه خیلی خنگ و دست و پا چلفتی هستی... خوب بابا یک کار کن... بهش بگو خوبید شما؟ چقدر خوشحال شدم دوباره اینجا دیدمتون... بعد ادامه مکالمه رو بگذار به عهده ی اون طرف اگر دوست داشت گفتگو ادامه پیدا کنه خودش ادامه میده! تا حالا تو همچین موقعیتی گیر کردید؟ من هر سال بعد از تعطیلات که برمیگردم دچار همین مشکل میشم. از من پر حرف بعیده نه؟ البته خداییش من فقط اینجا خیلی حرافم خارج از نت دوستان میدونن که اوصولا من زیاد اهل حرف زدن نیستم
من امسال هم مثل پارسال و سال قبلش و سال قبلترش رفتم شمال... سوم عید رفتم و دهم برگشتم... مسافرت خوبی بود. البته بگذریم از اعصاب خردیها و کرمهایی که دوست دختر پسرخاله ام ایجاد میکرد و میریخت و کفر همه رو درمیاورد... فکر کن دختره ی پر روی ور پریده ۳۱ سالشه اونوقت گیر داده به سامی ۲۶ ساله ما... در کمال وقاحت هم میگفت من برای سامی برنامهها دارم!!! بعد از همه بیشتر هم با من لج بود چون من و سامی واقعا همدیگه رو دوست داریم... همیشه سر به سر هم میگذاریم. سر بازی هم همیشه حریف هم میشیم و برا هم کری میخونیم اونوقت این ورپریده سر بازی که میشد ... هیچی اصلا ولش کن تعریف میکنم یادم میاد بعد حرص میخورم... فقط همینقدر بگم که هر کدوممون از مامانم و مادربزرگم بگیر تا به من و بهنام و محمد برسه رفتیم پیش خالهام و هشدار دادیم که مواظب این گرگ باشه خالم... دختر خاله ام که وسط تعطیلات برگشت تهران از دست این دختره! منکه تا حالا تو عمرم دختر به این عوضی و مارموزی ندیده بودم... آخرشم من میدونم این خودشو بند سامی میکنه و گند میزنه به تمام ارتباطات خونوداگی و صمیمیتهای ما!
اونجا که بودیم از برنامههای تلویزیون فقط هوتن شو رو نشستم و کل برنامهشو دیدم... واقعا هوتن هنرمنده... نقش تمام کارکترایی رو که بازی میکنه واقعا عالی و باورپذیر اجرا میکنه و آدم شک میکنه که این آدمی که من دارم میبینم واقعیه یا هوتنه؟! مخصوصا نقش اون مادربزرگ تپله رو که نگو... عین این پیرزنای تهرونی با همون لهجه و شیرین زبونیشون... آدم فکر میکنه واقعا یک خانم پیر و فهمیده داره باهاش صحبت میکنه... خلاصه که خیلی از برنامهاش خوشم اومد البته به جز هوتن شو برنامه نوروزی من و تو رو دیدم اون برنامه هم خیلی جالب بود... از رقص اون آقای نوشین قلم بود یا شیرین قلم؟ حالا هرچی از رقص اونم خیلی خوشم اومد... متاسفانه هنوز که نرسیدم یک کتاب دست بگیرم شاید امروز یک کتاب رو شروع کنم به خوندن.
دیشب با محمد رفتیم فیلم گشت ارشاد... نمیدونم در موردش چی بگم... درسته خندیدم زیاد آخرشم یه جوری تموم شد ولی من منظور و هدف فلیمسازو نفهمیدم... این فیلم و ساخته بود که کمی دل مردم خنک بشه یا... نمیدونم چی بگم... واقعا برای این فیلم هم نوترون شدم نه میتونم بهتون پیشنهاد کنم ببینیدش و نه میتونم منعتون کنم از دیدنش... نسبت به این فیلم خنثی ی خنثی هستم.
امروزم اگه بلیط گیرمون بیاد میخوایم بریم فیلم زندگی خصوصی رو ببینم البته اگه بلیط گیرمون بیاد!
خلاصه همینها دیگه... شما چی کار کردید این چند وفت رو؟
پ.ن. انگار که مجبورمان کرده باشند سانس فوقالعاده ساعت ۱۲ شب رفتیم اریکه ایرانیان و فیلم زندگی خصوصی رو دیدمشما فیلم شوکران بهروز افخمی را با مچ پوینت وودی آلن تلفیق کن حاصلش میشه زندگی خصوصی با این تفاوت که به جای اسکارلت جوهانسن در مچ پوینت و هدیه تهرانی در شوکران، هانیه توسلی را بگذار و به جای فریبرز عرب نیا و اون پسر انگلیسیه که ازش بدم میاد و اسمشم نمیدونم در مچ پوینت، فرهاد اصلانی را بگذار؛ همین!!! والا فیلمی با موضوع تکراری که آخه نباید اینهمه جار و جنجال داشته باشه که!!! اصلا و ابدا خوشم نیومد از این فیلم... هیچ خوشم نیومد!
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهی فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهی راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهی باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهی مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهی جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربناکترست
پار و پیرار همی دیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
ما که نفهمیدیم این منوچهری خان چه گفته با این شعر سختی که سروده است انگاری یک جوری سروده که فقط خودش معانی لغات را بداند و حضرت حق! وگرنه که اگر برای درک عموم بود باید خیلی سادهتر و روانتر از این میگفت ولی حالا بگذریم... فکر کنم منظورش این بوده که آمد نوبهار و طی شد هجر یار و مطرب نی بزن و ساقی می بیار و این حرفها و خلاصه لبِ کلام اینکه عزیزان عیدتان پیشاپیش مبارک و امیدوارم سالی نکو و فرخنده پیش رویتان باشد؛ سالی که در آن غصهها کمرنگ و شادیها پررنگ و آتشین باشند و در آن جنگ و خونریزی و غارت و چپاول و کلا تمام چیزهای بد جایشان را به صلح و آرامش و تندرستی و امنیت بدهند و نیز از صمیم قلب امیدوارم در ۲۱ آذر ماهش دنیا تمام نشود چومکه خداوند عالم خودش میداند که ما هنوز جوانیم و همچنان یک عالمه امید و آرزو در دل داریم برای زندگانی؛ مگر نه؟ و امیدوارم در سال جدید جیبهایتان پر از پول باشد و کبکتان مدام خروس بخواند و چه چه بزند چون بلبل!
به احتمال قریب به یقین من تا ۱۴ یا ۱۵ فروردین دیگر نباشم یعنی نه که نباشم هستم اما به قدر یه سر زدن کوتاه و شاید هم اصلا وقت همان سر زدن را هم پیدا نکنم که اگر چنین شد... از همینجا تبریکات صمیمانه من را برای فرا رسیدن سال جدید پذیرا باشید.
سال نو و عید همگیتان مبارک
دیشب در راستای پست دیروزم، ماندیم خانه و تصمیم گرفتیم وقتمان را با فیلم و سریال دیدن پر کنیم. اول چهار قسمت پایانی فصل دوم سریال قلب یخی (که واقعا هم سریال یخی است) را دیدیم؛ بعد به خواست محمد شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون که بعد از ۱۰ دقیقه دست از پا درازتر برگشتیم خانه، تمام مغازهها و پاساژها کیپ تا کیپ تعطیل بودند و گله به گله که نگاه میکردی آتش روشن بود و صدای ترقه و نارنجک و خلاصه مواد منفجره بیداد میکرد، راستش را بخواهی یاد آن شلوغ پلوغیهای سه سال پیش افتادم که همه جا دود و آتش و سروصدا بود؛ شاید بیشتر به همین دلیل بود که برگشتیم خانه. سر راه هم یک مرض به جان گرفتهای سیگارت انداخت زیر پایم که نه تنها نیم متر از جایم پراند که تا چند دقیقه گوشم مدام زنگ میزد... همان بهتر که برگشتیم. بعد، رفتم سراغ فیلم یکی از ما دو نفر... به کارگردانی تهمینه میلانی که راستش را بخواهی من تا وقتی پشت صحنه فیلم را ندیدم، نفهمیدم کارگردان تهمینه خانم است؛ اتفاقا در طول فیلم پیش خودم میگفتم چه عجب این السا خانم فیروزآذر با یک کارگردان دیگر به جز خالهاش همکاری کرد!!!
فیلمش را دوست داشتم لطیف، جذاب، عاشقانه و تا بگی خندهآور بود؛ البته خندهآور که میگویم نه فکر کنی منظورم کمدی است، ها...نه، منظورم آن دیالوگها و حرکات فیلمی جدی هستند که خنده را به لبان آدم میآوردند. داستان در مورد پسر دختربازی است که اتفاقا دخترکی جالب سر راهش قرار میگیرد و برعکس دیگر دخترکان عاشق و شیدایش که نمیشود هچ، تازه کاری میکند که او به دنبال دخترک بیفتد... سوژه اش جالب بود و در طول فیلم مدام به این موضوع فکر میکردم که این چطور مجوز پخش و اصلا ساخت گرفته است!
بعد خواستم بیایم و به شما هم معرفیش کنم و بعد به این فکر افتادم که من خیلی وقت است نه از فیلمهایم برایتان گفتهام و نه از کتابهایی که خواندهام! از آنجا که عید نزدیک است و احتمالا خیلیها (ازجمله خودم) وقت آزاد زیادی دراختیار دارند، بد ندیدم چند تا کتاب رمنس لطیف بهتان معرفی کنم:
ادامه مطلب ...